#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهچهارم
پدر احسان: بسيار خب. من فكر ميكنم كه ما اگه بخوايم فقط آشناهاي نزديكمون
رو دعوت كنيم حدود ١٥٠ نفري ميشه.
رو به سمت مادر احسان گفت:
- شما كس خاصي مدنظرتون نيست؟
- فقط دوستام، حدوداً ده نفري ميشن.
پدر احسان رو به سمت احسان گفت:
- احسانجان؟ شما چي؟
- فقط همكارام و چندتا از دوستاي نزديكم هستن كه حدوداً ده نفري ميشن.
اميد كه تا اون لحظه سرش توي تبلت بزرگ با كاور عروسكيش بود بلند گفت:
- دوستاي من هم هستن!
همه بلند خنديدند و پدر احسان سري تكون داد و رو به سمت بابا گفت:
- فكر ميكنم حدود دويست نفري بشن.
- بسيار خب.
تعداد اونقدري نيست كه بخوايم تالار بگيريم. نظرتون چيه همينجا مراسم رو
برگزار كنيم؟!
- اگه شما مشكلي نداريد و اذيت نميشين از نظر من كه مشكلي نداره.
بابا رو بهسمت من گفت:
- نظر تو چيه بابا؟
- به نظر من هم خوبه!
آقاي ايراني سري تكون داد و گفت:
- بسيار خب. انشاءالله كه مبارك باشه!
صداي تبريكها و تشكرها توي خونه پيچيد و من بار ديگه به پايان اين ماجرا فكر
كردم.
مامان احسان از روي مبل بلند شد و گفت:
- من برم شام رو آماده كنم. بچه ها از سر كار اومدن خسته و گرسنه ان.
مامان از روي مبل بلند شد.
- اجازه بدين كمكتون كنم.
- نه تو رو خدا شما زحمت نكشين، آيدا هست.
- همه زحمتا رو شما كشيدين!
هردو كنار هم به سمت آشپزخونه رفتن. من هم از روي مبل بلند شدم و به سمت
آشپزخونه رفتم.
- نيروي تازه نفس نميخواين؟
مادر احسان گفت:
- مبيناجان برو بشين، تازه از سر كار اومدي خستهاي.
- نه خسته نيستم خانم ايراني!
دستم رو توي دستش فشرد.
با من راحت باش عزيزم.
خجالتزده سرم رو پايين انداختم. دوست نداشتم كس ديگه اي غير از مامان و باباي
خودم رو مامان و بابا صدا كنم!
- ميتونم خاله صداتون كنم؟ ناراحت نميشين؟
- عزيزم هرچي كه دوست داري صدا كن. اصلاً بهم بگو طلعت!
- نه اينجوري ديگه خيلي بياحتراميه! اگه اجازه بديد همون خاله صداتون كنم.
لبخندي زد و گفت:
- تو هم مثل آيدا. هيچ فرقي برام نداري عزيزم.
تشكر كردم به چهره آروم اما پر از تشويش مامان نگاه كردم!
مشخص بود كه توي دلش پر از آشوبه، آشوب آينده نامعلوم من، آشوب دلتنگي
ديدن خونوادهاش و آشوب زندگي سخت و دشوارش.
دوست داشتم كه تا ابد توي آ*غـ*ـوشش بگيرم و توي گوشش زمزمه كنم كه
نگران هيچ چيز نباش. من كنارتم. اگه همه دنيا هم تنهات بذارن دخترت تا ابدالدهر
كنارت ميمونه. ميخواستم كه بهش بگم اين دخترت كه حاصل ذره ذره زحمت و
شببيداري و مهرومحبت بيانتهاي توئه، الان ميخواد بهت بگه كه قول ميده حداقل
كمي از اون زحماتت رو جبران كنه. نميخواستم كه دردي به درداش اضافه كنم. من
توي زندگيم تكيه گاههاي خوبي داشتم و حالا زندگي روي ديگهاش رو بهم نشون داد
تا بدونم بايد برخي مسائل رو به تنهايي حل كنم.
***
خاله غذاي داخل قابلمه رو هم زد و از مامان خواهش كرد كه خورشت رو توي ظرف
بكشه. آيدا سالادهاي تزئينشده رو از يخچال بيرون آورد و من ترشيهاي خونگي
رو داخل كاسه هاي بلور ريختم. خاله، احسان رو صدا زد و خواست كه شام رو روي
ميز بچينه. احسان بشقابها رو از آيدا گرفت و به سمت ميز رفت. ظرف سالاد رو
برداشتم و روي ميز گذاشتم كه با ديدن بشقابهاي نامرتب سري تكون دادم و
دستم رو سمتش دراز كردم.
متعجبانه گفت:
- چيه؟
- من ميچينم. شما زحمت بقيه ي ظرفا رو بكشين.
شونه اي بالا انداخت و بشقابها رو به دستم داد.
چادرم رو مرتب كردم و بشقابهاي برنج خوري رو روي ميز چيدم. بشقابهاي سالاد
رو هم داخل بشقابهاي برنج خوري گذاشتم و قاشقها رو سمت راستِ بشقاب و
چنگالها رو هم سمت چپشون مرتب چيدم. احسان با ظرف خورشت به سمتم اومد و
به ميز نگاهي انداخت و سري از روي تحسين تكون داد.
لبخندي زدم و ظرف رو وسط ميز گذاشتم. ديس چيني و بزرگ برنج زعفراني رو هم
كنارش گذاشتم و ظرف تزئين شده و پايه دار مرغ شكمپر رو هم وسط ميز قرار
دادم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهپنجم
مامان و خاله هم با ظرفهاي ترشي به سمت ميز اومدن. آيدا پارچ دوغ و
نوشابه و ليوانها رو آورد. خاله رو به سمت بابا و آقاي ايراني كه هنوز هم درمورد
چگونگي برگزاري مراسم صحبت ميكردن گفت:
- آقايون شما گرسنه نيستين؟ بفرماييد شام حاضره!
آقاي ايراني از روي مبل بلند شد و با دست تعارف كرد و بابا هم همراهش اومد.
آقاي ايراني بالاي ميز نشست. خاله و آيدا روي صندليهاي سمت راست آقاي ايراني
نشستن و اميد هم كنار آيدا نشست. بابا و مامان هم سمت چپ نشستن و من
كنارشون نشستم. احسان صندلي رو كمي عقب كشيد و كنار اميد نشست. شام توي
سكوت و تنها با صداي برخورد قاشق و چنگالها به بشقابها گذشت.
دستمال كنار بشقاب رو برداشتم و دور دهنم رو پاك كردم و رو به سمت خاله گفتم:
دستتون درد نكنه. خيلي خوشمزه بود!
- تو كه چيزي نخوردي عزيزم!
- ممنونم. سير شدم.
- نوش جانت.
اول به پارچ دور از دسترس و بعد به احسان كه مشغول خوردن بود نگاه كردم.
سرش رو تا گردن توي بشقاب فرو بـرده بود.
سرفه اي كردم؛ ولي فايدهاي نداشت. بالاجبار گفتم:
- آقااحسان؟!
بالاخره سرش رو بالا آورد. دهنش پر بود. نگاهش رو متعجبانه بهم دوخت كه گفتم:
- ميشه لطفاً يه ليوان دوغ برام بريزين؟
نگاه هاي زوم بقيه معذبم كرد. ليوان دوغ رو از احسان گرفتم و تشكر كردم. احسان
كه همچنان دهانش پر بود، لقمه رو به زور فرو داد و خواست حرف بزنه كه لقمه توي
گلوش پريد و به سرفه افتاد. هول شدم و ليوان دوغ رو به سمتش گرفتم. اون هم
فوري ليوان رو ازم گرفت و سر كشيد.
با نگراني بهش نگاه كردم.
- خوبي؟
دور دهنش رو پاك كرد و سرش رو تكون داد
- آره ممنون.
💚💚💚💚
نفسي از سر آسودگي كشيدم و تازه متوجه خنده هاي زيرزيركي بقيه شدم.
با اصرار خاله فقط ظرفها رو داخل ماشين ظرفشويي گذاشتيم و روي مبلها
نشستيم. اميد هنوز هم سرش رو از توي تبلت بيرون نياورده بود. دلم به حال
بچه هاي امروزي ميسوخت كه از بازيهاي خوش بچگونه ي ما بي بهره بودن. رو
به سمتش گفتم:
- اميدجان؟
سرش رو بالا آورد و بهم لبخند زد. با لحن شيرين و بانمكش گفت:
- بله؟
شطرنج داري؟
يه كم فكر كرد و گفت:
- آره يه دونه ي خيلي كوچولو دارم، توي ويترين اتاقم.
با خوشحالي گفتم:
- مياريش تا باهم بازي كنيم؟
لبهاش رو آويزان كرد.
- امّا من كه بلد نيستم بازي كنم.
- تو بيار من يادت ميدم.
سري تكون داد و از روي مبل پايين اومد و به سمت اتاق رفت.
چند دقيقه ي بعد شطرنج به دست به سمتم اومد. صفحه ي شطرنج رو روي ميز عسلي
گذاشتم و مهره ها رو از داخل كيف مخصوصشون بيرون آوردم. شطرنج استانداردي
نبود و بيشتر جنبه ي تزئيني داشت. به چهره ي كنجكاو اميد كه روبه روم نشسته بود
نگاه كردم و خنديدم.
مهره ي سرباز رو از بين مهره ها بيرون آوردم و وسط صفحه گذاشتم.
- خب اميدجان. اسم اين مهره سربازه. نگاه كن چقد كوچيك و ريزه ميزهست.
سرش رو تكون داد.
- يعني يه سرباز واقعيه؟
- آره. يه سرباز واقعي.
مهره ي رخ رو كنار سرباز گذاشتم.
- به اين مهره، كه بالاي سرش شبيه قلعه است. رخ يا قلعه ميگن.
- قلعه چيكار ميكنه؟
- يه شعر خوشگل داره. ميخواي برات بخونم؟
با ذوق گفت:
آره آره!
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهششم
- حركت رخ چه زيباست؛ بالا، پايين، چپ و راست. فقط ميره مستقيم، به هرجا كه
دلش خواست.
- خوشگل بود.
فيل رو هم وسط صفحه گذاشتم و شعرش رو براش خوندم.
- آقا فيله كه خرطومش درازه؛ كِيف ميكنه وقتي كه قطرا بازه.
اميد با ذوق بهم نگاه ميكرد و گاهي اوقات باهام همراهي ميكرد.
سرم رو بالا آوردم و به نگاه هاي خيره و زوم شده روي خودم نگاه كردم.
خاله: شطرنج بلدي مبيناجان؟
- دوران دانشجويي مربي شطرنج بچه ها بودم؛ امّا بعداً افتاد توي درسا و بعد هم
بيمارستان. ديگه وقت نكردم كه برم!
به اميد نگاه كردم.
امّا اگه آقااميد بهم قول بده كه ديگه كمتر با تبلتش بازي كنه، من هم بهش قول
ميدم كه هم يه صفحه شطرنج خوشگل براش بخرم و هم اين كه كتاباي شطرنج رو
براش بيارم و كلي شعراي خوشگل ديگه از شطرنج يادش بدم.
اميد دستهاش رو به هم كوبيد.
- قول ميدم آبجي مبينا!
دستي توي موهاي فرفريش كشيدم و بهش لبخند زدم.
خاله گفت:
- آقاي رفيعي؟ اگه اجازه بديد ما يه هديهي كوچيك براي مبيناجان تدارك ديديم
تقديمش كنيم.
بابا لبخندي زد و گفت:
- اختيار داريد. زحمت كشيديد.
خاله به سمتم اومد و جعبه اي رو بهم داد. جعبه رو از دستش گرفتم و گونهاش رو
بـ*ـوسيدم و تشكر كردم. در جعبه رو باز كردم، روسري گلدار جنس ابريشم
فوقالعاده خوشگل كه گلهاي صورتي رنگي روي زمينهي سفيدش داشت و اين مني
كه روسري بهترين هديه برام بود، سر شوق آورد و ذوقزده گفتم:
- خيلي قشنگه! واقعاً ممنون.
جعبه ي كوچيك ديگه اي هم داخلش بود. در جعبه رو باز كردم و با ديدن انگشتر
خوشگل طلايي رنگي دهنم باز موند.
- واقعاً زحمت كشيديد. دستتون درد نكنه.
خاله: ديگه من معذرت ميخوام. اين هديه بهعنوان نشون به سليقه ي من بود؛ امّا
حـ*ـلقه رو ديگه با خود احسان و به سليقه ي خودتون انتخاب كنيد.
مامان و بابا هم تشكر كردن و احسان به انگشتر داخل دستم نگاه كرد.🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاههفتم🌷
- خوب شد اومديم بيرون. داشتم خفه ميشدم اون تو.
- چرا؟
- اينجور مجالس رسمي با گروه خوني من سازگار نيست.
نگاه متعجبي كردم كه بيخيال شونه اي بالا انداخت و روي صندلي داخل حياط
نشست.
- چرا به مامان و بابات چيزي نميگي؟
- درمورد؟
- بيماريت.
- مامانم قلبش ضعيفه. استرس براش مثل سم ميمونه. نميخوام اتفاقي براش بيفته
كه بعداً برام يه عمر پشيموني به بار بياد.
روي صندلي روبه روش نشستم و به آسمون شب خيره شدم.
- تو چرا تا الان ازدواج نكردي؟
- شخصيه.
ابروهام بالا رفت و پوزخندي گوشه ي لبم نشست.
- با زندگي توي اين خونه مشكلي نداري؟
نه.
- ميخواي طبقه ي بالا رو ببيني؟
سرم رو تكون دادم.
- آره.
به دنبالش به راه افتادم. از آسانسور بالا رفتيم و به طبقه ي دوم رسيديم. كليد رو از
داخل جيبش بيرون آورد و توي قفل در چرخوند.
داخل خونه شد و كليد برق رو زد. به دنبالش من هم وارد شدم. توقع داشتم كه با
خونه ي خالي و بدون وسايل روبه رو بشم؛ امّا برخلاف تصورم خونه اي كاملاً تميز و
شيك با تمامي امكانات و وسايل بود.
- اينجا كسي زندگي ميكنه؟ نكنه مستأجري چيزي دارين؟
خنديد و گفت:
- نه. اينجا مخصوص مهموناست. هرازگاهي هم من بهش پناه ميبرم. هروقت هم كه
امير مياد با خانومش، يه مدت اينجا ميمونن.
سري تكون دادم و به نقشه ي بي نقص خونه آفرين گفتم. تقريباً شبيه طبقه ي اوّل بود
با كمي تغييرات جزئي. مثلاً اين كه پذيرايي بزرگتري داشت و درعوض دوخوابه
بود.
***
- با استعانت از حضرت فاطمه زهرا(س) و با اجازه ي پدر و مادر عزيزم، بله!
با صداي دست جمع كوچيك حاضر در محضر سرم رو از قرآن داخل دستم و از
آيه ي ٢٠ سوره ي نور بلند كردم. گوشه ي چادرم رو با دست گرفتم و به مامان كه
كنارم خم شده بود تا بـ*ـوسم كنه نگاه كردم و گونه اش رو بـ*ـوسيدم.
- مبارك باشه عزيزم.
- ممنون مامان گلم.
با صداي بله گفتن احسان بار ديگه صداي دستها بلند شد و بابا هم به سمتم اومد. از
روي صندلي بلند شدم و توي آ*غـ*ـوشش فرو رفتم. خاله هم به سمتم اومد.
روسري توري براقش رو جلو كشيد و من رو توي آ*غـ*ـوشش كشيد و تبريك
گفت. من هم بـ*ـوسيدمش و تشكر كردم. عمو هم جلو اومد و دستش رو به سمتم
دراز كرد. ا ّولين بار بود كه ميخواستم بهش دست بدم و كمي معذب بودم. دست
بزرگ و گرمش رو توي دستم گرفتم و لبخندش رو با لبخند جواب دادم.
مبارك باشه دختر گلم.
- ممنونم عموجون.
سرم رو بـوسيد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشين.
بابا و مامان با احسان روبوسي ميكردن. چشمم به هستي كه افتاد دلم براش پر
كشيد. خودش متوجه شد و به سمتم اومد.
- الهي قربونت برم فرشته ي من! چقدر خوشگل شدي!
- ممنونم دوست گل خودم.
- مبارك باشه! انشاءاالله كه خوشبخت بشين.
- همچنين.
آ*غـ*ـوشش رو برام باز كرد و من توي آغـ*ـوش خواهرم جا گرفتم.
🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاههشتم🌷
مهيار هم به سمتم اومد و تبريك گفت و من در جواب تشكر كردم. هستي هم به
احسان تبريك گفت.
احسان سرش رو پايين انداخت و تشكر كرد. مهيار دست احسان رو فشرد و گفت:
- انشاءاالله خوشبخت بشيد.
كه هستي چشمكي بهم زد و گفت:
- مگه ميشه يه نفر مبينا رو داشته باشه و خوشبخت نشه!
مهيار: حتماً همينطوره.
هستي: بله ديگه. دوست گلي خودمه. همه چيزش هم مثل منه!
مهيار: پس خدا به داد احسان برسه!
هستي به بازوي مهيار كوبيد و معترضانه گفت:
- اِ! مهيار!
- نه نه! منظورم اينه كه ديگه توي زندگيش چيزي كم نداره.
بله بله! حالا ما ميريم خونه درموردش باهم صحبت ميكنيم.
مهيار دستي توي موهاش كشيد و گفت:
- خانمجان حالا يه تخفيف به اين بنده حقير بده.
- بايد ببينم چي ميشه.
رو به سمت من گفت:
- ميبيني تو رو خدا؟! اين مردا چقدر قدرنشناسن!
سري تكون دادم. لبخندم از كارهاي اين دوتا كش اومد.
احسان همچنان ساكت و بدون لبخند بهشون نگاه ميكرد. قيافه اش شبيه پوكر شده بود.
آيدا و اميد هم جلو اومدن و تبريك گفتن. اميد با اون لباسهاي خوشگل و پاپيون
زير گلوش بانمكتر شده بود. از آيدا تشكر كردم.
خاله حـ*ـلقه ها رو آورد و به دست من و احسان داد. احسان در جعبه رو باز كرد و
حـ*ـلقه ي من رو از داخلش بيرون آورد. دستم رو جلو بردم و اون حـ*ـلقه رو داخل
انگشت حـ*ـلقه ام فرو برد. اين اوّلين تماس ما باهم بود. حـ*ـلقه ي نگيندارش رو از
جعبه بيرون آوردم و توي انگشتش فرو كردم. صداي دستها بار ديگه بلند شد.
مامان و بابا سنگ تموم گذاشتن. يه سرويس طلا براي من و يه زنجير براي احسان
آوردن. خاله و عمو هم كليد خونهي بالا رو بهمون هديه دادن و اين يعني اينكه از اين
به بعد، خونه به نام احسان سند ميخوره.
🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتپنجاهنهم🌷
احسان خيلي خوشحال شد و من هم تشكر
زيادي ازشون كردم. امير، برادر احسان، كه كتوشلوار سرمه اي رنگي پوشيده بود،
شبيه احسان بود با يه سري تغييرات جزئي. مثل رنگ موهاش كه تيره تر بود و قدش
كه از احسان بلندتر بود و آناهيتا، زن برادرش كه قد بلندي داشت و شايد به خاطر كفشهاي پاشنه ده سانتيش اينقدر بلند قد به نظر ميرسيد. موهاي بلوند و
رنگ شدهاش رو بافته بود و يه طرف شونه اش انداخته بود و شال كرم رنگش رو كاملاً
باز گذاشته بود. زيري تنگ و مشكيرنگي پوشيده بود و رويي حرير و كرم رنگي به
روش انداخته بود. دستش رو به سمتم دراز كرد. با لبخند دستش رو فشردم و به خاطر
تبريكش تشكر كردم.
امير هم جلو اومد و تبريك گفت و من تشكر كردم.
***
احسان آخرين چمدون رو هم داخل صندوق عقب ماشين گذاشت. چادر مشكي مدل
حُسنام رو سر كرده بودم و روسري سفيدرنگم رو پوشيده بودم. احسان هم
كتوشلوار مشكي پوشيده بود و پيراهن سفيدرنگي زيرش به تن كرده بود.
مامان: همه چيز رو برداشتين؟
- بله. همه چيز رو برداشتيم.
خاله: ايكاش ميذاشتين تا فرودگاه بيايم دنبالتون.
احسان: نه مامان نيازي نيست. امير مياد كه بعداً ماشين رو بياره. چرا الكي اينهمه
راه رو با اين ترافيك بيايد؟! اذيت ميشين.
بابا: حسابي مراقب خودتون باشيد.
- چشم باباجون.
عمو: اگه چيزي نياز داشتين حتماً زنگ بزنين.
- چشم ممنون.
مامان قرآن رو بالا آورد و من و احسان از زير قرآن رد شديم. دست داديم و
روبـ*ـوسي كرديم و سوار ماشين شديم. روي صندلي عقب جا گرفته بودم. احسان و
امير هم جلو نشسته بودن. به عقب برگشتم و با ديدن مامان و بابا، بغض توي گلوم
نشست. هنوز هيچي نشده دلم براشون پر ميكشيد.
يه ساعت بعد به فرودگاه رسيديم.
امير از ماشين پياده شد و با احسان روبوسي كرد و به سمت من برگشت و گفت:
- انشاءاالله كه بهتون خوش بگذره! اگه چيزي نياز داشتيد حتماً زنگ بزنيد.
من و احسان تشكر كرديم و چمدون به دست به سمت فرودگاه رفتيم.
خانواده هامون تو اين خيال بودن كه ما به سفر اروپا رفتيم؛ اما الان توي دستمون دوتا
بليط كيش بود و يه دروغ موقع خواستگاري، دروغ بزرگتري برامون در پي داشت.
💚💚💚💚
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتم🌷
روي صندليهاي داخل فرودگاه نشستيم و چند دقيقه ي بعد با اعلام پرواز كيش
به سمت گيت رفتيم و سوار هواپيما شديم.
اولين بار بود كه سوار هواپيما ميشدم و استرس خيلي زيادي داشتم. به تكيه گاه
صندلي تكيه داده بودم و دستهام رو مشت كرده بودم؛ اما احسان خيلي خونسرد به
روبه روش خيره بود.
مهماندار هواپيما شروع به گفتن توصيه ها كرد و من بار ديگه دلم آشوب شد.
رو به احسان گفتم:
- اگه هواپيما سقوط كنه چي ميشه؟
پوزخندي زد و گفت:
- هيچي! ميميريم.
نگاهي بهش انداختم و گفتم:
- چطور ميتوني به اين راحتي بگي؟
- خب چي بگم؟ بگم به حول و قوه ي الهي سوپرمَن از راه ميرسه و نجاتمون ميده؟
حرفزدن باهاش غلط محض بود. سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و با اعلام خلبان
كه «تا چند دقيقه ي ديگه هواپيما بر فراز آسمان تهران به مقصد كيش بلند ميشه.»
قلبم شروع به تپيدن كرد.
صداي هواپيما استرسم رو بيشتر كرد. چشمهام رو روي هم گذاشتم و از ترس به
صندلي چسبيدم. فايده اي نداشت و قلبم با ضربه به سـ*ـينهم ميكوبيد. دست احسان
رو كه روي پاهاش گذاشته بود، توي مشتم گرفتم و فشردم. هواپيما ديگه تو حالت
ساكني قرار گرفته بود. كمكم چشمهام و بعد مشتم رو باز كردم. با ديدن مچ دست
احسان كه به شدت قرمز شده بود تازه فهميدم كه چقدر مچش رو فشار داده بودم،
جاي ناخنهام روي دستش مونده بود. توي اون لحظه اصلاً متوجه نبودم كه دارم
چيكار ميكنم. حتي به اين فكر نكرده بودم كه ما تازه به هم محرم شديم و اگه توي
لحظه ي ديگه اي بود عمراً اگه اين كار رو ميكردم. فوراً دستش رو رها كردم و
خجالتزده سرم رو پايين انداختم و گفتم:
- ايواي ببخشيد! شرمنده! من اصلاً حواسم نبود. خيلي ترسيده بودم.
سري تكون داد و گفت:
- مگه هواپيما هم ترس داره؟!
چيزي نگفتم و به آسمون آبي خيره شدم.
***
احسان
با پرادوي مشكيرنگي كه كرايه كرده بودم تا اين چند روزي كه اينجاييم راحت
باشيم، به سمت سوئيتي كه آريا توي كيش داشت و كليدش رو بهمون داده بود تا
ماه عسل به اصطلاح خوشمون رو توش بگذرونيم رفتيم.
مبينا به روبه روش خيره بود. نميدونستم كه واقعاً چه اصطلاحي رو بايد براش به كار
ببرم؛
زن؟ همسر؟ آشنا؟ ناشناس؟ غريبه؟ واقعاً كجاي زندگيم جا داشت؟ به نظر من كه
فقط يه واسطه بود، واسطه ي رسيدن به هستي؛ همين و بس.
روبه روي سوئيت ايستادم و رو به سمت مبينا كه همچنان به روبه روش خيره بود گفتم:
- همينجاست.⚘⚘⚘
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتیکم🌷
در ماشين رو باز كرد و پياده شد. ماشين رو جلوتر بردم و پياده شدم. در صندوق
عقب رو باز كردم و چمدونها رو پايين گذاشتم. مبينا به سمتم اومد و چمدون رو
برداشت؛ اما اونقدر سنگين بود كه دودستي هم نميتونست بلندش كنه. پوزخندي
زدم و با يه دست چمدون رو بلند كردم. به نگاه خيرهش خنديدم و به سمت در
ورودي سوئيت حركت كردم. كليد رو توي در چرخوندم و با صداي تيكِ بازشدن،
دستگيره رو به سمت پايين فشار دادم و به مبينا اشاره كردم كه داخل بره. كفشهاي
پاشنه دوسانتيش رو درآورد و با ديدن كف پاركت آه از نهادش بلند شد. يه جفت
دمپايي از داخل جاكفشي بيرون آوردم و به سمتش گرفتم كه خوشحال از دستم
گرفت و تشكر كرد.
چمدونها رو داخل بردم و روي كاناپه لم دادم. سوئيت كوچيك و يه خوابه اي بود.
روبهروي مبلهاي چيده شده ي داخل پذيرايي پنجره ي سراسري خيلي بزرگي بود كه
منظره ي زيباي بيرون مشخص بود. مبينا يكي از چمدونها رو روي زمين كشوند و
به سمت اتاق برد. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم، نمايه ي حالت پرواز رو
خاموش كردم كه فوراً با تماس بابا روبهرو شدم.
جواب دادم.
- سلام.
- سلام پسرم. خوبي؟ كجايي؟ رسيدين؟
- خوبم باباجان. آره تازه رسيديم.
- مبينا خوبه؟
- آره خوبه. داره وسايل رو ميچينه.
- سلام بهش برسون.
- سلامت باشيد.
خب باباجان، بهتون خوش بگذره.
- ممنونم. سلام به مامان برسون.
- باشه پسرم. خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشي رو روي عسلي گذاشتم و كتم رو درآوردم و با صداي بلندي گفتم:
- بابا سلام رسوند.
صداش از داخل اتاق مياومد.
- سلامت باشن. سلام بهشون برسون.
- قطع كردم.
- پس خودم بعداً بهشون زنگ ميزنم.
شونه اي بالا انداختم و كنترل تيوي رو برداشتم و روشن كردم.🌻🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتدوم🌷
مبينا از داخل اتاق بيرون اومد. مانتوش رو درآورده بود و تونيك صورتيرنگي با
شلوار تنگ مشكي پوشيده بود. روسريش رو هم هنوز درنياورده بود. خنده اي كردم
كه باعث شد معذب بشه. سرش رو پايين انداخت و گفت:
- برو توي اتاق لباست رو عوض كن. لباساي داخل چمدون رو توي كمد آويزون
كردم.
تشكر سردي كردم و كتم رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. اتاق كوچيكي كه يه تخت
دونفره با روتختي آلبالوييرنگ، كوسن و بالشتهاي سفيدي داشت و كمد ديواري
بزرگ سفيدرنگي كه سرتاسر ديوار رو پوشونده بود و آينه ي قدي بزرگي وسطش
داشت. در كمد رو باز كردم و با ديدن لباسهام كه مرتب به گيره آويزان بود
متعجب سري تكون دادم.
پيراهن و شلوارم رو با يه دست گرمكن خاكستريرنگ عوض كردم و كتوشلوارم
رو به گيره آويزون كردم و داخل كمد گذاشتم. از اتاق كه بيرون اومدم مبينا رو توي
آشپزخونه ديدم. روسريش روي شونهش افتاده بود، موهاي بلند و بافته شده ي
خرماييرنگي داشت كه بلنديش تا پشت كمرش ميرسيد. پشتش به من بود و
مشغول درستكردن چاي بود.
بيخيال روي كاناپه نشستم. تلويزيون روي شبكهي خبر مونده بود، كنترل رو
برداشتم و شبكه رو عوض كردم. به شبكهي پيام سي كه رسيدم صداي تلويزيون رو
بالا دادم و با آهنگ ريتم گرفتم.
مبينا از توي آشپزخونه از سمت ديگه ي اپن گفت:
- هيچي...
متوجه بقيه ي جملهش نشدم.
- نشنيدم.
كلافه سري تكون داد و دوباره تكرار كرد؛ ولي باز هم نشنيدم.
با صداي بلند گفت:
- ميشه صداي اون تلويزيون رو كم كني؟
صداي تلويزيون رو كم كردم كه نفسي از سر آسودگي كشيد و گفت:
- ميگم چيزي توي خونه نداريم كه شام درست كنم. ميشه بريم فروشگاهي جايي؟
به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت تقريباً شيش بود و دلم عجيب ضعف
ميرفت.💜💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتسوم🌷
سري تكون دادم و از روي مبل بلند شدم.
- من ميرم لباسام رو بپوشم.
تشكري كرد و من به سمت اتاق رفتم و پيراهن آبيرنگم رو با شلوار مشكيرنگم
پوشيدم. سوئيچ ماشين رو از روي اپن برداشتم. مبينا داخل اتاق رفت و چند دقيقه
بعد با چادر مشكي روي سرش جلوم ايستاد. از خونه بيرون زدم و مبينا پشت سرم
در خونه رو با كليد قفل كرد.
سوار ماشين شديم. اين اطراف رو اصلاً نميشناختم و فقط يه بار براي قرارداد كاري
به كيش اومده بودم.
جلوي فروشگاه بزرگي كه توي راهمون بود ماشين رو نگه داشتم. مبينا پياده شد و
من هم به دنبالش رفتم.
تقريباً با چهار-پنج نايلون پر به خونه برگشتيم.
چشمهام پر از خواب بود. به شدت خسته بودم. از ديشب كه روي پرونده ي آقاي
صالحي كار ميكردم خواب به چشمهام نيومده بود. خسته كشوقوسي به بدنم دادم و
به سمت اتاق خواب رفتم.
- من خيلي خسته ام، ميرم بخوابم.
مگه شام نميخوري؟
- خيلي خوابم مياد.
- شام كه آماده شد صدات كنم؟
- آره.
روي تخت دونفره دراز كشيدم و به سقف سفيدرنگ خيره شدم. واقعاً كجاي زندگيم
قرار دارم؟ با يه غريبه توي يه خونه تنها چيكار ميكنم؟!
***
مبينا
در قابلمه رو برداشتم و بوي خوش حاصل از قورمه سبزي رو به ريه ام فرستادم. به به
عجب غذايي شده!
ميز كوچيك و دونفرهي گوشه ي پذيرايي رو به بهترين شكل چيدم؛ دوتا بشقاب گرد
با گلهاي ريز صورتي، دوتا فنجون ماست، يه شاخه گل رز مصنوعي كه داخل
گلدون سفيد كوچيك بود، دستمال سفره هاي آبيرنگ كه به شكل گل درآورده بودم
و داخل ليوانها گذاشته بودم، پارچ نوشابه و برنج سفيد با تزئين زعفرون و يه ظرف
پر از خورشت قورمه سبزي كه بوش مستم كرده بود.🌻🌻
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتچهارم🌷
به سمت اتاق خواب رفتم. آروم كنار تخت ايستادم. آباژور كنار تخت رو روشن كردم
و به چهره اش كه توي خواب به شدت مظلوم شده بود چشم دوختم. دلم نمياومد
بيدارش كنم.
آروم كنار گوشش گفتم:
- احسان؟ احسان؟
صداي هوم گفتنش رو شنيدم كه بلندتر گفتم:
- پاشو شام بخور.
- مامان! خيلي خستهام بذار بخوابم.
خندهام گرفت. جلوي خندهام رو به زور گرفتم و گفتم:
- پاشو ديگه! با شكم گرسنه كه نميشه خوابيد.
غلتي زد و سرش رو سمت ديگه چرخوند.
پتوي روش رو كنار زدم و دوباره صداش كردم.
- احسان! پاشو ديگه!
- اَه! ولم كن ديگه! خوابم مياد.
شونهاش رو تكون دادم.
- احسان!
چشمهاش رو باز كرد. خوابآلود نگاهم كرد و كمي تعجب هم چاشنيش كرد.
- تو ديگه كي هستي؟
مطمئن بودم كه دوباره داره سر كارم ميذاره.
- اينجا بهشته. من هم حوري بهشتيم. برات غذاي بهشتي درست كردم. پاشو بخور!
متعجب سر جاش نشست و چشمهاش رو با پشت دستهاش ماساژ داد.
كليد برق رو روشن كردم كه باعث شد دستهاش رو جلوي چشمهاش بگيره. هنوز
هم مات بهم نگاه ميكرد.
چند دقيقهاي ديگه كه گذشت گفت:
- مبينا تويي؟
- انتظار داشتي كي باشم؟
- اصلاً يادم نبود كه... بيخيال! توي خواب كه چيزي نگفتم؟!
چشمهام رو درشت كردم و گفتم:
- نه!
از اتاق بيرون رفتم و پشت ميز نشستم.
كمي از برنج زعفروني رو از داخل ديس توي بشقاب كشيدم و كمي هم قورمه سبزي
روش ريختم. قاشق و چنگال رو برداشتم؛ اما دستم به خوردن نرفت. منتظر شدم تا
بياد. چند دقيقه ي بعد حوله به دست به سمت ميز اومد و نگاهي به ميز انداخت.
صندلي رو عقب كشيد و نشست. ميخواست حوله رو روي ميز بذاره كه دستم رو
سمتش دراز كردم. حوله رو به دستم داد. حوله رو سر جاش گذاشتم و دوباره
نشستم. برنج كشيده بود و با ميل تموم مشغول خوردن بود. من رو بگو واسه كي
منتظر موندم.
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهیاجباری👩⚖
#پارتشصتپنجم🌷
يه قاشق از برنج رو توي دهانم گذاشتم. الحق كه خوشمزه شده بود. منتظر
واكنشش بودم؛ اما همچنان مشغول خوردن بود.
بالاخره سرش رو بالا آورد و ليوان آب رو به دهانش رسوند. به نگاه منتظرم نگاه
كرد و گفت:
- بد نيست.
- بد نيست؟! اين فوقالعادهست!
با حالت تمسخري خنديد و گفت:
- حالاحالاها كار داره تا دستپختت بشه شبيه دستپخت مامان من.
چپ چپ نگاهش كردم.
- چه انتظاري داري واقعاً؟ داري من رو با كسي كه سي ساله كارش اينه مقايسه
ميكني؟! من تا قبل از اين فوقش دو-سه بار ديگه قورمه سبزي پخته باشم!
شونه اي بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد.
فقط چند لقمه خوردم. ديگه ميلي به غذا نداشتم. الحمداللهي گفتم و بشقابم رو داخل
سينك گذاشتم.
احسان هم ديگه غذاش رو تموم كرده بود. از بس تند غذا خورد امشب رودل ميكنه!
از پاي ميز بلند شد و روي كاناپه نشست. متعجب نگاهش كردم. دستم رو به كمرم
زدم و گفتم:
- يه كمكي هم بعضي اوقات انجام بديد به جايي برنميخوره!
همونطور كه دور دهانش رو با دستمال پاك ميكرد گفت:
- كمك واسه چي؟
از سر تأسف سري تكون دادم و بشقابها رو از روي ميز جمع كردم و داخل سينك
گذاشتم. ظرفها رو شستم و خشك كردم. واقعاً خسته شده بودم. چشمهام ديگه از
هم باز نميشد. وارد اتاق شدم و خودم رو روي تخت ول كردم. كشوقوسي به بدنم
دادم و پتوي گرمو نرم قرمزرنگ رو تا گردنم بالا كشيدم.
چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم كه احساس كردم تخت تكون خورد. چشمهام رو
باز كردم و با ديدن يه نفر ديگه اون سمت تخت خواستم جيغ بكشم كه يادم اومد
اين يه تخت دونفرهست و اون يه نفر ديگه هم به احتمالزياد احسانه. با روزهاي
خوش دوران مجردي كه راحت روي يه تخت با هر پوزيشني ميخوابيدم خداحافظي
كردم.
احسان به سمتم غلت خورد و حالا چشمهاي هردومون در هم گره خورده بود و قلبم
به شدت توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
ترس تموم وجودم رو گرفته بود. ناخودآگاه در حالت تدافعي قرار گرفتم و خودم رو
جمع كردم. احساس گرما و هرم نفسش رو روي صورتم حس ميكردم. چشمهام رو
روي هم فشار دادم و براي اولين بار وارد دنياي زنـ*ـانگيم شدم.💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>