فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماه پشت ابر من
یک شبی بیرون بیا
به یاد شهید آیت الله رئیسی عزیز
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شهید_جمهور
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۸
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
همین که پیکر اسماعیل نیامده بود امیدوارم میکرد که زنده است و شاید روزی برگردد؛ هر چند بچه های گردان کربلا شهید شدنش را دیده بودند. نیروهایش تعریف میکردند چند نوبت از فرمانده لشکر اجازه گرفتند بروند و بیاورندش؛ اما نشد روی ساحل پیاده شوند. می گفتند منطقه حساس شده بود. حتی میگفتند پیکرش را تا سنگری نزدیک اروند آوردند اما یک مرتبه فشار دشمن زیاد شد و نتوانستند پیکر شهدا را عقب بکشند.
سید باقر احمدی ثنا که پیکر اسماعیل را دیده بود، میگفت چند دقیقه قبل از شهادت اسماعیل را دیده است. تعریف میکرد توی مسیر به طرف معبر که میرفتیم حاج اسماعیل جلوی ما بود. توی تاریکی شب او را از محکم راه رفتنش شناختم و دستی که از مچ قطع بود. حاجی نفر اول دسته یاسر بود. دو سه متر که از آب بیرون زدیم گلوله ای جلویمان به زمین نشست. علی بهزادی ترکش خورد و اول معبر افتاد. گروهان افتادند دنبال حاج اسماعیل. سر راهمان سیم خاردار و بشکه های فوگاز و موانع خورشیدی بود که به سختی از آن ها گذشتیم. داشتم از خاکریز بالا می رفتم که دیدم یکی از غواص ها به حالت سجده روی زمین افتاده و سر و صورتش توی گل فرورفته. نگاهم افتاد به مج بی دستش، دلم ریخت. با خودم گفتم حاج اسماعیل مجروح شده است. علی رنجبر صدا کرد،
- حاج اسماعيل ... حاج اسماعيل ....
جواب نداد. علی شانه حاج اسماعیل را تکان داد، واکنشی نداشت. کتفش را گرفت و آوردش بالا، خون از چشم حاج اسماعیل بیرون زد. زانوهایم سست شد. یخ کردم. چشمهایم را بستم. علم خیمه مان افتاده بود روی زمین! ما به اعتبار حاج اسماعیل رفته بودیم. او قوام بچه های غواص بود. اصلاً قوام گردان ما بود. نمیتوانستم گردان کربلا را بدون حاج اسماعیل تصور کنم. او حرف اول گردان ما بود. به زانو افتادنش انگار زمین خوردن گردان سیصد چهارصد نفره ما بود. دل به شک شدم به خط بزنم یا نه! نمیدانم کدام یک از بچه ها بود که چهار پنج نفر اول صف را هل داد بالای خاکریز و تردید جلو رفتن را شکست. هنوز فرصت داشتم به بچه ها ملحق شوم. برای همین برگشتم به سنگر ببینم چه خبر است. علی بهزادی را به سنگر منتقل کرده بودند. بدجور مجروح شده بود و میلرزید. پرسید: «کی اینجاست؟» انگار چشم هایش نمی دید و فقط خش خش پایم را شنید. گفتم: «سید باقرم.» گفت:
- برو ساحل این قایقایی رو که میآن نیرو پیاده کنن نگه دار زخمیا و شهدا رو برگردونن.
رفتم طرف ساحل. سید حسن کربلایی داشت به دو سه تا از بچه ها می گفت: «داره مَد میشه. حاج اسماعیل لباس غواصی تنشه. آب می بردش، برای ما زشته فرمانده گردانمون مفقود بشه. همین الان برید حاج اسماعیل رو بذارید روی ارتفاعی. به این فکر کنید که بدون حاج اسماعیل برگردیم جواب بچه ها رو چی بدیم!» من دویدم طرف معبر. آب بالا آمده بود. زیر نور منورهای عراقی دیدم قسمتی از بدن حاج اسماعیل را آب گرفته است. رفتم بالای سر پیکرش. خواستم بلندش کنم؛ خجالت کشیدم! با خودم گفتم من اندازه حاج اسماعیل نیستم. قد من نیست که زیر پیکرش بروم. نیروهای سید حسن آمدند بالای سر پیکر حاج اسماعیل. رنجبر و خضیر جادری پیکر سبک وزن حاجی را روی برانکارد گذاشتند. من هم کمک کردم و پیکر سعید حمیدی اصل را روی برانکارد گذاشتیم. دو نفر هم زیر پیکر حسن علی صفری نژاد ، از نیروهای اطلاعات لشکر رفتند که جلوتر از حاج اسماعیل بر زمین افتاده بود. تازه آنجا دیدم بین حاج اسماعیل و صفری نژاد گودالی است که نشان میداد گلوله پلامین آنجا خورده است. جادری گریه میکرد و میگفت: «اصغر، چرا ما رو تنها گذاشتی! قرارمون این نبود به خدا.» جادری فکر کرده بود پیکر اصغر مولوی است و رنجبر، برای اینکه بچه ها روحیه شان را از دست ندهند، راستش را نگفته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ما نوکر امام حسینیم
فرمانبر امام حسینیم
پشت سر بقیه الله
در لشکر امام حسینیم
🔸 تصاویری متفاوت از انتقال موشکهای سپاه در پایگاههای موشکی زیرزمینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 دو سه روز مانده به عملیات، آقای قاآنی تشریف آورد. ایشان به قرارگاه رفت و برگشت. قرار بود در ۱۸ فروردین ١٣٦٦ وارد عملیات شویم. دو گردان رعد و فلق را برای عملیات آوردیم. یک گردان را هم پشتیبان آنها گذاشتیم. فاضلی فرماندهی گردان فلق را به عهده داشت. مسؤولیت رعد هم با صداقت بود که به عملیات نرسید و جانشین او آقای عصمتی فرماندهی را به عهده گرفت.
آقای خرمکی از بچه های نیشابور هم فرمانده گردان قمر بود. در واقع ما یک تیپ محوری را در آنجا وارد عمل کردیم.
شب عملیات، آقای قاآنی به من و هادی گفت که باید کنار خودش بایستیم و حق رفتن به جلو را نداریم. مسؤولین محور ما در آن شب، هاشم موسوی و آقای امامی بودند. برای هر گردان، یک نفر مسؤول خط فرستادیم تا کمک کند. عبور گردانها از محور عملیاتی آسان نبود. کار یک یا دو فرمانده گردان نبود. برای هر گردان سه چهار نفر از بچه های زبده و کارکشته عملیات را مد نظر گرفتیم.
🔘 ساعت دو و نیم صبح، عملیات را آغاز کردیم. از بچه های اطلاعات و تخریب به عنوان غواص و خط شکن استفاده کردیم. نیروهای قدیمی مثل شیخ حسن فیض آبادی که از بچه های زبده تخریب و آشنا به غواصی بودند، وارد عمل شدند. درگیر شدند و سرپل گرفتند. نیروها خیلی کند حرکت میکردند. از قایق هم نمی توانستیم استفاده کنیم. آب در حد قایقرانی نبود. وسط آب، درگیری تا صبح ادامه داشت. آقای عصمتی فرمانده گردان رعد اینجا به شهادت رسید. صبح مجبور شدیم گردانها را عقب بکشیم و به سر خط دفاعی خودمان برگردیم. تعدادی از شهدا و زخمیها را با مشکلات و بدبختی زیاد تخلیه کردیم. تعدادی هم داخل آب ماندند و ما بعداً آنها را آوردیم. چهار پنج نفر از غواصها از جمله شیخ حسن فیض آبادی گم شدند. بچه های غواص، شبها به دنبال اجساد شهدا بودند. هر شب تعدادی را از آب می گرفتند.
🔘 شب سوم به بچه ها گفتم به یاد شیخ حسن جوری مرثیه سرایی بکنند. آقای شعبانی و آقای آرام، قرار شد برای این کار برنامه ریزی کنند. گفتم یک تابلوی بزرگ از تصویر ایشان را نقاشی کنند. آنها مشغول مقدمات بودند که غواصها و شیخ حسن برگشتند. شیخ حسن خیلی لاغر بود. مچ دست من از گردن او کلفت تر بود. دیدم چشم هایش به داخل سرش رفته است. گفت: مــن تــوی ایــن ســه چهار روز هیچ چیز نخوردم. همه اش داخل آب بودم. اگــر ســرم بیرون می آمد، میزدند. به خاطر عمق کم آب نمیتوانستم خودم را عقب بکشم. مجبور بودم هرجا که آب یک مقدار عمق داشت، بمانم. کشته های عراقی هم که داخل آب بودند، بو میدادند. ما در آنجا کاملاً شکست خوردیم، اما نیروهای غواص، چـه از تخریب و چه از اطلاعات صد درصد موفق شدند، چون به سنگرهای دشمن رسیدند و آنها را عقب زدند
🔘 به دلیل مشکلاتی که روبه روی ما قرار داشت، نتوانستیم گردانهای پیاده را به آن طرف آب برسانیم. کنترل آب در دست عراقیها بود. آنها نمی خواستند عمق آب، از نیم متر بیشتر بشود. اگر دراز میکشیدی و می خواستی شنا کنی، نمی شد و اگر میخواستی راه بروی باز هم نمیشد. در هر دو شكل برگ برنده دست عراقی ها بود.
عملیات کربلای هشت به همان چهار پنج ساعت محدود شد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که دژ خودمان در آن شب ترمیم شد و حدود بیست متر عقب تر خط پدافندی دومی در خشکی برقرار کردیم. محور عملیاتی به حالت خط پدافندی در آمد. گردان فجر را در خطوط پدافندی مستقر کردیم. گردانهای عمل کننده نیز به عقب برگشتند و در خرمشهر مستقر شدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پدرش، علی، در خیبر رو کند
حالا نوبت قیام پسره ✊
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#وعده_صادق
#جبهه_مقاومت
#رهبری
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 از نقشه راه کربلا...
رسیدیم به ترسیم نقشه راه قدس...
همان شعار "راه قدس از کربلا میگذرد"
وعده الهی حق است...
ظهور نزدیک است...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#جبهه_مقاومت
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟
هرگز
کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟
هرگز
به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی
کسی به گرد سپاه تو می رسد؟
هرگز
▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۶
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود.
دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند.
کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه کیان دشت عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به ام - یک بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به
آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت.
- چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟
آن فراری با لحن خاصی گفت:
- پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟
من تنها بودم و از شنیدن این حرف خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت:
- همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی.
آن ستوان با حالت خاصی گفت:
- چشم قربان.... می روم!
فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت:
- بچه بیا!
به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت
- بچه تو برو همراهشان و ببین چه می
کنند.
این جمله فرمانده پاسگاه شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس
کردم میتوانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف میترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف میکردم و با خودم میگفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمیشود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. به خدا توکل کردم و با خودم گفتم:
هر چه بادا باد، با آنها میروم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت:
- چرا از ارتش بیست میلیونیتان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختیها را روی دوش ما انداخته اند. مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد. معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت نیست و
گفتند که دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۰ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراص
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزنوشتهای سردار سیاف زاده ۱۱
سعید علامیان
🔸 عملیات غیوراصلی
به محمود[مراداسکندری] گفتم ادامه نده برگردیم ولی محمود رفت بالا و پشت فرمان قرار گرفت. یکباره یک خمپاره روی مهمات خورد و ماشین شعلهور شد. دیگر از او خبری نشد. بعد از عقب نشینی عراقیها به سمت ماشین رفتیم. جسد محمود سوخته و جمع شده داخل ماشین بود. یک جفت کفش تکواندو مشکی به صورت نیم سوخته پایش بود؛ جنازه اش را به اهواز منتقل کردیم.
فردای آن روز به علی شمخانی خبر رسید که عراقی ها از تنگه چزابه خارج شدهاند و قصد دارند بار دیگر حمله خود را سازماندهی کند.
او[علی شمخانی] به احمد پیغام فرستاد که با نیروهایش به شهر بستان بروند و مانع پیشروی دشمن به بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز شوند.
.
با نیروهای عملیات اهواز حرکت کردیم؛ حدود هشتاد نفر بودیم وارد بستان شدیم. بهترین جایی که میتوانستیم مستقر شویم مسجد بستان بود. مردم از اهواز امکانات میآوردند و به خط مقدم و به مسجد تحویل میدادند...
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#شهید_سیاف
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بی آرام / ۱۹
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
می خواستم به حرف بهزادی عمل کنم و برگردم دنبال قایقی بگردم و نگهش دارم تا پیکر حاجی را ببرند عقب. دیدم حاج اسماعیل را گذاشتند بغل سنگر ۱۰۶ کنار پنجره بالای خاکریز. رنجبر دست کرد توی جیب بالاپوش غواصی حاجی و چراغ قوه چپقی را از جیبش درآورد. حاجی جلوی چراغ قوه، فیلتری گذاشته بود تا نور مستقیم نتابد. یک کارت آبی رنگ هم توی جیبش بود که نام مستعارش روی آن آمده بود «ذبیح الله شهیدی»؛ اسمی که بارها از بی سیم عراقی ها شنیده بودیم. یک پتوی راه راه سبز عراقی پیدا کردیم و حاجی را تویش پیچیدیم. کنار صورتش هم یونولیتی گذاشتیم که نیروها متوجه نشوند اوست. از هر دو سه نفری که به ساحل می رسیدند یک نفر می پرسید: «حاج اسماعیل کجاست؟» و همراهانش گوش میشدند ببینند ما که زودتر رسیده ایم چه میگوییم. ما هم میگفتیم حاجی رفته جلو. نمی خواستیم بچه ها روحیه شان را از دست ندهند.
چشم من دنبال قایقها دود و میزد. از این طرف به آن طرف میرفتم تا قایقی پیدا کنم. یا دیر به قایق میرسیدم یا سکانی میگفت مأموریت دیگری دارد. ورد همه شان هم این بود اول مجروحا! اما من فکر میکنم خود حاج اسماعیل میخواست در منطقه بماند. چون می دانست پیکر نیروهایش در منطقه مانده است و دلش راضی نبود بدون آنها برگردد ....
این ها را می شنیدم؛ اما به خرجم نمی رفت و چراغ امیدم حتی بعد از بازگشت اسرا هم روشن بود تا اینکه سوم خردادماه ۱۳۸۰ خبر رجعت پیکر اسماعیل را آوردند. خبر را که شنیدم دست و پایم شل شد و افتادم روی زمین. انگار جانم را از بدنم کشیدند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. سر از بیمارستان درآوردم. حال و روزم را نمی فهمیدم. تا به هوش می آمدم بی تاب میشدم و اشک می ریختم. آمپولی به من تزریق می کردند یا دارویی توی سرم میریختند و چشم هایم سیاهی میرفت و پرتاب می شدم به پانزده شانزده هفده سال پیش. گوشم فقط از گذشته ها را میشنید و خیالم آن خاطرات را مرور میکرد.
داشتم دوم تجربی را میخواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: «اصلا چی شد اومدی خواستگاری من؟» گفت: «ای ناقلا... می خوای از زیر زبون من حرف بکشی» خندیدم و گفتم تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید: «تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟» گفتم من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید "ناسلامتی پسر عمهتم!"
نه به عنوان پسرعمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم میگفتم پسر به این خوبی، مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی میشه! ابروها را بالا داد گفتم حالا تو بگو
توی نامزدی نسرین ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی، از توی دوربین زهرا رو نگاه کن.» اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی.
گفتم: مگه قبلا نگام نکرده بودی؟ ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جورا، چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها میگفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث هم بکنید، اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت.
زندگی من هم مثل همۀ زن های جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. مگر او چه کاری می توانست انجام دهد. غم و غصه را توی دلم می ریختم و به شوهرم نمیگفتم. هر چند اسماعیل زرنگ بود و نگفته حرف ها را از چشم هایم می خواند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
برگرفته از کتاب
#بی_آرام
انتقال مطلب با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در بخشی از این کتاب میخوانیم:
..روزی که سوار بر یک خودرو، نظارهگر، زمینهای زیر کشت، دشتها و تپههای حمرین بودم، تصور نمیکردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهمترین نقطۀ عطف زندگیام، پیش میروم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازیام کمتر از دو ماه سپری میشد. بعد از گذراندن دورۀ آموزشهای اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آنها ملحق شوم.
طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ میداد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راهحل مشکلات تمامی ملتهای مسلمان جهان به حساب میآید و مسلمانان باید از موانع و خطمشیهای حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینهتوزانۀ رسانههای تبلیغاتی بینالمللی متأثر شدم.
آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا میکرد که آری همینطور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همانگونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کتاب
برگرفته از کتاب
عبور از آخرین خاکریز
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۱۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
🔻 عملیات کربلای ۵
🔘 پنج شش روز گذشت. قرار شد برای جلسه به قرارگاه سپاه هشتم برویم. یک قسمت از پشتیبانی لشکرهای خراسان به عهده این قرارگاه بود. آقای موحدی فرمانده سپاه هشتم و آقای شوشتری هم جانشین ایشان بود. آقای حمیدنیا هم مسؤول عملیاتشان بود. صبح به اتفاق آقای قاآنی هادی سعادتی و ابوالقاسم منصوری به ایلام رفتیم و از ایلام به نزدیکی باختران آمدیم. از دوراهی جاده نزدیک قرارگاه یک راه بــه سمت پاوه و یک راه به سمت اسلام آباد می رود. قرارگاه، پایین دره کنار ارتفاع قرار داشت. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود. چای خوردیم و نماز خواندیم. وضعیت قرارگاه از نظر تغذیه عالی بود. واقعاً از خودشان خوب پشتیبانی میکردند!
🔘 ساعت هشت بود که کباب و برنج آوردند. غذا خیلی مفصل بود. حالا نمیدانم همیشه غذایشان این بود یا آن شب که ما مهمان بودیم.
همین که جلسه شروع شد تلفنچی آمد و خبر داد که لشکر امام رضا(ع) در خرمشهر بمباران شیمیایی شده و تلفات خیلی بالاست. آقای آخوندی پشت خط بود و گفت که جریان از این قرار است. آقای قاآنی گفت شما هادی سعادتی و آقای منصوری سریع خودتان را به تشکیلات لشکر برسانید.
ساعت ده شب حرکت کردیم و پنج صبح نماز را در اهواز خواندیم. ساعت هشت صبح به خرمشهر رسیدیم. در آنجا دو گردان از بچههای اطلاعات و تخریب داشتیم. ٣٦ شهید و حدود صد نفر مجروح شیمیایی شده بودند. آنها را از آن طرف آب با کاتیوشا زده بودند. اکثر موشکها به داخل ساختمانها یا محوطه جلوی آنها اصابت کرده بود.
🔘 ساختمانهای محل استقرار نیروها در خیابانهای اصلی نبود. دشمن از طریق دیده بانها یا جاسوسانی که در داخل داشت متوجه محل ما شده بود. با سرعت به سمت خط حرکت کردیم. ساعت ده به خط دفاعی سرکشی کردیم. دیدم خط در کنترل نیروهای ماست. هیچ مشکلی در خط پیش نیامده بود. البته آنجا نیز بمباران شیمیایی شده بود. خوشبختانه چون بچه ها از ماسک و بادگیر استفاده کرده بودند، مسأله ای نبود. از طرفی هم بچه های ش.م.ر سریع وارد عمل شده و نگذاشته بودند که مواد شیمیایی گسترش پیدا کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا بودیم.
🔘 آن شب به مناسبت تولد امام زمان (عج) در اهواز و در پادگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع) جشن بود. عده ای مداح و چند نفر از بازاریهای مشهد هم آمده بودند. برای شام چلوکباب برگ و برای صبحانه روز بعد هم حلیم تدارک دیده بودند. هادی می گفت: چون ممکن است آقا اسماعیل نرسد، سه نفری برای تشکر از میهمانان به اهواز برویم.
بعد از ظهر حرکت کردیم به فلکه امام رضا(ع) که رسیدیم، پشت فرمان نشستم. هادی و منصوری هم کنار من نشسته بودند. هادی دستش را پشت گردن من انداخته و سرش را روی شانه ام رسانده بود و توی گوشم صحبت میکرد. از فلکه که وارد جاده شدم، بیست کیلومتر سرعت داشتم.
🔘 یک دفعه ماشین سرعت گرفت. تمام بدنم داغ شد. فکر کردم ترکش خوردم. یک گلوله توپ، سه چهار متر دورتر از ماشین خورده و موج انفجارش سرعت را از بیست به شصت رسانده بود. ترکش توپ به عقب ماشین خورده و از آنجا به هادی سعادتی اصابت کرده بود. در یک لحظه شیشه عقب و جلو خرد شد.
گوشت بدن هادی به سقف ماشین چسبیده بود. چون تمام بدنم را خون گرفته بود، فکر کردم ترکش خورده ام. هیچی نگفتم. هادی سوره حمد میخواند. نگاهش کردم و فهمیدم که ترکش خورده. اگر دست او دور گردن من نبود ترکش دست مرا به طور کامل قطع می کرد. چشم هادی یک جوری شده بود. به منصوری گفتم که سریع دستش را از روی شانه من خلاص کند و او را طرف خودش بخواباند. سرعت ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 والفجر ۸
تسخیر فاو
در یک نگاه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#والفجر_هشت
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از پدر یک پلاک آوردند
با کمی خاک پاک آوردند
چند تا استخوان بی جان را
روی دستان خاک آوردند
از تمام وسایل بابا
چفیهای توی ساک آوردند
بعد عمری سفید شد چشمم
پدری دردناک آوردند
خاطرات برهنهی او را
با تنی چاک چاک آوردند
شاعران در نبودن بابا
واژههایی هلاک آوردند
نرگس طالبی نیا
▪︎روزتان با یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر
✨اونقدر به بوی
باروت خمپاره ✨
✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که
بعد از جنگ ✨
برای یادآوری خاطرات،
خودمون رو در معرض بوی✨
سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂
......باورتون میشه؟! 🙈❣
فکر نمیکنیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۷
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ژاندارم ها پاسگاه کیان دشت را تخلیه کردند و همگی به هویزه برگشتیم. کمی بعد خبر رسید دشمن شهر بستان را در منطقه مرزی به اشغال خود درآورده است. خبر تلخی برایم بود اما کاری هم از دستم برنمی آمد. کمی بعد خبرها بدتر شد و فهمیدیم که دشمن به نزدیکی سوسنگرد رسیده و به زودی سوسنگرد را اشغال خواهد کرد. دشمن مثل سیل در حال پیشروی به داخل خاک ما و اشغال روستاها و شهرهای مرزی بود و
عملاً هیچ گونه مقاومتی نیز در مقابلش انجام نمی گرفت.
فکر میکنم روز چهارم یا پنجم مهرماه بود. بلافاصله در محل بخشداری یک جلسه اضطراری گرفتیم و به همه نیروهای بسیجی آماده باش دادیم. وضع تدارکاتی و لجستیکی، افتضاح بود به طوری که ام یکهای اغلب بچه ها خراب بود و کارا نمی کرد. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم، ولی روحیه بچه همه عالی بود و قصد داشتیم که اگر دشمن به ما حمله کند با او درگیر بشویم. شور و شوقی بر همه بچه ها حاکم بود. لحظات به کندی می گذشت و بیسیمها مرتب خبرهای ناگواری پخش می کرد.
شهر هویزه حالت جنگی به خود گرفت. عده ای از خانواده ها اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، با هر وسیله ای که گیرشان می آمده شروع به ترک هویزه می کردند. شهر داشت کم کم خالی و خالی تر می شد. البته عده زیادی از خانواده ها نیز در همان خانه های خود ماندند و تن به قضای الهی دادند. غالب کسانی که از هویزه خارج شدند دستشان به دهانشان میرسید و ماشین داشتند.
راستش را بخواهید از اینکه میدیدم برخی از همشهری هایم هنوز چیزی نشده در حال ترک کردن زادگاهشان هستند، خیلی برایم سخت و دشوار بود و آن را کاری جبونانه میدیدم. با خودم فکر میکردم که باید همه مردم در شهر و خانه های خود بمانند و از هویزه با چنگ و دندان هم شده حراست بکنند. اما حقیقت آن است که جان چیز شیرینی است و آدمی هر کاری میکند تا این جان عزیز را نگاه دارد.
با خودم گفتم که مرا اگر تکه تکه کنند، شهرم را ترک نخواهم کرد و تا آخرین نفس در مقابل دشمن اشغالگر خواهم ایستاد. فرار از شهر را عیب و ننگ بزرگی برای خودم میدانستم. اما واقعیتش را بخواهید وقتی می دیدم زن، مرد و کودک هراسان و ترس خورده در حال ترک شهر هستند، خیلی در روحیه ام اثر گذاشت و نوعی سرخوردگی در من ایجاد کرد. شب شد. با یکی از دوستانم درباره خروج مردم از شهر حرف می زدیم. او با ناراحتی گفت: این عین نامردی است که آدم خانه اش را رها کند ولی همین طوری دو دستی تحویل دشمن بدهد. باید زن ها و بچه ها هم بمانند. و با دشمن بجنگند.
فردا صبح در کمال تعجب دیدم که آن برادر مشغول خارج کردن خانوادهاش از هویزه است و چنان برای این کار اشتاب دارد که گویا این او بود که دیشب رجز میخواند.
خیلی گرفته و افسرده شدم. میان حرف تا عمل فاصله هاست. فاصله ای که آدم ها باید در موقعیتش قرار گیرند تا مشخص شود کـی مـرد عمل است و کی صاحب حرف و ادعا.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂