نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_پنجم عجب تیپی زده بود؛ مانتوی صورتی و شال سفید؛ قسمتی از موهای طلایی اش هم دا
#کله_بند
#قسمت_پنجاه_و_ششم
چشمکی زدم و با صدای آرام گفتم: برادرت کی دیدی بد انتخاب کنه!
پدرم که از اول ناخوش احوال بود.
به هر دری می زد تا مادر نازنین را که اسمش اکرم بود از ازدواج ما دو تا منصرف کند.
مثلا می گفت: اکرم خانوم پسر ما هیچی نداره! نه پول داره، نه بلده پول در بیاره؛
اکرم خانوم هم حامی من شده بود: مشکلی نداره حاج آقا! اصل اینه دختر پسر هم دیگه رو بخوان!
باز پدرم می گفت: پسرم هنوز مدرکی نداره! معلوم نیست اصلا کنکور رتبه بیاره یا نه!
اکرم می گفت: دختر منم مدرکی نداره؛ باهم میرن دانشگاه و مدرک می گریند اینجوری بهتره؛
اگه جایی قبول نشد توی کنکور بیاد کنار دست برادرم میوه تره بار کار کنه؛
پدرم سرخ شده بود؛
انگار آخرین تیرش هم به سنگ خورده بود؛
نازنین سر به زیر بود و گه گاهی نگاهی به من می کرد. من هم لبخندی شیرین تحولیش می دادم.
در مقابل او هم همین کار را می کرد.
وقتی نازنین لبخند می زد چال گونه هایش نمایان می شد.
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
مادرم هم مثل پدرم قصد بهم زدن وصلت را داشت.
صدایش را صاف کرد و گفت: فکر کنم خانواده های هر دو با هم تفاهم ندارند!
اکرم گفت: ما مشکلی نداریم؛
من هم به نشانه تایید حرف اکرم خانوم سرم را بالا و پایین می بردم؛
اکرم گفت: بجای اینکه ما برای بچه ها تصمیم بگیریم بذاریم خودشون برن توی اتاق حرف بزنند.
آقای احمدی نسکافه را سر کشید، رو به من گفت: نسکافه از دهن میوفته بخور و بعدش بگو!
گفتم: باید خودم رو بسازم!
_نیکوتین کم آوردی!
_بله
رفتم بیرون و چند نخی کشیدم؛ نسکافه هم زدم بر بدن؛
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
آقای احمدی گفت: خب می شنوم؛
_رفتیم در اتاق،
بجای سر در آوردن از ویژگی های هم دیگر!
دل و قلوه بهم میدادیم؛
می گفتم: دوستت دارم!
می گفت: من بیشتر!
می گفتم: نه من بیشتر!
نازنین می گفت: من بیش تر تر!
من دوباره (تر) اضافه می کردم: من بیش تر تر تر!
معلوم بود هر دوتایمان نمی دانستیم ازدواج و زندگی مشترک یعنی چه!
مثل بچه ها خاله بازی می کردیم!
آقای احمدی گفت: وای حسین! توی حساس ترین لحظه ای که می تونستید هم دیگه رو بشناسید این مسخره بازی های رو ول می کردید!
گفتم: نفهم بودم!
_خدا نکنه!
_با خودمان گفتیم چون چند ماهی باهم رفیق بودیم هم دیگه رو خوب میشناسیم!
به همین دلیل سؤالات چرت و پرت می پرسیدیم.
آقای احمدی گفت: امان از این شناخت های مجازی!
ادامه داستان را گفتم: بیرون که آمدیم اکرم خانوم گفت: به توافق رسیدید؟
با افتخار گفتم: بله!
اکرم خانوم گفت: مبارک باشه!
و شروع کرد به دست زدن خواهرم هم کل می کشید.
در حالی که فقط نشسته بودیم و گفته بودیم که کداممان دیگری را بیشتر دوست دارد؛ و باقی مانده صحبت هایمان را به این اختصاص داده بودیم که ماه عسل به کجا برویم.
ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_هشتم آقای احمدی گفت: خب می شنوم؛ _رفتیم در اتاق، بجای سر در آوردن از ویژگی ها
#کله_بند
#قسمت_پنجاه_و_نهم
پدرم وقتی این صحنه را دید. انگار خبر مرگ کسی را شنیده بود. تکانی به خودش داد و با بی میلی گفت: مبارک باشه!
انگار تازه خانواده ام فهمیده بودند جای یک نفر خالی است؛
مادرم نگاهش را به اکرم دوخت و گفت: ببخشید پدر نازنین کجا هستند؟ از اول خواستگاری من منتظر ایشون هستم.
بالأخره نظر پدر هم مهمه!
اکرم خانوم گفت: من هم پدر بودم براش هم مادر!
مادرم حالت غمگین گرفت و گفت: روحش شاد!
اکرم با چهره جدی گفت: پدر نازنین زنده هستند ولی توی زندگی ما مُرده.
پدرم مثل قهرمانانی که از مسابقه ای سخت و دشوار پیروز بیرون آمده بود گفت: پس کجاست؟
_ از ما جدا شده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_نهم پدرم وقتی این صحنه را دید. انگار خبر مرگ کسی را شنیده بود. تکانی به خودش
#کله_بند
#قسمت_شصتم
مسؤل کافه با خیک بزرگش و صدای کلفتش آمد و گفت: داش اگه اجازه میدید میخوام دَرِ اینجا رو ببندم! زن و بچه منتظرن!
آقای احمدی نگاهی به ساعت سیتیزن عقربه ای طلایی اش انداخت. با تعجب گفت: ساعت کی ۱۲ شب شده؟
گفتم: اونقدر داستانم شنیدنی بوده که نفهمیدید چطور گذشته!
از هم جدا شدیم؛ اینبار گفتم می خواهم پیاده برگردم.
بازپرس نمی گذاشت ولی با زور و با بهانه اینکه میخواهم تنها باشم راهی اش کردم.
توی فکر بودم؛ برایم سوال شده بود که پدر نازنین چه کسی هست!
باخودم گفتم حالا چه فایده ای دارد بدانم پدرش کی بوده!
بعد از دو ساعت پیاده روی رسیدم به خانه سعید؛ حدس می زدم که طفلک خواب است. از دیوار بالا رفتم.
ولی خواب نبود؛ سیاهی مرا که روی دیوار دید بیرون پرید و گفت: زدی به کاهدون آقا دزده! من خودم دزد هستم!
سنگی از باغچه برداشت.
روی دیوار ایستادم و گفتم: نزن سعید من حسینم!
با حالت سر خوشی و تلو تلو خوران گفت: وقتی زیاد مصرف می کنم. تَوّهُم می زنم. فکر می کنم همه فک و فاملیم هستند!
حسین خر کیه آقا دزده!
سنگ را پرتاب کرد.
ادامه دارد...
اگر عده ای
زالو صفتِ مفت خورِ بی کفایت!
کرسی های ریاست را در کشور رها کنند!
وضعیت اقتصادی ما این همه اسف بار نخواهد بود!
سکه ۴۲ میلیونی!
#دلگویه
نوشته های یک طلبه
اگر عده ای زالو صفتِ مفت خورِ بی کفایت! کرسی های ریاست را در کشور رها کنند! وضعیت اقتصادی ما ای
سیاسی نیستم!
ولی عجیبه چرا عده ای که تا دیروز منتقد دو آتیشه دولت قبل بودن
حالا انتقادی نمی کنند!
تا کی حزب بازی! کنار بذارید این مسخره بازی ها رو؛
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصتم مسؤل کافه با خیک بزرگش و صدای کلفتش آمد و گفت: داش اگه اجازه میدید میخوام دَرِ
#کله_بند
#قسمت_شصت_و_یکم
جا خالی دادم.
خوشبختانه سنگ بهم نخورد ولی زمین چرا!
از درد به خودم می پیچیدم؛ گوشه یقه پیراهنم را در دهان کردم و فریاد هایم را با آن خفه می کردم؛
گوشی ام را بیرون آوردم. هیچ کس را نداشتم برای کمک خبر کنم؛
چشمم به شماره آقای احمدی خورد ذخیره کرده بودم: بازپرس داستان نازنین!
تماس گرفتم.
اما جوابی نداد!
گریه ام گرفته بود از بی کسی از غریبی! رفتگری سرکوچه مشغول جارو کشیدن بود.
با درد و آخ گفتم: کمک!
بعد از چندین بار ناله زدن بالأخره فهمید!
صورت کشیده و استخوانی داشت؛
_چی شده؟
_فکر کنم دستم شکسته!
بلندم کرد و ترک موتور قراضه اش نشاند؛
دستم شکسته بود! دکتر جا انداخت و گچ گرفتم؛
به دکتر گفتم: سَرَم داره منفجر میشه!
سیتی اسکن نوشت برایم؛ رفتگر بد بخت هم دنبال من آواره شده بود!
کم کم داشت صبح می شد؛ روی تخت نگاهم به قطرات سرم بود که چکه چکه پایین می آمد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_یکم جا خالی دادم. خوشبختانه سنگ بهم نخورد ولی زمین چرا! از درد به خودم می پیچید
#کله_بند
#قسمت_شصت_و_دوم
سر و کله آقای احمدی پیدا شد؛
با همان پالتو بلندش.
چطور پیدایم کرده بود نمی دانم؛ ولی آمده بود؛
نگاهی کرد و گفت:حسین تصادف کردی!
_ نه زمین خوردم؛
_ نصفه شبی زنگ زده بودی خواب بودم؛ صبح که دیدم تماس گرفتی. گفتم حتما اتفاقی افتاده؛ اومدم در خونه سعید. گفتم: دیشب حسین نیومده؟
سعید گفت: نه خودم دلواپسم. ولی بجاش یه دزد اومده بود که با سنگ شکارش کردم.
داشتم می فهمیدم چی به سرت اومده! خودم رو رسوندم به نزدیک ترین بیمارستان.
_ممنون!
بازپرس گفت: فرصت خوبیه قسمت های پایانی داستانت رو برام بگی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_دوم سر و کله آقای احمدی پیدا شد؛ با همان پالتو بلندش. چطور پیدایم کرده بود نمی
#کله_بند
#قسمت_شصت_و_سه
رویای رسیدن به نازنین داشت تعبیر می شد؛
در پوست خودم نمی گنجیدم؛
رفتم آرایشگاه دنبالش؛
در ماشین را باز کردم و گفتم: بفرمایید پرنسس!
در لباس سفید عروس چقدر زیبا شده بود؛
امروز روزی بود که تمام خاطرات تلخ و مخالفت هایی که با ازدواجمان شده بود از جلوی چشمم می گذشت!
تالار عقد آماده؛ عاقد هم آمده بود. میهمانان منتظر آمدن ما بودند؛
با همه روبوسی کردم؛
پدرم هنوز ناراحت بود؛ از روی سیری چند ماچی بر لپ هایم زد تا مردم فکر نکنند پدرش مخالف است.
منتظر شنیدن یک کلمه بودم!
منتظر کلمه ای بودم که آب سردی بود بر روی آتش داغ مخالفت های پدرم و مادرم و دکتر مرتضی!
بعد از امضا ها و مهریه ۱۲۰ سکه ای
نوبت شنیدن آن کلمه شد.
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_شصت_و_چهارم
عاقد کچل گفت: دوشیزه مکرمه بانو نازنین احمدی؛
آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای حسین صلاحی با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و یک جفت شمعدان به همراه ۱۲۰ سکه بهار آزادی در بیاورم؟
گوش هایم قرمز شده بود؛ نازنین نگاهش به قرآن در دست من بود؛
خواهرم گفت: عروس رفته گل بچینه!
می خواستم بلند شوم لگدی حواله اش کنم!
استرس داشتم که نکند بلایی بر سرمان بیاید و ازدواج بر باد برود؛
عاقد دوباره گفت: برای بار دوم عرض می کنم دوشیزه مکرمه آیا وکیلم شما را به عقد حسین صلاحی در بیاورم؟
اینبار اکرم خانوم نخود آش شدند و گفتند: عروس رفته گلاب بیاره!
توی دلم می گفتم: ای مردشور اون گل گلاب رو ببرند!
این بار عاقد گفت: برای بار آخر می گویم!
آیا وکیلم؟
صدای دلنشین نازنین مرا میخکوب کرد؛
_با اجازه بزرگ تر ها و مادرم بله!
ادامه دارد...