هدایت شده از راوی```
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ
لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة
وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
#زیارت_اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت966 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت967
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۷
گوشی را از جیبم بیرون آورده و شماره گیری می کنم
درست دو ساعت از لحظه ای که وارد خانه شدم و حال خراب حاج حیدر احوالاتم را دگرگون کرد ، گذشته
دومین بوق هنوز کامل نشده که صدای بی بی خانم در گوشم می پیچد ، صدایی نگران و اندوهگین
- بله ؟
- سلام حاج خانوم
- سلام مادر
چی شد ؟ حیدرم ؟ حیدرم حالش چطوره ؟
- نمی گم خیالتون راحت ولی خداروشکر بد نیست
به زور راضیش کردم تا بیاد بیمارستان
دکتر میگه دو سه روزی درگیره ولی اینجا حواسشون هست
شما هم نگران نباشید
هم من هستم هم دو تا از دوستای با معرفتش
البته نمیشه بیمارستان بمونیم ولی خودم روزی دو سه مرتبه میام سراغش
پسر شما برای منم حکم برادرو داره
خیالتون راحت باشه که پشتشو خالی نمی کنم
- خدا از برادری کمت نکنه مادر
الهی که خدا جوونیتو به مادرت ببخشه
یعنی نمیشه که باهاش حرف بزنم ؟
- میشه ، گوشی هم پیش خودشه حاج خانوم
ولی دکتر میگه صحبت نکنه بهتره
اینجوری دائم بخواد حرف بزنه سرفه خیلی آزارش میده
منتها من دائم پیام میدم بهش
- باشه ، الهی که خدا پسرتو واست نگه داره
من دیگه اینجا دستم کوتاهه ، خودت حق برادریو به جا بیار
همون جور که .... واسه اون دختر بزرگ تری کردی !
- چشم حاج خانوم ، چشم
اگه اجازه میدید من خداحافظی کنم
- به سلامت
سپردمت به خودش
با قطع شدن تماس شروع به شمارش می کنم
در طول همین دو دقیقه چند دروغ به پیرزن گفته بودم ؟
خدایا خودت ختم به خیر کن این داستان را
دکتر گفته بود حماقت بوده نگه داشتن این بیمار در خانه
سرزنش کرده و می گوید چرا به حرف این بیمار لجباز گوش دادیم
هشدار داده درگیری ریه ها آنقدر زیاد هست که به مرز خطر رسیده
و من با خودم فکر می کنم چطور در طول همین دو روز بیماری تا این اندازه رشد کرد و وسعت پیدا کرده ؟
از بیمارستان خارج می شوم در حالی که با همسرم تماس می گیرم
بعید می دانم غذاهای بیمارستان جوابگوی نیاز جسمی حاج حیدر باشد
یک سوپ سبک ولی مقوی می توانست کمی بنیه اش را برگرداند
- الو !
سلام
- سلام آقا
خسته نباشی ، خوبی ؟
- زنده باشی
نه والا خوب نیستم ، پری جان زحمت میکشی یه سوپ بار بزاری ؟
حاج حیدر کرونا گرفته شدید
الآنم بیمارستانم
- ای وای
بنده خدا ، باشه همین الان بار میزارم
مادر بزرگش خبر داره ؟
- آره ، خودم همین الان خبرش کردم
بنده خدا مثل اسپند روی آتیشه ولی کاری ازش بر نمیاد
نه پای اومدن داره نه سلامتی واسه پرستاری از این پسر
- عجب
ولی خدا هست دیگه ، خودش هوای آدمای بی کس و غریبو بیشتر داره
من برم سوپ بزارم
- باشه ، دستت درد نکنه
منم تا عصری میام که براش بیارم بیمارستان
فعلاً....
با پری خداحافظی می کنم و یک لحظه از ذهنم می گذرد ، من اگر این زن مهربان را نداشتم چه می کردم ؟!
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت967 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت968
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۸
قمر
کتاب به دست طول و عرض اتاق را طی می کنم
امروز مبحث تدریس شده توسط دبیر زیست سنگین بود
هضم کردنش کمی سخت است
راه می روم و بلند بلند مطالب درسی را با خودم تکرار می کنم
در اتاق را بسته ام ولی اهالی از دست صدایم در امان نیستند !
- اووووف !
آخه کی گفت تجربی بخونی که الان با زیست دست به یقه بشی ؟
با خودم حرف می زنم ؛
از خودم سوال می پرسم ؛
و خودم جواب خودم را می دهم !
- حاج حیدر گفت دیگه !
حالا اون گفت من باید قبول می کردم ؟
مملکت دکتر و پرستار می خواد ، درست !
بیمار نمی خواد آیا ؟
خودم از حرفی که زدم به خنده می افتم
چرا فکر می کردم بیمار بودن راحت تر از دکتر شدن بود ؟
برای دکتر شدن باید زحمت درس خواندن را می کشیدی ولی بیمار بودن مساوی بود با درد کشیدن و پول خرج کردن و زجر کشیدن و منت دکتر و منشی را کشیدن و اوووووو .....
نه نمی ارزید
همان که برادر جان گفته !
باید برای دکتر شدن درس می خواندم
همین طور که با خودم حرف میزنم دلم هوای او را می کند
او که دیروز هر دو بار جواب تماسم را نداد و نهایتاً با یک پیامک سر و ته قضیه را به هم آورد
نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم
دو و نیم ظهر است
حتماً الان کارخانه بود دیگر
کتاب را می بندم
این مغز بینوا به استراحت هم نیاز داشت ؛ نداشت ؟!
گوشی به دست وارد لیست مخاطبین شده و شماره اش را می گیرم
عکس خندانش روی صفحه نقش می بندد و دیدن شیطنت نگاهش لبم را به خنده باز می کند
این همان عکسی بود که با آدم برفی انداخته بودیم !
من بودم در حالی که پالتوی حاج حیدر را به اصرار بی بی جان پوشیده ام
پالتو تا نزدیک قوزک پایم می رسد ؛
آدمی برفی بود در حالی که شال و کلاه سد بابا خدابیامرز را مال خود کرده ؛
و حاج حیدر که پشت سر ما ایستاده و با یک دست گوشی را نگه داشته تا عکس بگیرد !
حواسم آنقدر پرت عکس شده که نمی فهمم کی تماس بی جواب مانده ام قطع می شود
ای بابا
چرا جواب نداد
دوباره شماره گیری می کنم
یک بوق ... دو بوق ....... باز هم تماسم بی جواب می ماند
دست به کار می شوم و پیامکی برایش می فرستم
دیروز تا حالا که سوگل خبر داده نوزاد پسر است دلم آب شد برای دانستن نامی که حاج حیدر آقا برایش انتخاب کرده
سلام برادر !
احوال شما ؟
چرا جواب نمیدید ؟
اگه سرتون شلوغه فقط اسم نی نی رو بگید
دلم آب شد به خدا ....
چند استیکر می فرستم تا اشتیاقم را برای دانستن نشان دهد
پیام ارسال شده و با همان لبخند نشسته روی لبم انتظار از راه رسیدن جواب را می کشم
ده دقیقه می گذرد و خبری نمی شود
کمکم دلخوری از این بی توجهی جای خودش را به نگرانی می دهد
او در بدترین شرایط هم اینقدر بی معرفت و بی وفا نبود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت968 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت969
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۶۹
می خوام پیام دیگری به قبلی وصل کنم ولی منصرف می شوم
شماره اش را می گیرم و به خودم قول می دهم اگر بی دلیل مرا اسیر نگرانی کرده باشد حتماً با او برخورد کنم
- خدایا جواب بده
خدایا جواب بده
خدایا .....
پنجمین بوق خورده بود که بالاخره تماس برقرار شده و کسی جوابم را می دهد
کسی که حاج حیدر نیست !
- الو !
بفرمایید
- الو ...
ببخشید همراه آقای کمالی رو گرفتم ؟
در حالی این سوال را می پرسم که نیم نگاهی به صفحه ی گوشی دارم
درست بود شماره ی حاج حیدر است
- بله خانوم درسته
شما همسرشون هستید ؟
- نخیر
خواهرشون هستم
چی شده ؟
شما کی هستید خانوم ؟
حاج حیدر خودش کجاست ؟
نگرانی به آنی نقش عوض کرده ، بغض می شود و راه نفس را بر من می بندد
- خانوم من پرستارم
والا این گوشی اینقدر زنگ خورد که من یکی کلافه شدم چه برسه به مریضی دیگه !
حال بیمارتون چندان مساعد نیست
البته اینجا تحت مراقبت هستن ولی نمی تونن جواب تماس هاتونو بدن
- بیمار ؟!
خانوم چی میگی شما
حاج حیدر چی شده ؟
تصادف کرده زبونم لال ؟
- نه عزیزم
ایشون به کرونا مبتلا شدن
شما چطور خواهری هستی که از برادرت خبر نداری ؟
من کار دارم باید برم
البته می تونید بیاید بیمارستان ، نه بعنوان همراه ولی امکان ملاقات کوتاه هست
- خانوم تو رو خدا درست بگید چی شده
خب .... خب منم کرونا گرفتم ولی حرف که می زدم
بعدش من الان تبریزم ، چجوری بیام آخه
خانوم قطع نکن تو رو خدا
نمی فهمم چطور با صدای بلند گریه می کنم و بر سر پرستار که ناجوانمردانه گمان می کردم از سر بی دردی اینطور راحت حرف می زند فریاد می کشیدم
سادات جان با شتاب وارد اتاق می شود
درست زمانی که تماس قطع و من روی زمین آوار می شوم
- چیه مادر
چرا داد میزنی ؟
کی مریضه ؟
- وای عزیز جون داداشم
وای حاج حیدر بیمارستانه
عزیز جون داداشم داره می میره
سادات جان آغوش مادرانه اش را به رویم باز می کند و من از عمق وجود زجه می زنم
حاج حیدر آنجا غریب و تنها و بی کس مانده آن وقت من اینجا دارم درس می خوانم و به جان خودم و دنیا غر می زنم
- آروم باش دردت به سرم
بزار زنگ بزنم مصطفی یه خبر بگیره
- نه نه
پسر عمو نیستش
مگه دیشب جیران نگفت میره ماموریت ؟
وای عزیز دیدی چه خاکی به سرم شد ؟
وای بی بی دق می کنه
سادات جان نگاه اندوهگینش را به چشمان اشکبارم دوخته
حالا دیگر هق هق می زنم
بدترین خبر را به بدترین شکل ممکن شنیده بودم
خودم را تا کنار دیوار روی زمین می کشم
تکیه ام را به دیوار پشت سر داده و از سر ناچاری پلک می بندم
پشت پلک های بسته ام تصویر تمام مهربانی ها و برادرانه هایی که در طول بیماری ام برایم به حراج گذاشته بود صف کشیده و مرا دیوانه می کند
او برادر نبود ، پدر بود
او برایم انسانیت به خرج داده بود
او مرا که هیچ نبودم به همه چیز رسانده بود
دوباره طاقتم طاق شده و از سر عجز و ناچاری بلند بلند زیر گریه می زنم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت969 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت970
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۷۰
- نه مادر
اگه داداشت بود که سراغ تو نمیومدم
حاج بابا هم نیست همراه بابای خودت رفتن پیش غلامرضا سرکشی به احشام بکنن
خودت که میدونی هر سال این موقع میرن
- خیر ببینی الهی
من دیدم این بچه با تو راحته گفتم چهار کلوم حرف بزنی شاید آروم بگیره
به خدا از ظهر هلاک کرد خودشو بس که گریه کرد
- باشه ، گوشیو نگه دار
مراقب خودتم باش پسر جان
این مریضی شوخی نداره با کسی ...
سر بر زانو نهاده و با خودم فکر میکنم
یعنی الان بی بی از حال نوه اش خبر دارد ؟
جرات ندارم تماس بگیرم با پیرزن
- حنانه جان ، دخترم
بیا با مرتضی صحبت کن !
با شنیدن صدای نگران سادات جان سر از زانو برداشته و نگاهم را به او می دوزم که گوشی را به سمت من نگه داشته بود
دست دراز می کنم و گوشی را از دستش می گیرم
پیرزن در طول همین دو ساعت از دستم به ستوه آمده آنقدر که به ناچار دست به دامان مرتضی شده
کسی که دیگر حالا می دانستم در این خانواده خیلی روی خودش و حضورش و تدبیرش حساب باز نمی کنند
- الو ....
- عموزاده !
هیچ معلومه چته تو ؟
چی میگه سادات جان ؟
پیرزن بیچاره رو خون به جیگر کردی که
ببین چیکار کردی که دست به دامن من بی عرضه شده
- پسر عمو ...
دا...داشم ...
- اووووف از دست این دل نازک شما دخترا
داداشم داداشم چیه راه انداختی ؟
پسره معلوم نیست اونجا شبش با کی روز میشده ، روزش با کی شب ؟
حالا یه باد مریضی همچین نرم اومده از کنارش رد شده اونوقت توی بی عقل اونجا نشستی واسش ماتم گرفتی ؟
ای بابا
والا بدونم انسانیت تو واسه منم اینجوری قلمبه میشه همین امشب میرم کرونا رو بغل می گیرم
- پسر عمو !!!
تو رو خدا ... چرا قضاوتش می کنی ؟
هیچ کسو اونجا نداره ، می فهمی ؟
- به تو چه !
به تو چه !
به تو چه !
چند بار دیگه باید بگم تا تو مخت فرو بره ؟ ها ؟
اون آدم ، اون آقا ، اون مرد گنده خانواده داره
تو چیکاره ای که سنگشو به سینه میزنی ؟
بیش از این تاب و توان شنیدن حرف هایش را ندارم
او چه می دانست ؟ چه می فهمید ؟
پسری که هنوز دستش در جیب پدرش بود و به اعتبار خوش نامی برادرش جولان میداد چه می دانست حاج حیدر آقا کیست ؟
او چه می دانست همین غریبه روزهایی که بیمار بودم لحظه ای مرا تنها نگذاشت !
او چه می داند این مرد مهربان زندگی را پیش چشمانم معنا کرده بود
- کجا رفتی ؟
ندارم صداتو ....
عموزاده !
- کاری ... ندارید ؟
- باز چی شد ؟
بهت برخورد ؟
مگه دروغ میگم ؟
خدا وکیلی فکر می کنی اگه الان داداش جای من بود غیر از اینا می گفت ؟
زشته ! بفهم !!!
- فهمیدم
ممنون که نصیحت کردید
خدا حافظ ....
صبر نمی کنم ، تماس را قطع کرده و گوشی را روی زمین می گذارم
چه خام بودم که گمان می کردم مرتضی با برادرش فرق دارد
مطمئنم اگر پسر عمو مصطفی هم الان اینجا بود جز این چیزی نمی گفت ، حتی حاج بابا ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت970 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت971
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۷۱
هنوز پنج دقیقه از قطع کردن تماس نگذشته که صدای پیامک گوشی بلند می شود
به سرعت صفحه ی تلفن همراهم را باز کرده و نگاه مشتاقم را به واژگانی می دوزم که حاج حیدر آقایم فرستاده بود
" حنا جان
من خوبم
پرستار گفت تماس گرفتی
نگران نباش
مراقب خودت باش ... "
دوباره اشک ها راه خود را روی گونه هایم پیدا می کنند
مهربانی اش ؛ مهربانی اش داشت مرا دیوانه می کرد
دلم می خواهد الان صدایش را بشنوم ولی پیش از آن حرف های پرستار را شنیده و می دانستم نفسی برای هم کلام شدن با من یا دیگری ندارد
ترجیح می دهم به خواسته اش احترام گذاشته و مانند خودش حرف دل را در قالب واژه ها تقدیم نگاه مهربانش کنم
" سلام حاج حیدر آقا
تو رو قرآن راستشو بگید !
اصلاً بی بی جون خبر داره ؟
کاظم آقا چی ؟
سوگل میدونه ؟
من اینجا دارم دیوونه میشم از بی خبری
اونجا کسی هست پیش شما ؟ "
پیام را ارسال می کنم و در دلم خدا خدا می کنم آنقدر توان داشته باشد تا جوابم را بدهد شاید کمی آرام گیرم
قلبم به تپش افتاده ، ثانیه شماری راه انداخته ام برای رسیدن پیامش
پیامکی می رسد و من با اشتیاق گوشی را بر می دارم
حاج حیدرم نیست ، مرتضی پیام داده
پیامش را با دلخوری باز می کنم
لااقل از او که ادعای آزادی بیان و مختار بودن آدم ها در تصمیمات زندگی شان را داشت توقع نداشتم اینگونه سرم را به دیوار نا امیدی بکوبد
" عموزاده جان !
چرا دلخور میشی قربونت ؟
من اگه چیزی میگم به خاطر خودته دختر جان
اگر نه می خوای همین الان پروازتو اوکی کنم بیای تهران ؟
قدمت رو جفت چشام
دیگه عرضه دارم دو شب عمو زاده ی عزیزمو زیر یه سقف امن نگه دارم !
ولی این راهش نیست قربونت
اون آدم هر چقدر خوب و آقا و انسان بوده باشه هیچ نسبتی با شما نداره
خواهش می کنم جای موضع گیری احمقانه و دیوونه بازی و قهر و ناز و ادای دخترونه به حرفام فکر کن .... "
پوف کلافه ای می کشم
دردم این بود که تمام حرف های مرتضی درست بود
حرف حق جواب نداشت
او با صمیمیت و به زبان خودش گفته بود حال آنکه اگر پسر عمو مصطفی بود شاید با تندی و لحنی توبیخ گونه همین ها را می گفت
" می دونم !
ممنونم پسر عمو
به خدا می فهمم منظورتون چیه
چشم ، صبر می کنم
ولی کاش بین تمام کسایی که ادعا می کنن منو دوست دارن و دلخوشیم واسشون مهمه کسی بود که یه لحظه خودشو جای من میزاشت
بی بی جز حاج حیدر آقا هیچ کسو نداره ، هیچ کس .... "
پیام را می فرستم و دوباره تکیه به دیوار می دهم
نگاهم را به حیاط دوخته ام
باغچه ی سرما زده جای آنکه پیش زمینه ای برای از راه رسیدن بهار و زنده شدن طبیعت باشد برایم پیام آور مرگ و نیستی شده
آه می کشم و پلک می بندم
چه روزها و شب هایی بود
پری جون از یک طرف و حاج حیدر از طرف دیگر هوایم را داشتند
هر یک ساعت و نیم به من سر می زدند
تنفسم را چک می کردند
نوشیدنی ، غذای مقوی ، نازکشی کردن ، شوخی های ساده ، سخت گرفتن های برادرانه ....
خدایا !
حاج حیدرم را به تو می سپارم
هیچ وقت این اندازه احساس بی دست و پا بودن نکرده بودم
حتی آن روزها که بین چهار دیواری خانه ی تراب بین عده ای انسان نمای حیوان صفت اسیر و گرفتار بودم
باید کاری می کردم
حرکتی
اقدامی
باید کاری می کردم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6