eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
505 عکس
451 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1175 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۶ * جواب این حرفتو میزارم ایشالا به امید خدا شب عروسیت میدم ! فقط دعا کن خدا از بین بنده هاش یه پسر خوب و خوش قیافه و خوش تیپ و همه چی تموم قسمتت بکنه تا من یکی حرفی واسه گفتن نداشته باشم خانوم خانوما .... قند در دلم آب می شود در حالی که عرق شرم هم بر پیشانی ام نشسته چه راحت از رفتنم حرف می زند چه راحت از ازدواجم می گوید چه ساده نبودنم برایش هضم شده و آن را پذیرفته حالا جای شیرینی قند را تلخی فراغ در دلم می گیرد کاش عاشقم بود کاش برای عمری در کنار من بودن حریص بود کاش دزدیدن قلبم و به یغما بردن احساسم اولویت این روزهایش بود ! - می خواااااااااام ! جیغ بنفشی که فاطمه می کشد مرا از دنیای خیالات تلخ و شیرین بیرون می کشد حالا خوب شد ! نیم وجبی موهای کوتاه و مرتب شده ی قاسم را کشیده بود و قصد داشت به زور فرفره را از او بگیرد تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود و جیغ می کشید عجب بچه ای بود ؛ درست مثل پدرش ! زورگو ، مستبد ولی مهربان هنوز مداخله نکرده ام که با حلقه زدن اشک در چشمان برادر مظلومم خودش از کاری که کرده بود پشیمان شده در صدد دلجویی بر می آید - بوس تونم ؟ ابروهایم بالا می پرد چشم جناب سرگرد روشن می خندم به کودکی با صفا و به دور از غرض و مرض این بچه ها می خندم نگذاشتند به دقیقه برسد حتی نیاز به دخالت من هم نبود آشتی می کنند اینبار قاسم فرفره را بدون هیچ مقاومتی در دستان کوچک دخترک قرار داده و با لذت به تخم رضایتی که در قلب او کاشته بود می نگرد * منم همین آرزو رو واسه شما دارم راه افتادید ؟ ترجیح می دهم مسیر صحبت را عوض کنم چند روزی هست به شکرانه ی حضور مامان و پایان یافتن دغدغه ای که برای او داشتم تصمیم گرفته بودم بی خیال این دلدادگی یک طرفه شده و کار دلم را تنها به دست خداوند بسپارم و بس * بله نیم ساعتی هست چی شد ؟ یهو زدی جاده خاکی ؟ گفتم بگم که فکر نکنی نفهمیدم ! حالا غصه نخور ، از سوگل که گذشت ولی از خاله حلیمه خواهش می کنم سر سفره ی عقد واست دعا کنه یه شوهر گیرت بیاد بییییییست ! یکی .... یکی مثل خودم چطوره ؟ موافقی ؟ دوباره قند و دل من و آبی که میانه داری می کند خوش به حال کسی که قرار بود عمری در کنار او باشد و از این مهربانی و توجهات ویژه برخوردار شود صدای زنگ حیاط بلند می شود گوشی را کنار گذاشته بر می خیزم از پنجره ی اتاق حاج بابا را می بینم که خودش در را می گشاید جیران بود ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1176 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۷ حاج حیدر جاده به انتها نزدیک می شود و دیوارهای شهر را می بینم البته دیواری در کار نیست شهر هیاهویی دارد که در دل جاده پیدا نمی شود خیابان خلوت است بعد از ظهر شده و هنوز خیلی تا غروب فاصله داریم قبل از رسیدن به خانه با عزیز جان تماس می گیرم و خبر رسیدنم را به او می دهم پیامکی هم سهم کاظم می شود و پیام دیگری سهم قمر ! ماشین را داخل پارکینگ پارک کرده سمت آسانسور می روم تمام بارم یک چمدان بود البته ظاهراً یک چمدان بود ولی در باطن عزیز جان به اندازه ی سه چمدان در آن خوراکی و وسیله جا داده بود انگار اینجا سبزی پیدا نمیشد ؛ انگار اینجا رب گوجه فرنگی نداشتند ؛ انگار نبات های تهران دل درد را بر طرف نمی کرد ؛ وارد خانه شده و در را پشت سر می بندم چقدر دلم برای این فضا و این تنهایی که مال خود خودم بود تنگ شده قبل از هر کاری محتویات چمدان را خالی کرده هر چه مربوط به یخچال بود به سرمای پشت درش می سپارم و هر چه مربوط به کابینت ها بود جاگذاری می کنم نهایتاً باقی وسایل که لباس هایم بود را داخل چمدان رها کرده و بی خیال می شوم - آخیش ! هر کی گفته هیچ کجا خونه ی خود آدم نمیشه درست گفته اصلاً باید لب و دهنشو طلا گرفت از داخل کابینت کمی آجیل برای خودم داخل ظرف ریخته و بر می گردم داخل پذیرایی در حالی که سنگینی تنم را به مبل تحمیل می کردم دراز کشیده و کنترل تلویزیون را در دست می گیرم حتی به خودم زحمت تعویض لباس هایم را نداده بودم هنوز دو سه تا پسته بیشتر نخورده ام که نرم نرمک پلک هایم گرم شده و به خواب می روم بهترین کار همین بود نمی دانم چقدر می گذرد و ذهنم چند دقیقه یا چند ساعت فرصت پیدا می کند برای به آرامش رسیدن فقط وقتی با بلند شدن صدای زنگ تلفن همراه از خواب بیدار می شوم هنوز آنقدر گیجم که اطمینان پیدا می کنم سیر خواب نشده ام ناراضی از پاره شدن چرت و به هم ریختن خوابم دست دراز کرده گوشی را از روی میز بر می دارم کاش قبل از خوابیدن آن را بی صدا می کردم ا .... حاج صادق بود ! بعد از روز اول سال و تماسی که برای تبریک عید گرفته بودم دیگر از او و خانواده اش خبری نداشتم صدایم را صاف کرده ، تماس را برقرار می کنم - سلام بر حاج صادق عزیز و گرامی ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part2 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 "چند روز قبل..." جلوی آینه دستی به موهای پرپشت و مشکیش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد... الهه از پشت سر مشتی به شونه ش کوبید: خوبی بابا خوبی... عروس خانوم میپسنده! والا ما شنیده بودیم دخترا دیر حاضر میشن تو روی هرچی دختره سفید کردی! بجمب دیگه علف زیر پامون سبز شد الیاس سرخوش خندید و انگشت تکان داد: جلو زبونتو بگیر وروجک ببینم میتونی امشب آبروریزی راه بندازی؟ هزاربار بهت گفتم هروقت خواستی افاضه کنی قبلش یه تفالی به شناسنامه ت بزن! الهه بی اعتنا شانه بالا انداخت: باشه بابابزرگ حالا بجمب که آقاجون الانه صداش در بیاد... صدای حاج غفار پاک روان هم در دم دراومد: باباجان خوبه امشب شب خواستگاریت نیست پس فردا که قرار و مدار بذاریم و وقت تعیین کنیم میخوای چکار کنی؟ خوبه ما ماهی چند وعده خونه حاج محسن ایناییم به قد کافی همه دیدنت و اونی که باید بپسنده پسندیده! پس انقد خون به جیگر ما نکن! الیاس هول از اتاق بیرون زد و روبروی پدرش با شرمندگی سر کج کرد: شرمنده حاجی این ته تغاریت ادکلنمو گم و گور کرده بود انقدم گوشه کنایه نزنید ما زمین خورده تونیم جمیله خانوم که به حق هم جمیله بود و الیاس وارث چشمهای خمارش، چادرش رو به سر کشید انقد اذیتش نکنید بچه مو فعلا حرفی نزنید تا لیلا بره خونه بخت بعد من خودم کم کم با ناهید خانوم حرف میزنم یاعلی بگو دیگه حاجی دیر شد... الیاس پشت فرمون با چهره ای جدی و محکم رانندگی میکرد اما توی دلش غوغایی بود با اینکه مدام لعیای دلش رو میدید هیچ وقت حس دیدنش عادی نمیشد هربار که به خونه رفیق قدیمی پدرش میرفت با دیدن دختر کوچیکه حاج محسن قلبش آب میشد لعیا هم از حق نگذشته، تک بود هم خانومی و نجابت و رفتارش و هم جمال و کمالش هم عقل و فکرش و هم دین و ایمانش محکم و دوست داشتنی شیرین و عاقل زیبا و نجیب رویای کودکیش همبازی شدن با دختری بود که به پسرها محل نمیداد و آرزوی جوونیش مرد اون دختر شدن دختری که اونقدر همه چیز تموم بود که تمام فکر و دل و چشم الیاس رو پر کرده بود طوری پرکرده بود که هیچ جماعت نسوانی به چشمش نیاد الیاس آروم و تودار بود ولی اونقدر هم عاشق بود که تقریبا همه بدونن خاطر لعیا رو میخواد و خیلی هم میخواد همه منتظر بودن لیلا خواهر بزرگ لعیا که تازه با پسر خاله ش نامزد کرده بود راهی خونه ی بخت بشه تا حرف این دو تا جوون رو بزنن هنوز توی گیرودار غلبه بر هیجانش بود که خودش رو مثل کفتر جلد مقابل خانه ی معشوق پیدا کرد پارک کرد و همراه بقیه پیاده شد زیر لب ذکری گفت که آروم بشه و همراه پدر و مادر و خواهر کنکوری شیطون و شیرین زبونش وارد خونه شد از حیاط پر گل و پردار و درخت و خوش عطر منزل لیلی گذشت و از پله ها بالا رفت جلوی در سلام و علیک دسته جمعی به راه بود با حاج محسن و طاها پسرش دست داد و مقابل ناهید خانوم دست به سینه سلام کرد لیلا که طبق معمول این ایام نامزدی منزل همسرش بود و چاره ای نبود جز اینکه با لعیا مواجه بشه و سلام کنه سخت ترین کاری که توی زندگیش سراغ داشت و هربار هم سخت تر میشد! نگاهش رو به سرعت از صورت مهتابی و نمکی لعیا عبور داد و به شمعدونی گوشه پله داد: سلام اونقدر آهسته و کم جون که به زحمت شنیده شد لعیا هم دستش رو به دامن چادر رنگیش گره زد و به همون آرومی اما نرم سلام کرد خیلی سریع از مقابلش گذشت و پشت سر پدرش وارد خونه شد همین یک کلمه براش از تمام شعرهای دنیا زیباتر و گیراتر بود وقتی با صدای لعیا به گوش میرسید خودش هم نمیفهمید چرا اینطور به دلش نشسته فقط میدونست که نداشتنش ممکن نیست ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1177 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۸ مثل همیشه ، سلام گرمم به علیک گرم تری گره می خورد - علیکم السلام و رحمة الله و برکاة ! چطوری برادر ؟ - به لطف شما بد نیستم شما چه خبر ؟ حاج خانوم ، آقا امیر حسین ، خانومتون ؟ همگی خوبن انشاالله ؟ - خداروشکر کجایی ؟ ببینمت ! - من ؟ امروز تازه رسیدم تهران خیر باشه ؟ در خدمتم ! - البته که خیره پس اگه حوصله ی مهمون داری بیام پیشت ؟ یا شما میای عید دیدنی ما ؟ - هر طور شما امر کنید ! تعارفات را به مقصد رسانده و در نهایت قرار شد من به دیدار او و خانواده اش بروم اصرار می کند حالا که می روم برای شام بروم و من که بعد از چند روز پر هیجان اصلاً حوصله ی تنهایی را نداشتم از خدا خواسته می پذیرم ! - حنا .... خانوم نمیاد تهران ؟ نگاه از لیوان چای گرفته و به امیر حسین خیره می شوم که این را پرسیده بود با اینکه دو سال از آشنایی او و قمر می گذشت هنوز مثل همان روزها جوری برخورد می کرد که انگار در مورد خواهرش حرف می زند - فعلاً که نه ! حالا اگه اومد حتماً میایم دستبوس حاج خانوم با سر به مادر بزرگش اشاره می کنم و او که حالا به نظرم خیلی بزرگ تر از گذشته شده بود تنها به سر تکان دادنی اکتفا می کند - کاشکی بی بی خانوم رو هم با خودتون می‌آوردید واقعاً دلتنگشون شدیم - سلامت باشید شما همیشه لطف داشتید به ما چشم در اولین فرصت یه برنامه می ریزم با هم برسیم خدمتتون - خب ! حالا که از احوال هم دیگه با خبر شدیم وقتشه که بریم سر اصل مطلب نگاهم سمت حاج صادق کشیده می شود که با اشتیاق و لبخند این را می گوید اصل مطلب ؟ اصل مطلب چه بود جز عید دیدنی و صرف شام ؟ - من در خدمتم ! - عرض به حضور شما که ..... مادر خودت بگو ، من همچین تجربه ای ندارم ! ای بابا چرا امشب حاج صادق بازی در آورده بود ؟ قلب من در سینه بالا و پائین می شود آنوقت او شل کن سفت کن راه انداخته ! - باشه مادر ! ببین حاج حیدر آقا واقعیت مزاحم شما شدیم تا در مورد یه امر خیری باهاتون صحبت کنیم - امر خیر ؟ بفرمایید ! حرف از امر خیر می زند و نمی دانم چرا زنگ خطر کنار گوشم به صدا در می آید ؟! - داداشم خدابیامرز یادتونه اوایل کرونا ؟ جمله ی نیمه کاره اش مرا می برد به همان روز که بی تابی کردنش را دیده بودیم برادرش را در اثر کرونا از دست داده بود ولی حتی نمی توانست برای خاکسپاری او برود این ویروس منحوس اولین ضربه را بدجور نامردانه زده بود ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part3 "چند روز قبل..." جلوی آینه دستی به موهای پرپش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 شماره رو گرفت و مشغول قدم زدن توی خیابون شد جمع کردن چادر براش مشکل بود ولی عاشق کارهای سخت بود براب ابنکه ثابت کنه نشد براش وجود نداره باید بهش عادت میکرد چون فعلا بهش احتیاج داشت بالاخره الیاس جواب داد صداش رو روی حالت ظریف و شرمنده تنظیم کرد! : سلام ببخشید اگر بدموقع تماس گرفتم قرار شد زنگ بزنم شما قرار تعیین کنید بابت... بالاخره صدای الیاس بلند شد بی تفاوت و راحت: سلام... نه مشکلی نیست خودم میخواستم زنگ بزنم من با رفیقم صحبت کردم قرار شد ساعت ۴ بعد از ظهر خونه مادربزرگش باشه منم میام شما هم بیاید آدرسش رو براتون میفرستم... فرصت نداد حتی تشکر کنه و با خداحافظی کوتاهی قطع کرد زیر لب غر زد: پسره ی خشک مغز! درستت میکنم! برای اولین تاکسی که رد شد دست بلند کرد و دربست سوار شد چندبار تصمیم گرفت بره خونه و یکم استراحت کنه و دوش بگیره ولی ترجیح داد اثر خستگی و خیابونگردی توی ظاهرش نمایان باشه وقتی اونها میبیننش... پس به پارکی نزدیک خونه ی پیرزنی که مثلا برای پرستاریش اومده بود رفت تا وقت بگذرونه همین که شماره روی گوشیش افتاد بلند شد شماره رو به اسم آقای پاک روان ذخیره کرده بود باید اعتمادش رو جلب میکرد... در خونه قدیمی و خشتی پیرزن رو با مشت کوبید آیفون انگار خراب بود و زنگ نمیخورد طولی نکشید که در به روش باز شد کسی که در رو باز کرد رو نمیشناخت پسر جوونی هم سن و سال الیاس براش مهم نبود حتما همون رفیقیه که میگفت میخواست وارد شه اما یادش افتاد باید مثل دخترای محجوب خجالت بکشه و از این غریبه بترسه! کمی خجول نگاهش کرد و بعد گفت: ببخشید آقای پاک روان نیستن؟ پسر فوری سر چرخوند و صدا زد: الیاس یه دقیقه بیا... الیاس جلوی در اومد و تعارف کرد: بفرمایبد داخل خانومِ... ببخشید فامیلی شریفتون رو نمیدونم _کمیلی _بله خانوم کمیلی حاج خانوما اونجا نشستن و با دستش جایی روی ایوون رو نشون داد پیرزنی مثل گوشت لخت روی ویلچر افتاده بود و زن میانسالی با حوصله صورتش رو با پنبه میشست: بفرمایید... وارد شد و با خجالت از پله های تراس بالا رفت... روی با تعارف خانم میانسال روی یکی از صندلی ها نشست و مثلا غریبانه با نگاه به دنبال الیاس گشت... ولی الیاس و امین دوستش از پله ها بالا نیومدن و توی حیاط موندن اون خانم میانسال سر صحبت رو باز کرد: خب دخترم الیاس شما رو معرفی کرده الیاس دوست پسرم امینه خیلی هم برام عزیزه حرفش سنده بخاطر همین بهت اعتماد میکنم و مادرم رو میسپرم دستت جای خواب و خورد و خوارکت با ماست حقوقت هم ماهی یک میلیون و پونصد تومنه کارت اینه که به مادر و خونه برسی حمومش کنی غذاشو بپزی و بدی جاش رو عوض کنی خونه رو هم دستی بکشی که کثیف نشه میتونی؟! _بله بله میتونم باور کنید من خیلی به این کار احتیاج دارم راستش... _بله الیاس شرایطت رو گفته اصلا بخاطر همین حاضر شدم بیای ولی باید سفته بدی و شناسنامه ت رو گرو بذاری _باشه من حرفی ندارم فقط حاج خانوم صحبت نمیکنن؟ _نه ولی تو باید باهاش حرف بزنی روزی چند ساعت از تخت میاریش پایین روی ویلچر میشونی میاری بیرون هوا بخوره تو اتاقشم که هست تا بیدار باشه تلویزیونشم باید روشن باشه اگر برنامه جالبی نداشت فلش روی تلویزیون هست یکی از فیلماش رو بذار پخش بشه _بله چشم خیالتون راحت باشه مثل چشمام مراقبشونم... _خیلی خب پس برید با پسرم قراردادت رو بنویسید و سفته ها رو امضا کن... راستی... اسمت چی بود؟ _هنگامه... هنگامه کمیلی... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892