eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
210 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصتم مسؤل کافه با خیک بزرگش و صدای کلفتش آمد و گفت: داش اگه اجازه میدید میخوام دَرِ
جا خالی دادم. خوشبختانه سنگ بهم نخورد ولی زمین چرا! از درد به خودم می پیچیدم؛ گوشه یقه پیراهنم را در دهان کردم و فریاد هایم را با آن خفه می کردم؛ گوشی ام را بیرون آوردم. هیچ کس را نداشتم برای کمک خبر کنم؛ چشمم به شماره آقای احمدی خورد ذخیره کرده بودم: بازپرس داستان نازنین! تماس گرفتم. اما جوابی نداد! گریه ام گرفته بود از بی کسی از غریبی! رفتگری سرکوچه مشغول جارو کشیدن بود. با درد و آخ گفتم: کمک! بعد از چندین بار ناله زدن بالأخره فهمید! صورت کشیده و استخوانی داشت؛ _چی شده؟ _فکر کنم دستم شکسته! بلندم کرد و ترک موتور قراضه اش نشاند؛ دستم شکسته بود! دکتر جا انداخت و گچ گرفتم؛ به دکتر گفتم: سَرَم داره منفجر میشه! سیتی اسکن نوشت برایم؛ رفتگر بد بخت هم دنبال من آواره شده بود! کم کم داشت صبح می شد؛ روی تخت نگاهم به قطرات سرم بود که چکه چکه پایین می آمد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_یکم جا خالی دادم. خوشبختانه سنگ بهم نخورد ولی زمین چرا! از درد به خودم می پیچید
سر و کله آقای احمدی پیدا شد؛ با همان پالتو بلندش. چطور پیدایم کرده بود نمی دانم‌؛ ولی آمده بود؛ نگاهی کرد و گفت:حسین تصادف کردی! _ نه زمین خوردم؛ _ نصفه شبی زنگ زده بودی خواب بودم؛ صبح که دیدم تماس گرفتی. گفتم حتما اتفاقی افتاده؛ اومدم در خونه سعید. گفتم: دیشب حسین نیومده؟ سعید گفت: نه خودم دلواپسم. ولی بجاش یه دزد اومده بود که با سنگ شکارش کردم. داشتم می فهمیدم چی به سرت اومده! خودم رو رسوندم به نزدیک ترین بیمارستان. _ممنون! بازپرس گفت: فرصت خوبیه قسمت های پایانی داستانت رو برام بگی! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_دوم سر و کله آقای احمدی پیدا شد؛ با همان پالتو بلندش. چطور پیدایم کرده بود نمی
رویای رسیدن به نازنین داشت تعبیر می شد؛ در پوست خودم نمی گنجیدم؛ رفتم آرایشگاه دنبالش؛ در ماشین را باز کردم و گفتم: بفرمایید پرنسس! در لباس سفید عروس چقدر زیبا شده بود؛ امروز روزی بود که تمام خاطرات تلخ و مخالفت هایی که با ازدواجمان شده بود از جلوی چشمم می گذشت! تالار عقد آماده؛ عاقد هم آمده بود. میهمانان منتظر آمدن ما بودند؛ با همه روبوسی کردم؛ پدرم هنوز ناراحت بود؛ از روی سیری چند ماچی بر لپ هایم زد تا مردم فکر نکنند پدرش مخالف است. منتظر شنیدن یک کلمه بودم! منتظر کلمه ای بودم که آب سردی بود بر روی آتش داغ مخالفت های پدرم و مادرم و دکتر مرتضی! بعد از امضا ها و مهریه ۱۲۰ سکه ای نوبت شنیدن آن کلمه شد. ادامه دارد...
عاقد کچل گفت: دوشیزه مکرمه بانو نازنین احمدی؛ آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای حسین صلاحی با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و یک جفت شمعدان به همراه ۱۲۰ سکه بهار آزادی در بیاورم؟ گوش هایم قرمز شده بود؛ نازنین نگاهش به قرآن در دست من بود؛ خواهرم گفت: عروس رفته گل بچینه! می خواستم بلند شوم لگدی حواله اش کنم! استرس داشتم که نکند بلایی بر سرمان بیاید و ازدواج بر باد برود؛ عاقد دوباره گفت: برای بار دوم عرض می کنم دوشیزه مکرمه آیا وکیلم شما را به عقد حسین صلاحی در بیاورم‌؟ اینبار اکرم خانوم نخود آش شدند و گفتند: عروس رفته گلاب بیاره! توی دلم می گفتم: ای مردشور اون گل گلاب رو ببرند! این بار عاقد گفت: برای بار آخر می گویم! آیا وکیلم؟ صدای دلنشین نازنین مرا میخکوب کرد؛ _با اجازه بزرگ تر ها و مادرم بله! ادامه دارد...
یه نفر بیاد بگه این میم الف کیه؟! مثل رابین هود شده😂 عملیات تخریبی میزنه و فرار! بیا دو کلام بحث کنیم؛ ببینیم هدف شما از این کارا چیه؟ @Mohmmadmahdipiri
بدون شرح دست هایی که دیگر شانه پدر را لمس نخواهند کرد؛💔 روحت شاد و یادت گرامی شهید مدافع وطن؛
اگه هنوز داستان کله بند رو نخوندی کافیه روی کلیک کنی فرصت ها رو از دست نده؛ کلا خوندنش اگه یه ربع بشه! ماجرای آشنا شدن دختر و پسری در فضای مجازی؛ ژانر: عاشقانه/ اجتماعی منتظر ارسال نظرات شما عزیزان که برام به شدت مهمه هستم❤️😘
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_چهارم عاقد کچل گفت: دوشیزه مکرمه بانو نازنین احمدی؛ آیا وکیلم شما را به عقد د
آخيش! سرانجام بعد از اصرار ها و التماس ها و بعد از خودکشی مرگ بارم نازنین برای من شد؛ حلقه نقره را که رویش گلهای کوچکی حکاکی شده بود در دستش کردم؛ خودم را در آغوشش رها کردم؛ انگار در فضا رها شده بودم؛ مادرم که نمیشد گفت ناراحت است یا عصبانی طرفم آمد و گفت: حسین زشته بخدا! آبروی ما رو نبر! یک ماهی مزه شیرینی عقد با نازنین زیر زبانم بود؛ می گفتیم و می خندیدیم، می رفتیم و می آمدیم؛ تا اینکه با اتفاقات عجیبی ربه رو شدم؛ آب دهانم را قورت دادم میخواستم بگویم تشنه ام هست؛ آقای احمدی لیوانی آب برایم آورد و گفت: استراحت کن تا بیام؛ بعد از دقايقي همراه با کمپوت و آبمیوه آمد؛ گیلاس های کمپوت را با قاشق در دهانم فرو می کرد؛ می گفتم: میل ندارم! می گفت: بخور شارژ بشی؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_پنجم آخيش! سرانجام بعد از اصرار ها و التماس ها و بعد از خودکشی مرگ بارم نازنین
یکی از دوستان پیام داده گفته: جزئیات رو بیشتر کن😁 تا همینجا هم زیاده روی کردیم😂 جزئیات بیشتر، فک کنم بد آموزی داشته باشه تا درس عبرت❤️😉
❇️کمی با میم الف که هنوز توفيق بحث رو ندادند آشنا بشید. از قلمشون پیداست تازه وارد نیستند. تیکه کلامشون هم در تمام پیام ها منتخب ۱۸ درصدی هست. پر کار بودند در عرصه انتقاد. اما تا وقتی که تیم ما حاضر به بحث باهاشون شده! انگار رفتند به امان خدا.