eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
839 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهیدمحمدرضاپورکیان🕊🌹 اولين فرمانده شهيد سپاه پاسداران در دفاع مقدس است كه در خطه دلاور خيز خو
🍃🌸 🔴 در اوايل جنگ در نزديكي حميديه عراقيها جاده حميديه سوسنگرد را تهديد مي كردند در آنجا من بياد دارم كه برادر شهيدم « پوركيان » وقتي فهميده بود كه جاده حميديه سوسنگرد مورد خطر قرار گرفته به اتفاق 15 نفر از برادران با دو ماشين به سمت عراقيها حركت مي كنند. عراقيها كه اين دو ماشين را مشاهده مي كنند سوار بر تانكها و نفربرها شده و با سرعت به سويشان حركت مي كنند برادرها هم از ماشين پياده مي شوند و در شيارها و جويها سنگر مي گيرند. تانك ها مي آيند تا به 25 متري اينها مي رسند. تعدادي از برادرها در اينجا شهيد مي شوند و 5 تانك را نيز مي زنند از طرف ديگر تمام فشنگهايشان تمام مي شود. (چون اينها احتمال درگيري طولاني نمي دادند.) وقتي فشنگها تمام مي شود برادرمان « پوركيان » به ديگران مي گويد برگرديد! خودش دو نارنجك را مي كشد و آماده مي شود كه اگر عراقيها نزديكش آمدند اقدام كند. آنها هم حركت مي كنند و به ستون يك عقب نشيني مي كنند.... برادرمان « پوركيان » با دو نارنجك خود يك تانك ديگر عراقي را ناقص مي كند و خودش هم شهيد مي شود و در همان جا مي ماند. او يكي از فرماندهان سپاه در خوزستان بود كه ماموريت سوسنگرد به او محول شده بود. گفتنی است وی در زمره حماسه آفرينان و مدافعين سوسنگرد و نخستين فرمانده شهيد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جنگ تحميلي دفاع مقدس محسوب مي گردد. راوی : فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي @defae_moghadas2 🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم3⃣3⃣ خاطرات همسر سردار شهید سید جمشید صفویان از جبهه که بر می گشت، مدام این بچه ها می آمدند دم در و کارش داشتند. بیشتر وقتش را در جلوی در خانه بود و با بچه های رزمنده یا بچه های کمیته صحبت می کرد. یک روز که بعد از یکی، دو ساعت صحبت کردن به داخل خانه برگشته بود، قبل از اینکه من اعتراض کنم پیش دستی کرد و گفت: «خوبه جای شاسی زنگ و خود زنگ رو عوض کنیم!» گفتم: «یعنی چی؟ منظورت چیه؟!» گفت: «زنگ رو بذاریم دم در و شاسی زنگ رو بذاریم داخل خونه!» بعد ادامه داد: «آخه من که معمولا دم در هستم. اگه شاسی زنگ داخل باشه، این جوری لااقل هر وقت که شما با من کار داشتید زنگ می زنید تا من بیام داخل ببینم چی کار دارید!» از جبهه که برمی گشت، اولین کارش این بود که گوشه ی حیاط می نشست. آینه ای می گذاشت جلویش و ریشش را مرتب می کرد و بعد به حمام می رفت. خبرها خیلی زود در محل می پیچید و برگشتن سید جمشید، خانواده هایی که با شروع عملیات نگران فرزندانشان بودند پشت سرهم می آمدند تا از فرزندانشان خبری بگیرند. هر کس که می آمد، سید جمشید به احترام او سریع می رفت داخل حمام، موهایش را می تکاند و لباس مرتبی می پوشید و می آمد و با او صحبت می کرد. بعضی اوقات هم نصف ریشش را کوتاه کرده بود که می آمدند. دستش را می گرفت جلوی چانه اش و با آنها صحبت می کرد. یک بار که من شمردم، ده مرتبه این قضیه پیش آمد و هر بار با خونسردی و آرامش کامل میرفت و با آنها صحبت می کرد. یکی، دو بار شنیدم که خانم ها در حال خروج از منزل زمزمه می کردند که: «بچه های ما رو میبرن و خودشون صحیح و سالم برمی گردن.» یک بار هم سید جمشید این حرف را شنید ولی به روی خودش نیاورد و به او چیزی نگفت. وقتی که برگشت و دوباره بساط اصلاح را برپا کردیم. گفت: «خب، منم ناراحتم! من هم از این دوری خانواده ام خیلی اذیت میشم. من هم دوست دارم کنار بچه ام باشم و شاهد لحظه لحظه های رشد بچه ام باشم! من هم دوست دارم از زندگی لذت ببرم. اگه دوست نداشتم که ازدواج نمی کردم. ولی خب چی کار کنیم؟! مشکلیه که پیش اومده. خدا لعنت کنه کسانی رو که این جنگ رو شروع کردن و نذاشتن که این انقلاب مسیر رشد خودش رو ادامه بده.» زخم معده داشت و این جور مواقع که ناراحت میشد معده اش درد می گرفت. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2 http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله 🌹 با یا حُسین عشق و ڪلام آفریده اند هر صبح را براے سلام آفریده اند وقٺے ڪہ شاه ڪشور دلها شدی حُسیـن ما را بہ افتـخار غلام آفریده اند #نفسی_فداک @defae_moghadas2
🍃🌸🕊 #شهید و #شهادت در فرهنگ اسلامی، مظهر حیات و درخشندگی است و گذشت زمان نتوانسته و نخواهد توانست جلوه ی نام و یاد #شهیدان عزیز را کم فروغ سازد. #امام_خامنه_ای❤️ @defae_moghadas2
☝️ (ره ) فرمود : تا من هستم نخواهم گذاشت این مملکت دست لیبرالها بیفتد... . . و اینک فرزند خمینی در از این بیان امام عزیز ، به هفت ماه حبس محکوم است. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟ رخ از حجاب برون فكنده ايی ، تا دست افتاده ایی را بگيري.... @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🕊🕊🕊 بیا عاشقی را رعایت کنیم ز یاران عاشق حکایت کنیم از آنها که خونین سفر کرده‌اند سفر بر مدار خطر کرده‌اند امروز بیان کراماتی از شهید بزرگواری را برایتان آورده ایم ، که سینه سوختگان و عاشقانش هنوز بعد از سالها او را فرمانده ی دلهاشان میخوانند و در حیرانی و سرگشتگی دست توسل به دامانش میزنند ... و چه زیبا کرامات الهی ازدست و سر بریده ی این قتیل کربلا ،نوازشگر دل یاران و رفیقان جامانده است... با ما همراه باشید 👇👇👇 @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸 وقتي براي چندمين مرتبه به فرمانداری اندیمشک رفتم و كسي توجه اي نكرد ، دلم شكست ، از خودم و آن چه كه بود و نبودم را شكل ميدهد متنفر شدم ، تنفري عميق درونم را پاره پاره ميكند . . . آمدم كه نباشم ، رفتم كه نيايم ، انديمشك محبوبم را ترك ميكنم . در حالي كه تمام آرزويم خلاصه شده در اين كه بار ديگر به اين ديار برنگردم ، به محل كارم بهبهان ميروم . 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸 دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ... 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #کرامات_شهدا🕊🕊🕊 #حاج_اسماعیل ما را در اين ديار جبر ماندن است ، اي دل بجز سوختن چه توان كرد ؟
🍃🌸 نشسته بودم با خودم تا تنهايي ام را با دلم قسمت كنم . . . درب باز شد جواني غرق در نور وارد شد به راحتي نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمي نبود ، با نگاهي عميق تمام وجودم را تسخير نمود ، بلند شدم و به احترام ايستادم ، كمي جلو آمد و گفت: برويم ، گفتم كجا ، گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را ميدانند . . . در گرداب شك و ترديد چون زورقي شكسته به دور خودم پيچ و تاب مي خورم و او چون ناخدايي مطمئن ايستاده بود به تماشا ... 👇👇
🍃🌸 #حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودي ، مگر نخواسته بودي ، گفتم: بله گفته بودم ، اما تو كی هستي؟ گفت: نمي شناسي؟ گفتم: معلوم است كه اهل قبله و دل هستي ، گفت: منم اسماعيل ، گفتم :كدام اسماعيل ، گفت : #حاج_اسماعيل_فرجواني و بلافاصله دستم را گرفت . . . 🍃🌸 👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #حاج_اسماعیل_فرجوانی🌹 نهيب زد بيا برويم ، مگر خودت نخواسته بودي ، مگر نخواسته بودي ، گفتم: بله
🍃🌸 هنوز گام اول را برنداشته بوديم كه مادرم آمد سراسيمه بود و هراسان ، چطور رسيد نمي دانم او هم دست ديگرم را گرفت ، گفت : نمي گذارم بچه ام را ببري ، او زن و بچه دارد، به خدا نمي توانم ، طاقت ندارم ، آخه منم گناه دارم ، به خدا نمي گذارم او را ببريد . . . حاجي يك دستم را مي كشيد و اصرار به بردنم مي كرد و مادرم از جان و دل دست ديگرم را گرفته و مي كشيد ، بين رفتن و ماندن ، خوردن آب حيات و چشيدن آب انگور... در برزخي عجيب گرفتار شده بودم . 👇👇
🍃🌸 در اين كشاكش حاجي دستم را رها نمود ، گويي مهر مادري غالب اين ماجرا شده بود ، حاج اسماعيل مي خواست برود ، دست به دامنش شدم ، گفتم :تكليف ما چه ميشود؟ برگشت... روشنايي بود و نور ، غنچه بود و رستاخيز شگفتن گل ، لحظه اي از نگاهش دنيايي تفسير داشت ، آرام و شمرده گفت :تا زماني كه اينطور كار مي كنيد شما هم مثل ما هستيد ، گفتم : بيشتر بگو گفت : راه خوبي را گرفته ايد ، سعي كنيد اين مسير را ادامه بدهيد ، صراط المستقيم همين راه است و بس ، گفتم : باز هم بگو ، گفت : الان شما هيچ فرقي با ما نداريد درست مثل ما هستيد ، شما هم هستيد . با لبخندي زيبا بر لبانش در غبار نور محو شد و من ماندم و مادرم ، خواستم چيزي به مادرم بگويم ديدم او هم رفته است . 🍃🌸 👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي . احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ، گفتم : عزت كمي يواش برو گفت : نگران نباش يواش ميروم گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ، او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش . به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم . خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . . 🍃🌸 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 شب ايام فاطميه بود ، عزاي حضرت زهرا (س) ، مراسم پر شور و حالي بود ، عالمي بود در آن عالم حال ما . . . نا كجا آباد دل اين جا نبود غربت پروانه ها اينجا نبود عالم و آدم چو هم پيمان پيش چشم مستشان دريا نبود بعد از مراسم پياده به طرف منزل آمدم ،دلم گرفته بود ، در حال و هواي خودم بودم كه ياد بدهي غدير افتادم ، چكي كه كمتر از 48 ساعت ديگر بايد پاس مي شد دقيقاً يك ميليون ريال، در آن تاريكي و سكوت با لبخند گفتم خوب مسئله تصادف امروز كه حل شد ، اما بحث بدهي ما به انتشارات مدرسه هنوز حل نشده است . صبح تا وارد كارگاه شدم، گفتند مسؤول كارگاه آقاي سرانجام شما را كار دارند ، گفتم : چه مسئله مهمي پيش آمده كه حاجي مرا خواسته آن هم اول وقت كاري كه هنوز ما استارت دستگاهها را نزده ايم . با حاج بيژن سرانجام مسؤول كارگاه تقريباً رفيق بوديم ، وقتي وارد دفتر شدم حاجي به استقبالم آمد و گفت اين چك به مبلغ يك ميليون ريال مال شماست گفتم براي چي گفت مقداري آهن آلات اوراقي بوده فروختيم و اين مبلغ را براي غدير شما گذاشتيم كنار . از اين پيش آمد چنان تعجب كردم كه باعث تعجب حاجي شد . او گفت اين پول براي شما است ، (کجادانند حال ما سبکبالان ساحلها؟) 🍃🌸 👇👇
ما چون دل و دست بریدگانیم دستی بگیر و دلی بخر . . . #فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹 @defae_moghadas2 🍃🌸
حماسه جنوب،شهدا🚩
ما چون دل و دست بریدگانیم دستی بگیر و دلی بخر . . . #فرمانده_شهید_حاج_اسماعیل_فرجوانی🕊🌹 @defae_m
🍃🌸 🌹 درافكارخودم بودم كه عباس اسلامي پور آمد و گفت: اسماعيل آمده گفتم: حاج اسماعیل؟ گفت: بله ، سيد مرتضي شفيعي هم آمده و فردا صبح از صحن علي ابن مهزيار مراسم استقبال از بچه‏ ها شروع مي‏شود . . . اسماعيل! از لحظه‏ ایي كه گفتند آمده‏ اي همه‏ اش به دستان تو فكر مي‏ كنم ، يعني مي‏ شود باز هم بيايي و دست مرا بگيري ، مي‏ شود باز هم بگويي بيا برويم . . جمعيت كه در انتظار بودند قفل فراق را شكستند و به سوي كبوتران تازه رسيده خيز برداشتند تابوت‏ گلهای سرخ بر دستان جمعيت داشتند به طرف جلو مي‏ رفتند و ما دوان دوان مي‏ رفتيم تا به جمعيت برسيم . من همه‏ اش در فكر اسماعيل بودم او را خواهم ديد ، دستم به بال سوخته‏ اش مي‏رسد توفيق ديدارت چگونه حاصل مي شود عزيز دلم . . . نفس نفس مي‏زديم از دور كه نگاه مي‏ كرديم جمعيت در حال حركت بودند و تعدادي تابوت كه دل‏هاي ما در آن قرار داشت به سمت جلو مي‏ رفتند . چند قدم مانده كه به جمعيت برسيم ناگهان تابوتي به عقب آمد راست آمد و خورد به صورتم بي‏ اختيار آن را غرق بوسه كردم ، گونه‏ هايم در گرمايي لذت بخش داشت مي‏ سوخت چشمان خيسم ناگهان روي شناسنامه گل سرخ ماند كه نوشته بود شهيد حاج اسماعيل فرجواني . دلم شكست يعني بعد از اين همه سال‏ها . . . دوباره چيزي در درونم جوشيد و جوشيد ، صدايي زيبا در گوش‏هايم نجوا كرد كه : ، ، ، دل نگران دل شكسته (ع) باشيد ، علمدار خوبي براي باشيد و گفت و گفت . . . . اين نجوا با صداي دريا يكي شد دريا بود و آب و قطره‏ هاي فراواني كه شده بودند دريا . . . . السلام عليك ايهاالشهداء و العارفين انديمشك – مؤسسه فرهنگي غدير @defae_moghadas2