🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_ششم دختری ۸ ساله با موهای خرمایی و آشفته در حالی ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هفتم
صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع کولرگازی نشسته بودم .دو همکار مبلغم ، گزارش روز قبل را به رئیس حوزه میدادند.
مدیر با خوشرویی رو به من کرد و پرسید: جناب «حنیف»! از کار جدیدتون راضی بودید؟ مشکلی نبود؟
سعی کردم از بذل محبت به او و دو همکارم دریغ نکنم. از اونهمه تلاش و پیگیری و دغدغه مندی او و همکارانم تعریف کردم و از اخلاق و شیوه ی خوب تبلیغ اون دو نفر گفتم.
هر دوشون از اینکه یک نفر تازه وارد داشت اونقدر ازشون جلوی رئیس،تعریف می کرد،ذوق زده شده بودند.
ولی بعد، ادامه دادم:« اما روحیه ی من و اونچه براش درس خوندم، متناسب با کاری که دیروز انجام دادم نیست. اگه اجازه بدید، من آموزش کودکان و نوجوانان را به عهده بگیرم؟ چرا که بسیار علاقمند به کار کردن با این گروه سنی هستم و خودمو توی این زمینه موفق تر می دونم.
سه مرد نگاهی از سر نارضایتی به هم انداختند و در نهایت شرط خودشون، برای پذیرش من در این سمت رو طی کردن دو هفته آزمایشی در کنار بچه ها و گذروندن آموزش فشرده ی شیوه تدریس و ارتباط با کودکان و نوجوانان قرار دادند.
آموزشهای فشرده ی من شروع شد.
درست از بعد نماز صبح، تا اذان مغرب.
چهار ساعت حضور در میان بچه ها و مابقی،یادگیری به روز ترین آموزش های شیوه ی برخورد با کودک و نوجوان:«اصول تربیت»،«روانشناسی»،«نحوه تاثیرگذاری»،«شناخت استعدادها»،«آموزش های ضد شیعه»،«آموزش اسلحه» و از همه مهمتر:«شیوه تغییر امیال و گرایش ها».
و این شیوه تغییر امیال و گرایش ها از پیچیده ترین مرموزترین و در عین حال موفق ترین روش های تربیتی بود که تا اون زمان دیده و شنیده بودم....
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفتم صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هشتم
شاید بدترین و عذاب آورترین خاطرات من، مربوط به همین کلاس های «شیوه تغییر امیال» باشه.
توی اون ساعت ها کلاسی میگذاشتند برای آموزش بچه های ۱۰ تا ۱۴ ساله تا بدونیم چطور میشه از همون سنین، بسیار دقیق و نامحسوس، بعضی عواطف انسانی رو از بین ببریم؟ و نفرت رو تو دلشون بپاشیم؟
بچه ها را برده بودیم به یک مرکز بازی که بسیار مجهز و مهیج بود. پسر بچه هایی که در اوج انرژی و شادی و هیجان بلند بلند می خندیدند و از بازی با هر وسیله ای غرق شادی می شدند.
یک قسمت از این برنامه، مسابقه ی دنبال کردن و شکار جوجه بود!
اتاقی با مساحت ۱۰۰ متر که پر بود از جوجه های رنگی.
بچه ها در قالب گروههای ده نفری، وارد اتاق میشدن و با پخش موزیک تند و التهاب آوری دنبال جوجه ها میدویدند و پا روی اونها می گذاشتند و جوجه ی مرده یا نیمه جون رو توی کیسه های همراهشون می انداختند.
در پایان، هر کس جوجه های بیشتری در کیسه داشت، جایزه نقدی بیشتری می گرفت.
روزی که این اتفاق رو دیدم به شدت منقلب شدم. خودم رو به دستشویی رسوندم.
حالم به هم خورد و بالا آوردم.
همون جا توی دستشویی، اونقدر اشک ریختم اونقدر آب روی صورتم ریختم، تا کمی حالم جا اومد.
کودکان معصومی که در حالت عادی میل بازی و محبت به جوجه های ناز و زیبا رو داشتند، چطور جوجه کشتن آن هم به این شکل فجیع، می شد مایه ی شادی و میل جدیدشون؟
همونجا، جنایات داعش و شیوه های وحشیانه آدم کشی هاشون جلوی چشمم رژه می رفت و می فهمیدم منشاء اینهمه قساوت قلب چیه؟
یکی دیگه از برنامههای هدفمندی که در ساعات بازی برای بچه ها طراحی شده بود، بازیهای رایانهای بسیار جذاب و قوی بود که در اون، تمام مقدسات شیعیان و کشورهای شیعه نشین به خصوص ایران، همیشه دشمن یا محل خرابکاری و نفرت بود و برنده شدن منوط به جنگ با اونها بود.
همزمان با هر باخت نیز کودک کلمه ی «علی» رو به عنوان اخطار و تحقیر و باخت دریافت میکرد.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸صبح که میشود
🌿پنجره را باز کن
🌸بگذار بادی به سر و صورت
🌿روزمرگیهایت بخورد
🌸بقچهی امروزت را
🌿پراز مهربانی کن و راه بیفت
#مرواریدیهاسلام
🌹صبحتون بخیر🌹
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
در زمان اِشغال خرمشهر
عراقے ها روۍ دیوار نوشته بودند:
«جئنا لنبقے!! "آمدیم تا بمانیم"»😏
بعد از آزادے خرمشهر♥️
شهید بهروزمرادے زیرش نوشت:
«آمدیم نبودید» :) 😄
اره رفیق اینطوریاست💪😎...
🌹 #سوم_خرداد سالروز آزادی 🌹
🕊 #خرمشهر مبارک باد 🕊
➕کلیپ های بالا رو بازش کن📲
#استوریهاینابوزیبابرایامروز😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هشتم شاید بدترین و عذاب آورترین خاطرات من، مربوط
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_نهم
اینکه اون دو هفته آموزش، چقدر به من عذاب روحی و روانی واردکرد بماند.
اما خیلی هوشیار شدم و فهمیدم که دشمن چقدر بر سر عقاید باطل خودش پافشاری داره و برای رسیدن به اهداف شومش چقدر با پشتکار، منابع مالی و انسانی خرج میکنه.
و ای کاش سپاه حق و شیعیان همین بر سر عقیده ی خود محکم بودند و کمی دقت و پشتکار شون رو علیه دشمن بیشتر و دقیق تر و به روز تر می کردند.
بعد از اتمام دوره ی آموزشی، نوبت حضور من در کلاس ها به عنوان معلم بچهها شد.
مثل اینکه از قفس آزاد شده بودم.
ذوق رهایی از اون همه آموزش اجباری و عذاب آور و همینطور شوق حضور در دنیای شاد و معصومانه ی بچه ها انگار جان تازهای به من بخشیده بود.
از همون روزهای اول بچه ها جذب رفتار دلسوزانه و پر محبتم شدند.
برا شون بیش از اونکه حکم معلم داشته باشم، دوست بودم و برادر بزرگتر!
عملاً زنگ تفریحی برام وجود نداشت چون هنوز کلاس تمام نشده بچه ها قول فوتبال و والیبال توی زنگ تفریح رو می گرفتند.
برای اینکه آموزشهام کس رو مشکوک نکنه، سعی میکردم لابه لای حرفام احادیث اخلاقی و اعتقادی رو بدون ذکر نام ائمه بگم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_نهم اینکه اون دو هفته آموزش، چقدر به من عذاب روحی
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_دهم
زمان زیادی نگذشت تا آوازه شیوه ی تدریس خوب و ارتباط موثرم با بچه ها و محبوبیتم بین دانش آموزان، توی تمام حوزه پیچید.
بچه های سال های پایین تر و بالاتر همه، حتی برای رفع کنجکاوی هم که شده ساعات تفریح دورم جمع می شدند و من رو مهمان گفتگوهای صمیمانه و خنده و بازی هاشون می کردند.
هر روز احساس می کردم بار سنگین تری روی دوشم قرار گرفته.
کم کم به فکر افتاده بودم که مدرسه ی کوچیک اما مستقلی برای خودم دست و پا کنم تا بتونم راحتتر عقاید شیعه رو توی ذهن بچهها جا بدم.
شنیده بودم «شیخ زکزاکی»، با تاسیس موسسات خیریه و از طریق کمک های مالی، تونسته دلهای زیادی رو به سمت خودش جلب کنه و این روش در شیعه شدن مردم بسیاری موثر بوده.
کاری که حضرت خدیجه در ابتدای اسلام برای ترویج دین و جذب قلبها انجام داده بود.
مردم وقتی ببینن دردشون را می فهمی و دلسوزشون، هستی حرفات رو با جون و دل گوش میدن.
درست همون روزها که برای تاسیس مدرسه روزبه روز مشتاق تر و مصمم تر میشدم و فکر می کردم چه جوری باید همکاری با حوزه رو قطع کنم، مدیریتحوزه اعلام کردکه:«هفته ی آینده به جلسه ی مهم سه روزه ای، در یکی از شهرهای مرزی دعوت شدم و باید حتماً توی اون شرکت کنم.
اول فکر کردم:« باز از همین جلسات آموزشیه»
هرچی درس بچه ها رو بهانه کردم موثر واقع نشد و گفتند: تاکید شده تا من حتماً اونجا حاضر بشم.
تعجب کردم که چرا از بین این همه شهرهای بزرگ تر و پیشرفته تر، یک شهر کوچک مرزی و با امکانات محدود رو انتخاب کردند؟
هرچی هم از مدیریت سؤال کردم، پاسخ درستی نشنیدم.
فقط گفتند: به موقع بری، تنها بری و ترجیحا به کسی اطلاعی ندی!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلا چه دیده فروبستهای،
سپیده دمید!
سری برآر که خوش عالمیست،
عالم صبح ...
#مرواریدیهاسلام
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
🧢🎩👒🎓⛑کلاهمان را بر ندارند:
⚜️کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. زیر درختی استراحت کرد. کلاه ها را کنارش گذاشت و خوابید.
🌀وقتی بیدار شد متوجه شد کلاه ها نیست. بالای درختها را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را روی سرشان گذاشته اند. در حال چاره اندیشی، سرش را خاراند ، میمون ها همین کار را کردند.
⚜️کلاه را ازسرش برداشت ، میمون ها هم تقلید کردند. کلاه خود را روی زمین پرت کرد. میمونها هم از بالای درخت کلاهها را پرت کردند. او فورا کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
🌀سالها گذشت، نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد .
⚜️ یک روز که نوه او برای فروش کلاه از همان جنگل گذشت زیر درخت استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
🌀سرش را خاراند، میمون ها هم سرشان را خاراندند، کلاه را از سرش برداشت، میمون ها هم کلاه از سرشان برداشتند. کلاهش را روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
⚜️میمونی از درخت پایین آمد، سیلی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟!!
🌀بله دشمن هم مثل ما تاریخ را مرور می کند، دشمن چون اتکا به خدا ندارد بیشتر می ترسد و تاریخ مسلمین را چند بار می خواند تا بهترین شیوه برای فریب ما را پیدا کند، حال مائیم و این میدان رقابت که چقدر تاریخ بخوانیم و سانت به سانت آنرا مرور و تحلیل کنیم تا کلاهمان را بر ندارند ، باید دهها گام از دشمن جلو باشیم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
همه ﭼﻴﺰﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍﺱ ...
ﻧﻤﻮﻧﺶ ﻣﺎ خانم ها ... !
ﻭﺍﻻ!!
خدا سایمونو از سرشون کم نکنه!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میدونید چرا طرفدار های حافظ از سعدی بیشترن؟
چون سعدی میگه:
"برو کار کن، مگو چیست کار"
ولی حافظ میگه:
"بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین"
خیلی آقایی حافظ😝😝
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_دهم زمان زیادی نگذشت تا آوازه شیوه ی تدریس خوب و ا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_یازدهم
آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاشیه شهر مورد نظر بود.
برای رسیدن به مکان مورد نظر،مجبور شدم چند تا ماشین عوض کنم.
مؤسسه مبلغ زیادی رو بابت حق این مأموریت،پیش پیش به حسابم واریز کرده بود تا هر جور راحت هستم خرج کنم.اما واقعیت این بود که ماشین های سواری معمولی به اون نقطه از شهر نمی رفتند و من مجبور بودم نیمساعتی رو پشت وانت بشینم تا به جاده ی مورد نظر برسم.البته مسئول حوزه از قبل گفته بود چون جلسه خیلی مهمه و محرمانه،باید حواسم باشه که توجه راننده ماشینی که منو می رسونه رو نباید جلب کنم.
از وانت پیاده شدم و طبق آدرس یک ربعی رو پیاده رفتم.
لحظه به لحظه حس بد تر و نگران کننده تری پیدا می کردم.تا اینکه منزل مورد نظر رو پیدا کردم.
زنگ خونه رو که به صدا درآوردم،خیلی زود در باز شد.
وارد حیاط بزرگ خونه شدم.
دو جوون خوش رو و کت و شلواری به استقبالم اومدند.
لباسشون برام جای سؤال بود. کت و شلوار در کشور من لباس معمول نیست هر دو بسیار محترمانه دست دادند و با لهجه ای که نمی فهمیدم مال کجاست؟، احوالپرسی کردند و منو به داخل خانه راهنمایی کردند.
سالن بسیار بسیار بزرگ که با مبلمان بسیار شیکی پر شده بود.
حدود ۲۰ مرد زیر ۴۵ سال، دور تا دور سالن نشسته بودند.
از اینکه کسی حرفی نمی زد، مشخص بود اونها هم مثل من، هم رو رو نمیشناسند.
یکی از همون دو جوون که به استقبالم اومده بود، رو به جمع گفت: برادران عزیز! بفرمایید طبقه پایین. می دونیم همگی از راهدور اومدید و خسته اید.بعد از صرف ناهار و استراحت ساعت ۴ بعد از ظهر لطفاً همه پایین باشید تا به محل جلسه جلسه ی اصلی بریم.
تعجب کردم آخه این چه جلسه بود که باید به مکان دیگه ای منتقل میشدیم؟
خوب همینجا هم که فضای خوبی برای جلسه بود.
ساعت ۴ عصر، توسط ۵ لندکروز آخرین مدل، به سوی نامعلومی حرکت کردیم.
تمام شیشه های ماشین، با پرده های ضخیمی پوشیده شده بود و جز شیشه ی جلو امکان دید وجود نداشت.
این همه ابهام عصبیم میکرد.
دیگران هم دست کمی از من نداشتند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_یازدهم آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاش
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_دوازدهم
بعد از حدود نیم ساعت عبور از جاده های خاکی، ماشین توقف کرد.
کوچه باغ سرسبزی بود که یک سمتش دیوارهای بلند سه متری باغ بزرگی خودنمایی می کرد.
در برقی باغ باز شد و ماشینها داخل باغ رفتند.
پیاده که شدیم، نسیم روح بخشی، چهره هامون رو نوازش داد.
در تمام عمرم باغی به اون زیبایی و چشم نوازی ندیده بودم.
هنوز از دیدن این بهشت زمینی سیر نشده بودم که ما رو به سالن اجتماعات بزرگی راهنمایی کردند.
از چیزی که دیدم شگفت زده شدم.
دو روحانی وهابی، به همراه دو خانم که لباس هایی شبیه لباس مجاهدین خلق پوشیده بودند!!!
پچ پچی در فضا به راه افتاد.
اصلا نمی تونستم بفهمم رابطه جلسه رو با حوزه ی انصار، با آدمهایی که نمی شناختم، با اون دو جوون کت و شلواری، با شهر مرزی، با اون همه محرمانه بودن فضا، این همه سیستم امنیتی، روحانیون وهابی و حضور خانوم!!!! خانمها توی دیدگاه وهابیها محلی از اعراب هم ندارند، از دید مفتیهای وهابی، زنا گاهی از حیوون هم کمترند.
زنا توی عربستان جایگاهی نداشتند.
حالا چی شده که توی جلسه به این مهمی به عنوان مسئول این جلسه اومدند؟ و از همه عجیب تر، لباس هایی که پوشیده بودن.... اونا مثل زنای عرب، چادر و پوشیه نداشتن.
لباساشون مثل زنان کشور من هم نبود. نمیفهمیدم چطوری باید اینا رو هضم کنم؟ نه من میفهمیدم، نه هیچ کدوم از کسانی که توی جلسه حاضر بودند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی "باغ تماشای خداست"
زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها
لبخندها
آوازها ...
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
پسر کوچکی وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه هاي تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرك پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ "
زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. " پسرك گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد. "
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرك بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوي خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. "
مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرك در حالی که لبخندي بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر... ، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص خوبی داري دوست دارم کاري
به تو بدهم. " پسر جوان جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که براي این خانم کار می کند. خواستم ببینم از کار بنده راضی است یا نه "
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
ازچه صابونی استفاده می کنی؟! 😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
ارتباطات ما اینجوریه که.: به طرف ایمیل میزنی
بعد باید اساماس بفرستی ایمیلتو چک کن
بعد باید زنگ بزنی بگی اساماساتو چک کن!!😐😂😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_دوازدهم بعد از حدود نیم ساعت عبور از جاده های خ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سیزدهم
دو زن جوان لبخند زنان، دوشادوش مفتی ها خوشامد گفتند و روی صندلی های بالای سن نشستند.
ضربان قلبم بالا رفته بود.
چهره اعضای شرکت کننده متفاوت بود حیرت، عصبانیت، کنجکاوی، تمسخر... اما همه در یک چیز مشترک بودیم.
یکی از آنها که ۲۵ ساله به نظر می رسید شروع به صحبت کرد.
برادران عزیز طلبه! حضور شما را در این جلسه بسیار مهم ارج می نهیم.
می دونیم همه ی شما از راه های دور و با طی مشقت و خستگی به اینجا رسیدید.
اما اینو بدونید لحظه لحظه ی این خستگی های شما براتون اجر اخروی داره.
پیامبر به وجود سربازانی مثل شما که همیشه مجاهد راه خدا بودید افتخار میکنه مطمئن باشید این امر خداپسندانه که برای برچیدن ریشه ظلم و کفر خواهد بود در قیامت ، باغهای بزرگ بهشتی رو در کنار رسول خدا برای شما ضمانت میکنه.
با این مقدمه که گفتم از جناب عبدالرحمان تقاضا دارم برای ما و شما مجاهدان خستگیناپذیر، پیرامون برنامه ی مهم و ماموریت بزرگی که اسلام بر دوش شما گذاشته صحبت کنند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سیزدهم دو زن جوان لبخند زنان، دوشادوش مفتی ها خوشا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_چهاردهم
عبدالرحمان مردی حدودا ۵۰ ساله با ریشی بلند و چشمان ریز و نافذ بود. و لباده ای کرم بر تن داشت و صدایش بم تر از چیزی بود که به چهره اش می خورد.
میکروفون رو در دست گرفت و گفت:
فرزندان من! سلام!
خدا روشکر میکنم به خاطر اینکه بهترین فرزندان برومند و جوان دین رو در پیش رو می بینم. سپاسگزارخدا هستم که امروز به من توفیق داد، چهرههای فرهیخته و نخبه ی کشورم را اینجا، گرد هم برای سربازی در راه دین و رسول الله ببینم.
شما عزیزان هر کدوم با مهارت و تخصص ویژهای از مناطق مختلف کشور به این مکان دعوت شدید.
چون خدا خواسته از تخصص هر کدوم از شما در جهت پیشبرد دین خدا و جنگ با دشمنان استفاده کنه.
شما باید به خودتون ببالید و افتخار کنید که برگزیده شدید و خدا توانایی و استعداد شما رو برای دین خودش پذیرفته.
شما دانشجویان، مهندسین، پزشکان، معلمان طلاب و فعالان عرصههای سیاسی و مذهبی، مصداق واقعی« جندالله» هستید.
لحظه به لحظه کنجکاوی و بهت و حیرت همه ی ما زیاد و زیادتر می شد.
آخه این چه کاری بود که خدا ما رو برای انجامش برگزیده بود و ازش بیخبر بودیم؟
کاری در این حد مهم و سری که جوانهای نخبه ی کشور به خاطرش دعوت شده بودند؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم همه ی زندگیتون پراز خنده های این شکلی باشه😄😄😄
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─