ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1174 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1175
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۵
قمر
سه روز از آمدن مامان گذشته و یک روز از رفتن حاج حیدر آقا
حالا که به لطف حاج بابا و سخاوت قلب سادات جان حضور مامان در کنارم تثبیت شده بهترین حال را دارم
هنوز سادات جان با مامان مثل غریبه ها رفتار می کند ولی در عین حال من چتر حمایتش را می بینم که بر سر او و برادرم گسترده شده
- باز در اومد !
قاسم با صدای کودکانه اش خبر از جدا شدن چرخ ماشین اسباب بازی اش می دهد
و من که از دیدن او در کنار فاطمه کوچولو به وجد آمده بودم دست دراز کرده آن را زیر ماشین جا می زنم
- بیا قربونت برم
با آبجی بازی کنید تا من برگردم
- باش
بچه ها بزرگ ترین قلب ها را در سینه داشتند به گمانم
نه غصه هایشان ماندنی بود
نه دردهایشان ادامه دار بود
نه قهر کردنشان دنباله دار
در لحظه زندگی می کردند و انگار ذهنشان در به خاطر سپردن بدی آدم ها زیادی کند و ناتوان بود
سادات جان کیسه ی برنج را کنارش گذاشته و مشغول پاک کردن بود
سوی دیگر مامان نشسته بود در حالی که سبزی خوردن برای ناهار ظهر پاک می کرد
هر دو سکوت اختیار کرده و با آرامش مشغول بودند
نگاهم از پنجره به داخل حیاط کشیده می شود
حاج بابا مشغول تمیز کردن باغچه و حذف علف ها از کنار گل ها بود
به سکوت همگی احترام گذاشته و وارد آشپزخانه می شوم
از داخل یخچال سیب و پرتقالی برداشته همراه بشقاب و چاقو به اتاق بر می گردم
- بچه ها !
کی میوه می خوره ؟
- من !
- من ...
قاسم اول جواب می دهد و پشت بندش فاطمه با صدای ظریف و بهشتی اش همراهی می کند
خیلی وقت نیست که زبان باز کرده
به قول سادات جان کمی دیر ولی خوب
میوه ها را پوست گرفته ریز می کنم و بشقاب را پیش روی بچه ها قرار می دهم
سرگرم که می شوند گوشی را برداشته تا به ادامه ی پیامک بازی با حاج حیدر آقا بپردازم
آخرین پیامی که تازه رسیده بود را باز می کنم
خوشم می آمد که همیشه پایه بود
هر وقت تماس می گرفتم پایه ی حرف زدن
هر وقت پیام می دادم پایه ی پیامک بازی
هر وقت اندوهی به دلم سرازیر می شد پایه ی دلداری دادن
و هر وقت از شادی لبریز می شدم پایه ی شکرگذاری های خالصانه .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 بقلم نگار بانو•° #part1 صدای قدمهام توی سرم میپیچید و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part2
سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید:
هرکاری باشه انجام میدید؟
فوری سر تکون دادم:
بله فقط یه حقوقی داشته باشه که کفاف گذران زندگی رو بده یه جای خواب هم داشته باشه همین
سر تکون داد: برای هیچ کاری جای خواب به یه دختر جوون نمیدن
مگر اینکه پرستار سالمند بشید
که اونم بدون معرف و رزومه ممکن نیست
کسی رو دارید ضامنتون بشه؟
شرم و درماندگی رو به نگاه و صدام ریختم:
سابقه که ندارم
معرف هم که معلومه ندارم اگر کسی رو داشتم شبا می رفتم اونجا آواره خیابون نمیشدم
ابروهاش از شدت تعجب بلند شد: یعنی هیچ کسی رو ندارید؟!
_نه...
قضیه ش مفصله
پدر و مادر من سالها پیش مجبور شدن باهم از دهاتشون فرار کنن و بیان شهر
من تو کل دنیا فقط پدرمو داشتم که اونم...
قطره اشکی چاشنی درددل سوزناکم شد
عمیق نفس کشیدم و بعد به پارکی که از کنارش رد میشدیم اشاره کردم:
ممنون میشم همینجا پیاده م کنید...
نگاهی به پارک و بعد به من کرد:
این وقت شب پارک؟
_نمیخوام مزاحمتون بشم
این چند شبه توی گرم خونه شهرداری خوابیدم
همین نزدیکیاست...
تا اونجا پیاده میرم
بی توجه به تعارفم تغییر مسیر داد: تا اونجا میرسونمتون...
درمورد کار هم...
یکی از دوستان من برای مادربزرگش دنبال پرستار میگرده
اون بنده خدا توان حرکت و حرف زدن نداره همه کارهای شخصیش به عهده شماست
مضاف بر کارهای خونه
میتونید؟
امیدوار سر تکون دادم: بله میتونم
فقط جای خواب داشته باشه و یه حقوق مکفی
ولی...
پس قضیه ضامن چی میشه؟
دستی به محاسن پر ولی آنکادرش کشید و بعد از سکوتی نسبتا طولانی به زبون اومد:
من میتونم ضمانتتون رو بکنم
مشروط بر اینکه یه مبلغ سنگینی رو سفته بدید و مدارک شناساییتون پیش من گرو بمونه...
البته توی قرارداد سفته ها رو مشروط میکنیم که نگرانی هم نداشته باشید
بی تعلل قبول کردم: اشکالی نداره هر کاری شما بگید انجام میدم
خدا خیرتون بده...
بغض به صدام غالب شد:
این چند شبه خیلی دعا کردم خدا منو از این مخمصه نجات بده
امشب که از دست اون مزاحما فرار میکردم کلی به خدا غر زدم که چرا به دادم نمیرسه
فکر نمیکردم اینطور سبب خیر بشه...
اصلا نمیدونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم
امیدوارم خیرش رو تو زندگیتون ببینید
به نظر زیادی محکم می اومد ولی اونقدر لحنم سوزناک بود که کمی متاثر بشه
ولی حرفی نزد
در سکوت مطلق کنار گرم خونه نگه داشت و از جیبش کارتی بیرون کشید و مقابلم گرفت:
فردا تماس بگیرید بگم چه ساعتی و کجا بیاید...
لبخندی به رَوش خودم زدم و کارت رو گرفتم: ممنونم
با اجازه تون
پیاده شدم ولی دوباره خم شدم و پرسیدم:
ببخشید اسمتون؟
_پاک روان هستم...
_ممنونم ازتون آقای پاک روان
زیر چتر نگاهش وارد گرم خونه شدم
ظاهرا دیر رسیده بودم و تختهای پایین همه پر شده بود!
به زحمت از یکیشون بالا رفتم و افتادم
خیلی خسته بودم اما نشاط و شیطنت خونم از این موفقیت سهل غلیان کرده بود
پتو رو روی سرم کشیدم و شماره رو گرفتم
طولی نکشید که جواب داد: شیری یا روباه؟
_من برای روباه بودن طراحی نشدم
مشخصه طرف خیلی سفته ولی برای قدم اول خیلی خوب بود
حداقل راه باز شد برای قدمهای بعدی!...
_خیلی خب خسته نباشی
گزارشش رو بنویس فردا ازت تحویل میگیرم
_باشه فقط امشب ناچارم تو گرم خونه بین یه مشت معتاد بخوابم
اینم فاکتور کن!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1175 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1176
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۶
* جواب این حرفتو میزارم ایشالا به امید خدا شب عروسیت میدم !
فقط دعا کن خدا از بین بنده هاش یه پسر خوب و خوش قیافه و خوش تیپ و همه چی تموم قسمتت بکنه تا من یکی حرفی واسه گفتن نداشته باشم خانوم خانوما ....
قند در دلم آب می شود در حالی که عرق شرم هم بر پیشانی ام نشسته
چه راحت از رفتنم حرف می زند
چه راحت از ازدواجم می گوید
چه ساده نبودنم برایش هضم شده و آن را پذیرفته
حالا جای شیرینی قند را تلخی فراغ در دلم می گیرد
کاش عاشقم بود
کاش برای عمری در کنار من بودن حریص بود
کاش دزدیدن قلبم و به یغما بردن احساسم اولویت این روزهایش بود !
- می خواااااااااام !
جیغ بنفشی که فاطمه می کشد مرا از دنیای خیالات تلخ و شیرین بیرون می کشد
حالا خوب شد !
نیم وجبی موهای کوتاه و مرتب شده ی قاسم را کشیده بود و قصد داشت به زور فرفره را از او بگیرد
تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود و جیغ می کشید
عجب بچه ای بود ؛
درست مثل پدرش !
زورگو ، مستبد ولی مهربان
هنوز مداخله نکرده ام که با حلقه زدن اشک در چشمان برادر مظلومم خودش از کاری که کرده بود پشیمان شده در صدد دلجویی بر می آید
- بوس تونم ؟
ابروهایم بالا می پرد
چشم جناب سرگرد روشن
می خندم
به کودکی با صفا و به دور از غرض و مرض این بچه ها می خندم
نگذاشتند به دقیقه برسد
حتی نیاز به دخالت من هم نبود
آشتی می کنند
اینبار قاسم فرفره را بدون هیچ مقاومتی در دستان کوچک دخترک قرار داده و با لذت به تخم رضایتی که در قلب او کاشته بود می نگرد
* منم همین آرزو رو واسه شما دارم
راه افتادید ؟
ترجیح می دهم مسیر صحبت را عوض کنم
چند روزی هست به شکرانه ی حضور مامان و پایان یافتن دغدغه ای که برای او داشتم تصمیم گرفته بودم بی خیال این دلدادگی یک طرفه شده و کار دلم را تنها به دست خداوند بسپارم و بس
* بله
نیم ساعتی هست
چی شد ؟
یهو زدی جاده خاکی ؟
گفتم بگم که فکر نکنی نفهمیدم !
حالا غصه نخور ، از سوگل که گذشت ولی از خاله حلیمه خواهش می کنم سر سفره ی عقد واست دعا کنه
یه شوهر گیرت بیاد بییییییست !
یکی .... یکی مثل خودم
چطوره ؟ موافقی ؟
دوباره قند و دل من و آبی که میانه داری می کند
خوش به حال کسی که قرار بود عمری در کنار او باشد و از این مهربانی و توجهات ویژه برخوردار شود
صدای زنگ حیاط بلند می شود
گوشی را کنار گذاشته بر می خیزم
از پنجره ی اتاق حاج بابا را می بینم که خودش در را می گشاید
جیران بود !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1176 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1177
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۷
حاج حیدر
جاده به انتها نزدیک می شود و دیوارهای شهر را می بینم
البته دیواری در کار نیست
شهر هیاهویی دارد که در دل جاده پیدا نمی شود
خیابان خلوت است
بعد از ظهر شده و هنوز خیلی تا غروب فاصله داریم
قبل از رسیدن به خانه با عزیز جان تماس می گیرم و خبر رسیدنم را به او می دهم
پیامکی هم سهم کاظم می شود و پیام دیگری سهم قمر !
ماشین را داخل پارکینگ پارک کرده سمت آسانسور می روم
تمام بارم یک چمدان بود
البته ظاهراً یک چمدان بود ولی در باطن عزیز جان به اندازه ی سه چمدان در آن خوراکی و وسیله جا داده بود
انگار اینجا سبزی پیدا نمیشد ؛
انگار اینجا رب گوجه فرنگی نداشتند ؛
انگار نبات های تهران دل درد را بر طرف نمی کرد ؛
وارد خانه شده و در را پشت سر می بندم
چقدر دلم برای این فضا و این تنهایی که مال خود خودم بود تنگ شده
قبل از هر کاری محتویات چمدان را خالی کرده هر چه مربوط به یخچال بود به سرمای پشت درش می سپارم و هر چه مربوط به کابینت ها بود جاگذاری می کنم
نهایتاً باقی وسایل که لباس هایم بود را داخل چمدان رها کرده و بی خیال می شوم
- آخیش !
هر کی گفته هیچ کجا خونه ی خود آدم نمیشه درست گفته
اصلاً باید لب و دهنشو طلا گرفت
از داخل کابینت کمی آجیل برای خودم داخل ظرف ریخته و بر می گردم داخل پذیرایی
در حالی که سنگینی تنم را به مبل تحمیل می کردم دراز کشیده و کنترل تلویزیون را در دست می گیرم
حتی به خودم زحمت تعویض لباس هایم را نداده بودم
هنوز دو سه تا پسته بیشتر نخورده ام که نرم نرمک پلک هایم گرم شده و به خواب می روم
بهترین کار همین بود
نمی دانم چقدر می گذرد و ذهنم چند دقیقه یا چند ساعت فرصت پیدا می کند برای به آرامش رسیدن
فقط وقتی با بلند شدن صدای زنگ تلفن همراه از خواب بیدار می شوم هنوز آنقدر گیجم که اطمینان پیدا می کنم سیر خواب نشده ام
ناراضی از پاره شدن چرت و به هم ریختن خوابم دست دراز کرده گوشی را از روی میز بر می دارم
کاش قبل از خوابیدن آن را بی صدا می کردم
ا .... حاج صادق بود !
بعد از روز اول سال و تماسی که برای تبریک عید گرفته بودم دیگر از او و خانواده اش خبری نداشتم
صدایم را صاف کرده ، تماس را برقرار می کنم
- سلام بر حاج صادق عزیز و گرامی !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part2 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part3
"چند روز قبل..."
جلوی آینه دستی به موهای پرپشت و مشکیش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد...
الهه از پشت سر مشتی به شونه ش کوبید:
خوبی بابا خوبی...
عروس خانوم میپسنده!
والا ما شنیده بودیم دخترا دیر حاضر میشن تو روی هرچی دختره سفید کردی!
بجمب دیگه علف زیر پامون سبز شد
الیاس سرخوش خندید و انگشت تکان داد:
جلو زبونتو بگیر وروجک ببینم میتونی امشب آبروریزی راه بندازی؟
هزاربار بهت گفتم هروقت خواستی افاضه کنی قبلش یه تفالی به شناسنامه ت بزن!
الهه بی اعتنا شانه بالا انداخت: باشه بابابزرگ حالا بجمب که آقاجون الانه صداش در بیاد...
صدای حاج غفار پاک روان هم در دم دراومد: باباجان خوبه امشب شب خواستگاریت نیست پس فردا که قرار و مدار بذاریم و وقت تعیین کنیم میخوای چکار کنی؟
خوبه ما ماهی چند وعده خونه حاج محسن ایناییم
به قد کافی همه دیدنت و اونی که باید بپسنده پسندیده!
پس انقد خون به جیگر ما نکن!
الیاس هول از اتاق بیرون زد و روبروی پدرش با شرمندگی سر کج کرد:
شرمنده حاجی این ته تغاریت ادکلنمو گم و گور کرده بود
انقدم گوشه کنایه نزنید ما زمین خورده تونیم
جمیله خانوم که به حق هم جمیله بود و الیاس وارث چشمهای خمارش، چادرش رو به سر کشید
انقد اذیتش نکنید بچه مو
فعلا حرفی نزنید تا لیلا بره خونه بخت
بعد من خودم کم کم با ناهید خانوم حرف میزنم
یاعلی بگو دیگه حاجی دیر شد...
الیاس پشت فرمون با چهره ای جدی و محکم رانندگی میکرد اما توی دلش غوغایی بود
با اینکه مدام لعیای دلش رو میدید هیچ وقت حس دیدنش عادی نمیشد
هربار که به خونه رفیق قدیمی پدرش میرفت با دیدن دختر کوچیکه حاج محسن قلبش آب میشد
لعیا هم از حق نگذشته، تک بود
هم خانومی و نجابت و رفتارش و هم جمال و کمالش
هم عقل و فکرش و هم دین و ایمانش
محکم و دوست داشتنی
شیرین و عاقل
زیبا و نجیب
رویای کودکیش همبازی شدن با دختری بود که به پسرها محل نمیداد و آرزوی جوونیش مرد اون دختر شدن
دختری که اونقدر همه چیز تموم بود که تمام فکر و دل و چشم الیاس رو پر کرده بود
طوری پرکرده بود که هیچ جماعت نسوانی به چشمش نیاد
الیاس آروم و تودار بود ولی اونقدر هم عاشق بود که تقریبا همه بدونن خاطر لعیا رو میخواد و خیلی هم میخواد
همه منتظر بودن لیلا خواهر بزرگ لعیا که تازه با پسر خاله ش نامزد کرده بود راهی خونه ی بخت بشه تا حرف این دو تا جوون رو بزنن
هنوز توی گیرودار غلبه بر هیجانش بود که خودش رو مثل کفتر جلد مقابل خانه ی معشوق پیدا کرد
پارک کرد و همراه بقیه پیاده شد
زیر لب ذکری گفت که آروم بشه و همراه پدر و مادر و خواهر کنکوری شیطون و شیرین زبونش وارد خونه شد
از حیاط پر گل و پردار و درخت و خوش عطر منزل لیلی گذشت و از پله ها بالا رفت
جلوی در سلام و علیک دسته جمعی به راه بود
با حاج محسن و طاها پسرش دست داد و مقابل ناهید خانوم دست به سینه سلام کرد
لیلا که طبق معمول این ایام نامزدی منزل همسرش بود و چاره ای نبود جز اینکه با لعیا مواجه بشه و سلام کنه
سخت ترین کاری که توی زندگیش سراغ داشت و هربار هم سخت تر میشد!
نگاهش رو به سرعت از صورت مهتابی و نمکی لعیا عبور داد و به شمعدونی گوشه پله داد: سلام
اونقدر آهسته و کم جون که به زحمت شنیده شد
لعیا هم دستش رو به دامن چادر رنگیش گره زد و به همون آرومی اما نرم سلام کرد
خیلی سریع از مقابلش گذشت و پشت سر پدرش وارد خونه شد
همین یک کلمه براش از تمام شعرهای دنیا زیباتر و گیراتر بود وقتی با صدای لعیا به گوش میرسید
خودش هم نمیفهمید چرا اینطور به دلش نشسته
فقط میدونست که نداشتنش ممکن نیست
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀