فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پ.ن:
اگر نمیدونستید که قاعدتا نمیدونستید؛
من خبرنگار هم هستم
و این روزا یکم تراکم کار بالاست...
دیگه شرمنده دیگه🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ Shelter
ترانهٔ انگلیسی «پناهگاه»
🔻اثر جدید Vetr از آلبوم "پناهگاه" (Shelter)
👈🏻 این ترانه برداشتی است از آیات قرآن کریم
instagram.com/vetrmusic
@VetrMusic
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هفده فانوس سوم🍃 سنگری که برای ما
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_هجده
آمدنش که به تعویق افتاد تصمیم گرفتم به هر شکلی از اینکه الان کجاست سردرآورم.
یک شب سر سفره شام از صدیقه پرسیدم:
_میدونی چه تیپی این اطراف مستقرن؟...
_والا تا جایی که من میدونم بعد از امن شدن این اطراف نیروها تقسیم شدن فقط یه گردان از تیپی که قبلا اینجا بودن هنوز این اطرافن و بقیه جاهای دیگه پخش شدن...
اتفاقا برادر من تو همین گردانه...
آخرین باری که تو بهداری تلفنی حرف زدیم خیلی ناراحت بود میگفت فرمانده تیپشون توی عملیات آخر شهید شده...
و این جمله به این معنا بود که او حالا فرمانده همان تیپ است. به نظرم برای چنین سمتی خیلی جوان بود!...
وقت خواب طبق معمول من و نرگس آخرین نفراتی بودیم که می خوابیدیم و او هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد:
_این سوالایی که سر شام میپرسیدی چي بود؟
_چی بود سوال بود دیگه...
_خب منم میخوام بدونم چرا این سوالا برا شما پیش اومده؟
بی تفاوت گفتم:
_سوال ممکنه برا هر کسی پیش بیاد از هر نوعش...
به طرفم برگشت:
_قبلا بهت نگفته بودم که نمیتونی منو گول بزنی؟...
_نه...
_خب الان دارم میگم... تو چرا بند کردی به این بنده خدا؟
مضطرب پرسیدم:
_بنده خدا دیگه کیه؟...
_همونکه تازگیا ترفیع گرفته فرمانده شده...
نتوانستم جلوی خنده ای را که عضلات صورتم را با قدرت از هم باز میکرد بگیرم...
او هم خندید اما آرام و ریز. بعد پچ پچ وار ادامه داد:
_خب...بگو...
_دیوونهایا من با اون چیکار دارم...
_الان نمیگی بالاخره که میگی... تا اونروز یه فحش آبدار طلب من...
جهنم تا آخر دنیام باشه صبر میکنم ولی برات نگهش میدارم...
_چی رو؟
_فحش آبدار رو...
_بی ادب...
_بی ادب اونیه که قایمکی عاشق میشه بعدم دروغ میگه به رفیقش...
عاشق؟... نه من عاشق نشده بودم!...
من فقط کنجکاو بودم...
باید از خودم دفاع میکردم:
_چی میگی تو من چرا باید عاشق یکی مثل اون بشم؟...
چه سنخیتی با هم داریم چی مون بهم میخوره؟
اصلا من یکی مثل اونو صد سال سیاه نمیتونم تحمل کنم چه برسه...
_آفرین بگو... هر چقدر در توانته دروغ بگو... چند وقت دیگه میبینمت...
پشت کرد و مثلا خوابید اما مرا حسابی با خودم درگیر کرد.
با خودم گفتم یعنی واقعا ممکن است که...؟
اصلا فکرش هم قشنگ نیست...
حتی اگر چنین احساس بچگانه و بی معنا و منطقی در من شکل گرفته باید در نطفه خفه شود!...
از خودم در حد بیزاری عصبانی بودم که با این همه بی عقلی خودم را مسخره این و آن کرده ام...
با خودم عهد کردم هرچه از این آدم در خاطرم هست همینجا و همین الان تمام شود...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هجده آمدنش که به تعویق افتاد تصمیم
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_نوزده
****
دو هفته بعد از ماجرای شهادت دکتر چمران که خبرش مهیب تر از هر بمب دیگری در جبهه جنوب منفجر شد و همه را در بهت فرو برد، ماه رمضان شروع شد...
از رسیدن خبری از او ناامید شده بودم و به این فکر می کردم که این بی خبری خیلی هم بد نیست...
یک ماه زمان مناسبی ست که همه چیز را فراموش کنم و از شر این وابستگی بی جا رها شوم...
تقریبا موفق هم بودم...قبل از اینکه دوباره برگردد و تمام رشتههایم را پنبه کند!
طبق معمول در بیمارستان مشغول بودیم... عملیات بزرگی در حال وقوع نبود و به همین خاطر تعداد مجروحین کمتر شده بود...
آفتاب رو به غروب می رفت و من از گرسنگی و تشنگی رو به بیهوشی...
آنقدر کار زیاد و وقت کم بود که فقط یکبار موقع نماز ظهر به چادرمان پناه برده و از آبی که در قمقمه ام مانده بود خورده بودم...
و بعد از آن فرصتی پیش نیامده بود...
تعجب میکردم از دیگران که بدون آن زنگ تفریح هایی که من داشتم، چگونه دوام می آورند...
در حال و هوای خودم معلق بودم که آقا رضا در انتهای راهروی بیمارستان پیدایش شد و از همانجا صدا بلند کرد:
_سلام...آقایون و خانوما نیم ساعت دیگه مثل همیشه تو چادر بزرگ نماز جماعت داریم بعدش هم امشب افطار رو دور هم میخوریم...
نفسی کشید و ادامه داد:
_حاج حسین فرمانده تیپی که گردانشون همین نزدیکا مستقرن صحبت دارن با همه لطفا همه تون حتما باشید...
خسته نباشید همگی خداقوت...
همه از افطاری دسته جمعی استقبال کردند و او هم بعد از خوش و بشی کوتاه با مجروحین بیرون رفت...
شاید این اولین بار در طول عمرم بود که دوست داشتم از خوشحالی اشک بریزم...
خودم هم نمی فهمیدم چرا تا این حد خوشحالم... و البته آن لحظه حتی تصور نمی کردم که خبر بعدی چقدر شیرین تر خواهد بود!!...
بعد از بیرون رفتن آقا رضا بچه ها بین خودشان از افطاری دسته جمعی ابراز خوشحالی می کردند و یکی در میان سوال میکردند که قضیه سخنرانی و حرف مهم فرمانده تیپ چیست؟ که البته این سوال من هم بود...
آنقدر در این سوال و بقیه سوالهایم غرق شده بودم که متوجه نبودم دور خودم می چرخم وآهسته با خودم حرف ميزنم!..
دست نرگس که روی شانهام نشست حواسم جمع شد و از گیجی در آمدم...
چشمم که به قیافه مرموزش افتاد متوجه وخامت اوضاع شدم:
_ها چیه خجالت میکشی بشکن بزنی؟
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_نوزده **** دو هفته بعد از ماجرای شها
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستم
هیسی گفتم آهسته و با عصبانیت تشر زدم:
_ببین میتونی آبرومو ببری... تو نمیتونی یه دقیقه ساکت باشی؟
من کجا برم که تو منو نبینی؟ همه جا باید زیر نظر بگیری منو؟!
_زیر نظر چیه...
با هیس محکم بعدی مجبورش کردم او هم آهسته صحبت کند:
_زیر نظر چیه بابا انقد تابلویی یه کورم تو این بیمارستان راه بره میفهمه تو یه مرگیت هست...
ترسیده گفتم:
_راست میگی؟
_تو چته؟
واقعا انقد ذوق کردی برای اومدن این بنده خدا؟
من اصلا نمیفهممت ژاله انگار یه آدم دیگهای شدی کارای عجیب غریب میکنی همش...
_خوبه یا بد؟
_خوب و بدش بعدا معلوم میشه
جواب منو بده..
برای اولین بار صادقانه اعتراف کردم:
_خودمم نمیفهمم چرا انقدر برام مهم شده...
_آها امروز همون روزیه که من باید طلبم رو وصول کنم... منتها چون کلام درخوری پیدا نمیکنم به نشانه اعتراض سکوت میکنم!
حالا تشریفتو ببر اونور بریم برای وضو و بعد هم نماز...
آها راستی حواسم نبود شما هم باید تشریف بیاری یه بارم در عمرت شده بخاطر بعضیا یه نمازی به کمرت بزنی...
این را گفت و خیلی ساده از کنارم عبور کرد اما نفهمید چه طوفانی در من بپا کرده...طوفانی از سوالات تلخ لاینحل...
یعنی واقعا ممکن بود بخاطر او ریا کنم و کاری کنم که به آن اعتقاد ندارم؟!...
من چه میکردم؟ چقدر از خودم دور شده بودم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستویکم
***
همراه بقیه وارد چادر نمازخانه شدم...
اولین بار بود آنجا را میدیدم...
محیط جالبی داشت... با تک چراغ نسبتا کوچکی روشن شده بود و دیواره های پارچه ای اش شبیه پرده نمایش سایه ها را تصویر میکردند...
و حالا این پرده ها تصویر چند صف منظم متشکل از آدمهای ساکن را شبح وار به نمایش درآورده بود
چشمانم از پرده جدا شد و جلوتر پیدایش کرد...
صف اول پشت یک معمم که احتمالا همراه خودش آمده بود...
سه صف اول به عرض چادر متشکل از مردان بود و صف چهارم متعلق به خانم ها که کامل نمیشد...
نماز که شروع شد کنجکاوانه تک تک حرکاتش را از پشت سر دنبال میکردم.
و به این فکر میکردم که تا کی میماند؟...کی برمیگردد؟!...
بعد از تمام شدن نماز خیلی سریع همگی گوشههای چادر را پر کردند.
ما هم گوشهای نشستیم.
بچه ها کنجکاو از علت گردهمایی حدس و گمانهایی مطرح میکردند و با دلایلی حدسهای هم را رد میکردند.
چند نفر از سربازان نان و کنسرو میانمان توزیع کردند...
نفری یک لیوان هم دادند و یک نفر با پارچ به نوبت برایمان آب ریخت...
چه آب گوارایی بود...به کل تشنگی را فراموش کرده بودم!
مشغول خوردن شدیم اما من از زیر چشم او را زیر نظر داشتم...
بعد از همه غذا گرفت ولی بجای خوردن به نوبت با بقیه حرف میزد و چیزی را پیگیری میکرد...
همین که همگی از خوردن فارغ شدند به آن روحانی گفت:
_سید بااجازه تون...
از جا بلند شد و مقابل جمع ایستاد...
نفس عمیقی کشید و صدا بلند کرد:
_بسماللهالرحمنالرحیم..
جمع ساکت شد و او ادامه داد:
_سلام علیکم
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستودوم
جمع هم جواب سلامش را داد!...
_خدمت همه خواهران و برادران بزرگوارم تبریک میگم این ماه پر فضیلت و پر برکت رو إنشاءالله عباداتتون مقبول باشه که حتما هست با این همه زحمت و مشقتی که میکشید... اجرتون با آقا اباعبدالله...
سرش را پایین انداخت:
_از اینکه بعد از چند ساعت کار سنگین وقتتون رو میگیرم معذرت ميخوام حلال کنید... سعی میکنم خیلی زود تمومش کنم که به زمان استراحتتون لطمه نخوره...
فکر میکنم حقیر معرف حضورتون هستم بنده مسؤل تیپی هستم که یکی از گردانهاش پشت همین تپه ها اونور جاده مستقر هست...
بجای فرمانده خودش را مسؤل خطاب کرد. انگار تواضع در خون اوست.
و این دقیقا همان چیزی بود که برای اولین بار مرا نسبت به او کنجکاو و درگیر کرد...
_...حقیقت اینه که ما قصد داریم محل استقرار گردان آموزشی مون رو به اینجا منتقل کنیم... و این چند دلیل داره یکی محافظت از بیمارستان و مهمتر محیط باز و شرایط منطقه ای اینجاست که برای استقرار گردان ما مناسبه...
باورم نمیشد چه میشنوم...
آنقدر ذوق زده شدم که نتوانستم لبخندم را پنهان کنم...
ولی کم کم این لبخند آنقدر پهن شد که نرگس را متوجه خود کرد.
او هم چنان نیشگونی از بازویم گرفت که دیگر اگر میخواستم هم نمیتوانستم بخندم!!...
او همچنان ادامه میداد:
_...این انتقال به زودی انجام میشه...
البته این برای شما مزاحمتی ایجاد نمیکنه شما کما فی السابق فضاهایی که در اختیار داشتید رو خواهید داشت بلکه بچههای ما به شما کمک هم خواهند کرد...
چه برای جابجایی مجروح چه کمک های اولیه...برای فرستادن مجروحین به اهواز هم دیگه ماشین فراهمه لازم نیست درخواست بدید...
لبخندی زد...چه لبخندی!
_...ضمنا تدارکات بیان اینجا من بعد غذای گرم میخورید اینم حسنیه به هر حال...
آقایان بهیار با خوشحالی شوخی میکردند:
_بیاید دیگه زودتر حاج آقا معطل چی هستید؟!...
_والله من مشرف نشدم هنوز ولی چشم میایم...
البته من اینجا نیستم ولی هر از گاهی سر میزنم شما باید با فرمانده گردان که جانشین من هستن هماهنگ باشید...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیستودوم جمع هم جواب سلامش را داد
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستوسوم
دوباره حالم گرفته شد...
لبخند معنادار روی لبهای نرگس هم کلافه ترم میکرد...
هنوز حرفهایش تمام نشده بود:
_...فرمانده گردان حاج آقا سید نعیمی هستن که اینجا حضور دارن...
آن روحانی دستی روی سینه گذاشت و با سر به جمعیت سلامی کرد...
او هم ادامه داد:
_...حرف حاج آقا حرف بنده است بنده هم خادم شمام از شما هم خواهش میکنم با حاج آقا هماهنگ باشید...
عرض دیگه ای ندارم وقتتونو بیشتر از این نمیگیرم التماس دعای ویژه دارم سحرهاتون حقیر رو فراموش نکنید ویژه برای پیروزی سربازان آقا صاحبالزمان و طول عمر امام دعا کنید...
یاعلی خدا نگه دارتون باشه...
جمع با همهمه از جا بلند شد و پشت شلوغی گمش کردم...
ناکام و ناچار بلند شدم و همراه بچه ها بیرون رفتیم...
در حال پوشیدن پوتینهایم بودم که از چادر بیرون آمد و همانطور که مشغول صحبت با چند نفر من جمله آن روحانی و آقا رضا بود از کنارمان رد شدند...
هیچ توجهی به من نکرد...
بعد از اتفاقی که آن روز افتاد، انتظار داشتم حداقل در خاطرش مانده باشم...
نه اینکه دلیل خاصی داشته باشد فقط فکر میکردم به یادش مانده باشم...
چقدر ساده بودم... انگار مشغله اش بیش از این بود که مرا به خاطر بسپارد...
یا شاید هم آن اتفاق برایش آنقدرها اهمیت نداشته...
پس چرا برای من اینقدر مهم شده بود!...
کنار سنگرمان که رسیدیم عقب تر ایستادم تا بچهها داخل بروند و خودم به دنبالش چشم چرخاندم...
پای ماشین ایستاده بود و آخرین توصیه ها را به آقا رضا می کرد...
از رفتنش دلم گرفت...
لحظهای از خودم متنفر میشدم که آنقدر ذلیل شدهام که حال و احوالم را به بود و نبود چون اویی گره زدهام...
و لحظه ای از فکر کردن به تک تک رفتارهایش، اخلاقش، تواضع و شجاعتش، غیرتش، و خودش...خودِ کاملش غرق لذت میشدم و غرورم را دور میریختم...
اصلا متوجه من نبود پس با خیال راحت رفتنش را تماشا کردم...
تا جایی که ماشین محو شد و گرد و خاکش به جا ماند...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیستوسوم دوباره حالم گرفته شد...
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستوچهارم
شیب ملایم رو به پایین تا ورودی سنگر را طی کردم و همانطور که با پاشنه پوتین هایم را در می آوردم پتوی پلنگی را بلند کردم
همین که وارد شدم زهرا با سوالش غافلگیرم کرد:
_کجا بودی خانم دکتر؟...
انگار تماشا کردنم زیادی طولانی شده بود. دستپاچه گفتم:
_همینجا... امشب ماه کامله خیلی قشنگ دیده میشه داشتم تماشاش میکردم...
نرگس کنایه وار گفت:
_چه ماهی... کاملِ کامل...
حیف که فرصت زیارتش از دست رفت...
عصبانی برایش چشم دراندم و زهرا متعجب گفت:
_وا چرا خانم دکتر ماه که هنو تو آسمونن حالا حالا ها هم هستش...
_آره میدونم ولی دیگه از اینجا قابل رویت نیست...
نگاهم ترسناک شد و نرگس کنایه اش را اینطور جمع کرد:
_چون الان تو چادری... بعیدم میدونم دیگه حال داشته باشی بلند شی بری بیرون!...
شب موقع خواب باز فرصت مناسبی بود تا نرگس پچ پچ وار نصیحتم کند:
_ببین من نمیدونم چطور ممکنه کسی با تفکرات و خلقیات تو از کسی مثل این بنده خدا خوشش بیاد...
یعنی اصلا برام قابل درک نیست ولی کاری ام بهش ندارم...
فقط از تو انتظار ندارم انقدر بی طاقتی کنی و رفتارت انقدر بچگانه باشه...
توقع دارم خوددارتر از این باشی...
همونطور که قبلا تحملت خیلی بیشتر از این بود...
خودم هم از دست این خود ذلیلم خسته شده بودم و دنبال راه درمانی بودم:
_تو بگو چیکار کنم؟!
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
چه کار کنیم بچه ها؟!
دو سه مورد فوری اینطوری داریم حسابم خالی...
♥️
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه نزد بانک مهرایران
#شین_الف
°🦋
•
.
🌸🍃↺متن دعای عهد↯❦.•🌸🍃
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
🌸°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
🌸°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
یاحجةبنالحسنالعسڪࢪۍ . . .
#امام_حسن_عسکری
#میلاد_امام_حسن_عسکری
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیستوچهارم شیب ملایم رو به پایین
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
#قسمت_بیستوپنجم
_از من میپرسی؟...
یعنی واقعا نمیدونی؟... یا نمیتونی؟..
چرا اینجوری شدی تو؟
اصلا از چی این بنده خدا خوشت اومده؟
_به نظر تو اینکه یه نفر انقدر مسئولیت پذیر باشه که بخاطر حفظ جون و امنیت دیگران از غرور خودش مایه بذاره... جای توجه نداره؟
به نظر تو این آدم، آدم خاصی نیست؟...
_به نظر من که قطعا همینطوره بسیار هم همینطوره...
مشکل من با توئه که به عقاید این آدم هیچ ربطی نداری!...
_این چیزا چکار به اعتقاد داره همه آدما خوبی رو دوست دارن... کامل بودن رو دوست دارن...مگه یه زن عاشق چی میشه؟
عاشق حس حمایتی که یه مرد بهش بده...
غیرتش...اهمیتی که برام قائل شد... اصلا به همم ریخت...
هیچ وقت تو عمرم این حس رو تجربه نکرده بودم...
نمیدونی چقدر خوب بود...
نفس عمیقی کشید:
_ولی برای اون فرق میکنه...
گیج گفتم:
_چی؟
_شاید برای تو تفاوت عقیده طرفت مهم نباشه ولی برای اون حتما فرق میکنه...
حرفش ته دلم را خالی کرد... خالیِ خالی...
این دقیقا همان چالش بزرگ پیش روی من بود...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فقط کافیه راست بگی!
🔻بقیهاش رو امام زمان(عج) درست میکنن ...
#استوری
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیستوپنجم _از من میپرسی؟... یعنی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه
#قسمت_بیستوششم
فانوس ششم🍃
طولی نکشید که گردان به اراضی خالی اطراف بیمارستان منتقل شد و دورمان حسابی شلوغ شد.
البته تمام جمعیت با هم در مقر جمع نمی شدند اما به هر حال نیروهای کمک های خوبی برای ما بودند و همگی از بودنشان راضی بودیم.
بمب انرژی بودند.
اصرار داشتند حتما کمک کنند حتی از هم کار می دزدیدند.
از ما دربرابر گرسنگی در طول روز مقاوم تر بودند.
دو خصوصیت در آنها برایم جذاب و شاید تحیر برانگیز بود...
رها بودند... رها از شرایط...
و بیش از حد خوشحال بودند...
روحیه و رفتارهایشان شبیه کسانی که مدتهاست از خانواده دور افتادهاند و هر آن ممکن است جانشان را از دست بدهند و هر روز بارها و بارها مصائب بزرگی را به چشم می بینند نبود...
نمیدانم شاید حتی خودشان هم اینجا از آن خودِ درون زندگی روزمره شان هم بهتر بودند...
به وضوح حجم عجیبی از انرژی از سمت چادرهایشان احساس می شد.حضورشان حتی برای ما هم شادی آورده بود. فقط حیف که فرماندهشان خیلی به آنها سر نمیزد!...
اکثر روزها آن روحانی که فرمانده گردان بود، سری به بیمارستان می زد و خسته نباشیدی می گفت.ظاهرا آدم گرم و مهربانی بود ولی من از پدرم یاد گرفته بودم هرگز به یک آخوند اعتماد نکنم.
همیشه میگفت پشت رفتار متمدنانه و لبخندشان یک تفکر خشک و متهجرپنهان شده که میخواهد دنیا را به ۱۴۰۰ سال پیش برگرداند. و حالا دیگربه قدرت هم رسیده اند.
حتی از وقتی به اینجا آمده بود خیلی میترسیدم کاری کند که ما مجبور شویم برگردیم...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه #قسمت_بیستوششم فانوس ش
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_بیستوهفتم
روز هجدهم ماه رمضان هم اول صبح مثل همیشه آمد و سلام و علیک و احوال پرسی کرد...
بچه ها با خوشرویی جوابش را میدادند ولی من اهمیتی نمیدادم.
شاید خودش هم متوجه سردی رفتارم شده بود ولی همین هم برایم مهم نبود.
اما آن روز موقع رفتن حرفی زد که برای اولین بار توجهم به او جلب شد...
لابه لای حرفهایش با دکتر و بقیه اسم حسین را شنیدم...به مجرد شنیدن اسمش قلبم از جا کنده شد...
مانده بودم این دیگر چه حالتیست که دچارش شدهام... تپش قلب و هیجان عجیب و غریب فقط با شنیدن نام او...با این اوصاف وای به روزی که زیارت خودش قسمتم می شد!
صدای قلبم آنقدر بلند شد که درست نمیشنیدم چه میگویند. همینقدر فهمیدم امشب می آید اینجا برای عزاداری...
دوباره میترسیدم این خوشحالی سر باز کند و تمسخر نرگس را به جان بخرم ولی واقعا پنهان کردن این حجم از شعف کار راحتی نبود!...
چه شور عجیبی زیر پوستم میدوید از خبر دیدنش. آخر نفهمیدم دقیقا کجای داستان دلم را باختم!... وقتی به خودم آمدم که انگار حسین نامی سالهاست درونم زندگی میکند.
دیگر در برابر فکر کردن به او مقاومتی نمیکردم. به تفاوتها یا اینکه او هم به من فکر میکند یا نه هم ابدا فکر نمیکردم یعنی نمیخواستم که فکر کنم چون نمیخواستم این نشاط ضایع شود. فارغ از نتیجه این عشق بی سرانجام و پیش بینی نشده دلم میخواست دست کم گاهی او را ببینم. همین...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیستوهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_بیستوهشتم
از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود.
نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر.
خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود.
هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد...
آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد.
اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش.
ما هم میخندیدیم.
از بچه های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود.
آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد.
از پشت سر غافلگیرش کردم:
_سلام علیکم برادر جواد...
پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد.
تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه رویش قرار گرفتم:
_جواد آقا جای سرما اونجاست...
سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت.
جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم:
_آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕