eitaa logo
ضُحی
11.6هزار دنبال‌کننده
504 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از راوی```
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داری به یک فرات بدل می‌کنی مرا مضمون یک شریعه غزل می‌کنی مرا من عمق بی کسی تو را درک می‌کنم وقتی شبیه مشک؛ بغل می‌کنی مرا... 🫀
هدایت شده از راوی```
تو اولین امیر بودی که بین یک حصیر بودی... 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از راوی```
وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَة وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت966 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷ گوشی را از جیبم بیرون آورده و شماره گیری می کنم درست دو ساعت از لحظه ای که وارد خانه شدم و حال خراب حاج حیدر احوالاتم را دگرگون کرد ، گذشته دومین بوق هنوز کامل نشده که صدای بی بی خانم در گوشم می پیچد ، صدایی نگران و اندوهگین - بله ؟ - سلام حاج خانوم - سلام مادر چی شد ؟ حیدرم ؟ حیدرم حالش چطوره ؟ - نمی گم خیالتون راحت ولی خداروشکر بد نیست به زور راضیش کردم تا بیاد بیمارستان دکتر میگه دو سه روزی درگیره ولی اینجا حواسشون هست شما هم نگران نباشید هم من هستم هم دو تا از دوستای با معرفتش البته نمیشه بیمارستان بمونیم ولی خودم روزی دو سه مرتبه میام سراغش پسر شما برای منم حکم‌ برادرو داره خیالتون راحت باشه که پشتشو خالی نمی کنم - خدا از برادری کمت نکنه مادر الهی که خدا جوونیتو به مادرت ببخشه یعنی نمیشه که باهاش حرف بزنم ؟ - میشه ، گوشی هم پیش خودشه حاج خانوم ولی دکتر میگه صحبت نکنه بهتره اینجوری دائم بخواد حرف بزنه سرفه خیلی آزارش میده منتها من دائم پیام میدم بهش - باشه ، الهی که خدا پسرتو واست نگه داره من دیگه اینجا دستم کوتاهه ، خودت حق برادریو به جا بیار همون جور که .... واسه اون دختر بزرگ تری کردی ! - چشم حاج خانوم ، چشم اگه اجازه میدید من خداحافظی کنم - به سلامت سپردمت به خودش با قطع شدن تماس شروع به شمارش می کنم در طول همین دو دقیقه چند دروغ به پیرزن گفته بودم ؟ خدایا خودت ختم به خیر کن این داستان را دکتر گفته بود حماقت بوده نگه داشتن این بیمار در خانه سرزنش کرده و می گوید چرا به حرف این بیمار لجباز گوش دادیم هشدار داده درگیری ریه ها آنقدر زیاد هست که به مرز خطر رسیده و من با خودم فکر می کنم چطور در طول همین دو روز بیماری تا این اندازه رشد کرد و وسعت پیدا کرده ؟ از بیمارستان خارج می شوم در حالی که با همسرم تماس می گیرم بعید می دانم غذاهای بیمارستان جوابگوی نیاز جسمی حاج حیدر باشد یک سوپ سبک ولی مقوی می توانست کمی بنیه اش را برگرداند - الو ! سلام - سلام آقا خسته نباشی ، خوبی ؟ - زنده باشی نه والا خوب نیستم ، پری جان زحمت می‌کشی یه سوپ بار بزاری ؟ حاج حیدر کرونا گرفته شدید الآنم بیمارستانم - ای وای بنده خدا ، باشه همین الان بار میزارم مادر بزرگش خبر داره ؟ - آره ، خودم همین الان خبرش کردم بنده خدا مثل اسپند روی آتیشه ولی کاری ازش بر نمیاد نه پای اومدن داره نه سلامتی واسه پرستاری از این پسر - عجب ولی خدا هست دیگه ، خودش هوای آدمای بی کس و غریبو بیشتر داره من برم سوپ بزارم - باشه ، دستت درد نکنه منم تا عصری میام که براش بیارم بیمارستان فعلاً.... با پری خداحافظی می کنم و یک لحظه از ذهنم می گذرد ، من اگر این زن مهربان را نداشتم چه می کردم ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت967 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸ قمر کتاب به دست طول و عرض اتاق را طی می کنم امروز مبحث تدریس شده توسط دبیر زیست سنگین بود هضم کردنش کمی سخت است راه می روم و بلند بلند مطالب درسی را با خودم تکرار می کنم در اتاق را بسته ام ولی اهالی از دست صدایم در امان نیستند ! - اووووف ! آخه کی گفت تجربی بخونی که الان با زیست دست به یقه بشی ؟ با خودم حرف می زنم ؛ از خودم سوال می پرسم ؛ و خودم جواب خودم را می دهم ! - حاج حیدر گفت دیگه ! حالا اون گفت من باید قبول می کردم ؟ مملکت دکتر و پرستار می خواد ، درست ! بیمار نمی خواد آیا ؟ خودم از حرفی که زدم به خنده می افتم چرا فکر می کردم بیمار بودن راحت تر از دکتر شدن بود ؟ برای دکتر شدن باید زحمت درس خواندن را می کشیدی ولی بیمار بودن مساوی بود با درد کشیدن و پول خرج کردن و زجر کشیدن و منت دکتر و منشی را کشیدن و اوووووو ..... نه نمی ارزید همان که برادر جان گفته ! باید برای دکتر شدن درس می خواندم همین طور که با خودم حرف میزنم دلم هوای او را می کند او که دیروز هر دو بار جواب تماسم را نداد و نهایتاً با یک پیامک سر و ته قضیه را به هم آورد نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم دو و نیم ظهر است حتماً الان کارخانه بود دیگر کتاب را می بندم این مغز بینوا به استراحت هم نیاز داشت ؛ نداشت ؟! گوشی به دست وارد لیست مخاطبین شده و شماره اش را می گیرم عکس خندانش روی صفحه نقش می بندد و دیدن شیطنت نگاهش لبم را به خنده باز می کند این همان عکسی بود که با آدم برفی انداخته بودیم ! من بودم در حالی که پالتوی حاج حیدر را به اصرار بی بی جان پوشیده ام پالتو تا نزدیک قوزک پایم می رسد ؛ آدمی برفی بود در حالی که شال و کلاه سد بابا خدابیامرز را مال خود کرده ؛ و حاج حیدر که پشت سر ما ایستاده و با یک دست گوشی را نگه داشته تا عکس بگیرد ! حواسم آنقدر پرت عکس شده که نمی فهمم کی تماس بی جواب مانده ام قطع می شود ای بابا چرا جواب نداد دوباره شماره گیری می کنم یک بوق ... دو بوق ....... باز هم تماسم بی جواب می ماند دست به کار می شوم و پیامکی برایش می فرستم دیروز تا حالا که سوگل خبر داده نوزاد پسر است دلم آب شد برای دانستن نامی که حاج حیدر آقا برایش انتخاب کرده سلام برادر ! احوال شما ؟ چرا جواب نمی‌دید ؟ اگه سرتون شلوغه فقط اسم نی نی رو بگید دلم آب شد به خدا .... چند استیکر می فرستم تا اشتیاقم را برای دانستن نشان دهد پیام ارسال شده و با همان لبخند نشسته روی لبم انتظار از راه رسیدن جواب را می کشم ده دقیقه می گذرد و خبری نمی شود کم‌کم دلخوری از این بی توجهی جای خودش را به نگرانی می دهد او در بدترین شرایط هم اینقدر بی معرفت و بی وفا نبود ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت968 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹ می خوام پیام دیگری به قبلی وصل کنم ولی منصرف می شوم شماره اش را می گیرم و به خودم قول می دهم اگر بی دلیل مرا اسیر نگرانی کرده باشد حتماً با او برخورد کنم - خدایا جواب بده خدایا جواب بده خدایا ..... پنجمین بوق خورده بود که بالاخره تماس برقرار شده و کسی جوابم را می دهد کسی که حاج حیدر نیست ! - الو ! بفرمایید - الو ... ببخشید همراه آقای کمالی رو گرفتم ؟ در حالی این سوال را می پرسم که نیم نگاهی به صفحه ی گوشی دارم درست بود شماره ی حاج حیدر است - بله خانوم درسته شما همسرشون هستید ؟ - نخیر خواهرشون هستم چی شده ؟ شما کی هستید خانوم ؟ حاج حیدر خودش کجاست ؟ نگرانی به آنی نقش عوض کرده ، بغض می شود و راه نفس را بر من می بندد - خانوم من پرستارم والا این گوشی اینقدر زنگ خورد که من یکی کلافه شدم چه برسه به مریضی دیگه ! حال بیمارتون چندان مساعد نیست البته اینجا تحت مراقبت هستن ولی نمی تونن جواب تماس هاتونو بدن - بیمار ؟! خانوم چی میگی شما حاج حیدر چی شده ؟ تصادف کرده زبونم لال ؟ - نه عزیزم ایشون به کرونا مبتلا شدن شما چطور خواهری هستی که از برادرت خبر نداری ؟ من کار دارم باید برم البته می تونید بیاید بیمارستان ، نه بعنوان همراه ولی امکان ملاقات کوتاه هست - خانوم تو رو خدا درست بگید چی شده خب .... خب منم کرونا گرفتم ولی حرف که می زدم بعدش من الان تبریزم ، چجوری بیام آخه خانوم قطع نکن تو رو خدا نمی فهمم چطور با صدای بلند گریه می کنم و بر سر پرستار که ناجوانمردانه گمان می کردم از سر بی دردی اینطور راحت حرف می زند فریاد می کشیدم سادات جان با شتاب وارد اتاق می شود درست زمانی که تماس قطع و من روی زمین آوار می شوم - چیه مادر چرا داد میزنی ؟ کی مریضه ؟ - وای عزیز جون داداشم وای حاج حیدر بیمارستانه عزیز جون داداشم داره می می‌ره سادات جان آغوش مادرانه اش را به رویم باز می کند و من از عمق وجود زجه می زنم حاج حیدر آنجا غریب و تنها و بی کس مانده آن وقت من اینجا دارم درس می خوانم و به جان خودم و دنیا غر می زنم - آروم باش دردت به سرم بزار زنگ بزنم مصطفی یه خبر بگیره - نه نه پسر عمو نیستش مگه دیشب جیران نگفت می‌ره ماموریت ؟ وای عزیز دیدی چه خاکی به سرم شد ؟ وای بی بی دق می کنه سادات جان نگاه اندوهگینش را به چشمان اشکبارم دوخته حالا دیگر هق هق می زنم بدترین خبر را به بدترین شکل ممکن شنیده بودم خودم را تا کنار دیوار روی زمین می کشم تکیه ام را به دیوار پشت سر داده و از سر ناچاری پلک می بندم پشت پلک های بسته ام تصویر تمام مهربانی ها و برادرانه هایی که در طول بیماری ام برایم به حراج گذاشته بود صف کشیده و مرا دیوانه می کند او برادر نبود ، پدر بود او برایم انسانیت به خرج داده بود او مرا که هیچ نبودم به همه چیز رسانده بود دوباره طاقتم طاق شده و از سر عجز و ناچاری بلند بلند زیر گریه می زنم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت969 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۶۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰ - نه مادر اگه داداشت بود که سراغ تو نمیومدم حاج بابا هم نیست همراه بابای خودت رفتن پیش غلامرضا سرکشی به احشام بکنن خودت که می‌دونی هر سال این موقع میرن - خیر ببینی الهی من دیدم این بچه با تو راحته گفتم چهار کلوم حرف بزنی شاید آروم بگیره به خدا از ظهر هلاک کرد خودشو بس که گریه کرد - باشه ، گوشیو نگه دار مراقب خودتم باش پسر جان این مریضی شوخی نداره با کسی ... سر بر زانو نهاده و با خودم فکر میکنم یعنی الان بی بی از حال نوه اش خبر دارد ؟ جرات ندارم تماس بگیرم با پیرزن - حنانه جان ، دخترم بیا با مرتضی صحبت کن ! با شنیدن صدای نگران سادات جان سر از زانو برداشته و نگاهم را به او می دوزم که گوشی را به سمت من نگه داشته بود دست دراز می کنم و گوشی را از دستش می گیرم پیرزن در طول همین دو ساعت از دستم به ستوه آمده آنقدر که به ناچار دست به دامان مرتضی شده کسی که دیگر حالا می دانستم در این خانواده خیلی روی خودش و حضورش و تدبیرش حساب باز نمی کنند - الو .... - عموزاده ! هیچ معلومه چته تو ؟ چی میگه سادات جان ؟ پیرزن بیچاره رو خون به جیگر کردی که ببین چیکار کردی که دست به دامن من بی عرضه شده - پسر عمو ... دا...داشم ... - اووووف از دست این دل نازک شما دخترا داداشم داداشم چیه راه انداختی ؟ پسره معلوم نیست اونجا شبش با کی روز میشده ، روزش با کی شب ؟ حالا یه باد مریضی همچین نرم اومده از کنارش رد شده اونوقت توی بی عقل اونجا نشستی واسش ماتم گرفتی ؟ ای بابا والا بدونم انسانیت تو واسه منم اینجوری قلمبه میشه همین امشب میرم کرونا رو بغل می گیرم - پسر عمو !!! تو رو خدا ... چرا قضاوتش می کنی ؟ هیچ کسو اونجا نداره ، می فهمی ؟ - به تو چه ! به تو چه ! به تو چه ! چند بار دیگه باید بگم تا تو مخت فرو بره ؟ ها ؟ اون آدم ، اون آقا ، اون مرد گنده خانواده داره تو چیکاره ای که سنگشو به سینه میزنی ؟ بیش از این تاب و توان شنیدن حرف هایش را ندارم او چه می دانست ؟ چه می فهمید ؟ پسری که هنوز دستش در جیب پدرش بود و به اعتبار خوش نامی برادرش جولان میداد چه می دانست حاج حیدر آقا کیست ؟ او چه می دانست همین غریبه روزهایی که بیمار بودم لحظه ای مرا تنها نگذاشت ! او چه می داند این مرد مهربان زندگی را پیش چشمانم معنا کرده بود - کجا رفتی ؟ ندارم صداتو .... عموزاده ! - کاری ... ندارید ؟ - باز چی شد ؟ بهت برخورد ؟ مگه دروغ میگم ؟ خدا وکیلی فکر می کنی اگه الان داداش جای من بود غیر از اینا می گفت ؟ زشته ! بفهم !!! - فهمیدم ممنون که نصیحت کردید خدا حافظ .... صبر نمی کنم ، تماس را قطع کرده و گوشی را روی زمین می گذارم چه خام بودم که گمان می کردم مرتضی با برادرش فرق دارد مطمئنم اگر پسر عمو مصطفی هم الان اینجا بود جز این چیزی نمی گفت ، حتی حاج بابا .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت970 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱ هنوز پنج دقیقه از قطع کردن تماس نگذشته که صدای پیامک گوشی بلند می شود به سرعت صفحه ی تلفن همراهم را باز کرده و نگاه مشتاقم را به واژگانی می دوزم که حاج حیدر آقایم فرستاده بود " حنا جان من خوبم پرستار گفت تماس گرفتی نگران نباش مراقب خودت باش ... " دوباره اشک ها راه خود را روی گونه هایم پیدا می کنند مهربانی اش ؛ مهربانی اش داشت مرا دیوانه می کرد دلم می خواهد الان صدایش را بشنوم ولی پیش از آن حرف های پرستار را شنیده و می دانستم نفسی برای هم کلام شدن با من یا دیگری ندارد ترجیح می دهم به خواسته اش احترام گذاشته و مانند خودش حرف دل را در قالب واژه ها تقدیم نگاه مهربانش کنم " سلام حاج حیدر آقا تو رو قرآن راستشو بگید ! اصلاً بی بی جون خبر داره ؟ کاظم آقا چی ؟ سوگل می‌دونه ؟ من اینجا دارم دیوونه میشم از بی خبری اونجا کسی هست پیش شما ؟ " پیام را ارسال می کنم و در دلم خدا خدا می کنم آنقدر توان داشته باشد تا جوابم را بدهد شاید کمی آرام گیرم قلبم به تپش افتاده ، ثانیه شماری راه انداخته ام برای رسیدن پیامش پیامکی می رسد و من با اشتیاق گوشی را بر می دارم حاج حیدرم نیست ، مرتضی پیام داده پیامش را با دلخوری باز می کنم لااقل از او که ادعای آزادی بیان و مختار بودن آدم ها در تصمیمات زندگی شان را داشت توقع نداشتم اینگونه سرم را به دیوار نا امیدی بکوبد " عموزاده جان ! چرا دلخور میشی قربونت ؟ من اگه چیزی میگم به خاطر خودته دختر جان اگر نه می خوای همین الان پروازتو اوکی کنم بیای تهران ؟ قدمت رو جفت چشام دیگه عرضه دارم دو شب عمو زاده ی عزیزمو زیر یه سقف امن نگه دارم ! ولی این راهش نیست قربونت اون آدم هر چقدر خوب و آقا و انسان بوده باشه هیچ نسبتی با شما نداره خواهش می کنم جای موضع گیری احمقانه و دیوونه بازی و قهر و ناز و ادای دخترونه به حرفام فکر کن .... " پوف کلافه ای می کشم دردم این بود که تمام حرف های مرتضی درست بود حرف حق جواب نداشت او با صمیمیت و به زبان خودش گفته بود حال آنکه اگر پسر عمو مصطفی بود شاید با تندی و لحنی توبیخ گونه همین ها را می گفت " می دونم ! ممنونم پسر عمو به خدا می فهمم منظورتون چیه چشم ، صبر می کنم ولی کاش بین تمام کسایی که ادعا می کنن منو دوست دارن و دلخوشیم واسشون مهمه کسی بود که یه لحظه خودشو جای من میزاشت بی بی جز حاج حیدر آقا هیچ‌ کسو نداره ، هیچ‌ کس .... " پیام را می فرستم و دوباره تکیه به دیوار می دهم نگاهم را به حیاط دوخته ام باغچه ی سرما زده جای آنکه پیش زمینه ای برای از راه رسیدن بهار و زنده شدن طبیعت باشد برایم پیام آور مرگ و نیستی شده آه می کشم و پلک می بندم چه روزها و شب هایی بود پری جون از یک طرف و حاج حیدر از طرف دیگر هوایم را داشتند هر یک ساعت و نیم به من سر می زدند تنفسم را چک می کردند نوشیدنی ، غذای مقوی ، نازکشی کردن ، شوخی های ساده ، سخت گرفتن های برادرانه .... خدایا ! حاج حیدرم را به تو می سپارم هیچ وقت این اندازه احساس بی دست و پا بودن نکرده بودم حتی آن روزها که بین چهار دیواری خانه ی تراب بین عده ای انسان نمای حیوان صفت اسیر و گرفتار بودم باید کاری می کردم حرکتی اقدامی باید کاری می کردم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت971 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲ نرم نرمک به غروب نزدیک می شویم امروز صبح در نبود حاج بابا ، عمه ناهید تا ظهر پیش ما بود و حالا با از راه رسیدن شب نوبت به عمو حامد و خانواده اش رسیده تا کنار سادات جان باشند نه سادات جان و نه من ؛ هیچ کدام حرفی از اتفاقات امروز نمی زنیم بی حالی و خستگی چشمانم که در اثر گریه بود را به سردردی ربط می دهم که یکی دو ساعتی بود مرا درگیر کرده ! دروغ که حناق نبود تا گریبان گیرم شود حال سادات جان را می فهمیدم گرچه با صراحت چیزی نمی گفت و اعتراضی به رفتارم نمی کرد ولی او هم حرف های مرتضی را در دل داشت گرچه بر زبان نمی آورد - حنانه جان ، عمو می خوای بریم دکتر ؟ خدای نکرده نصف شب بد حال نشی کسی نیست پیشتون - نه عمو عصری یه کم به هم ریختم الان خوبم تعارف که نداریم ، اگه حالم خوب نبود زنگ می زنم عمو جان سری به تایید تکان داده و با اهل و عیال در حالی از ما جدا می شوند که دعای خیر سادات جان تا آخرین لحظه بدرقه ی راهشان می شود اینبار که وارد پذیرایی می شوم بالاخره نگاه ناخرسند سادات جان حواله ی چشم های گریزانم می شود از سر شب و حتی از ظهر خیلی خودش را کنترل کرده بود تا با من تندی نکند شاید بهتر بود الان که بعد از چند ساعت با هم تنها شده بودیم خودم پیش قدم می شدم برای عذرخواهی کردن و دلجویی کنارش می نشینم و بی توجه به نگاه گرفتن های از سر دلخوری اش شروع به حرف زدن می کنم - عزیز جونم ! قهرید با من ؟ خب ببخشید من ... من به خدا منظوری نداشتم من دلم داره میترکه ، آخه شما که خودتون اومدید از نزدیک دیدید بی بی چطور واسم مادری می کرد ، حاج حیدر برادری رعشه به جان صدایم می افتد انگار لازم بود دوباره انقلاب روحی ام هویدا شود تا سادات جان دست نوازش بر سرم کشیده و از در مصالحه وارد شود - می دونم مادر می دونم ولی این راهش نیست بسپار به خدا ، مگه نه اینکه بیشتر از هر کسی هوای بنده هاشو داره ؟ خدای اون پسرم بزرگه فدای تو بشم پاشو دو رکعت نماز حاجت بخون هم خودت آروم بگیری هم سلامتیشو از خدا طلب کنی پاشو دختر قشنگم ، پاشو میان اشک هایی که از دو سو روی گونه هایم می ریزند لبم به خنده باز می شود لبخند کم جانی تحویل پیرزن داده و بر می خیزم راست می گفت ، الان و در شرایطی که دستم از همه جا کوتاه بود بهترین کار توکل به خدا و توسل به ائمه بود وضو‌ می گیرم داخل اتاق رو به قبله ایستاده و نیت می کنم بیشتر از خودم نگران دل نگرانی بی بی جان هستم من و او در بی کسی به هم زیادی شبیه بودیم به گمانم هیچ‌کس مثل من به حال دل او آگاه نیست ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوم‌مون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت972 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۳ وارد بخش می شوم انتهای راهرویی که با چراغ های مهتابی مثل روز روشن شده به بخش مراقبت های ویژه می رسد قدم های لرزانم مرا به آن سو هدایت می کنند با هر گام که به سوی او بر می دارم نبضم را حس می کنم که روی شقیقه ام می زند ضربان قلبم از آن هم بلند تر و کوبنده تر است حس و حال این لحظه ام به هیچ حالی شبیه نیست ترس ، اضطراب ، نگرانی ، دلتنگی ، دلخوری ، بیچارگی وای خدایا هر چه حس تلخ و ناگوار که هست یکباره به وجودم سرازیر می شود دو سه قدم بیشتر نمانده از بین تخت های کنار هم چیده شده ای که روی هر کدام بیماری دراز کشیده و چند دستگاه به او وصل است برای کنترل نبض ضربان زندگی اش ، عبور می کنم پرده های آبی رنگ حجاب شده برای حراست از کسی که آن سو خوابیده گفته بودند آخرین تخت ، سمت راست سه تا ، دو تا و .... می رسم به آخرین تخت هزار بار این صحنه و این لحظه ی دیدار را در ذهنم به تصویر کشیده ام دستم روی پرده می نشیند ، دلم غافلگیر کردنش را می خواهد من آمده بودم تا امید به زندگی را برایش به ارمغان بیاورم خبر نداشت و بی گمان حالا از دیدنم کلی ذوق می کرد پلک می بندم ، پرده را کنار می زنم و باز کردن چشمانم برابر می شود با دیدن تلخ ترین صحنه ی عمرم - نه !!!!!!!!!! جوری با شتاب بر خاسته و می نشینم که احساس می کنم مغزم تکان می خورد تاریکی اتاق به روشنی پیوند می خورد وقتی سادات جان که شنیدن صدای فریادم او را بیدار کرده و هراسان به اتاق کشیده بود بالای سرم حاضر می شود دست خودم نیست ناله ای که عاجزانه از گلویم خارج شده و مرا بیشتر از قبل پیش این زن مهربان رسوا می کند - عزیز..... جون مرد .... مرده ....بود ! وای خدا پارچه ...سفید کشیده بودن..... وای عزیز جون تو رو قرآن یه کاری کنید دا....دا....شم .... - آروم بگیر مادر خواب بود قربونت برم گریه نکن عزیز دل گریه نکن تو که دل منو خون کردی با این حال و روزت لب باز می کنم تا حرفی بزنم ولی بلند شدن صدای اذان همین کورسوی امیدی که داشتم را به ناامیدی پیوند می زند و آه و ناله ام را اینبار بیشتر بلند می کند - عزیز جون بمیرم الهی واسه غربتش وای خدا مرگم بده ، شاهدش از غیب رسید وای اگه خوابم رویای صادق باشه بی بی جون .... بی بی جون طاقت نمیاره .... نگاه پیرزن سمت پنجره ی اتاق کشیده می شود نور چراغ تیر برق از داخل کوچه حیاط را روشن کرده سایه ها سر به دنبال هم گذاشته و روی دیوار اشکال مبهم ایجاد کرده اند حالا روی دو پا ایستاده ام قلبم مال خودم نیست حالم دست خودم نیست اختیار اعمالم را ندارم انگاری ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت973 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۴ سمت کمد می روم و یکی یکی لباس هایم را بیرون می آورم همین خوبست ، چادری که حاج حیدر با بزرگواری برایم خریده بود در آغوش گرفته و اشک هایم را لابه لای تای چادر جا می گذارم مانتو ، شلوار ، کیفم ، گوشی .... بر می گردم و زیر نور مهتابی نگاه حیران سادات جان را شکار می کنم که به گمانم با خودش فکر می کرد دیوانه شده ام دیوانه شده بودم دیوانگی مگر چیزی جز این بود ؟ آنچه در عالم خواب و رویا دیدم مرا دیوانه وار به جستجوی راهی وادار کرده بود برای رسیدن به او که حالا ایمان داشتم نیمی از قلب و روح و جانم شده - چکار می کنی دختر جان ؟ کجا بری ؟ با کی بری ؟ چرا بری ؟ با کدوم عقل ؟ اصلاً وقت و زمانو می فهمی فدای تو بشم ؟ هر چه برداشته بودم از دستم رها شده وسط اتاق می ریزم همان جا می نشینم و از سر ناچاری شروع به اشک ریختن می کنم راست می گفت من اگر کسی حمایتم نمی کرد عرضه ی هیچ کاری را نداشتم پسر عمو مصطفی نبود ؛ حاج بابا نبود ؛ خدایا من چه غلطی بکنم ؟ - پاشو مادر پاشو دردت به سرم نمازتو بخون ، از خودش بخواه دلتو آروم‌ کنه پاشو دختر قشنگم دستش را که به طرفم دراز شده بود می گیرم لحظه ای احساس سرگیجه بر من غالب می شود ولی زود خودم را کنترل کرده محکم می ایستم از اتاق که به قصد وضو گرفتن بیرون می روم هنوز صدای پچ‌پچ وار ذکر گفتن سادات جان را می شنوم دلم دل آزردنش را نمی خواست ولی من به تنهایی توان تحمل این درد را نداشتم چادر به سر کرده رو به قبله می ایستم سادات جان جلو تر از من ایستاده بر خلاف همیشه که اتاقم به من آرامش می داد الان دلم قرار گرفتن بین آن چهار دیواری را نمی خواهد می ترسم با قرار گرفتن در آن فضا دوباره آنچه در خواب دیده بودم پیش چشمانم جان گرفته و مرا بیش از این آزار دهد نیت می کنم و پلک می بندم پشت پلک های بسته ام همه چیز هست جز یاد خدا ! مامان هست همراه قاسم کوچولوی دوست داشتنی و نادر بی وجدان ! اصلان و تراب و عمران هستند همراه شوکت و ننه اصلان و زیبای زیباروی مظلوم ؛ یک شب تاریک و سرمای استخوان سوز هست و من و پای پیاده و اشتیاق حیات که مرا در بیابان پیش می راند ؛ سد بابای مهربان هست و سید موسی خدابیامرز که استخوانم را جا می اندازد و باز هم من که از درد بی تاب می شوم ؛ بی بی جان هست و حمایتی که پیش عالم و آدم از من می کند ، مثل کوه پشتم ایستاده و با تدبیر مادرانه اش مرا امانت خدا صدا می زند ، عزیز کرده ؛ حاج حیدر آقا هست و تصویری که من در ذهنم از او ساخته بودم ، مرد جوانی که یک روز چمدان به دست از راه رسید و دنیا را پیش چشمانم رنگ به رنگ کرد ؛ سلام نماز را می دهم و هر چه در ذهنم نقش بسته بود ناپدید می شود لاله الاالله را زیر لب زمزمه می کنم و با نارضایتی خودم را سرزنش می کنم چه حضور قلبی داشتم ، چه ایمانی ، چه خلوص نیتی با این کوله بار پربار حتماً انتظار داشتم خداوند صدای ناله هایم را بشنود و به درخواستم برای شفای حاج حیدر آقا جامه ی عمل بپوشاند ! - قبول باشه ! - قبول حق باشه عزیز جونم البته با این حواس پرتی نفهمیدم چی خوندم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت974 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۵ ساعت هنوز به هفت نرسیده که سادات جان سفره ی صبحانه را پیش رویم پهن کرده و اصرار به خوردن دارد چمباتمه زده ام و نگاهم روی چای خوش رنگی که مادربزرگ جانم ریخته خیره مانده - بخور مادر رنگ به روت نمونده دو روز دیگه بابا جانت بیاد من چی جوابشو بدم ؟! الان شیفت پرستارها در بیمارستان عوض شده یعنی حاج حیدر می تواند صبحانه اش را بخورد ؟ چه کسی جرعه ای آب به دستش خواهد داد ؟ جرات زنگ زدن ندارم می ترسم از شنیدن خبر بد می ترسم از تعبیر رویایم می ترسم ... - حنانه جان ! اینبار صدای هشدار گونه اش با گوش هایم آشنا می شود دیروز تا حالا پیرزن را کلافه کرده ام صاف می نشینم دست دراز کرده و استکان چای را بر می دارم دستش که به سمتم دراز می شود لقمه ی کوچکی را که با مهر مادرانه برایم گرفته بود می گیرم و به دهان می گذارم حالا نوبت چای خوش رنگ درون استکان بود بی شک با کمک جرعه ای از آن می توانستم نان و بغض را با هم قورت داده تا دل پیرزن را خوش کنم " این عسل از دامنه های کوه سبلان اومده مدیون زنبورهای اون منطقه میشی اگه ناز و ادا بیای و نخوری .... " - کرونا گرفته بودم واسم عسل سبلان خریده بود ! لیموی شیراز ! - حنانه ! دست و پای دلم را که دوباره داشت دراز می شد جمع می کنم سر به زیر و خجالت زده از سادات جان که این پرده دری را می دید و با من مدارا می کرد سر به زیر می شوم عذاب یادآوری خاطرات گاهی جان آدم را به لب می آورد و حالا همان گاهی وقت ها بود ! سفره جمع می شود به عادت هر روز مادربزرگ جانم به آشپزخانه می رود برای تهیه ی ناهار این طور که خودش می گفت هنوز دو سه روزی باید تنهایی را تحمل می کردیم به امید بازگشت حاج بابا و عمو جان حمید داخل اتاق نشسته ام و نگاهم را لابه لای گل های قالی جا گذاشته ام که صدای گوشی بلند می شود دست دراز می کنم و آن را بر می دارم مرتضی بود ! - سلام ! - سلام عموزاده جان ! چطوری ؟ چه خبر ؟ - هیچی ! اینجا خبری نیست جز تنهایی و سرما و همینا دیگه - خوبه زمستون بی سرما معنا نداره خودت چطوری ؟ خوبی ؟ - نه ! البته اگه راستشو بخوای ولی دروغش میشه این که .... عالیم ! - دیوونه ! به حرفام فکر کردی ؟ - کدوم حرفا ؟ - اووووف به خدا وقتی تصمیم می گیری خنگ بازی در بیاری عجیب موفق عمل می کنی ! دیروز کلی روضه نخوندم واست ؟ صحبت کنم با سادات جان ؟ - نمیزاره بیام ، می دونم میگم ... میشه .... میشه زنگ بزنی حاج حیدر آقا ؟ میشه بری بیمارستان ؟ من ... من یه خواب تلخی دیدم که داره دیوونه م می کنه پسر عمو سکوت کرده ، سکوتی که هزار حرف در خود دارد به ناچار خودم سکوت را می شکنم تا شاید جوابی بگیرم - دیروز پیام دادم ، هنوز جواب نداده می ترسم پسر عمو تو رو خدا - باشه ، گریه نکن دیگه اعصاب آدمو به هم می ریزی از دست تو خبر میدم ، فعلاً... تماس قطع می شود و من لبم را به نیمچه لبخندی میهمان می کنم می دانستم مرتضی آنقدر مهربان هست که پا روی غرورش گذاشته و به خواسته ام اهمیت بدهد فقط خدا کند باز هم آن پرستار جواب تماسش را بدهد گوشی به دست لابه لای مخاطبین می گردم به دنبال نامی آشنا که مسیر رسیدنم به حاج حیدر و با خبر شدن از حالش را هموار کند بی بی ؛ کاظم آقا براتی ؛ سوگل عزیزم ؛ حاج صادق ؛ هر کدام از این آدم ها می توانستند منبع اطلاعاتی خوبی باشند ولی دلهره داشتم از شنیدن واقعیت شاید بهتر همین بود که صبوری می کردم تا خبری از مرتضی برسد..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
کانال دوممون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت975 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۶ صدای حرف زدن می آید قبل از آن صدای زنگ تلفن را شنیده بودم سادات جان اول با مهربانی و حالا با نارضایتی با نوه جانش هم کلام شده چند ساعتی گذشته و حالا انتظارم با این تماس به پایان می رسد مرتضی بود مستقیم با سادات جان تماس گرفته و با او صحبت می کند - پسر جان هیچ می فهمی چی میگی آخه ؟ ای بابا ! من دلم خوش بود تو عقلت بیشتر از این بچه می رسه - بگذر مادر ، بگذر سکوت کرده و این یعنی پسر عمو آن سوی خط افسار سخن را به دست گرفته از لای در اتاق نگاهم به سادات جان است که دائم پلک می بندد و باز می کند می فهمم شرایط خوبی ندارد پیرزن مهربان - تو جواب حاج باباتو میدی ؟ تو جواب مصطفی رو میدی ؟ تو جواب بابای خودتو میدی ؟ لاله الاالله !!!!! حالا عصبانیت هم کم‌کم رخ نمایان کرده و در رفتارش ظاهر می شود نگاهش ناگهان بالا آمده و مرا می بیند هنوز نمی دانم مرتضی چه می گوید که پیرزن را اینگونه برآشفته - خودسر بودی ، بدتر شدی ! بی خداحافظی تماس را قطع می کند و این می شود آخرین جمله اش از اتاق بیرون می آیم و همان جا کنار در روی فرش می نشینم نگاه شاکی و کلافه اش تا چشم هایم بالا می آید - این بچه رو انداختی به جون من که چی بشه ؟ چی بگم به تو آخه ؟ گر گرفته از عصبانیت بر می خیزم و تا آشپزخانه می روم لیوان آب به دست کنارش می نشینم گناه داشت - بفرمایید عزیز جونم یه کم آب بخورید من .... من شرمندم به خدا نمی دونم پسرعمو چی گفته ولی .... ببخشید ! سر بر زانویش نهاده و سکوت می کنم اشک هم دیگر همراهی ام نمی کند دلگیرم از این روزگار دلگیرم از این جنسیت که دوباره دست و پا گیرم شده کاش من هم یک پسر بودم ! - خدایا یه صبری به من بده از دست این بچه ها خدایا من چه کنم با خودسری های این پسر ؟ پاشو لباس بپوش ببینم ! با شتاب سر بلند می کنم او چه گفت ؟ لباس پوشیدن به چه کارم می آمد ؟ منتظر نمی ماند تا من حرفی بزنم بر می خیزد و سمت اتاق دیگر می رود با نگاهم او را تعقیب می کنم صدای غر غر کردنش را می شنوم او هم زنی بود هم سن و سال بی بی جان به اندازه ی او داغ دیده و زهر روزگار چشیده هنوز با خودم درگیرم که صدایش از داخل اتاق بلند می شود - پاشو تا دیر نشده !!! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت976 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۷۷ هنوز گیجم ، نمی دانم چه حرف هایی بین سادات جان و مرتضی رد و بدل شده سمت اتاق می روم ، لباس هایی که وقت اذان ریخته بودم وسط اتاق هنوز همان جاست مانتو را بر می دارم هنوز اولین دکمه را نبسته ام که صدای پیامک گوشی بلند می شود با سرعت گوشی را بر می دارم انتظار از راه رسیدن پیامی از سوی حاج حیدر آقا را می کشیدم که ناکام می ماند مرتضی بود ، بعد از بلند کردن صدای اعتراض سادات جان دیگر با من چکار داشت ؟ " عموزاده ! یه عکس فرستادم داخل تلگرام باز کن ، ذخیره کن سادات جان هر چی گفت تو سکوت کن رگ خوابش دستمه الان سر آرپی جی رو فقط نشونه گرفته سمت من بدو تا دیر نشده ... " چند استیکر دویدن هم فرستاده منظورش را نمی فهمم وارد پیام رسان شده و باز کردن عکسی که فرستاده بود هم زمان می شود با ورود سادات جان به اتاق باورم نمیشد این پسر در اوج ناامیدی قلبم را به حجم عظیمی از امیدواری پیوند زده بود - عزیز جون ! عزیز جون اینو مرتضی فرستاده وای باورم نمیشه گفت به شما ؟ دست به سینه و طلب کار تکیه اش را به در اتاق داده و نگاه خیره اش سمت من کشیده شده که از شدت هیجان و غافلگیری اختیار اعمالم را ندارم دوباره نگاهم سمت عکس کشیده می شود باور کردنش سخت بود به خصوص وقتی عدد و رقم نوشته شده روی بلیط ها را در ذهنم حلاجی می کردم این پسر که از نگاه دیگران دستش تا کتف داخل جیب پدرش بود و خودش عرضه نداشت تا بی حمایت عمو حمید هزینه های زندگی اش را تامین کند حالا این همه پول خرج کرده تا در وانفسای هجوم بیماری بین مردم و مشکلات رفت و آمد بین شهرها برای من و سادات جان بلیط هواپیما تهیه کند بلیط رفت و برگشت از تبریز به تهران و بالعکس درست یک روز برایم امان گرفته بود از سادات جان تا همراه هم به تهران رفته و بازگردیم پیرزن را در برابر عمل انجام شده قرار داده بود این ته تغاری عمو حمید ! پیش از آمدن حاج بابا که مطمئن بودیم محال است موافقت کند بلیط پرواز رفت برای دو ساعت دیگر بود و برگشت برای فردا بعد از ظهر هم حساب و کتاب پسر عمو مرتضی درست بود و هم حساب کارهای خدا ! آنقدر از حال خودم غافل شده ام که نمی فهمم کی سادات جان خودش را به من رسانده و از داخل کمد روسری خوش رنگی را بیرون کشیده و به دستم می دهد - بپوش ، حاضر شو زودتر بریم آخرش این افسار دل تو که انگاری از دستت در رفته با بی فکری و خودسری این پسر که انگاری قرار نیست هیچ وقت بزرگ و عقل رس بشه بعد پنجاه سال منو از چشم حاج بابا نندازه خیلیه !!!! جدی و محکم حرف می زند شوخی در کار نیست یعنی باید باور می کردم سخت گیری های حاج بابا حتی در این شرایط برای همسرش و من یک اندازه و یکسان است ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا