فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجای این کره خاکی که هستی دست ادب برسینه دراین شب جمعه به نیابت ازهمه شهدا محضر ارباب بی کفن سلام دهیم
السلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
شبتون بخیر و حسینی
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
@hedye110
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِیَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِیَاءِ… صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰. . . سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا… سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد! .
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاه🌷
باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخه ي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو
از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با صداي گوشيم به خودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد.
گوشي رو جواب دادم.
- سلام.
- سلام. من روبه روي در ورودي بيمارستان منتظرتم.
- چشم، الان ميام.
گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و به سمت در خروجي
بيمارستان به راه افتادم. با عجله از پله ها پايين ميرفتم كه شونهام با شونه ي آقايي
برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونهام درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم
آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب به سمتم برگشت.
- خانم حواستون كجاست؟
- ببخشيد. عمدي نبود!
سري به نشونه ي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت.
دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و به سمت در ورودي
بيمارستان قدم برداشت. شونه اي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه
نميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهرهاي آشنايي ميگشتم كه
ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشمهام گرفتم و به سمت
ماشين رفتم كه شيشهي سمت شاگرد پايين اومد.
- خانم برسونمتون؟
به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو
محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با
شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم.
احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم مياومد. ايستادم و بهش خيره
نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم.
- كجا ميري؟
تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم
كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخي بيمزه و مزخرفش
ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم:
- خيلي شوخي بيمزه اي بود.
لبخندي روي لباش نشوند كه كمكم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن
چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد.
🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
#ماه_شعبان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠===
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ڪلیپ «آدم حسابی»
👤 استاد #پناهیان
🔸 آدمهاے مذهبی متعهد ڪه احساس وظیفه نمیڪنن برن صفحات مذهبی رو فالو ڪنن، لایڪ ڪنن...🙁
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀اگر در زندگیتان به گره برخوردید که منبع آن را نمی دانید ، این چهار کار را انجام بدید.
🎥 #استاد_عالی
#امام_زمان
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✍آيت الله مجتهدی (ره) فرمودند:
من علمای بسياری را درک كردم ،
از امام خمينی گرفته تا آيت الله بروجردی
و آيت الله شاه آبادی و آيت الله حایری و ...
و اگر بخواهم در يک كلام
نصيحت تمام بزرگان را بگويم
می گويم :
👈 اگر دنيا و آخرت می خواهيد ،
اگر رزق و روزی می خواهيد
و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد ،
【نماز اول وقت بخوانيد】
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه
@hedye110
🌙 *شبتون شهدایی*
*💞عشقتون زهرایی*
*😌مرامتون حیدری*
*❤️امرتون رهبری*
*🤲راه هتون محمدی*
*😇دلتون حسینی*
*💔غمتون حسنی*
*💪جسمتون عباسی*
*✨گذشتتون مهدوی*
~اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪـ اݪفڔج❤️~_
🌙✨🌟💖🌹🦋
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
🦋🌹💖
@hedye110
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِیَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِیَاءِ… صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰. . . سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا… سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد! .
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
=>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهیکم
به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم.
كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيهي بعد در ماشين باز شد
و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه.
- واقعاً من رو نشناختي؟
- ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه.
- ولي ترسيديا!
اين بار اخمم غليظتر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير
پيدا كرد.
- البته من هم شوخي بدي كردم.
سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت
افتاد.
- پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟
اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم.
هنوز هم لبخند مسخرهاش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبيگاهش رو
روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبي بهم ميداد.
نيمنگاهي به چهرهش انداختم. تهريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد
و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به
دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم!
ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروشهاي سر چهارراه به سمت ماشينها
اومدن. دختربچه ي خوشگل و بانمكي تله اي عروسكي ميفروخت. به سمت احسان
برگشتم.
- ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟
- داره تل بچگونه ميفروشه ها.
- آره؛ ولي گـ ـناه داره! امشب هوا خيلي سرده. اگه همهي جنساش رو بفروشه
ميتونه زودتر بره خونه.
نگاه عجيب غريبي سمتم داد.
آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟!
خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست
كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش پرسيد:
- اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟
- سلام آقا. پنج تومنه.
احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت.
- پس دوتاش رو بده!
- كدوم رنگش رو ميخواين؟
احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد.
- كدوم رنگش خوبه؟
لبخندي زدم و گفتم:
قرمز و صورتيش.
تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت.
- اين هم خدمت شما.
- دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور
تنبيه بشه!
جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز
خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به
خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد.
لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم.
- بهت مياد.
خندهم گرفت.
- مسخره ميكنين؟!
- يه جورايي.💑💑💑
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از فقط و فقط متن
#مشارطه
🔸اون وقتایی که یه نفری داره روی اعصابت راه میره...
🔹اون وقتایی که یکی پشت سر هم بهت توهین میکنه...
☝️🏻اون وقتایی که میتونی یه جواب تندی بدی اونم یه جوابِ ...!
◀️ اگه...
اگه ترمز دستی زبونت رو بکشی
پیش چشم خدا نفر اولی..👑
پس یادت باشه امروز
اول بشی✅
#چله_کنترل_اعضای_بدن
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از فقط و فقط متن
#رزق_معنوی 👌
برای خانه تان اسم بگذارید
مثلا
♥️ بیت الزهرا
♥️ بیت الحسین
♥️ بیت المهدی و ...
نه اینکه فقط بگوییم نام خانه ام این است.
این نام را بدهید با خط خوش بنویسند و قاب کنند ، قاب را در خانه یا سر در خانه بزنید.
بگذارید چشم اعضای خانه به قاب بیوفتد ، اثر دارد.👌
مگر میشود در خانه ای که نامش بیت الحسین باشد
📛 گناہ انجام شود 📛 ؟؟؟
✨ این نام ، اهالی خانه را ناخود آگاہ از انجام گناہ باز میدارد ✨
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محاسبه
🔸از ما نیست کسی که...
شرح حدیثی از امام کاظم علیه السلام
🎙آیت الله جوادی آملی حفظه الله
✨شبتون مهدوی✨
#چله_کنترل_اعضای_بدن
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
🦋🌹🌻
@hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌻🌷💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
عقربه زمان، روی دستِ زمین می چرخد… و دنیا خاطرات دردناکش را یکی یکی مرور می کند. . و هر چه زمان میگذرد، بارِ این درد روی شانههایِ دلت، سنگین و سنگینتر میشود؛ برگرد ای صاحب زمان… برگرد ای منتقم خونِ خدا… برگرد که قرنهاست لحظه نگارِ تاریخ، روی خط انتظار مانده… . . . . ” یا رب فرج امامِ ما را برسان ” / ” آن منتقم خون خدا را برسان ” . . . . »
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهدوم
تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازهها بود و نگاه اون خيره به
جاده.
با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين
وارد پاركينگ شد.
از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل
كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور
اشاره كرد و گفت:
- بفرماييد. از اين طرف.
دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در
آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل
آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا
سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون به شدت مشخص بود. اون بور،
با چشمهاي قهوه اي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛
صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و
مشكي، چشمهاي قهوه اي تيره كه به گفتهي هستي از دور مشكي ديده ميشه و
پوست سفيد داشتم.
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبه روي در قهوه اي رنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهاش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپايي ها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبه روم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوش برخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهاش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا به سمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام به جاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا به خير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگه ام انداختم كه آيدا چادر به
دست به سمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشه ي ديگه ي خونه بود. صفحه ي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازده نفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پرده هاي بزرگ و مخمل
قهوه اي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونه ي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
به زيبايي خونه جلوه داده بود.🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🔷عاقبت بخیر شدن🔷
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
Clip-Panahian-ChandPishnahadBarayeBaadAzMahRamezan-320k.mp3
6.19M
⭕️ چند پیشنهاد
🔰برای تنظیم برنامه عبادی بعداز ماه مبارک رمضان
👤 استاد پناهیان
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🌷حاج اســماعیل دولابی:
🔸چشــم و هــم چشـمی در امـــور دنیــوی خوب نیست اما در امر آخـــرت خوب است.
🔺یعنی اگر دیدی کسی کـار خیری مـیکند
بگــو چـرا مـــن داخــل آن نباشــم؟!
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✅پاداش ترک غیبت
✍پیامبر خدا (ص) فرمودند:
اگرانسان غیبتی را ترک کند، ثواب آن از ده هزار نماز مستحبی بیشتر است.
📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۶۱
اگر بخواهیم ده هزار رکعت نماز مستحبی بخوانیم، چقدر زمان می برد؟! با یک ترک غیبت به ثوابی معادل این کار بزرگ دست پیدا می کنیم...
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✌دائم الوضو بود.
موقع اذان خیلی ها میرفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامهاش رو میگفت و نماز رو شروع میکرد.
میگفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه...حیف زمین خدا نیست آدم بدون وضو روش راه بره...؟"
🕊 #شهید_حسن_تهرانی_مقدم🕊
#یادشهدا
#اسعدالله_ایامکم🌹
#سال_نو_مبارک🌸
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
کاش آدم ها می دانستند که در هر دیدار
یک تکه از یکدیگر را با خود می برند…
عده ای فقط غم هایشان را به ما می دهند!
و چقدر اندک هستند
آدم های سخاوتمندی که وقتی به خانه بر می گردی،
می بینی تکه های شادی هایشان را
در مشت های تو جا گذاشته اند
💎💎💎
↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>