eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «آدم حسابی» 👤 استاد 🔸 آدم‌هاے‌ مذهبی متعهد ڪه احساس وظیفه نمیڪنن برن صفحات مذهبی رو فالو ڪنن، لایڪ ڪنن...🙁 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✍آيت الله مجتهدی (ره) فرمودند: من علمای بسياری را درک كردم ، از امام خمينی گرفته تا آيت الله بروجردی و آيت الله شاه آبادی و آيت الله حایری و ... و اگر بخواهم در يک كلام نصيحت تمام بزرگان را بگويم می گويم : 👈 اگر دنيا و آخرت می خواهيد ، اگر رزق و روزی می خواهيد و در يک كلام اگر همه چيز می خواهيد ، 【نماز اول وقت بخوانيد】 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه @hedye110
🌙 *شبتون شهدایی* *💞عشقتون زهرایی* *😌مرامتون حیدری* *❤️امرتون رهبری* *🤲راه هتون محمدی* *😇دلتون حسینی* *💔غمتون حسنی* *💪جسمتون عباسی* *✨گذشتتون مهدوی* ~اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪـ اݪفڔج❤️~_‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌙✨🌟💖🌹🦋 @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 🦋🌹💖 @hedye110
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا طَالِبَ ثَارِ اَلْأَنْبِیَاءِ وَ أَبْنَاءِ اَلْأَنْبِیَاءِ… صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰. . . سلام بر تو ای خونخواه فرستادگان خدا… سلام بر تو و بر روزی که ذوالفقار تو بر گردن دشمنان خدا بنشیند و قلب مظلومان تاریخ را التیام بخشد! . ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
=> 👩‍⚖ به سمت ماشين رفتم و در ماشين رو باز كردم و روي صندلي جلوي ماشين جا گرفتم. كيفم رو روي پاهام گذاشتم و به بيرون خيره شدم. چند ثانيه‌ي بعد در ماشين باز شد و احسان سوار ماشين شد. هنوز هم سعي داشت كه لبخندش رو پنهون كنه. - واقعاً من رو نشناختي؟ - ماشينتون رو نميشناختم، براي همين شك داشتم كه خودتونين يا نه. - ولي ترسيديا! اين بار اخمم غليظتر از بار قبل شد و روي صورتش نشونه رفت كه فوراً لحنش تغيير پيدا كرد. - البته من هم شوخي بدي كردم. سري تكون دادم و به روبه روم نگاه كردم. استارتي به ماشين زد و ماشين به حركت افتاد. - پس چطور تا اين موقع شب توي بيمارستان ميموني؟ چطور ميري خونه؟ اكثراً بابا بعد از كارشون ميان دنبالم. بعضي اوقات هم با تاكسي ميرم. هنوز هم لبخند مسخره‌اش روي لبش بود كه حرصيم ميكرد. نگاه گاه وبيگاهش رو روي صورتم حس ميكردم و اين حس عجيبي بهم ميداد. نيمنگاهي به چهرهش انداختم. تهريش بورش به سختي ديده ميشد. دستهاي سفيد و بينقصش روي فرمون نشسته بود. آخه مگه مرد هم اينقدر سفيد ميشه؟! به دستهاي خودم نگاه كردم. خداروشكر من ازش سفيدتر بودم! ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد. دستفروشهاي سر چهارراه به سمت ماشينها اومدن. دختربچه ي خوشگل و بانمكي تله اي عروسكي ميفروخت. به سمت احسان برگشتم. - ميشه لطفاً از اون دختربچه چيزي بخرين؟ - داره تل بچگونه ميفروشه ها. - آره؛ ولي گـ ـناه داره! امشب هوا خيلي سرده. اگه همه‌ي جنساش رو بفروشه ميتونه زودتر بره خونه. نگاه عجيب غريبي سمتم داد. آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم كه شيشه ي ماشين رو پايين داد و با اشاره از دختربچه خواست كه به سمت ماشين بياد. دخترك با خوشحالي به سمت ماشين اومد. احسان ازش پرسيد: - اين چيزا كه دستته چند قيمتن؟ - سلام آقا. پنج تومنه. احسان يه ده تومني از جيب كتش بيرون آورد و به سمت دخترك گرفت. - پس دوتاش رو بده! - كدوم رنگش رو ميخواين؟ احسان بهم نگاه كرد و ابروهاش رو به هم نزديك كرد. - كدوم رنگش خوبه؟ لبخندي زدم و گفتم: قرمز و صورتيش. تل قرمز و صورتي رو از دست دخترك گرفت و به سمتم گرفت. - اين هم خدمت شما. - دستتون درد نكنه. معلوم نيست اين يكي قراره به خاطر نفروختن جنساش چطور تنبيه بشه! جوري كه انگار متوجه حرفهام نبود، سري تكون داد و به ثانيه شمار چراغ قرمز خيره شد. يكي از تلها رو روي سرم گذاشتم و از داخل آينه ي جيبي داخل كيفم به خودم نگاه كردم. تل قرمزرنگي كه پاپيون قرمز و مشكي روش خودنمايي ميكرد. لبخندي زدم و تل رو داخل كيفم گذاشتم. - بهت مياد. خندهم گرفت. - مسخره ميكنين؟! - يه جورايي.💑💑💑 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از فقط و فقط متن
🔸اون وقتایی که یه نفری داره روی اعصابت راه میره... 🔹اون وقتایی که یکی پشت سر هم بهت توهین میکنه... ☝️🏻اون وقتایی که میتونی یه جواب تندی بدی اونم یه جوابِ ...! ◀️ اگه... اگه ترمز دستی زبونت رو بکشی پیش چشم خدا نفر اولی..👑 پس یادت باشه امروز اول بشی✅ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از فقط و فقط متن
👌 برای خانه تان اسم بگذارید مثلا ♥️ بیت الزهرا ♥️ بیت الحسین ♥️ بیت المهدی و ...‏ نه اینکه فقط بگوییم نام خانه ام این است. این نام را بدهید با خط خوش بنویسند و قاب کنند ، قاب را در خانه یا سر در خانه بزنید. بگذارید چشم اعضای خانه به قاب بیوفتد ، اثر دارد.👌 مگر میشود در خانه ای که نامش بیت الحسین باشد 📛 گناہ انجام شود 📛 ؟؟؟ ✨ این نام ، اهالی خانه را ناخود آگاہ از انجام گناہ باز میدارد ✨ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸از ما نیست کسی که... شرح حدیثی از امام کاظم علیه السلام 🎙آیت الله جوادی آملی حفظه الله ✨شبتون مهدوی✨ 🦋🌹🌻 @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌻🌷💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
عقربه زمان، روی دستِ زمین می چرخد… و دنیا خاطرات دردناکش را یکی یکی مرور می کند. . و هر چه زمان می‌گذرد، بارِ این درد روی شانه‌‌هایِ دلت، سنگین و سنگین‌تر می‌شود؛ برگرد ای صاحب زمان… برگرد ای منتقم خونِ خدا… برگرد که قرنهاست لحظه نگارِ تاریخ، روی خط انتظار مانده… . . . . ” یا رب فرج امامِ ما را برسان ” / ” آن منتقم خون خدا را برسان ” . . . . » ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ تا رسيدن به خونه نگاه من خيره به چراغهاي روشن مغازه‌ها بود و نگاه اون خيره به جاده. با ايستادن ماشين، به روبه روم نگاه كردم. در پاركينگ با ريموت باز شد و ماشين وارد پاركينگ شد. از ماشين پياده شدم و كناري ايستادم. احسان هم از ماشين پياده شد و درش رو قفل كرد. از حياط كوچيك و نسبتاً سرسبزشون گذشتيم كه احسان به سمت آسانسور اشاره كرد و گفت: - بفرماييد. از اين طرف. دوشادوش هم راه ميرفتيم. دكمه ي آسانسور رو فشار داد و طولي نكشيد كه در آسانسور باز شد. اوّل من و بعد هم احسان وارد آسانسور شديم. حالا از داخل آينه هاي داخل آسانسور به خوبي ميشد هر دومون رو ديد. قد ١٥٥ من تا سرشونه هاش به زور ميرسيد! تفاوتهاي ظاهريمون به شدت مشخص بود. اون بور، با چشمهاي قهوه اي و شايد عسلي كه هنوز هم متوجه رنگ اصليش نشده بودم؛ صورتي روشن و قدي بلند؛ هيكل خوب و روفرمي داشت و من ابروهاي پهن و مشكي، چشمهاي قهوه اي تيره كه به گفته‌ي هستي از دور مشكي ديده ميشه و پوست سفيد داشتم. آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم. احسان جلوتر رفت و روبه روي در قهوه اي رنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم. كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيره‌اش رو روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپايي ها رو به پا كردم. پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبه روم خيره شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم. با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوش برخوردتر از قبل واكنش نشون داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت. - سلام آبجي! از لحن بانمك و دوستانه‌اش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي فِرِش كشيدم و گفتم: - سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟ ممنونم. به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفره‌ي سلطنتي خالي نشستم و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا به سمتم اومد. - مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم. كيفم رو به دستش دادم و گفتم: - اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم. متعجبانه نگاهم كرد. - ميخواي نماز بخوني؟ - نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام به جاي چادر مشكيم سر كنم. همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت: - آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار. آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت. خدا به خير كنه‌اي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم. احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگه ام انداختم كه آيدا چادر به دست به سمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم. - ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟ مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان! رو به آيدا گفت: - آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده. تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم گوشه ي ديگه ي خونه بود. صفحه ي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود. ميز ناهارخوري دوازده نفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پرده هاي بزرگ و مخمل قهوه اي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونه ي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي به زيبايي خونه جلوه داده بود.🌻🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
Clip-Panahian-ChandPishnahadBarayeBaadAzMahRamezan-320k.mp3
6.19M
⭕️ چند پیشنهاد 🔰برای تنظیم برنامه عبادی بعداز ماه مبارک رمضان 👤 استاد پناهیان ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌷حاج اســماعیل دولابی: 🔸چشــم و هــم چشـمی در امـــور دنیــوی خوب نیست اما در امر آخـــرت خوب است. 🔺یعنی اگر دیدی کسی کـار خیری مـیکند بگــو چـرا مـــن داخــل آن نباشــم؟! ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✅پاداش ترک غیبت ✍پیامبر خدا (ص) فرمودند: اگرانسان غیبتی را ترک کند، ثواب آن از ده هزار نماز مستحبی بیشتر است. 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۶۱ اگر بخواهیم ده هزار رکعت نماز مستحبی بخوانیم، چقدر زمان می برد؟! با یک ترک غیبت به ثوابی معادل این کار بزرگ دست پیدا می کنیم... ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✌دائم الوضو بود. موقع اذان خیلی ها می‌رفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامه‌اش رو می‌گفت و نماز رو شروع می‌کرد. می‌گفت: "زمین جای جمع کردن ثوابه...حیف زمین خدا نیست آدم بدون وضو روش راه بره...؟" 🕊 🕊 🌹 🌸 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
کاش آدم ها می دانستند که در هر دیدار یک تکه از یکدیگر را با خود می برند… عده ای فقط غم هایشان را به ما می دهند! و چقدر اندک هستند آدم های سخاوتمندی که وقتی به خانه بر می گردی، می بینی تکه های شادی هایشان را در مشت های تو جا گذاشته اند 💎💎💎 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 🦋🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
امسال هم نیامدی!!! چه غریبانه زمزمه کرد : امسال هم نیامدی!!! رفتگری که داشت لیوان های یکبار مصرف نیمه شعبان را جارو میکرد ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز كرد و گفت: - بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه. تشكر كردم و با اجازه اي گفتم و وارد اتاق شدم. - چيزي نميخواي برات بيارم؟ - نه. ممنونم. آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم. من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيه ي ديوارها هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشه ي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفره اي بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد ديواري آينه‌ي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش برداشتم. چادر رو تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و سورمه اي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو مرتب كردم. از داخل آينه ي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و روي مبل كنار احسان نشستم. آيدا با سيني چايي به سمتم اومد و تعارف كرد. استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي روبه روم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو به سمت خودش كشوند. - خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟ لبخندي زدم و گفتم: - ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟ - ممنون دخترم! از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ ـطهي خوبي باهم داشته باشيم. چاي رو به لبهام نزديك كردم. پدر احسان: خب بچه ها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگه است كه همزمان ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي نداريد؟ به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونه اي بالا انداخت. - خوبه. من هم به سمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم: - به نظر من هم خوبه. پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماه عسل رو هر جايي كه دوست داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم. سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت: - آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو رزرو كنيم. بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمون زيادي نداريم. فقط همكاراي من و خانومم و دوستان مبيناجان كه در كل فكر ميكنم بيست يا سي نفر بشن. نگاه متعجب همه به روي صورت بابا موند و مامان معترضانه گفت: - فرزاد؟! بابا به چهره ي پر از تشويش مامان نگاه كرد و با تأكيد گفت: - بعدًا راجع بهش صحبت ميكنيم. مامان با چهره اي گرفته به مبل تكيه داد. مامان اميد داشت كه حداقل براي مراسم ازدواج من ميتونه خانوادهش رو ببينه و روابط خونوادهها درست بشه؛ امّا بابا هيچوقت از حرفش كوتاه نمياومد. مطمئنم كه به محض رسيدن به خونه دوباره همون بحث تكراري و خسته كننده كه هيچوقت هم به سرانجام نميرسه و آخرش به دلخوري مامان و عصبانيت بابا ختم ميشه، پيش مياد. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✅درمان اضطراب ✍️بوی گلاب تاثیری مستقیم بر آرامش روان دارد و کسانی که استرس و هیجانات منفی دارند بایستی بر روی متکای خوابشان مقداری گلاب بپاشند که این مسئله بسیار در بهبود استرس‌ها و اختلالات عصبی آن‌ها مفید خواهد بود. ✍🏻از حضرت رسول نقل شده که: ریختن گلاب بر صورت، آبرو را زیاد می‌کند و پریشانی را برطرف می‌سازد. علت اینکه در مراسم عزا از گلاب استفاده می‌شود به دلیل این است که گلاب غم‌زداست و ضد استرس می‌باشد. 📚توصیه‌های پزشکی عارفان، آیت الله بهجت، ص141 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام باقر علیه‌السلام فرمودند: به خدا سوگند که او (مهدی (علیه‌السلام)) مضطر (حقیقی) است که در کتاب خدا آمده می‌فرماید: «اَمَّن یجیب‌المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ...».✨ موضوع: ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>