May 11
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم...🫀
#اربعین🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت933 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت934
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۴
چند روز باقی مانده از تابستان هم می گذرد
اینبار همراه پسر عمو مرتضی که تا اول مهر تبریز ماند به اداره می رویم برای گرفتن نتایج آزمون
این همراهی نه به خواست من بود و نه او بلکه به تقاضای حاج بابا بود برخلاف تدبیر پسر عمو مصطفی !
نمی دانم نامش حکمت خدا بود یا مصلحت او
ولی هر چه بود و هر چه هست درهای جدیدی از روابط بین آدم ها به رویم باز کرد
- اینم از کارنامه ی اعمال عموزاده جان
خیالت راحت شد ؟ از امشب آسوده می خوابی قربونت
- خیالم که راحت بود ولی خب همیشه کارنامه گرفتن به استرسی به جون آدم میندازه که دست خودت نیست
همراه پسر عمو مرتضی قدم به خیابان می گذاریم و به انتظار از راه رسیدن تاکسی می ایستم
داستان تلخ کرونا روی همه چیز اثر گذاشته بود حتی این تاکسی ها
دو نفر بیشتر سوار نمی کردند ؛
کرایه بیشتر بود ؛
و برای از راه رسیدنش باید بیشتر منتظر می ماندی !
پسر عمو نگاهی به ساعتش می اندازد و من دستم روی چادرم می نشیند
عادت بود ، می دانستم حجابم کامل است ولی عادت کرده بودم دائم چادر و روسری را مرتب کنم
- بپر بالا که زودتر برسیم
- چشم
برای تاکسی دست تکان داده و با متوقف شدنش سوار می شویم
دومین بار بود سوار تاکسی های این شهر می شدم
پسر عمو مصطفی که ماشین داشت و هیچ وقت کسی که با او همراه میشد رنگ تاکسی یا اتوبوس را نمی دید
درست مثل عمو یاشار که او هم ماشینی بهتر از او داشت و تا سادات جان اراده می کرد خودش را جایگزین پسر عمو مصطفی کرده و حاضر میشد
با فاصله از هم هر دو روی صندلی عقب نشسته بودیم که با دیدن مسیر تعجب کرده رو به مرتضی سوالی که تا روی زبانم آمده می پرسم
- این که .... راه خونه نیست !
کجا میریم ؟
- نترس قربونت
جای بدی نمیریم
نگران هم نباش چون من به شدت نسبت به امانت حاج بابا حساسم
صحیح و سالم میرسی خونه ترسو خانوم !
چشمکی حواله ام کرده و دستش را به نشانه ی ارادت تا کنار پیشانی بالا می آورد
گرچه این ندانستن آزاردهنده بود ولی کم کم حسم نسبت به این پسر تغییر می کرد
تمام تفاوت هایش به کنار ، آدم صاف و صادقی بود
به قول معروف رو راست !
بدی ها و خوبی هایش روی رو بود
اگر حرفی داشت در چشم های مخاطب خیره میشد و بی توجه به واکنش او با صراحت می گفت
ولی ندیده بودم پشت سر کسی بساط بدگویی پهن کند
این حسن بزرگی بود دیگر ؛ نبود ؟!
- آقا قربون دستت
همین جا بزن کنار
چقدر تقدیم کارتخوانت کنم ؟
با توقف ماشین پیاده می شود و برای راننده کارت می کشد
پشت سرش ایستاده ام تا ببینم در ادامه چه برنامه ای داشت
- بفرمایید خانوم
از این طرف !
با دستش به سمت پیاده رو اشاره می کند و من تازه متوجه عمارتی تاریخی می شوم که ظاهراً تبدیل به تفرجگاه شده بود
- چه قشنگه اینجا !
- حاجیتو دست کم گرفتی ؟
داداشت یه ارزن شبیه اون داداش بی سلیقه ش نیست
خداوکیلی با مصطفی اومده بودی عمرا سر از همچین جایی در میاوردی
قدم روی سنگ فرش های منتهی به باغ پشت عمارت می گذارم
قشنگ بود و .... شلوغ
این وقت روز عجیب به نظر می رسید
البته بیشتر دختر و پسرهایی بودند که حکم دوست اجتماعی یا همان دوست پسر دوست دختر را داشتند
- اینجا چطوره بشینیم ؟
- خوبه !
پشت میز چوبی که نزدیک آب نما بود می نشینیم
خنکی مطبوعی داشت ، دلچسب و آرامش بخش
- من اینجا رو خیلی دوست دارم
قبل از رفتن به تهران زیاد میومدم .... با رفیقام
- فقط .... رفیقاتون !
دستی پشت گردنش کشیده و لبخند می زند
طنز کلامم را گرفته بود و پاسخی در خور آنچه شنیده بود می دهد
- آره دیگه !
فقط این وسط داداش نسبت به اونایی که هم جنس جنابعالی بودن زیادی حساس بود
زیادااااا ....
می گوید و می خندد
با خودم فکر می کنم عمو جان حمید در لقمه ای که به دو فرزندش داده تبعیض قائل شده یا در تربیت آنها که یکی می شود برادر بزرگ تر که حالا مطمئنم بین تمام خانواده حرف اول و آخر را می زند
دیگری می شود این پسر مهربان ولی بی نهایت سر به هوا
احساس می کنم برای برادرش حکم ماهی را دارد که دائم از دستش لیز خورده و در می رود
کانال دوممون
https://eitaa.com/joinchat/1468858583Cb483a40952
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت934 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت935
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۳۵
- خب !
بگذریم از این حرفای بالای هیجده سال
به سن و سال شما نمی خوره عمو زاده جان
اومدیم اینجا چون دلم می خواست اولین کسی باشم که بابت این موفقیت کامتو شیرین می کنم
این منو خدمت شما
هر چی دوست داری انتخاب کن برا منم از همون سفارش بده
- ممنون
مهربانی های صادقانه اش به دلم می نشیند
این پسر هم خیلی خوب بود ، درست مانند برادرش
فقط راه و روش این یکی با آن یکی در ابراز عشق به زندگی متفاوت بود
با شنیدن و دیدن چیزی که سفارش داده بودم تعجب می کند و بلافاصله با رسیدن سفارشات آن را بر زبان می آورد
- خداوکیلی گرمای هوا رو دیدی !؟
یه نوشیدنی خنک سفارش میدادی قربونت
- دوست ندارید ؟
لیوان محتوی نسکافه ی داغ را بالا آورده و جرعه ای می نوشد که من احساس می کنم مخاط گلویم سوخت ولی او عادت داشت به خوردن هر چیز داغی
- دوست که دارم ولی خب الان اگه جای این فالوده ی خنک که عطر گلاب و لیموش مشمامو نوازش میده سفارش میدادی ....
دستت درد نکنه ، حسنش این بود که سلیقت اومد دستم
بفرمایید
مثلاً مهمون منی عموزاده جان !
لبخند می زنم و مشغول خوردن آنچه سفارش داده بودم می شویم
سکوت کرده و من تازه وقتی لیوان خالی را روی میز می گذارم متوجه نگاه خیره اش روی خودم می شوم
- چیزی شده ؟
- حتماً باید چیزی بشه که نگات کنم ؟
یه چی بپرسم ؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و او لب باز می کند
- میگم .... راسته ؟ یعنی جدی جدی ... تو یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط بیابون خودتو از دست آدم بدا نجات دادی ؟
نگاه از او گرفته و به باقی مانده ی نوشیدنی داخل لیوان خیره می شوم
جز سکوت جوابی ندارم برای آدمی که تا جای من نبوده باشد نمی تواند به معجزات خدا ایمان بیاورد
- ناراحت شدی ؟
من ... منظوری نداشتم ، اصلاً ببخشید
بی خیال دیگه
یه سوال بود خانوم !
- معجزه !
اگه به این کلمه معتقد باشید باور می کنید خدا وسط ناممکن های زندگی هر کسی هزار تا اتفاق پیش میاره که معنای مطلق این واژه هست
من باور کردم
امیدوارم شما توی لحظه های خوش زندگیتون معجزه ببینید نه تو دل یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط یه بیابون که سگ لرزه به تن آدم میوفته !
میشه بریم خونه ؟
همچنان خیره به قطرات ته لیوان هستم که مرتضی صندلی را عقب کشیده و در سکوت پاسخ مثبت به سوالم می دهد
او حرف بدی نزده بود ولی داغ دلم را تازه کرده با این یادآوری
بیشتر از دردهای تحمیل شده به قلبم در خانه ی نادر و تراب داغ از دست دادن سید موسی و سدبابای جوانمرد مرا بی قرار کرده بود
به خیابان می رسیم ، دوباره تاکسی می گیرد و اینبار آدرس خانه را می دهد
تمام طول مسیر خیره به خیابان و آدم ها بودم در حالی که یک دور کامل زندگی ام را از روز اول تا به این لحظه مرور کرده و در دلم خدا را شکر می کنم بابت همه چیز ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂