eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟ هرگز کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟ هرگز به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی کسی به گرد سپاه تو می رسد؟ هرگز ▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 نیروهای ما چنان روحیه شان را از دست داده بودند که عملاً کاری از آنها ساخته نبود. دستور مقامات بالای فرماندهی ارتش ایستادگی و مقاومت بود، اما ژاندارم ها از دستور تبعیت نمی کردند و بدون کمترین درگیری و مقاومتی مرز را رها کرده و عقب نشینی می کردند. کلافه بودیم. من و بچه های بسیجی از دیدن چنین وضعی خیلی ناراحت بودیم کاری هم از دستمان برنمی آمد و نمی توانستیم ژاندارم ها را وادار به ایستادگی و مقاومت کنیم. نیروهای ژاندارم تا پاسگاه کیان دشت عقب نشستند. در همین بین سه قبضه تفنگ ۱۰۶ به کمک نیروها در کیان دشت آمد. مسؤول این سه تفنگ یک استوار ژاندارمری بود. من آن روز مسلح به ام - یک بودم. فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه از عقب نشینی آن سه واحد خیلی عصبانی شد و به آن ستوان پرخاش کرد و با عصبانیت گفت. - چرا پاسگاه را ول کردید؟ مگر نگفتم مقاومت کنید؟ آن فراری با لحن خاصی گفت: - پس ارتش بیست میلیونی کجاست؟ من تنها بودم و از شنیدن این حرف خون در رگهایم خشک شد. خیلی ناراحت شدم. غروب بود فرمانده گروهان ژاندارمری هویزه با حالت خاصی رو به ستوان فراری کرد و گفت: - همین الان باید برگردی و با دشمن بجنگی. آن ستوان با حالت خاصی گفت: - چشم قربان.... می روم! فرمانده پاسگاه نگاهی به من کرد و گفت: - بچه بیا! به طرفش رفتم. آهسته در گوشم گفت - بچه تو برو همراهشان و ببین چه می کنند. این جمله فرمانده پاسگاه شخصیت نظامی مرا کامل کرد و احساس کردم می‌توانم در این جنگ و نبرد برای خودم کسی باشم. راستش را بخواهید ترسیدم آن ستوان فراری در یک فرصت مرا با تیر بزند. چنان ترسیده بود که حاضر به هر کاری بود. حالت متناقضی داشتم. از یک طرف می‌ترسیدم آن مرد سر به نیستم کند و از طرف دیگر احساس تکلیف می‌کردم و با خودم می‌گفتم باید هر طور شده کاری بکنم و نمی‌شود در این موقعیت حساس دست روی دست گذاشت. نیروهای تحت فرمان ستوان ۳۰ تا ۴۰ نفر بودند اما من تک و تنها بودم. بدبختانه آن ستوان شنیده بود که فرمانده پاسگاه به من چه گفته است. به خدا توکل کردم و با خودم گفتم: هر چه بادا باد، با آنها می‌روم اگر هم بلایی سرم آوردند به درک! دل به دریا زدم و با همان تفنگ ام یکم به همراه آنها به طرف پاسگاه راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم شب بود و خبری هم از عراقی ها نبود. ستوان تفنگهای ۱۰۶ را چید و آرایش نظامی گرفت و آماده دفاع شد. هیچ محلی به من نگذاشت. من گوشه ای نشستم. ستوان که معلوم بود حسابی از من و وجودم در آنجا دلخور و ناراحت است زیر لب گفت: - چرا از ارتش بیست میلیونیتان خبری نیست؟ چرا پیدایشان نیست و همه سختی‌ها را روی دوش ما انداخته اند. مگر می شود با ۳۰، ۴۰ سرباز و سه قبضه ۱۰۶ با آن همه تانک دشمن روبه رو شد. معلوم است که باید عقب نشینی کنیم. مگر جانمان را از سر راه آورده ایم! از شب تا صبح نق زد ولی من محلی به او نگذاشتم و او هم به من بی محلی کرد. فردا صبح که شد از گروهان ژاندارمری زنگ زدند و گفتند از پیشروی دشمن به سمت پاسگاه کیان دشت نیست و گفتند که دشمن از مسیر دیگری در حال پیشروی به سوی اهواز است. همان موقع به همه ما دستور بازگشت و عقب نشینی دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۰ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراص
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۱ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراصلی به محمود[مراداسکندری] گفتم ادامه نده برگردیم ولی محمود رفت بالا و پشت فرمان قرار گرفت. یکباره یک خمپاره روی مهمات خورد و ماشین شعله‌ور شد. دیگر از او خبری نشد. بعد از عقب نشینی عراقیها به سمت ماشین رفتیم. جسد محمود سوخته و جمع شده داخل ماشین بود. یک جفت کفش تکواندو مشکی به صورت نیم سوخته پایش بود؛ جنازه اش را به اهواز منتقل کردیم. فردای آن روز به علی شمخانی خبر رسید که عراقی ها از تنگه چزابه خارج شده‌اند و قصد دارند بار دیگر حمله خود را سازماندهی کند. او[علی شمخانی] به احمد پیغام فرستاد که با نیروهایش به شهر بستان بروند و مانع پیشروی دشمن به بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز شوند. . با نیروهای عملیات اهواز حرکت کردیم؛ حدود هشتاد نفر بودیم وارد بستان شدیم. بهترین جایی که می‌توانستیم مستقر شویم مسجد بستان بود. مردم از اهواز امکانات می‌آوردند و به خط مقدم و به مسجد تحویل می‌دادند... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۱۹ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ می خواستم به حرف بهزادی عمل کنم و برگردم دنبال قایقی بگردم و نگهش دارم تا پیکر حاجی را ببرند عقب. دیدم حاج اسماعیل را گذاشتند بغل سنگر ۱۰۶ کنار پنجره بالای خاکریز. رنجبر دست کرد توی جیب بالاپوش غواصی حاجی و چراغ قوه چپقی را از جیبش درآورد. حاجی جلوی چراغ قوه، فیلتری گذاشته بود تا نور مستقیم نتابد. یک کارت آبی رنگ هم توی جیبش بود که نام مستعارش روی آن آمده بود «ذبیح الله شهیدی»؛ اسمی که بارها از بی سیم عراقی ها شنیده بودیم. یک پتوی راه راه سبز عراقی پیدا کردیم و حاجی را تویش پیچیدیم. کنار صورتش هم یونولیتی گذاشتیم که نیروها متوجه نشوند اوست. از هر دو سه نفری که به ساحل می رسیدند یک نفر می پرسید: «حاج اسماعیل کجاست؟» و همراهانش گوش می‌شدند ببینند ما که زودتر رسیده ایم چه می‌گوییم. ما هم می‌گفتیم حاجی رفته جلو. نمی خواستیم بچه ها روحیه شان را از دست ندهند. چشم من دنبال قایقها دود و می‌زد. از این طرف به آن طرف می‌رفتم تا قایقی پیدا کنم. یا دیر به قایق می‌رسیدم یا سکانی می‌گفت مأموریت دیگری دارد. ورد همه شان هم این بود اول مجروحا! اما من فکر می‌کنم خود حاج اسماعیل میخواست در منطقه بماند. چون می دانست پیکر نیروهایش در منطقه مانده است و دلش راضی نبود بدون آنها برگردد .... این ها را می شنیدم؛ اما به خرجم نمی رفت و چراغ امیدم حتی بعد از بازگشت اسرا هم روشن بود تا اینکه سوم خردادماه ۱۳۸۰ خبر رجعت پیکر اسماعیل را آوردند. خبر را که شنیدم دست و پایم شل شد و افتادم روی زمین. انگار جانم را از بدنم کشیدند. دیگر حال خودم را نفهمیدم. سر از بیمارستان درآوردم. حال و روزم را نمی فهمیدم. تا به هوش می آمدم بی تاب می‌شدم و اشک می ریختم. آمپولی به من تزریق می کردند یا دارویی توی سرم می‌ریختند و چشم هایم سیاهی می‌رفت و پرتاب می شدم به پانزده شانزده هفده سال پیش. گوشم فقط از گذشته ها را می‌شنید و خیالم آن خاطرات را مرور می‌کرد. داشتم دوم تجربی را می‌خواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم. یک بار گفتم: «اصلا چی شد اومدی خواستگاری من؟» گفت: «ای ناقلا... می خوای از زیر زبون من حرف بکشی» خندیدم و گفتم تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید: «تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟» گفتم من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید "ناسلامتی پسر عمه‌تم!" نه به عنوان پسرعمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم می‌گفتم پسر به این خوبی، مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی می‌شه! ابروها را بالا داد گفتم حالا تو بگو توی نامزدی نسرین ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی، از توی دوربین زهرا رو نگاه کن.» اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی. گفتم: مگه قبلا نگام نکرده بودی؟ ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جورا، چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می‌گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث هم بکنید، اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختی‌های زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همۀ زن های جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم. مگر او چه کاری می توانست انجام دهد. غم و غصه را توی دلم می ریختم و به شوهرم نمی‌گفتم. هر چند اسماعیل زرنگ بود و نگفته حرف ها را از چشم هایم می خواند. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: ..روزی که سوار بر یک خودرو، نظاره‌گر، زمین‌های زیر کشت، دشت‌ها و تپه‌های حمرین بودم، تصور نمی‌کردم به سوی سرنوشتم، به سمت مهم‌ترین نقطۀ عطف زندگی‌ام، پیش می‌روم. اکتبر سال ۱۹۷۹ بود و از خدمت سربازی‌ام کمتر از دو ماه سپری می‌شد. بعد از گذراندن دورۀ آموزش‌های اصلی در پادگان الرشید واقع در جنوب بغداد، راهی خانقین شدم تا به یگان نظامی آن‌ها ملحق شوم. طی پیمودن مسافتِ صد و هفتاد کیلومتری بغداد تا خانقین که با ماشین دو ساعت به طول انجامید، چیزهای زیادی به ذهنم خطور کرد. اتفاقاتی که آن روز در ایران رخ می‌داد چندان برایم روشن نبود. با این که اعتقاد داشتم تشکیل یک حکومت اسلامی تنها راه‌حل مشکلات تمامی ملت‌های مسلمان جهان به حساب می‌آید و مسلمانان باید از موانع و خط‌مشی‌های حکومت اسلامی در هر کجا که تشکیل گردد تبعیت کنند، ولی اوضاع و شرایط ایران برایم مفهوم و قابل درک نبود. بدیهی است که تا حدی از القائات کینه‌توزانۀ رسانه‌های تبلیغاتی بین‌المللی متأثر شدم. آیا به راستی ایران به صورت یک کشور اسلامی درآمده بود؟ از درونم ندایی الهی نجوا می‌کرد که آری همین‌طور است و دلیل این امر هم بسیار ساده بود. پیامبر اکرم (ص) در حدیث شریفی خبر داده است که اسلام همان‌گونه که غریب و تنها ظاهر گردید، به همین شکل دوباره در جامعه ظاهر خواهد شد. آن روزها ایران در بین بدخواهان خود کشوری غریب بود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ برگرفته از کتاب عبور از آخرین خاکریز کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 پنج شش روز گذشت. قرار شد برای جلسه به قرارگاه سپاه هشتم برویم. یک قسمت از پشتیبانی لشکرهای خراسان به عهده این قرارگاه بود. آقای موحدی فرمانده سپاه هشتم و آقای شوشتری هم جانشین ایشان بود. آقای حمیدنیا هم مسؤول عملیاتشان بود. صبح به اتفاق آقای قاآنی هادی سعادتی و ابوالقاسم منصوری به ایلام رفتیم و از ایلام به نزدیکی باختران آمدیم. از دوراهی جاده نزدیک قرارگاه یک راه بــه سمت پاوه و یک راه به سمت اسلام آباد می رود. قرارگاه، پایین دره کنار ارتفاع قرار داشت. وقتی به قرارگاه رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود. چای خوردیم و نماز خواندیم. وضعیت قرارگاه از نظر تغذیه عالی بود. واقعاً از خودشان خوب پشتیبانی می‌کردند! 🔘 ساعت هشت بود که کباب و برنج آوردند. غذا خیلی مفصل بود. حالا نمیدانم همیشه غذایشان این بود یا آن شب که ما مهمان بودیم. همین که جلسه شروع شد تلفنچی آمد و خبر داد که لشکر امام رضا(ع) در خرمشهر بمباران شیمیایی شده و تلفات خیلی بالاست. آقای آخوندی پشت خط بود و گفت که جریان از این قرار است. آقای قاآنی گفت شما هادی سعادتی و آقای منصوری سریع خودتان را به تشکیلات لشکر برسانید. ساعت ده شب حرکت کردیم و پنج صبح نماز را در اهواز خواندیم. ساعت هشت صبح به خرمشهر رسیدیم. در آنجا دو گردان از بچه‌های اطلاعات و تخریب داشتیم. ٣٦ شهید و حدود صد نفر مجروح شیمیایی شده بودند. آنها را از آن طرف آب با کاتیوشا زده بودند. اکثر موشکها به داخل ساختمانها یا محوطه جلوی آنها اصابت کرده بود. 🔘 ساختمانهای محل استقرار نیروها در خیابانهای اصلی نبود. دشمن از طریق دیده بانها یا جاسوسانی که در داخل داشت متوجه محل ما شده بود. با سرعت به سمت خط حرکت کردیم. ساعت ده به خط دفاعی سرکشی کردیم. دیدم خط در کنترل نیروهای ماست. هیچ مشکلی در خط پیش نیامده بود. البته آنجا نیز بمباران شیمیایی شده بود. خوشبختانه چون بچه ها از ماسک و بادگیر استفاده کرده بودند، مسأله ای نبود. از طرفی هم بچه های ش.م.ر سریع وارد عمل شده و نگذاشته بودند که مواد شیمیایی گسترش پیدا کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا بودیم. 🔘 آن شب به مناسبت تولد امام زمان (عج) در اهواز و در پادگان لشکر ۲۱ امام رضا (ع) جشن بود. عده ای مداح و چند نفر از بازاریهای مشهد هم آمده بودند. برای شام چلوکباب برگ و برای صبحانه روز بعد هم حلیم تدارک دیده بودند. هادی می گفت: چون ممکن است آقا اسماعیل نرسد، سه نفری برای تشکر از میهمانان به اهواز برویم. بعد از ظهر حرکت کردیم به فلکه امام رضا(ع) که رسیدیم، پشت فرمان نشستم. هادی و منصوری هم کنار من نشسته بودند. هادی دستش را پشت گردن من انداخته و سرش را روی شانه ام رسانده بود و توی گوشم صحبت می‌کرد. از فلکه که وارد جاده شدم، بیست کیلومتر سرعت داشتم. 🔘 یک دفعه ماشین سرعت گرفت. تمام بدنم داغ شد. فکر کردم ترکش خوردم. یک گلوله توپ، سه چهار متر دورتر از ماشین خورده و موج انفجارش سرعت را از بیست به شصت رسانده بود. ترکش توپ به عقب ماشین خورده و از آنجا به هادی سعادتی اصابت کرده بود. در یک لحظه شیشه عقب و جلو خرد شد. گوشت بدن هادی به سقف ماشین چسبیده بود. چون تمام بدنم را خون گرفته بود، فکر کردم ترکش خورده ام. هیچی نگفتم. هادی سوره حمد میخواند. نگاهش کردم و فهمیدم که ترکش خورده. اگر دست او دور گردن من نبود ترکش دست مرا به طور کامل قطع می کرد. چشم هادی یک جوری شده بود. به منصوری گفتم که سریع دستش را از روی شانه من خلاص کند و او را طرف خودش بخواباند. سرعت ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 والفجر ۸ تسخیر فاو در یک نگاه ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از پدر یک پلاک آوردند با کمی خاک پاک آوردند چند تا استخوان بی جان را روی دستان خاک آوردند از تمام وسایل بابا چفیه‌ای توی ساک آوردند بعد عمری سفید شد چشمم پدری دردناک آوردند خاطرات برهنه‌ی او را با تنی چاک چاک آوردند شاعران در نبودن بابا واژه‌هایی هلاک آوردند نرگس طالبی نیا ▪︎روزتان با یاد شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 یادش بخیر ✨اونقدر به بوی باروت خمپاره ✨ ✨که دم دقیقه دور و برمون منفجر می شد عادت کرده بودیم و ازش خاطره داشتیم که بعد از جنگ ✨ برای یادآوری خاطرات، خودمون رو در معرض بوی✨ سیگارت و اگزوز و کبریت قرار میدادیم تا برای چند دقیقه هم شده بریم تو اون فضا و حال خوشی داشته باشیم 😍😂 ......باورتون میشه؟! 🙈❣ فکر نمی‌کنیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۷ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ژاندارم ها پاسگاه کیان دشت را تخلیه کردند و همگی به هویزه برگشتیم. کمی بعد خبر رسید دشمن شهر بستان را در منطقه مرزی به اشغال خود درآورده است. خبر تلخی برایم بود اما کاری هم از دستم برنمی آمد. کمی بعد خبرها بدتر شد و فهمیدیم که دشمن به نزدیکی سوسنگرد رسیده و به زودی سوسنگرد را اشغال خواهد کرد. دشمن مثل سیل در حال پیشروی به داخل خاک ما و اشغال روستاها و شهرهای مرزی بود و عملاً هیچ گونه مقاومتی نیز در مقابلش انجام نمی گرفت. فکر می‌کنم روز چهارم یا پنجم مهرماه بود. بلافاصله در محل بخشداری یک جلسه اضطراری گرفتیم و به همه نیروهای بسیجی آماده باش دادیم. وضع تدارکاتی و لجستیکی، افتضاح بود به طوری که ام یک‌های اغلب بچه ها خراب بود و کارا نمی کرد. فشنگ هم به اندازه کافی نداشتیم، ولی روحیه بچه همه عالی بود و قصد داشتیم که اگر دشمن به ما حمله کند با او درگیر بشویم. شور و شوقی بر همه بچه ها حاکم بود. لحظات به کندی می گذشت و بیسیم‌ها مرتب خبرهای ناگواری پخش می کرد. شهر هویزه حالت جنگی به خود گرفت. عده ای از خانواده ها اسباب و اثاثیه خود را جمع کرده، با هر وسیله ای که گیرشان می آمده شروع به ترک هویزه می کردند. شهر داشت کم کم خالی و خالی تر می شد. البته عده زیادی از خانواده ها نیز در همان خانه های خود ماندند و تن به قضای الهی دادند. غالب کسانی که از هویزه خارج شدند دستشان به دهانشان می‌رسید و ماشین داشتند. راستش را بخواهید از اینکه می‌دیدم برخی از همشهری هایم هنوز چیزی نشده در حال ترک کردن زادگاهشان هستند، خیلی برایم سخت و دشوار بود و آن را کاری جبونانه می‌دیدم. با خودم فکر می‌کردم که باید همه مردم در شهر و خانه های خود بمانند و از هویزه با چنگ و دندان هم شده حراست بکنند. اما حقیقت آن است که جان چیز شیرینی است و آدمی هر کاری می‌کند تا این جان عزیز را نگاه دارد. با خودم گفتم که مرا اگر تکه تکه کنند، شهرم را ترک نخواهم کرد و تا آخرین نفس در مقابل دشمن اشغالگر خواهم ایستاد. فرار از شهر را عیب و ننگ بزرگی برای خودم می‌دانستم. اما واقعیتش را بخواهید وقتی می دیدم زن، مرد و کودک هراسان و ترس خورده در حال ترک شهر هستند، خیلی در روحیه ام اثر گذاشت و نوعی سرخوردگی در من ایجاد کرد. شب شد. با یکی از دوستانم درباره خروج مردم از شهر حرف می زدیم. او با ناراحتی گفت: این عین نامردی است که آدم خانه اش را رها کند ولی همین طوری دو دستی تحویل دشمن بدهد. باید زن ها و بچه ها هم بمانند. و با دشمن بجنگند. فردا صبح در کمال تعجب دیدم که آن برادر مشغول خارج کردن خانواده‌اش از هویزه است و چنان برای این کار اشتاب دارد که گویا این او بود که دیشب رجز می‌خواند. خیلی گرفته و افسرده شدم. میان حرف تا عمل فاصله هاست. فاصله ای که آدم ها باید در موقعیتش قرار گیرند تا مشخص شود کـی مـرد عمل است و کی صاحب حرف و ادعا. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 روزنوشت‌های سردار سیاف زاده ۱۲ سعید علامیان 🔸 عملیات غیوراصلی شب‌ها استراحت می‌کردیم و روزها در بیرون شهر مستقر می‌شدیم. شناسایی صورت گرفته نشان می‌داد که عراقی‌ها عمده قوای خود را روی ارتفاعات الله اکبر مستقر کرده‌اند. قرار این بود که با این نیروها که تقویت می‌شدند به تپه‌های الله اکبر حمله کنیم؛ از پشت تنگه چزابه را ببندیم و ضربه نهایی را به عراقی‌ها وارد کنیم. غیور اصلی با آقای احمد غلامپور از اهواز حرکت کردند که خود را به بستان برسانند و نیروهای ما را با خودشان هماهنگ کنند که فردا شب وارد عمل شویم. احمد غلامپور، علی غیور اصلی، آقای ویسی و حسین نظیری پنج نفری شبانه با یک جیپ آهو با چراغ خاموش حرکت کردند... محورها به هم نزدیک بود و چراغ خودروها را روشن نمی‌کردند. بین راه تصادف کردند و غیور اصلی شهید شد. با شهادت غیوراصلی آقای شمخانی بیشتر احساس تنهایی کرد. آقای غیور اصلی از دست رفته بود و محور حمله در بستان و سوسنگرد ضعیف شد. روزی که عراقی‌ها نزدیک نورد رسیدند؛ هیاهوی بزرگی شد؛ وضع اهواز بهم ریخت. پس از این ماجرا، آقای شمخانی به من گفت محور بستان را تحویل حمید معینیان بده، خودت به اهواز بیا، همه کارها از هم پاشیده شده؛ بیا ببینیم باید چکار کنیم... ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بی آرام / ۲۰ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ از اسماعیل یاد گرفته بودم مشکلات را با صبر چاره کنم. یک وعده ای را که خانه بود هر کاری می‌کردم تا همه چیز بر وفق مرادش باشد. مثلاً غذایی را که دوست داشت بار می‌گذاشتم. میگو و ماهی و دلمه سیب زمینی مورد علاقه اش بود. هر بار حاجی آقا برای خرید به بازار می‌رفت می‌گفتم سیب زمینی متوسط بگیرید، برای اسماعیل دلمه بپزم. همیشه در خانه سیب زمینی های یک دست و یک اندازه داشتم، به امید آن ساعت و روزی که اسماعیل می آید! بچه ها را مثل جان دوست داشت. بغلشان می‌گرفت و با آنها بازی می‌کرد. اسماعیل دختر دوست بود. وقتی فاطمه به دنیا آمده بود آن قدر بچه را بغل می‌کرد که هر کس به خانه ما می آمد می گفت: حالا مگه چی آورده بد دختر! گاهی حاج خانم به اسماعیل گله می‌کرد « معصومه رو بذار کنار پسرت رو بغل کن ببین امیر چطور از سر و کولت بالا می ره.» اسماعیل چشم و چراغ خانه ام بود. او را عقل کل می دیدم و قبولش داشتم. اگر اسماعیل می‌گفت ماست سیاه است، می‌گفتم حتماً سیاه است. اسماعیل توی خانه هم فرمانده بود. نه فقط من، همه خانواده قبولش داشتند. تا جنگ تمام نشده بود رادیو زیر گوشم بود برای آن ساعتی که اسامی اسرا اعلام می‌شد. از لحظه ای که مجری شروع به خواندن نام اسیرها می‌کرد هی توی دلم می‌گفتم کاش بگوید اسماعیل فرجوانی! اسماعیل فرجوانی، اسماعیل فرجوانی! تلویزیون گاهی تصاویری از اسرای ایران نشان می‌داد. آب دستم بود می‌گذاشتم زمین و زل می‌زدم به قاب تلویزیون و دنبال آن چشم و ابروی سیاه می‌گشتم. ورد زبانم بود "حیف از آن همه خوبی تو که زیر خاک برود!" تمام عمرم بگردم کسی را پیدا نمی‌کنم که مثل اسماعیل صادق و با ایمان باشد. توی دلم می‌گفتم الکی می‌گویند شهید شده، اسماعیل یا اسیر شده یا جایی مخفی شده. اصلاً چطور می توانستم باور کنم آن قدو بالا بر زمین افتاده باشد. آن چشم‌ها که انگار چراغی بود خاموش شده باشد، آن لبخند که دیگر جنسش پیدا نمی شود رنگ باخته باشد. برای مادر کسی عزیزتر از فرزندانش نیست؛ اما من می‌گفتم خدایا جان من و بچه هایم را بگیر ولی اسماعیل باشد! انگار خداوند آدمی را با همان چیزی امتحان می‌کند که نقطه ضعف اوست. چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل می‌خواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و می‌گفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گزیده‌های کتاب " نوشتم تا بماند " •┈┈••✾••┈┈• ۱۳۵۹/۱۰/۸ ساعت نزدیک ۹ به منزل برگشتیم. شام که مقداری شله زرد و حلوای شکری با نان بود، با آقای موسوی و سایر برادران صرف کردیم. ساعت در حدود ۹/۳۰ بود که آقای کیانی، فرمانده سپاه پاسداران آبادان تلفنی تماس و در مورد محاصره آبادان صحبت [کردیم] که ما فعلا غیر از این مسئله ای نداریم. شب را در منزل ما گذراندند و صدای شلیک توپ خمسه خمسه دشمن و خمپاره اندازهای خودمان هم [را] که کمتر از شبهای گذشته بود، شنیدند. ۱۳۵۹/۱۰/۹ آقای مهدوی کنی با همراهان بعد از صرف صبحانه، آماده اجرای برنامه چند ساعت توقفشان در آبادان شد که قصد دارند بعداز ظهر مراجعت کنند، چه اینکه کارهای مهم و فراوان در مرکز اجازه توقف بیشتر نمی دهد و این توقف کوتاه ایشان در منطقه جنگی و شهر جنگ زده آبادان برای ما مغتنم است. برنامه ایشان دیدار از ستاد عملیات و فرماندهان و سپس سر زدن به جبهه هاست. آقای غرضی، تلفنی از آقای کیانی فرمانده سپاه خواست که برای رفتن ایشان به جبهه وسیله بیاورد. حدود ساعت ۸/۳۰ آقای کیانی و جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر آمدند و آقای مهدوی و همراهان را برای دیدن جبهه ها بردند. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ برگرفته از کتاب "نوشتم تا بماند" روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ماجرای کمتر شنیده شده از ۱۵۰‌جنگنده پیشرفته‌ای که صدام به ایران داد. 🔸 از حمله آمریکا به عراق تا دفن جنگنده های عراقی زیر خاک...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات کربلای ۵ 🔘 ماشین را از بیست به ۱۲۰ کیلومتر و در عرض چند دقیقه هادی را به اورژانس رساندم. اورژانس، متعلق به لشکر عاشورا بود. دکتر جوان و ترک زبان آن بلافاصله سرم وصل کرد و فشار خون هادی را گرفت. گفت که هنوز احتیاج به خون ندارد. نور چراغ قوه انداخت تا زخم را نگاه کند. دیدم ترکش لاکردار حفره ای در بدن او باز کرده است. با خودم گفتم کار هادی تمام است. 🔘 دستپاچه بودم. آقای منصوری می‌گفت شما تا اینجا که رسیدید، چند بار گفتی هادی نه، هادی نه، بی اختیار به او می گفتی که باید زنده بماند. دکتر سرش را بلند کرد و گفت سبحان الله پرسیدم چه شده دکتر؟ منتظر بودم که بگوید او شهید شد. گفت: به قدرت خدا ترکش یک سانتی متر تغییر مسیر داده و گرنه سیاهرگ را می گرفت و درجا شهید می‌شد. ایشان فردا صبح می‌تواند مرخص شود. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: فعلاً عمل نمیخواهد. فقط باید محل این پارگی را ضدعفونی کنیم و از جلو و عقب بخیه بزنیم. بعد از یک سال عمل جراحی برای کتف ضروری است. 🔘 باورم نمی‌شد. زنگ زدم تا آمبولانسی از اورژانس لشکر برای انتقال هادی به بیمارستان امام خمینی بیاید. آمبولانس که رسید، منصوری را به همراه یک پزشکیار با هادی فرستادم. شب برگشتم. بچه های قرارگاه از خبر زنده ماندن هادی خوشحال بودند. منصوری از اهواز تماس گرفته و گفته بود که به حاج آقا بگویید به اهواز بیاید، هادی با او کار دارد. چون قرار بود هادی را به مشهد منتقل کنند از من خواست که ترتیبی برای همراه کردن خانواده اش با او بدهم. 🔘 شام آن شب کباب برگ و صبحانه حلیم بود. ولی خدا شاهد است که نه شب توانستم غذا بخورم و نه صبح لب به حلیم زدم. چرا که بسیاری از بچه ها می‌دانستند من تا آن زمان هفتاد رفیق جان در جان از دست داده بودم. تنها کسانی که برای من مانده بودند، عبارت بودند از هادی سعادتی، رحمان نجفی، اسماعیل قاآنی، ابوالقاسم منصوری و حاج باقر قالیباف. با هادی از قدیم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. قبل از انقلاب هم او را می‌شناختم. با وضعیتی که پیش آمده بود آن شب نمی توانستم شاد باشم. صبح نماز خواندم و نشستم پشت فرمان و به بیمارستان امام خمینی رفتم. دیدم هادی را به فرودگاه می‌برند. همسر و دخترش هم بودند. دخترش را صدا زدم و گفتم هاجر، عموجان! برو به مادرت بگو که آماده باشد تا به هتل برویم. 🔘 آقای جعفری که قرار بود خانواده هادی را به مشهد ببرد، از نیروهای آموزش و پرورش بود. ایشان ٦٥ ساله و پدر شهید بود. سالها بود که در میدان جنگ حضور داشت. من آنها را به هتل رساندم. بعد به سپاه رفتم و بلافاصله استیشن را برای انتقال آنها با آقای جعفری به مشهد فرستادم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
آن روزها در دل خاکی جبھه‌ها ؛ موی‌سپید و گفتار شیرین یک کھنه سرباز قدرت جنگیدن جوان‌ها را چند برابر می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂