eitaa logo
نوشته های یک طلبه
993 دنبال‌کننده
827 عکس
210 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
سایتون رو سر ما مستدام❤️🌹😘
کی قراره ۳۶۰ بشیم😂
خدایا به حق حق خودت! به حق این شب عزیزت! هر آنچه که خیر و به صلاح است برایمان تقدیر کن! هر آنچه شر و بدی است از ما دفع کن! رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم
می دونم نمازشب خوندن سخته! احتمال بیدار شدن هم خیلی پایینه! قبل از خواب یه دو رکعتی(شَفع) و یکی یه رکعتی(وِتر) بخون و بخواب❤️
هدایت شده از -حُوریه-
- به‌یاد ممنوعه‌ترین چهره‌ی اینستاگرام :) -
❤️
بریم 😘😉
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_یکم حامد و مانتو قهوه ای بهم می آمدند هر دوتایشان اوراقی بیش نب
با وساطت آرمان کوتاه آمدم! اگر آرمان کنارم نمی کشید دخلش رو می آوردم! نازی هم لبخندی بهم زد؛ از رگ غیرتم خوشش آمده بود؛ اگر کسی بهم می گفت بین آرمان و نازی کدام را انتخاب می کنی! نمی توانستم تصمیم بگیرم! انتخاب سختی بود! نازی دختر آرام و با ادبی بود؛ روسری کرمی و مانتو زرد کم رنگ که تا ساق پاهایش را پوشانده بود و شلوار لی آبی که از زیر مانتو گاهی نمایان می شد؛ او را مثل بانو های درباری کرده بود؛ از مژه های کمانی اش تا ابرو های صاف و هم اندازه اش؛ هم آرمان و هم نازی هردو برایم حکم خواهر و برادر را داشتند؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_دوم با وساطت آرمان کوتاه آمدم! اگر آرمان کنارم نمی کشید دخلش
بعد از آنکه نازی نشست وسط! رو به من گفت: محمد نزنی نا کارم کنی! چشمکی با چاشنی لبخند حواله اش کردم؛ آرمان نامرد ضربه هایش را محکم می زد اما من دلم نمی آمد اسپک بزنم! چند باری شیخ علی در وسط والیبال کتکی زنگ زده بود؛ نمفهمیده بودم! اگر هم می فهمیدم جوابش رانمی دادم! چون جوابی نداشتم! بهترین راه بلاک کردن بود؛ نا خواستم انسداد مخاطب را بزنم پیامم داد: محمد سرکارم گذاشتی! از قدیم می گن مرده و حرفش! امید وارم هرجایی به جای مسجد میری برات مفید تر باشه! یاعلی ادامه دارد...
😂پیام بازرگانی
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_سوم بعد از آنکه نازی نشست وسط! رو به من گفت: محمد نزنی نا کا
*** تعطیلات کم کم داشت تمام می شد؛ شهریور از نیمه گذشته بود؛ جدیدا آرمان هوس کبوتر کرده بود؛ هر بار توی واتساپ استوری کبوتر می گذاشت؛ پدرم دیگر مثل قبل به راحتی اجازه نمی داد شب ها بیرون بروم؛ حق هم داشت شک کند! یکبار گفت: آخه توی این پایگاه خراب شده چه خبره که هر شب باید بری اونجا! ای مردشور اون فرمانده پایگاهتون رو ببرن! خیلی کم اینطوری پدرم از کوره در می رفت! اما اگر از کوره در می رفت معلوم نبود کی حالش سر جایش بیاید! ادامه دارد...