ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت962 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت963
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۳
بیش از این نمی توانم خودم را از او مخفی کنم
یک روز است که خودم را از شنیدن صدای مهربانش محروم کرده ام
چاره ای نیست
مرگ یکبار ، شیون یکبار
جان کندنی را باید می کندم
- جانم ؟
- حیدر ، مادر خودتی ؟
- سلام عزیز ... جون !
چند ثانیه به سکوت می گذرد ، می فهمم پیرزن قدرت هضم آنچه با آن مواجه شده را ندارد
از تمام دنیا فقط من برایش مانده بودم که این حال و روزم بود
- عزیز ... جون
خوبم ... نگر... نگران ... نباش
به خیال خام خودم می خواهم خیالش را با این جمله ی از هم گسیخته راحت کنم ولی انگار بیشتر آتش می زنم به وجودش
- خدا .. مرگ بده منو ، نبینم این حالتو
پس بگو چرا دو روزه صداتو ... صداتو ازم دریغ کردی
- عزیز !
خدا ... نکنه....
سرفه امان نمی دهد
تازه آرام گرفته بود لعنتی
همین اندک حرف زدنم با عزیز جان دوباره انقلابی در وجودم به پا می کند
به نفس نفس افتاده ام که در اتاق با شتاب باز شده و علی که او نیز مثل من دو ماسک روی صورت گذاشته بود خودش را می رساند
- چیکار می کنی پسر ؟
کمک می کند تا دراز بکشم
به گوشی اشاره می کنم و او می فهمد حال و روز آنکه پشت خط انتظار شنیدن صدایم را دارد بهتر از من نیست
- باشه ، خودم جواب میدم
آرومی ؟
سر تکان می دهم
هنوز سرفه خودنمایی می کند که علی گوشی به دست خودش را به آستانه ی در اتاق می رساند
صدای حرف زدنش را لابه لای سرفه هایم می شنوم که سعی در آرام کردن عزیز جانم دارد
- حاج خانوم خواهش می کنم شما آروم باشید
به خدا خوبه
خاصیت این مریضی همینه دیگه
سکوتی دو سه ثانیه بیشتر طول نمی کشد و باز صدای عاجزش را می شنوم که سعی در متقاعد کردن مادربزرگ جانم دارد
علی می دانست عزیز جان تمام زندگی من است
گفته بودم دنیای من در رضایت چشمانش خلاصه شده
حالا تنها بازمانده از روزهای تلخ و شیرین گذشته آن سوی خط بال بال می زد و کاری از دستش بر نمی آید تا برایم انجام دهد
به زور تلاش می کنم تا ریتم منظمی به نفس هایم بدهم
می ترسم از شروع دوباره ی سرفه هایی که عذاب مطلق شده این دو روز
بالاخره علی در چهارچوب در ظاهر شده و من اندوه چشمانش را از همین فاصله می بینم
- خیلی بی تابی می کنه بنده خدا
گناه داره
چیکار کنم حیدر ؟
لج نکن داداش
بزار زنگ بزنم ماشین بیاد بریم بیمارستان
این مریضی شوخی بردار نیست قربونت
داری از پا در میای
- نمی ... خواد
پوف کلافه ای می کشد ، گوشی را کنارم روی فرش گذاشته و مرا تنها می گذارد
نمی دانم این حس ششم بود یا الهام قلبی ؟!
ولی هر چه بود دلم گواهی بد می داد
احساس می کردم زندگی داخل این اتاق و بین چهار دیواری این خانه بیشتر جریان دارد تا بین راهروهای بیمارستان
عجیب بود ، ولی به یقین رسیده بودم رفتنم به بیمارستان بازگشتی نداشت !
ترسی موذی وجودم را گرفته و مرا از رفتن به دارالشفای بیماران منع می کرد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت963 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت964
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۴
بی بی گل نسا
جان به لب می شوم با شنیدن صدای حیدر که جانم بود و جان نداشت انگاری برای حرف زدن
تا صبح هزار فکر جور و ناجور ذهنم را درگیر می کند و به زور تا این ساعت صبر می کنم
همان دیشب فهمیده بودم کاظم چیزی را از من مخفی می کند ولی به روی بچه نیاوردم
من این پسر را بزرگ کرده بودم
تنها هنری که نداشت همین دروغ گفتن بود
انگار وقتی اعصابم به هم می ریخت جفت پاهایم قفل می کرد
به زور تا کوچه می روم و از دلیله می خواهم بیاید
چند مرتبه شماره ی حاج حیدرم را گرفته بودم ولی انگار آشوب قلبم به دستانم منتقل شده که دائم اشتباه می گیرم
دلیله می آید و شماره ی پسرم را می گیرد
حالا که صدایش را شنیده ام قلبم از جا کنده شده
دلیله دلداری می دهد ولی مگر این دل حرف حساب سرش می شد
- بی بی خودتو اذیت نکن
خدا بزرگه
خوب میشه ایشالا
- بچم تنهاست
غریبه اونجا
- حالا شما گریه کنی چیزی درست نمیشه که
مگه حسن آقا نبود یه ماه پیش گرفت
خوب شد دیگه
حاج حیدر که دو تای حسن آقاست ، خوب میشه
دست ها را با ناچاری روی پاهایم می کشم
بی تابی ، بی قراری ، ناچاری و حالا ناتوانی گریبان گیر می شود
- شماره ی کاظمو بگیر ببینم !
- چیکار به اون بنده خدا داری ؟
زنش پا به ماهه بی بی
انتظار نداری بره تا تهران که ؟
زبونم لال مبتلا بشه تو جواب مادرشو میدی ؟
راست می گفت و حرف درست جواب نداشت
با ناچاری سر به دیوار تکیه داده و به بیچارگی ام زار می زنم
خدایا !
چرا نباید در هفت آسمان یک ستاره داشته باشم ؟
الان دست به دامان که می شدم ؟
ناگهان یاد حاج صادق می افتم
مرد خوبی بود ، زنش از او بهتر
رو به دلیله می کنم
- بگرد شماره ی حاج صادق رو پیدا کن
- باشه
همون که ... تهران خونش بودید دیگه ؟
- آره مادر
بجنب
شماره را پیدا کرده ، می گیرد و گوشی را به دستم می دهد
در دل خدا خدا می کنم لااقل این تنها امیدم ناامید نشود
یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ...
- الو ...
- سلام حاج آقا !
- به به به
سلام حاج خانوم !
احوال شما ، مشتاق دیدار
حاج حیدر خوبه ؟ خودتون روبه راهید ؟
- زنده باشی مادر
برا همین زنگ زدم
شرمندم به خدا ، ما جز زحمت هیچی برا شما و خانومت نداریم
- نفرمایید !
شما هم مثل مادرم
جانم حاج خانوم ؟ خیر باشه
من در خدمتم
- والا چی بگم ؟
حاج آقا به دادم برس که دستم از همه جا کوتاهه
حیدرم داره از دست میره ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت964 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت965
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۵
حاج صادق
صبح که از خواب بیدار شدم حتی یک درصد هم فکر نمی کردم شروع روزم با شنیدن خبر بیماری حاج حیدر کلید بخورد
این روزها همه چیز عذاب بود
بیماری ، بی پولی ، دیدن بیچارگی آدم ها
به پایان زمستان نزدیک می شدیم ولی حال پاییز برگ ریز را داشت این حال و احوال مردم
برگ ریزانی به راه افتاده که معلوم نیست تا به کی ادامه خواهد داشت
چند روز قبل یکی از رانندگان همین خط که به کرونا مبتلا شده بود از دست رفت آن هم با دو بچه ی قد و نیم قد
هنوز از اندوه مرگ او بیرون نیامده ام که تماس بی بی آتش به جانم می اندازد
نمی توانم از حق مسافری که سوار کرده بودم بگذرم
او را به مقصد رسانده و حالا شما ه ی حاج حیدر را می گیرم
آنقدر بوق آزاد می خورد تا تماس قطع شده و همین نگرانی ام را دو چندان می کند
دوباره شماره گیری می کنم
سه باره ، چهار باره ...
چند دقیقه صبر می کنم
سه مرتبه آیة الکرسی می خوانم و ده بار ام یجیب را زمزمه می کنم به نیت سلامتی این پسر که به قول مادربزرگش واقعاً غریب بود
دوباره شماره اش را می گیرم و اینبار که جواب نمی دهد با کلافگی از ماشین پیاده می شوم
چطور این مدت از او غافل شدم !
ببین روزمرگی با آدم چه می کند ؟!
کمی فکر می کنم
می خواهم از بی بی خانوم کمک بگیرم ولی بی خیال می شوم
پیرزن به اندازه ی کافی دل نگران بود حالا اگر می فهمید حاج حیدر جواب نمی دهد که دیگر هیچ !
کمی صبر می کنم
در ذهنم احتمالات را کنار هم می چینم
شاید رفته سرویس بهداشتی !
شاید رفته دوش بگیرد !
شاید آنقدر توان دارد تا حالا که اذان ظهر را هم گفته بودند به نماز ایستاده !
شاید ، شاید ، شاید
یک ربع گذشته که دوباره شماره اش را می گیرم
در هر حالتی که بوده باشد الان باید دستش آزاد شده و جواب می داد
- بله ، بله ، بله ...
گوشی را ثانیه ای از گوشم فاصله می دهم
بی شک حاج حیدر نبود که با عصبانیت جواب داد
- الو .... ببخشید من با آقای کمالی تماس گرفتم
- بله جناب !
امرتون ؟
صدای کلافه اش خبر های خوبی نداشت
- بنده از دوستانشون هستم
می تونن صحبت کنن ؟
- دوستشون هستید ؟
نه والا ، پسره ی کله شق کم مونده رو به قبله بشه ولی قبول نمی کنه ببریمش بیمارستان
شما اگه دوست و رفیقشی بیا راضیش کن
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت965 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت966
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۶
جوری با توپ پر و طلب کاری حرف می زند که می فهمم دچار لجبازی حاج حیدر شده
معلوم بود او هم جوانیست مثل خودش
- آدرس بدید الان خودمو می رسونم
- خدا خیرت بده
بیا شاید حرف شما رو خوند !
آدرس گرفته و استارت می زنم
در طول مسیر با هزار جور افکار فرسایشی دست به گریبان می شوم
وقتی به مقصد می رسم احساس می کنم مغزم درد گرفته
نگرانی برای حاج حیدر حالا با رسیدن به آدرسی که گرفته بودم به دلسوزی پیوند می خورد
فکر نمی کردم بعد از رفتن مادربزرگش مجبور به زندگی در چنین خانه ای در چنین محله ای شده باشد
چقدر از او غافل شده بودم
آلونکی در پایین شهر !
سوئیت کوچکی داخل پارکینگ !
این بچه ها که از صدای روشن شدن ماشین ها روانی می شدند
خانه زنگ هم ندارد شکر خدا
شماره ی حاج حیدر را می گیرم تا خبر رسیدنم را بدهم
- بله ؟
- من رسیدم ولی انگار خونه زنگ نداره
- اومدم ، اومدم
منتظر آمدنش ایستاده ام و ساختمان را از نظر می گذرانم
شش طبقه ی سه واحدی
میشد هجده واحد
اگر هجده ماشین داخل پارکینگ قرار می گرفت که این جوان های بینوا از صدا و دود آن ها بیچاره می شدند
فقط دلم به پنجره ای خوش بود که حدس می زدم مربوط به همین سوییت باشد و رو به کوچه باز میشد
بالاخره در پارکینگ باز شده و با پسر جوان و خوش سیمایی رو به رو می شوم که انگار انتظار نداشت من هم سن و سال خودش نباشم
- سلام
- سلام قربان
حالش چطوره ؟
- بفرمایید داخل
خوب نیست
تازه از دیروز مریضی خودشو نشون داد ولی فکرشم نمی کردم دو روز نشده اینجوری از پا در بیاردش
- ای بابا
حدسم درست بود
سوییت کوچک محل اسکان این بچه ها درست کنار در پارکینگ بود
به گمانم این جا را به نیت سرایداری ساخته بودند ولی حالا مسکن سه دانشجو شده بود
- یاالله ...
- خانوم نداریم برادر من
بفرمایید
داخل اتاقه ، ماسک !
ماسک را که داخل کوچه پایین آورده بودم روی صورتم مرتب می کنم و با اشاره ی دستش سمت اتاق می روم
جوان دیگری که او هم دو ماسک روی صورت داشت از داخل اتاق بیرون می آید و سلام می دهد
- سلام جناب
من علی هستم ، باید بره بیمارستان
خواهشاً متقاعدش کنید
من جواب مادربزرگشو نمی تونم بدم !
معلوم می شود بی بی خانم با او نیز حرف زده
وارد اتاق می شوم
دیدن حاج حیدر در حالی که نه رنگ به رو دارد و نه نفس در سینه ، حالم را دگرگون می کند
دوستش حق داشت نگران باشد ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل میکنی مرا
مضمون یک شریعه غزل میکنی مرا
من عمق بی کسی تو را درک میکنم
وقتی شبیه مشک؛
بغل میکنی مرا...
#یاقمرالعشیره
#عباس🫀