eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🧢🎩👒🎓⛑کلاهمان را بر ندارند: ⚜️کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. زیر درختی استراحت کرد. کلاه ها را کنارش گذاشت و خوابید. 🌀وقتی بیدار شد متوجه شد کلاه ها نیست. بالای درختها را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را روی سرشان گذاشته اند. در حال چاره اندیشی، سرش را خاراند ، میمون ها همین کار را کردند. ⚜️کلاه را ازسرش برداشت ، میمون ها هم تقلید کردند. کلاه خود را روی زمین پرت کرد. میمونها هم از بالای درخت کلاهها را پرت کردند. او فورا کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. 🌀سالها گذشت، نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد . ⚜️ یک روز که نوه او برای فروش کلاه از همان جنگل گذشت زیر درخت استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. 🌀سرش را خاراند، میمون ها هم سرشان را خاراندند، کلاه را از سرش برداشت، میمون ها هم کلاه از سرشان برداشتند. کلاهش را روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. ⚜️میمونی از درخت پایین آمد، سیلی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط خودت پدر بزرگ داری؟!! 🌀بله دشمن هم مثل ما تاریخ را مرور می کند، دشمن چون اتکا به خدا ندارد بیشتر می ترسد و تاریخ مسلمین را چند بار می خواند تا بهترین شیوه برای فریب ما را پیدا کند، حال مائیم و این میدان رقابت که چقدر تاریخ بخوانیم و سانت به سانت آنرا مرور و تحلیل کنیم تا کلاهمان را بر ندارند ، باید دهها گام از دشمن جلو باشیم. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 همه ﭼﻴﺰﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﺍﺱ ... ﻧﻤﻮﻧﺶ ﻣﺎ خانم ها ... ! ﻭﺍﻻ!! خدا سایمونو از سرشون کم نکنه!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میدونید چرا طرفدار های حافظ از سعدی بیشترن؟ چون سعدی میگه: "برو کار کن، مگو چیست کار" ولی حافظ میگه: "بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین" خیلی آقایی حافظ😝😝 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_دهم زمان زیادی نگذشت تا آوازه شیوه ی تدریس خوب و ا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاشیه شهر مورد نظر بود. برای رسیدن به مکان مورد نظر،مجبور شدم چند تا ماشین عوض کنم. مؤسسه مبلغ زیادی رو بابت حق این مأموریت،پیش پیش به حسابم واریز کرده بود تا هر جور راحت هستم خرج کنم.اما واقعیت این بود که ماشین های سواری معمولی به اون نقطه از شهر نمی رفتند و من مجبور بودم نیمساعتی رو پشت وانت بشینم تا به جاده ی مورد نظر برسم.البته مسئول حوزه از قبل گفته بود چون جلسه خیلی مهمه و محرمانه،باید حواسم باشه که توجه راننده ماشینی که منو می رسونه رو نباید جلب کنم. از وانت پیاده شدم و طبق آدرس یک ربعی رو پیاده رفتم. لحظه به لحظه حس بد تر و نگران کننده تری پیدا می کردم.تا اینکه منزل مورد نظر رو پیدا کردم. زنگ خونه رو که به صدا درآوردم،خیلی زود در باز شد. وارد حیاط بزرگ خونه شدم. دو جوون خوش رو و کت و شلواری به استقبالم اومدند. لباسشون برام جای سؤال بود. کت و شلوار در کشور من لباس معمول نیست هر دو بسیار محترمانه دست دادند و با لهجه ای که نمی فهمیدم مال کجاست؟، احوالپرسی کردند و منو به داخل خانه راهنمایی کردند. سالن بسیار بسیار بزرگ که با مبلمان بسیار شیکی پر شده بود. حدود ۲۰ مرد زیر ۴۵ سال، دور تا دور سالن نشسته بودند. از اینکه کسی حرفی نمی زد، مشخص بود اونها هم مثل من، هم رو رو نمیشناسند. یکی از همون دو جوون که به استقبالم اومده بود، رو به جمع گفت: برادران عزیز! بفرمایید طبقه پایین. می دونیم همگی از راه‌دور اومدید و خسته اید.بعد از صرف ناهار و استراحت ساعت ۴ بعد از ظهر لطفاً همه پایین باشید تا به محل جلسه جلسه ی اصلی بریم. تعجب کردم آخه این چه جلسه بود که باید به مکان دیگه ای منتقل می‌شدیم؟ خوب همینجا هم که فضای خوبی برای جلسه بود. ساعت ۴ عصر، توسط ۵ لندکروز آخرین مدل، به سوی نامعلومی حرکت کردیم. تمام شیشه های ماشین، با پرده های ضخیمی پوشیده شده بود و جز شیشه‌ ی جلو امکان دید وجود نداشت. این همه ابهام عصبیم میکرد. دیگران هم دست کمی از من نداشتند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_یازدهم آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاش
📚 📖 (بخش دوم) 📝 بعد از حدود نیم ساعت عبور از جاده های خاکی، ماشین توقف کرد. کوچه باغ سرسبزی بود که یک سمتش دیوارهای بلند سه متری باغ بزرگی خودنمایی می کرد. در برقی باغ باز شد و ماشینها داخل باغ رفتند. پیاده که شدیم، نسیم روح بخشی، چهره هامون رو نوازش داد. در تمام عمرم باغی به اون زیبایی و چشم نوازی ندیده بودم. هنوز از دیدن این بهشت زمینی سیر نشده بودم که ما رو به سالن اجتماعات بزرگی راهنمایی کردند. از چیزی که دیدم شگفت زده شدم. دو روحانی وهابی، به همراه دو خانم که لباس هایی شبیه لباس مجاهدین خلق پوشیده بودند!!! پچ پچی در فضا به راه افتاد. اصلا نمی تونستم بفهمم رابطه جلسه رو با حوزه ی انصار، با آدمهایی که نمی شناختم، با اون دو جوون کت و شلواری، با شهر مرزی، با اون همه محرمانه بودن فضا، این همه سیستم امنیتی، روحانیون وهابی و حضور خانوم!!!! خانمها توی دیدگاه وهابیها محلی از اعراب هم ندارند، از دید مفتی‌های وهابی، زنا گاهی از حیوون هم کمترند. زنا توی عربستان جایگاهی نداشتند. حالا چی شده که توی جلسه به این مهمی به عنوان مسئول این جلسه اومدند؟ و از همه عجیب تر، لباس هایی که پوشیده بودن.... اونا مثل زنای عرب، چادر و پوشیه نداشتن. لباساشون مثل زنان کشور من هم نبود. نمی‌فهمیدم چطوری باید اینا رو هضم کنم؟ نه من می‌فهمیدم، نه هیچ کدوم از کسانی که توی جلسه حاضر بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی موسیقی گنجشک هاست زندگی "باغ تماشای خداست" زندگی یعنی همین پروازها صبح ها لبخندها آوازها ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
پسر کوچکی وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه هاي تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرك پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ " زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. " پسرك گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد. " زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرك بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوي خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. " مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرك در حالی که لبخندي بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر... ، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص خوبی داري دوست دارم کاري به تو بدهم. " پسر جوان جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که براي این خانم کار می کند. خواستم ببینم از کار بنده راضی است یا نه " ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازچه صابونی استفاده می کنی؟! 😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 ارتباطات ما اینجوریه که.: به طرف ایمیل می‌زنی بعد باید اس‌ام‌اس بفرستی ایمیلتو چک کن بعد باید زنگ بزنی بگی اس‌ام‌اساتو چک کن!!😐😂😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
راضى باش ، تا ۰۰۰ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_دوازدهم بعد از حدود نیم ساعت عبور از جاده های خ
📚 📖 (بخش دوم) 📝 دو زن جوان لبخند زنان، دوشادوش مفتی ها خوشامد گفتند و روی صندلی های بالای سن نشستند. ضربان قلبم بالا رفته بود. چهره اعضای شرکت کننده متفاوت بود حیرت، عصبانیت، کنجکاوی، تمسخر... اما همه در یک چیز مشترک بودیم. یکی از آنها که ۲۵ ساله به نظر می رسید شروع به صحبت کرد. برادران عزیز طلبه! حضور شما را در این جلسه بسیار مهم ارج می نهیم. می دونیم همه ی شما از راه های دور و با طی مشقت و خستگی به اینجا رسیدید. اما اینو بدونید لحظه لحظه ی این خستگی های شما براتون اجر اخروی داره. پیامبر به وجود سربازانی مثل شما که همیشه مجاهد راه خدا بودید افتخار میکنه مطمئن باشید این امر خداپسندانه که برای برچیدن ریشه ظلم و کفر خواهد بود در قیامت ، باغ‌های بزرگ بهشتی رو در کنار رسول خدا برای شما ضمانت میکنه. با این مقدمه که گفتم از جناب عبدالرحمان تقاضا دارم برای ما و شما مجاهدان خستگی‌ناپذیر، پیرامون برنامه ی مهم و ماموریت بزرگی که اسلام بر دوش شما گذاشته صحبت کنند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سیزدهم دو زن جوان لبخند زنان، دوشادوش مفتی ها خوشا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 عبدالرحمان مردی حدودا ۵۰ ساله با ریشی بلند و چشمان ریز و نافذ بود. و لباده ای کرم بر تن داشت و صدایش بم تر از چیزی بود که به چهره اش می خورد. میکروفون رو در دست گرفت و گفت: فرزندان من! سلام! خدا روشکر میکنم به خاطر اینکه بهترین فرزندان برومند و جوان دین رو در پیش رو می بینم. سپاسگزارخدا هستم که امروز به من توفیق داد، چهره‌های فرهیخته و نخبه ی کشورم را اینجا، گرد هم برای سربازی در راه دین و رسول الله ببینم. شما عزیزان هر کدوم با مهارت و تخصص ویژه‌ای از مناطق مختلف کشور به این مکان دعوت شدید. چون خدا خواسته از تخصص هر کدوم از شما در جهت پیشبرد دین خدا و جنگ با دشمنان استفاده کنه. شما باید به خودتون ببالید و افتخار کنید که برگزیده شدید و خدا توانایی و استعداد شما رو برای دین خودش پذیرفته. شما دانشجویان، مهندسین، پزشکان، معلمان طلاب و فعالان عرصه‌های سیاسی و مذهبی، مصداق واقعی« جندالله» هستید. لحظه به لحظه کنجکاوی و بهت و حیرت همه ی ما زیاد و زیادتر می شد. آخه این چه کاری بود که خدا ما رو برای انجامش برگزیده بود و ازش بیخبر بودیم؟ کاری در این حد مهم و سری که جوانهای نخبه ی کشور به خاطرش دعوت شده بودند؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم همه ی زندگیتون پراز خنده های این شکلی باشه😄😄😄 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
💕✨پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. 💫هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم. 💫تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم. 💫اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. 💫پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند. پرنده ات را آزاد کن ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 زمانی بود كه فتحعلی شاه شعر می‌گفت و «خاقان» تخلص می‌كرد . روزی قطعه‌ای از اشعار خود را بر فتحعلی‌خان صبا ملك الشعرا خواند و از او پرسيد كه چطور است؟ ملك الشعرا بی‌ملاحظه گفت: "شعری است خالی از مضمون و پوچ." خاقان مقهور چنان از اين گفته بر آشفت كه امر داد ملك‌الشعرای بيچاره را به اصطبل بردند و بر سرآخوری بستند و مقداری كاه پيش او ريختند. پس از مدتی كه خشم شاه فروكش كرد صبا را عفو نمود و به حضور پذيرفت. مدتی بعد كه باز شاه شعری گفته بود بر ملك‌الشعرا خواند و رأی او را در آن باب خواستار شد. ملك‌الشعرا بدون آنكه چيزی بگويد از جای بلند شد و به طرف در حركت كرد. شاه پرسيد: "ملك‌الشعرا كجا می‌روی؟" ملك الشعرا عرض كرد: "به اصطبل قربان." شاه خنديد و ديگر شعر خود بر او عرضه نداشت ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه مایع نیست پس چیه؟😐 😂😂😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهاردهم عبدالرحمان مردی حدودا ۵۰ ساله با ریشی بلن
📚 📖 (بخش دوم) 📝 عبدالرحمن ادامه داد: شما میدونید دشمن اصلی اسلام و سنت نبی، رافضی های شیعه هستند. می دونید بیشترین ضربه رو بدعت های شیعه ها به اسلام زده. می دونید که خدای متعال در قرآن همیشه مسلمانان واقعی رو به جنگ با دشمنان خدا و منافقان امر کرده و ثوابی که در جهاد گذاشته در هیچ یک از کارهای نیک دیگه نگذاشته. اینکه شما عزیزان اصل دین رو در کشور خودتون ترویج می کنید، با شیعه های داخل کشور مباحثه می کنید، تبلیغ می کنید،از اونها برائت می خویید.اونها رو تحریم های فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی می کنید، خیلی خوبه. اما باید دید چه جور میشه سرمنشاء این نادانی و بدعت رو خشک کرد؟ باید مبدا این فساد را شناخت و فهمید این افکار شوم از کجا به جوانان و مردم بی گناه کشورمون تزریق میشه؟ سلامت آینده ی کشور و سلامت دین خدا به شما نگاه میکنه! این شما هستید که نباید اجازه بدید مردم کشورتون گمراه بشن. شما به واسطه استعداد ویژه‌ای که خدا بهتون داده در برابر کودکان معصوم کشور مسئولید. در برابر جوانانی که تفکر الحادی شیعه رو می پذیرند مسئولید و اگر یک مسلمان به خاطر سهل انگاری و کم کاری شما از دین خارج شد و به رافضی ها پیوست و جهنمی شد، شما در قیامت باید پاسخگو باشید. همهمه در سالن به راه افتاد. عبدالرحمان که انگار از عکس العمل جمع خوشحال شده بود،با لبخند ادامه داد: بله! می‌دونم. حتما مشتاقانه همه تون می خواید بدونید چطور میشه این تفکر مخرب رو از جامعه تون کم کنید؟ در جلسات متعددی که ما با مفتی های سرشناس و بزرگ عربستان داشتیم همگی به این نتیجه رسیدیم که حکومت ایران عامل اصلی این تبلیغات مسموم هست و اگر قصد نجات و هدایت مسلمونها رو داریم، باید تیشه به ریشه این شجره خبیثه بزنیم. و این کاری نیست جز ساقط کردن رژیم در ایران!!! با شنیدن اسم شیعیان و اسم ایران نفسم در سینه حبس شد. داغ شدم و قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. چی می گفت این مردک؟ صدای همهمه در سالن پیچید: _احسنت به این طرز فکر! _ بله! حقیقت همین بود که گفتید. _ آخه چیکار میشه کرد؟ _ این همه سال کشورهای قدرتمند هیچ کاری نتونستن بکنن از ما چی بر میاد؟ _متاسفانه خیلی از مردم گرایشهای شیعه پیدا کردند.. _مگه میشه قدرتمندترین حکومت منطقه رو از بین برد؟اونم با دست خالی!! صداها بلند و بلندتر می شد که ناگهان صدای زنانه‌ای سکوت رو حکم‌فرما کرد: برادران خوبم! آروم باشید! میکروفون رو زن دوم به دست گرفته بود که هم سن و سال اولی به نظر می‌اومد. با صورتی ریزنقش تر. ما که با صحبت‌های عبدالرحمان حضور این دو زن را فراموش کرده بودیم دوباره علامت سوال در ذهنمون روشن شد که حضور این زن ها در این جلسه چه معنی داره؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_پانزدهم عبدالرحمن ادامه داد: شما میدونید دشمن اصل
📚 📖 (بخش دوم) 📝 من بهار هستم! خواهر ایرانی و مسلمان شما. صدای نازکی داشت که نشون دهنده سن و سال کمش بود... سرفه ای کرد و بعد از صاف کردن صداش ادامه داد: البته من خیلی به اختلاف مذهبی شما برادران کار ندارم اما میدونم حکومت ایران چطور روی فکر جوونای مملکت من، افکار عمومی رو به دست گرفته و اونها رو از آزادی تمام و عیارشون دور کرده... من و دوستان همفکرم، در پاریس و لندن تحت حمایت کشورهایی که صدای آزادیخواهی و مظلومیت ما رو شنیدن، زیر یک پرچم گرد اومدیم و با کمک‌های بشر خواهانه اونا، فعالیت‌های گسترده‌ای رو علیه حکومت بی کفایت غاصب شروع کردیم. ما با مفتیان بزرگ و لایق شما در انگلستان و فرانسه، جلسات و مراودات بسیاری رو داشتیم و دیدیم که تمام مشکلات ما به یک دشمن مشترک برمیگرده و اونم حکومت ایران و رهبریش و پدیده شوم حضور این آدم قدرتمنده!! شخصی که نفوذ ناپذیره و از هیچ قدرتی ترس و ابایی نداره و هرچی می کشیم از وجود نفرت آور اونه برادران حتما میدونید ولی فقیه بزرگ ترین دسیسه در دین شریف اسلامه. و اگه نبود قطعا تا حالا ما تونسته بودیم مردم ایران رو از از زیر تفکر فراگیر شیعه بیرون بکشیم. بهار روسریشرو مرتب کرد و با صدایی که سعی می کرد در نهایت و اندوه و شاید کمی بغض باشه، ادامه داد: ما زنان مظلوم و ستمدیده، از شما برادران غیور و متدین می خوام مثل اصحاب پیامبر، کمکمون کنید تا با کمک هم دست رافضی های شیعه رو از سر تمام مسلمونای دنیا کوتاه کنیم و ما هم بتونیم به وطن برگردیم. و اونجا همون جوری که دوست داریم با از بین بردن اونها، در زیر سایه ی کشورهای قدرتمندی که پشتیبان ما هستند زندگی کنیم. مطمئن باشید دولت های آزادیخواه انگلستان و فرانسه به خوبی از ما و شما حمایت می کنند. و سهم های اصلی مدیریتی در آینده ی ایران از آنِ شما خواهد بود... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_شانزدهم من بهار هستم! خواهر ایرانی و م
📚 📖 (بخش دوم) 📝 حالا نوبت نفر آخر بود از سبک راه رفتن و موهای جو گندمی ش به نظر ۵۵ _۶۰ ساله میرسید... قامت راست کرد و در جایگاه بی مقدمه شروع به صحبت کرد: سلام عزیزان من! حالا حتما کاملا متوجه شدید که هدف اصلی ما یک کار بنیادی و از بین بردن ریشه فساد در دنیا هست. ما می خوایم به دین خدا و رسولش کمک کنیم. به این خواهران مظلوم. پس باید یک کار اساسی انجام بگیره... همین امروز مشابه این همایش، در کشورهای عربستان، امارات، ترکیه، انگلستان و فرانسه با نخبه‌های این کشورها در حال برگزاریه و ما امیدواریم با کمک این شبکه ی بزرگ، و با کمک نقشه‌های بسیار پیشرفته ی سازمان های اطلاع رسانی اروپا، به زودی به هدف مقدسمون، برسیم. یک نکته رو هم باید بگم که اگرچه نیت پاک شما عزیزان رضایت الهی و همنشینی با رسول الله هست، اما استغنای مالی شما هم برای مهمه برای تشکر از این همه مجاهدت و زحماتتون مبلغی در خورِ شان به عنوان هدیه به حساب بانکی شما واریز میشه تا با خیال راحت به فعالیت‌های کاری و زندگیتون برسید. ضمناً دولت عربستان برای هر کدوم از شما عزیزان یک خودروی سواری مجهزی تهیه کرده که برای انجام کارها تون به مشکلی بر نخورید و در پایان این دوره، به شما اعطا میشه. برای روز اول همین جلسه کفایت می کنه. میتونید در اتاق هاتون مستقر بشید یا از فضای زیبای مجموعه استفاده کنید و از مصاحبت هم بهره بگیرید و هم رو بیشتر بشناسید. از فردا صبح ساعت ۷ برنامه‌های اصلی شروع میشه. موفق باشید عزیزان ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفدهم حالا نوبت نفر آخر بود از سبک راه رفتن و موها
📚 📖 (بخش دوم) 📝 سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز که بی شباهت به اتاق هتل های لوکس نبود، مستقر شدیم و بعد در فضای باغ مشغول گپ و گفت با شرکت کنندگان دوره شدیم. تقریبا همه خیلی تحت تاثیر صحبتهای سخنرانان جلسه قرار گرفته بودند و بسیار از برگزاری چنین برنامه و فرصت استثنایی که در جهت مبارزه گسترده با مرکز تشیع بود خرسند و شادمان بودند. غم بزرگی قلبمو می فشرد. کجا بودم من؟ اینجا شریان‌های دشمنی با جایی بود که زندگی سیاه و ظلمانی منو به نور تبدیل کرد. دلم برای حاجی و بچه ها تنگ شده بود دوست داشتم تلفن رو بردارم و با حاجی حرف بزنم. اما نگران بودم که مبادا تلفنم شنود بشه. خدایا! چیکار باید میکردم؟ من به پیشنهاد حاجی برگشته بودم به کشورم تا با تفکر الحادی وهابیت مبارزه کنم اما حالا خودم به عنوان نخبه در دوره‌ای شرکت داشتم که برای براندازی حاکمیت ایران برنامه ریزی می کرد. نمی دونستم تکلیفم چیه؟ خدایا! من که این همه به ائمه متوسل شده بودم که کمکم کنند برای تبلیغ تشیع، حالا چرا دقیقا داشتم راه عکس رو طی میکردم؟ خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم. از صبح روز بعد جلسات فشرده ی ما شروع شد. مبنای طرح، بر شبهه افکنی و خرابکاری و تفرقه اندازی و در نهایت کودتای نظامی و براندازی حکومت در ایران بود. برنامه از شش ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران طراحی شده بود و یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات به ثمر می نشست. برنامه اونقدر دقیق و حساب شده بود که حتی برای کابینه ی بعد از براندازی هم صحبت های ابتدایی را انجام داده بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
کلید گنج می خوای؟ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 شاعری در ستایش خواجه ای بخیل قصیده ای گفت و برایش خواند اما هیچ پاداشی دریافت نکرد. یک هفته صبر کرد و باز هم خبری نشد. قطعه ای سرود که در آن تقاضای خود را به صراحت گفته بود اما خواجه توجهی نکرد. پس از چند روز خواجه را در شعری دیگر نکوهش کرد؛ اما باز هم اعتنایی نکرد. شاعر رفت و بر درخانه خواجه نشست. خواجه بیرون آمد و او را دید که با آرامش خاطر نشسته است، گفت: ای بی حیا! ستایش کردی، تقاضا کردی و سپس نکوهش کردی، هیچ فایده ای نداشت دیگر به چه امیدی در اینجا نشسته ای؟ شاعر گفت: به امید اینکه بمیری و مرثیه ای هم برایت بگویم! خواجه خندید و پاداشی نیکو به او بخشید. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─