eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 : فرزند کوچک من 📝 ❣هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... ❣علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... ❣9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... ❣مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد .. ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_دهم ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﺯﻫﺮﺍﺳﺎ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﺷﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ .ﺧﻮﻥ ﮔﺮمی شون ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩﻣﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ . ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻗﻮﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺸﻮﻥ ‏( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ۷_۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ‏تا۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ) ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺟﺰﻭ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ چه ﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮﺳﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺮﻡ . ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ... ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﻫﺪﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ هم . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ ‏( ﭘﺪﺭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ‏) ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ . ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﭼﻘﺪﺭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ . _ ﻋﻬﻬﻬﻪ . ﻭﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺳﻤﺖ ﺣﺮﻡ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺳﻼﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ... ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻋﺖ ۸ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻣﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻬﻬﻪ ﺍﺻﻼﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ؟ _ ﻋﻬﻬﻪ . ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩف ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ :ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ کلی خندیدند. ﺧﻮﺩ ﻢ هم ﺧﻨﺪه اﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ. ﺻﺒﺢ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻗﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ..… 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_دهم : دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقع
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 آهی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن رو جواب دادم _الو سلام +به به سلام عزیزِ دل! سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند به من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین رو روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو که هیئت نمیرفتی! +خوب حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه به جای مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_دهم . منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا ب
📚 📖 📝 خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلتشون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ... روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار میخواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ... اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟ (طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند) یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ... در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ... وضو گرفتم .ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد .دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ...دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت. ...قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت :بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم :بسم الله ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_دهم زمان زیادی نگذشت تا آوازه شیوه ی تدریس خوب و ا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاشیه شهر مورد نظر بود. برای رسیدن به مکان مورد نظر،مجبور شدم چند تا ماشین عوض کنم. مؤسسه مبلغ زیادی رو بابت حق این مأموریت،پیش پیش به حسابم واریز کرده بود تا هر جور راحت هستم خرج کنم.اما واقعیت این بود که ماشین های سواری معمولی به اون نقطه از شهر نمی رفتند و من مجبور بودم نیمساعتی رو پشت وانت بشینم تا به جاده ی مورد نظر برسم.البته مسئول حوزه از قبل گفته بود چون جلسه خیلی مهمه و محرمانه،باید حواسم باشه که توجه راننده ماشینی که منو می رسونه رو نباید جلب کنم. از وانت پیاده شدم و طبق آدرس یک ربعی رو پیاده رفتم. لحظه به لحظه حس بد تر و نگران کننده تری پیدا می کردم.تا اینکه منزل مورد نظر رو پیدا کردم. زنگ خونه رو که به صدا درآوردم،خیلی زود در باز شد. وارد حیاط بزرگ خونه شدم. دو جوون خوش رو و کت و شلواری به استقبالم اومدند. لباسشون برام جای سؤال بود. کت و شلوار در کشور من لباس معمول نیست هر دو بسیار محترمانه دست دادند و با لهجه ای که نمی فهمیدم مال کجاست؟، احوالپرسی کردند و منو به داخل خانه راهنمایی کردند. سالن بسیار بسیار بزرگ که با مبلمان بسیار شیکی پر شده بود. حدود ۲۰ مرد زیر ۴۵ سال، دور تا دور سالن نشسته بودند. از اینکه کسی حرفی نمی زد، مشخص بود اونها هم مثل من، هم رو رو نمیشناسند. یکی از همون دو جوون که به استقبالم اومده بود، رو به جمع گفت: برادران عزیز! بفرمایید طبقه پایین. می دونیم همگی از راه‌دور اومدید و خسته اید.بعد از صرف ناهار و استراحت ساعت ۴ بعد از ظهر لطفاً همه پایین باشید تا به محل جلسه جلسه ی اصلی بریم. تعجب کردم آخه این چه جلسه بود که باید به مکان دیگه ای منتقل می‌شدیم؟ خوب همینجا هم که فضای خوبی برای جلسه بود. ساعت ۴ عصر، توسط ۵ لندکروز آخرین مدل، به سوی نامعلومی حرکت کردیم. تمام شیشه های ماشین، با پرده های ضخیمی پوشیده شده بود و جز شیشه‌ ی جلو امکان دید وجود نداشت. این همه ابهام عصبیم میکرد. دیگران هم دست کمی از من نداشتند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_نهم - 😍 #علمــــــــدارعشـــــق😍# میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
بسم رب العشق - 😍😍# انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم 🕢ساعت رو هفت و نیم تنظیم کردم. برای نماز صبح هم که صددرصد نرجس بیدارم میکرد ... بعداز نماز بازم خوابیدم با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم رفتم پذیرایی لب تاب رو روشن کردم آقاجون : نرگس بابا تویی!؟ - سلام صبح بخیر آقاجون بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته رو ببینم آقاجون: ان شاالله خیره باباجان منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه رو ازت میپرسم - باشه خیلی ممنونم آقاجون: فعلا بابا - خداحافظ سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه همه مشخصاتمو وارد کردم منتظر بودم یکی از چِرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه اما یهو فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانتُ خالی کنی ؟ 🙄🙄 - حالا یه جیغ کوچلو کشیدما نرجس: آره خیلی کوچولو بود علاوه بر داداش اینا همسایه ها هم صداتو شنیدن🤐 - خب حالا دعوام نکن گناه دارم😢 نرجس: حالا چی قبول شدی؟ - وای نرجس وای فیزیک کوانتوم خود قزوین نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم دستمو بذارم رو گوشم بعد دستام گرفت بالا وپایین میپرید باهام با دو پله ها رو پایین رفتم دستمُ گذاشتم رو 🔔 زنگ در رقیه سادات درُ باز کرد. - زن داداش جانم عزیزم - فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم 😃 - خب خداشکر 😇 رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم آقاجون زنگ بزنه خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره - بله بفرمایید - الو سلام ببخشید گوشی بدید به آقاجونم بله چند لحظه حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن آقاجون : بله بفرمایید - الو سلام آقاجون - سلام نرگس بابا جان چی شد نتیجه - وای آقاجون همونی که میخواستم شد : خیلیم خوب خداشکر فرداشب برات مهمونی میگریم عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیلا رو برای فرداشب دعوت کردن خونمون از پنج شنبه همین هفته ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت سرم کرده بودم نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونایی بودن که اومدن تا زن عمو سبدگلی رو که دست سیدمهدی ( پسرعموم)بود رو دید گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلمه سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی پسره ی پرروو پارسال بهش گفتم" برای من شما مثل داداشم هستید" تا اومدم باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم 🤫 زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟ سیدمهدی: سلام ممنونم بعدروبه‌ زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات تازه دانشگاه قبول شده ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه تااون موقع هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته آخیش فدات بشم زن داداش اینقدری که من به اینا گفتم نه دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم 😕 زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم وای زن داداش خیلی ممنونم نجاتم دادی من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه - ☺️☺️ان شاالله اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد یعنی چشمای همه چهارتا شده بود امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما ...‌ :))) ❤️           ─┅─✵🕊✵─┅─      @Dokhtaran_morvarid           ─┅─✵🕊✵─┅─