بر سر دوراهی
در اتاق شیخ حسین نشسته بودم.
_حاج اقا من پشیمان شده ام .
در این بیست و چهار ساعت اینقدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است.
چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید.😳
_محمد چرا اینقدر زود جا میزنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی میشود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و ....
همیشه درد و دل کردن آرامم میکرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده اینها میگذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده.
حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم.✅
کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر میکردم تا به نتیجه برسم .
حوزه یا مدرسه! مسئله این است.
اواخر تیر ماه بود .
حسابی دو دل بودم میگفتم اگر در حوزه موفق نشوم اگر به جایی نرسم مضحکه عام و خاص می شوم. 😭
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞
با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا.
هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر بود.
از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی میکرد.
انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق میکرد.
وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک میکنند.
دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم .
هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است.
شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم .
ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیام دادم .
🗯بفرمایید فرمانده کاری داشتید؟
🗯سلام حل شد .
شک کردم.
فردا که به پایگاه رفتم بوی گند حل شد پیام فرمانده در آمد.
رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب!😤
جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم
_ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم.
آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید.😡
اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش میگذارم.😡
بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم میخواستی جواب بدهی 😂 مشکل خودت هست. به ما مربوط نیست.
_هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦♂
_ آشیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب
_نکند معین را میگویی؟
_آری 😂
شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد .
_دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید .
ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر میخواستم احسان را خفه کنم 😡
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهاردهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
بر سر دوراهی قسمت #پایانی
روی چمن های سبز پارک نشستیم. هوای صاف و آرام بود. آمده بودیم حساب خود را صاف کنیم.
من بودم و احسان و معین و برادرش. جامانده ها از قافله بودیم.
جعبه های پیتزا را وسط گذاشت. برای اینکه فکر نکند خبری هست به احسان گفتم
یک وقت خیال نکنی تو باعث شدی من به حوزه بیایم خدا خیر شیخ حسین بدهد.😂
معین گفت: اگر من نبودم تو در حوزه نبودی
خدا خیر خودم بدهد که این طور جوانان را هدایت میکنم.☺️
احسان گفت اگر اتفاق بدی برای تو بیفتد بد و بیراهش برای من است. اگر اتفاق خوبی هم برایت بیفتد تعریف و تمجیدش نصیب شیخ حسین می شود این چه قضاوتی هست که تو داری.😂
پیتزا ها را به بدن زدیم. بلاخره به وعده اش عمل کرد.
معین گفت : هی روزگار اصلا فکرش را نمیکردم که تو به حوزه بروی. 🤯
_معین باز هم خوب شد. با یک تیر چند نشان زدم. هم به حوزه رفتم و هم احسان را نقد کردم. تقصیر خودش هست که این وعده ها را میدهد. 😂
احسان گفت اینبار یادم باشد این شرط های سنگین را نگذارم. بار بعد در حد کیک و ساندیس شرط میگذارم.😂
شب خوشی بود و خوش گذشت.
✅دوسال بعد ✅
از این داستان دو سال میگذرد.
اکنون پایه دوم حوزه هستم و خوشحالم که بهترین مسیر زندگی را برای خودم انتخاب کرده ام.
خیلی ها به من می گفتند که به زودی پشیمان میشوی و بیرون میآیی🤦♂
حتی برای خروج من از حوزه شرط گذاشتند.
وقتی جایی میرفتم می گفتند هنوز بیرون نیامده ایی؟
دیگر این حرف ها برایم مهم نسیت و تاثیری ندارد چون خودم مسیرم را انتخاب کرده ام.
نه مجبور شده بودم که به حوزه بروم نه خام.
یکی از طلبه ها گفت ای کاش ما هم با پیتزا حوزه را میشناختیم. چرا به ما ندادند 😂
توی پایگاه همه به خودشان افتخار می کرند و می گفتند ما مخ تو را زده ایم.
خلاصه هرچه بود علتش را خدا میداند. ولی اکنون خوشحالم.
ممکن است انسان ها با کوچک ترین حرف ها و چیز ها مسیر زندگیشان و نوع نگاهشان تغییر کند.
انتخاب هر کس متفاوت است و طبق میل و علاقه اش است. مهم این است که انسان از انتخابش احساس رضایت و خوشنودی داشته باشد و لذت ببرد.
راه لذت از درون دان نز برون
احمقی دان جستن از قصر و حصون
آن یکی در کنج زندان مست و شاد
وان یکی در باغ ترش و بی مراد
وقتی در مسیر زندگی خودمان به دوراهی بر خورد میکنیم. باید خودمان تصمیم بگیریم برای آینده خودمان نه دیگران.
البته این تصمیم باید همراه با تحقیق و مشورت باشد ✅
❤️ پایان❤️
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی
/ کلیات این داستان بر اساس واقعیت بوده و جزئیات آن دست خوش تغییرات نویسنده شده است/
امید است که مورد قبول امام عصر واقع شده باشد .
نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_پانزدهم_پایانی
#محک_داستان_کوتاه
ماشالله هزار ماشالله دختر عباس آقا خواستگار های زیادی داره!😊
_ آره همسایه! عباس آقا واقعا یه پدر زرنگه🤓
_ چطور مگه؟ خُب برای همه دخترا خواستگار میاد عباس آقا که هنری نکرده!🤨
_ درست میگی نسترن خانم ولی عباس آقا فرق داره!😏
_ اکرم درست توضیح میدی ؟😐
_ عباس آقا ملاک اصلی رو برای انتخاب شوهر دخترش اول از همه اخلاق و بعدش دین و ایمون قرار داده 🙃
_وا چه حرفا! برای خیلی ها اینا مهمه😤
_ شاید توی حرفاشون مهم باشه ولی توی عمل چیز دیگه ای براشون مهمه.
این روزا خیلی ها دنبال این هستن که توی انجام هر کاری و هر چیزی پول گیرشون بیاد.💶
ملاک رو پول و خیک خودشون قرار دادن😔 غافل از اینکه اصل چیز دیگه هست! درسته اقتصاد خانواده مهمه ولی چیز های مهمتر هم داریم نسترن که با پول خریدنی نیستن👌
ما هایی که حاضریم دختر و پسر خودمون رو بخاطر دو قرون پول بیشتر بد بخت کنیم چیز های دیگه رو هم به راحتی ازش میگذریم😞
دیگه حساب نمی کنیم که چقدر زحمت ها برای اون کشیده شده و اصل ها رو رها می کنیم بخاطر چیز های پست تر.
و توی مهم ها گیر می کنیم نه توی مهم تر ها
نمونش همین انقلاب خودمون که با هزار تا زحمت به دستمون رسیده اون وقت ملاک ارزیابی رو یه چیز مهم مثل وضع اقتصادی گذاشتیم نه مهم تر از اون! باید ببینم ملاک اصلی چیه!
_ اکرم خیلی کیف کردم ملاک اصلی چیه من که دلم از این انقلاب خیلی پره
نسترن جون اول باید معنای انقلاب رو بفهمیم. انقلاب یعنی زیر رو شدن و شکسته شدن ساختار ها.🌋
و اصولا جایی واژه انقلاب استفاده میشه که یه تحول عظیم مردمی رخ داده باشه.
باید ببینیم این انقلاب برنامه ی جدیدی داره یا می خواد مثل بقیه باشه !
انقلاب ایران ایدولیژیک هست نسترن.☺️
_وا اکرم این حرف های قلمبه رو از کجا میاری 😫
_ایدولیژیک یعنی اینکه پایه و اساس اون روی یک عقیده و ایده هست. انقلاب ادعایی رو مطرح کرد و در برابر بلوک شرق بی خدا و بلوک غرب که مسيحيت تحریف شده هست قد علم کرد و گفت اسلام برای جامعه برنامه داره و باید اون رو اجرا کرد.😌
خوب وقتی اساس میشه یه تفکر نو باید ساختار های قبلی هم عوض بشه. که این زمان بر هستش.
نسترن الان حکومت ما اسلامی هست ولی هنوز اقتصاد و آموزش و پرورش و سینما و تلویزیون و... ما اسلامی نشده
کسی که مدعی انقلاب ایدولیژیک هست باید از صفر شروع کنه. و این کار زمان میخواد.
_اکرم! ۴۰ سال زمان کمی نیستا !!🧐🤨😡🤬
بذار من یه سوال ازت بپرسم.🤓
اگه کسی بخواد یه خونه رو از صفر تا صد با سبک جدید بسازه چه مدت زمان میخواد؟
سرم رو خاروندم 🙇♂
_ حداقل ۴ سال
حالا اگه یه شهر رو بخواد از اول بسازه چقدر زمان میخواد
_ اگه خیلی پرتلاش باشند ۱۰ سال
اگه یه استان حالا باشه، نه بالاتر یه کشور باشه چقدر زمان میخواد؟
سکوت کردم حرفش درست بود.😶
_تازه این توی شرایط عادی هست اگه تحریم و جنگ و ترور دانشمندان ها رو اضافه کنیم ببین چقدر زمان میخواد.
هر جا که پرچم توحید و حکومت شیعی بالا بره دشمن هم کم نمیذاره.
چون میدونه حکومت شیعی اگه روی پا بیاد چقدر پتانسیل و انعطاف داره و میتونه کل دنیا رو سمت خودش بکشه🤩
اینم بدون هر جا که ضربه و شکست خوردیم بخاطر این بود که یا به توصیه های دین عمل نکردیم یا ضد دین عمل کردیم. 😕
انقلاب ما انقلاب اقتصادی نیست(گرچه مهمه). یه انقلاب توحیدی و دینی هست. میخواد به دنیا بگه با دین هم میشه جامعه رو رشد داد.
#محک
#پایان
برگرفته شده از دوره آموزشی محک تدریس شده توسط حجتالاسلام وکیلی
✍محمد مهدی پیری (میم_پ)
#سه_روز_در_مسجد
مشغول گشت و گذار در تلفنم بودم .
صدای اعلان گوشی ام بلند شد.🎵
شیخ حسین برایم پوستری فرستاده بود . پوستر را دانلود کردم .
مربوط به بر گزاری اعتکاف در مساجد شهر بود. با بی میلی از آن گذشتم.
_منو چه به اعتکاف!😏
چهارشنبه بود مطابق با هيجدهم رمضان بحث اعتکاف خیلی بین بچه های مدرسه داغ شده بود.
مدیر مدرسه بعد از نماز ظهر اعلام کرد که اگر نصف بیشتر بچه ها به اعتکاف بروند پنجشنبه مدرسه تعطیل میشود.
این تشویقی ها هم نتوانست مرا به رفتن اعتکاف جلب کند .
آخر چرا الکی وقت خود را سه روز هدر بدهم . تازه ۱۵۰ هزار تومان هم پول بدهم . 💴
شب های قدر را میخواهم از دست ندهم .اگر اعتکاف بروم قطعا شب های قدر برایم حیف میشوند. معلوم نیست چهکسی در آنجا قرآن به سر بگیرد.
این دلایلی بود که مرا از رفتن باز میداشت.
تازه سعی می کردم رای آنهایی هم که میخواستند به اعتکاف بروند را منفی کنم.
سعی می کردم خودم را هم قانع کنم که اعتکاف رفتن کار بیهوده ای هست.😌
_روزه ام رو توی خونه خودمون میگرم. چرا دیگه خودم رو توی مسجد اونم سه روز پیش کسایی که اصلا نمیشناسم حبس کنم🏯
خلاصه حسابی برای خودم خط و نشان کشیده بودم که اعتکاف نروم به درس هایم برسم و آزاد باشم تا اینکه زندانی باشم و دور از خانه و زندگی ام 😇
ادامه دارد ......
#سه_روز_در_مسجد
#قسمت_اول
#رمان_کوتاه
#سه_روز_در_مسجد
نزدیک اذان ظهر بود تصمیم گرفتم به مسجد شیخ حسین بروم.
می خواستم از شیخ حسین بپرسم که ساعت چند قرآن به سر میگذارد تا منم شرکت کنم📖
روانه مسجد امام رضا شدم در صف اول ایستادم دقیقا پشت سرش مهرم را گذاشتم.
نماز که تمام شد مثل اینکه فهمیده بود پشت سرش نشسته ام.
سرش را به سویم برگرداند بدون مقدمه ای گفت :
_ توی کدوم مسجد ها برای اعتکاف اسم نوشتی ؟
_شیخ هیچ کدوم میخوام شب های قدر پیش شما باشم.🙂
_عه بابا اعتکاف برو ثبت نام کن! خیلی حیفه من الان میخواستم جای تو باشم و ثبت نام کنم چند سالته؟
_هیجده شیخ
_محمد به راحتی میتونی توی مسجد خاتم ثبت نام کنی برو خیلی حیفه. از دستش نده !
حرف شیخ حسین تمام شد!ایستاد و مشغول گفتن اقامه برای نماز عصر شد .
ذهنم به شدت درگیر شد. حرف های شیخ حسین داشت دلم را نرم میکرد.❤️
شیخ حسین یکی از کسانی بود که مرا به بهترین مسیر زندگی ام یعنی تحصیل در حوزه راهنمایی کرده بود. (رجوع شود به رمان بر سر دوراهی_✌️😁)
این بار هم به حرف هایش اعتماد کردم. حرف شیخ حسین را نمیشود زمین زد .😊
رفتم در سایت تا ثبت نام کنم متاسفانه سایت خراب بود. 😂
خیلی داغ شده بودم♨️ سریع رفتم به حوزه مدیر گفته بود اگر سایت ثبت نام، مشکلی داشت اسمتان را به من بگویید تا به مسؤل اعتکاف شما را معرفی کنم.
اینقدر عجله داشتم با موتور آمدم توی حوزه تا دم در نماز خانه حوزه هم موتورم را آوردم.😅
رفتم توی نماز خانه بدون دیدن با صدای بلند گفتم: مدیرررررر 😂
طفلکی ها در نماز خانه مشغول جزء خوانی قرآن بودند که با نعره ی من خشکشان زد .😂😂
ادامه دارد.....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_دوم
#سه_روز_در_مسجد (۳)
مدیر توی نماز خانه نبود🕌
دوان دوان به سمت دفتر مدیر رفتم.🏃♂
_سلام حاج آقا اسم منو برای اعتکاف بی زحمت بنویسید.
_سلام مثل اینکه مشکل سایت بر طرف شده خودت انجام بده .
رفتم که سوار موتورم بشوم متین را دیدم داشت دست هایش را میشست
_متین اعتکاف ثبت نام کردی ؟
_بله تو نمی خواهی بیایی ؟
_چرا فقط متین بهم بگو چه جوری ثبت نام کردی ؟
_کاری نداره که به محمد بگو ثبت نامت کنه
رفتم پیش محمد گفت باید به شیخ علی پیام بدهی. 👳♂دورادور شیخ علی را میشناختم.
شماره شیخ علی را گرفتم مسؤل ثبت نام مسجد خاتم بود.
پیامش دادم و ساعت حضور در مسجد را از او پرسیدم .
اگر میدانستم چه اتفاقات خوشی توی اعتکاف پیش رو دارم خیلی زود تر برای ثبت نام اقدام میکردم.😁
شیخ علی پیام داد حداکثر تا ساعت ۲ شب داخل مسجد باشید تاریخ تولد و مشخصات من را هم پرسید.
چون قرار بود بچه ها ۱۸ سال به پایین بیایند🔞
و من هم ده روز از هیجده سالگی ام گذشته بود تاریخ تولدم را یک ماه جابه جا کردم😂😂 تا مشکلی پیش نیاید.
✅ساعت ۲ نصف شب مسجد خاتم✅
پدرم مرا رساند استرس عجیبی داشتم رفتم داخل. بار اولم بود که داخل مسجد خاتم را میدیدم زیبا بود و گنبد بزرگی داشت.🕌 چهره های جدیدی را می دیدم. حس غربت بهم دست داده بود.
حسین را در بین افراد دیدم در دبیرستان همکلاسی من بود و رفیق فابریک من .
اول خوشحال شدم که آشنا دارم ولی وقتی از او پرسیدم که کجا وسایلت را گذاشته ایی گفت :
_من قراره برم قم محمد مهدی اعتکاف نمیام
خوشحالی ام زود گذر بود 😔
آخرش حسین نه قم رفت نه به اعتکاف آمد. 😂
احوال پرسی با او کردم و ازش پرسیدم تا وسایل خودم را کجا باید ببرم.🤔
_ طبقه بالا .
روانه طبقه دوم شدم پله ها را گذراندم .
وسایلم را در گوشه ای گذاشتم.
در حال پایین آمدن از پله ها بودم که مهدی را دیدم که وسایلش را به بالا میآورد.
از دیدنش حس غریبی که بهم دست داده بود کم شد فامیل بودیم باهم.
رفتم پایین چشمم افتاد به آقا روح الله
ادامه دارد .....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_سوم
#سه_روز_در_مسجد
_بَه آقا محمد چه خبر از این طرفا ؟
_سلام آقا روح الله خوب هستید؟
_ممنون محمد چقدر چهره ات نورانی شده💡
با گفتن این جمله روح الله غرور وجودم را گرفت.☺️
ولی وقتی که جمله اش را کامل کرد غرورم سکته کرد.
_آهان فکر کنم بخاطر نور این چراغ هست که نورانی شدی 😂
بچه های مسجد هیئت گرفته بودند تازه شب قدر هم بود .
آقا کمال سخرانی کرد اکثر بچه ها غمار بودند🤤چون ساعت از ۲:۳۰ هم گذشته بود.
پدرم داشت در می آمد خیلی خیلی خسته بودم.😖
تا سحر بیدار بودیم کم کم داشت یخم آب می شد با بچه ها تازه سر و کله بچه های حوزه هم پیدا شده بود✌️
سحری استانبولی دادند خوش مزه بود.
بعد از سحری رفتم روی یکی از صندلی های مسجد نشستم
حسین هم کنارم بود با دستش اشاره به من میکرد و به هر کس که ما را میدید میگفت این شیخه.😂🤦♂
یکی از بچه ها آمد بدون مقدمه گفت:
_ شیخ هستی تو ؟
سوال غافلگیر کننده ای بود. 😂
_طلبه هستم هنوز شیخ نشده ام. 😊
_چرا پس دکمه یقه ات را نمیبندی شیخ !
خنده ای کردم و گفتم 😁
_هنوز من به آن درجه نرسیده ام.😊
وضو گرفتم و آماده نماز صبح شدم حاج آقا آمدند و نماز را اقامه کردند👳♂
این طولانی ترین نماز صبحی بود که توی عمرم خواندم 😂
هر رکعتی که حاج آقا میخواند برابر بود با ده بار نماز خواندن من در خانه.😁
بلاخره نماز تمام شد. روانه طبقه بالا شدیم حسابی خسته و کوفته شده بودم سرم را روی بالش گذاشتم .
حالا که میخواستم به خواب بروم خواب سراغ چشم هایم نمی آمد. 🤦♂
خودم را با زور خواب کردم .😴
ساعت نزدیک نه صبح بود که از خواب بیدار شدم .
صدای کمال بود که از بلندگوی مسجد می آمد
_بچه ها بیاید پایین برای گروه بندی .
با عده ای رفتیم پایین کمال اول برنامه هایی که داشت را گفت و شیخ علی آنها را روی تخته مینوشت . یکی از برنامه ها توجهم را جلب کرد 😳
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهارم
#سه_روز_در_مسجد
آقا کمال گفت برنامه تئاتر هم بنویس شیخ علی
کمی جا خوردم .😳
بعد از نوشتن برنامه های اعتکاف نوبت گروه بندی بچه ها رسید .
آقا کمال سر گروه ها را تعیین کرد منم سرگروه شدم 😁
طبق لیست اسامی ، افراد پخش شدند اعضای هر گروه پنج نفر بودند .5⃣
آقا کمال اولین ماموریت گروه ها را اعلام کرد
_گروه ها پخش بشوند و در باره حکمت اعتکاف با هم بحث کنند ! چرایی اعتکاف.
به همراه گروهم رفتیم در کناری نشستیم اعضا خودشان را معرفی کردند و با هم آشنا شدیم. اسم هم برای گروه خودمان انتخاب کردیم جوانان اعتکافی✌️اسم با سلوکی بود 😁
توضیحاتی درباره حکمت و اعتکاف دادم و با هم گروهی هایم به جمع بندی گفته ها و دسته بندی فوائد اعتکاف پرداختیم .
و گل یا پوچ مفصلی هم بازی کردیم...
وقت نماز ظهر شده بود کم کم داشتم کیف میکردم از اینکه چه تصمیم خوبی گرفته ام ❤️
نماز ظهر را هم به کندی نماز صبح خواندیم. 😅
حاج آقا بعد از نماز سخنرانی کردند و بعد از آن هم جز خوانی قرآن بود .نوبت خواندن من شد 😉
با صدای عبد الباسطی قرآن را شروع کردم کلمه اول را که خواندم رئیس قرآن خوانی گفت : اشتباه خواندی
کمی برایم غیر منتظره بود 😂.....
بعد از قرآن خوانی رفتیم بالا و دو ساعتی را خوابیدیم😴
ناگهان با صدای مداحی از خواب پریدم دیدم بچه ها جمع شده اند جلوی ویدیو پرژکتور من هم رفتم آقا کمال آمد و گفت سر گروه ها بیایند و مطالبی را که درباره اعتکاف گفته اند بیان کنند برای همه✅
چشم های خواب آلودم گرد شدند😳 استرس گرفتم یکی یکی سرگروه ها رفتند و گزارش کار دادند.
خدا روشکر خوب صحبت کردم و آبرو گروه را نگه داشتم😄
نزدیک های اذان مغرب شده بود کلی رفیق پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم 😁
یاد حرف آقا کمال افتادم گفته بود که همه بچه ها در روز آخر غصه میخورند که چقدر زود اعتکاف تمام شد.
در روز آخر با تمام اعماق وجودم معنای این حرفش را درک کردم. 😔
بعد از نماز جرقه ای در ذهنم خورد🎇
ادامه دارد ....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/emamhosein_313yar
#سه_روز_در_مسجد (۶)
جرقه ای که در ذهنم خورده بود 〽️درباره اجرای تئاتر بود.
طرحم را به یکی از سرگروه ها گفتم استقبال خوبی از نقشه ام کرد.
قرار شد دو گروه با هم یک نمایش را اجرا کنند.
موضوع تئاتر ما درباره تاثیر اعتکاف بر روی جوانان بود با نگاهی طنز 😆
رفتیم برای تمرین قرار شد که من در سکانسی نقش یک لات را بازی کنم که بعد از اعتکاف تبدیل به یک شیخ خوب شده است . و بقیه بچه ها هم نقش هایی در بقیه سکانس ها داشتند.
عبا را از طلبه ها قرض گرفتم و عمامه را هم با چادر نماز زنان درست کردیم البته با کمک شیخ داوود. 👳♂
نوبت اجرای نمایش ما شد . بچه های نمایش گروه ما رفتند و نقش ها را طبق برنامه روی صحنه اجرا کردند😂یکی لات یکی دزد یکی قمه کش و...🤦♂😁
حالا نوبت آن بود من با اجرای نقش یک آخوند وارد شوم . یعنی نشان دادن تاثیری که اعتکاف روی ما گذاشته و ما اصلاح شده ایم
🌹قرار بود من در نمایش نماز جماعت بخوانم و بچه ها بعد از نماز باهم آشتی کنند طبق برنامه ✅
رفتم قسمت زنانه تا عبا عمامه بگذارم کمی بازیگران معتل شدند روی صحنه ابوالفضل که نقش لاتی را بازی میکرد گفت :
شیخ کجاست ؟
با صدای کلفت پشت پرده قسمت زنانه گفتم شیخ رفته است گلاب بچیند 😂😂
چه ربطی داشت این جمله ای که گفتم 🤦♂
ولی بچه ها زدند زیر خنده😂
رفتم روی صحنه نماز را بستم رسیدم به وضالین سوره حمد آنچنان الف آن را با صدای بلند کشیدم که شیخ علی از خنده قرمز شده بود ... 😁
خلاصه تئاتر خوبی را اجرا کردیم .اکثرا کیف کرده بودند.✌️
بعد از تئاتر عذاب وجدان گرفتم. که چرا با روحانیون شوخی کرده ام
وجدانم گفت :
ای خاک بر سرت ! نمکدان می شکنی دو سالی هست که به حوزه میروی آن وقت بجای اینکه پشت روحانیون باشی آنان را مسخره میکنی حیف نون 🤦♂
سر درد شدیدی گرفتم و رفتم طبقه بالا خوابیدم.
_ محمد بیدار شو بستنی !
حس کردم کسی دارد به من لگد های محکمی میزند 👣
به او گفتم من بیدارم نزن! ولی صدای مداحی زیاد بود و صدایم را نمی شنوید حسابی لگد خوردم😆
بلند شدم دیدم حسین بود که لگد هایش را روانه من کرده بود . تا خود را جمع و جور کردم و به پایین رفتم بستنی تمام شده بود ای به خشک شانس 😂
این شب اولی بود که در مسجد برایم گذشت ❤️
ادامه دارد ....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/emamhosein_313yar
#سه_روز_در_مسجد (۷)
✅روز دوم اعتکاف ✅
تا سحر بیدار بودیم برای سحری برنج و مرغ پخته بودند. 🐓
سحری خوردیم و نماز صبح را خواندیم✅....
بعد از بیدار باش با آهنگ جمیل🤦♂ که خیلی روی مخ بود .
آقا کمال برایمان صحبت کردند. بخش طلایی سخنش یادم هست. که بر گرفته از نظریه دیمنگ بود.
گفت : هرکس باید رفتار و کار های خود را ریکاوری کند(به روز رسانی کند) اگر درست هستند ادامه دهد و اگر رفتارش اشتباه و نادرست هست جلوی آن ضربدری بزند و آن را ترک کند . 🌹
بقیه ی گروه ها هم تئاتر خود را در روز دوم اجرا کردند .
جمعه بود مطابق با بیستم ماه رمضان شب قدر را در پیش داشتیم.
ظهر هم یکی از رزمندگان آمد و قضایایی را در مورد جبهه و جنگ گفتند .
چون شب قدر بود. بعد از نماز ظهر و عصر رفتیم بالا برای استراحت اینبار نماز طول نکشید چون جمعه بود و مسجد تعطیل بود .😁شیخ علی نماز را خواند.
دیشب که خوابی نکرده بودم و روز قبلش هم همین طور🙂
چند ساعتی را خوابیدیم تا برای شب قدر پر انرژی باشیم .....
قرار شده بود بچه های اعتکاف دعای جوشن را بخوانند. آقا کمال به من گفت:
_محمد دعای جوشن را می خوانی
_ بلد نیستم زیاد آقا کمال 😉
مردم کم کم روانه مسجد شده بودند. بچه ها شروع به خواندن دعا کردند .
من هم نشسته بودم در گوشه ای و دعا را گوش میکردم.
دیدیم بچه ها دارند بدون استرس دعا را میخوانند من هم به سرم زد که بروم جلو و روی صندلی بنشینم و دعا را بخوانم.
پنج عدد صندلی کنار محراب چیده بودند که روی صندلی ها مینشستند ودعا را تلاوت می کردند
دو صندلی خالی شد من و علی رفتیم و روی صندلی ها نشستیم✅
خیلی خیلی فضا از آن جلو ابهت داشت 😳😟
قرار بود نفری پنج فراز را بخوانیم نوبت علی شد فراز هایش را خواند و پایه بگو را کنار من گذاشت و میکروفن را رو به من کرد📢
یک فراز را خواندنم مردم همراهی با من کردند
_سبحانک یا لا اله الا انت ....
میکروفن پایین تر از دهانم بود از فرصت استفاده کردم خواستم آن را تنظیم کنم تا روبروی دهانم باشد👄
وقتی دست به میکروفن زدم نگهدارنده میکروفن که وصل پایه بلندگو بود بیرون آمد 😂🤦♂
هم بلندگو و نگهدارنده آن در دستم ماند😂 فراز بعدی را هم با همین وضع خواندم علی که کنار من بود سرش را پایین انداخته بود از شدت خنده قرمز شده بود😂
عده ای هم خنديدند ولی فراز هایم را خواندم
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/emamhosein_313yar