♨️تماس تلفنی پیامبر ص با مشرکان
🔰یکی از خاطرات دوران دبستان(طنز واقعی)
🔸سال هفتاد و چهار بود ، دبستان امام حسن مجتبی برازجان درس میخوندیم، امتحان دینی داشتیم ،بعد یکی از سوالات جوابش این بود :
🔹(پیامبر(ص) زمانی که در دره شعب ابی طالب تبعید بود دست از رسالت خود بر نمیداشت و با کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند تماس بر قرار میکرد و آنها را به اسلام دعوت میکرد)
بعد یکی دوستان من هم چون تو کتاب خونده بود پیامبر (ص)تماس برقرار میکرد همیشه پیش خودش فکر میکرده منظور کتاب تماس تلفنی بوده
🔸خلاصه ما هم طبق معمول سر جلسه برای تقلبی کنار هم نشسته بودیم ، بهش گفتم ایزدی ، جواب سوال هشت چی میشه گفت جوابش میشه :(با تماس تلفنی )،
🔹 تعجب کردم بهش گفتم مگه زمان پیامبر(ص) تلفن بوده برگشت گفت تو انگار حالت خوب نیست مثل اینکه پیامبر خدا بوده ها ، برای خدا کاری داره یه خط تلفن بده به پیامبرش؟ ،
🔸اینو که گفت کمی قانع شدم بعد گفت: نترس بنویس بعد از امتحان تو کتاب هم نشونت میدم تا خیالت راحت بشه ، منم با کمی ترس همینو نوشتم ،
🔹هفته بعد معلممون آقای کازرونیان برگه ها رو صحیح کرده بود ،اومد سر کلاس قبل از اینکه هر کاری بکنه مستقیم رفت در کمدش رو باز کرد چوبش، (که خودش بهش میگفت ترکه علیه السلام) رو بیرون آورد، گفت : موسوی و ایزدی بیان بیرون ،
🔸از حالت معلم متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کلاس یه جوری تو سکوت همراه با ترس فرو رفته بود که هنگام حرکت کردن صدای کفشهای داملامپ سیاه دوتامون تو کلاس می پیچید اومدیم بیرون کنار تابلو ایستادیم ،
🔹معلم همینجوری که تو کلاس قدم میزد و میرفت ته کلاس و بر می گشت، با یه لحن خاصی گفت: خب پیامبر تو دره شعب ابی طالب چطوری مردم رو به یگانه پرستی دعوت میکرد؟
🔸من متوجه شدم ایزدی یه گندی زده ،سکوت تمام کلاس رو گرفته بود ،ما هم داشتیم از ترس میمردیم ، دوباره معلم سؤالش رو تکرار کرد ،
🔹منم با ترس و لرز گفتم: با تماس تلفنی
که یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده ، بعد از اینکه معلم کلاس رو ساکت کرد گفت شما کنار هم نشسته بودین؟
🔸 با ترس و لرز گفتیم بله همینجوری که چوبش رو تو دستش میچرخوند گفت خب حالا بگو ببینم مگه زمان پیامبر تلفن بوده؟ منم گفتم: خب پیامبر خدا بوده یه خط تلفن که چیزی نیست که خدا به پیامبرش نده باز کلاس منفجر شد از خنده .😂😂
🔹معلم در حالی که با اشاره چوبش داشت بهمون حالی میکرد که دستاتون رو بیارین بالا گفت: حالا خدا به پیامبرش یه خط تلفن داد مشرکان قریش از کجا تلفن آوردن که اگه پیامبر بهشون زنگ زد جواب بدن؟
🔸بعد با صدای بلند گفت دستاتون رو بگیرین بالا متقلبهای کثیف 😳
در حالی که داشتم به این فکر میکردم راست میگه تازه اگه خدا به مشرکان قریش هم تلفن میداد وقتی کاروان در حال حرکته سیم تلفن رو به کجا میخواستن وصل کنن ؟ (سال هفتاد و چهار موبایل نبود)
احساس کردم تمام کلاس رو برفکی میبینم ، متوجه شدم معلم با تمام قدرت چوب رو خوابونده کف دستم. 😂😂😂😂😂
خاطرات دبستان ( سید علی اصغر موسوی زیارتی )
@dokhtaranchadorii
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#سیاست_های_زنانه
#خرده_مسائل_زن_و_شوهری
راههایی که #رابطه_تان را در اوج نگه دارید .
❌مشکوک نباشید
بنای زندگی تان را بر اعتماد به یکدیگر بگذارید. مدام او را کنترل نکنید. در هر حرکت ساده همسرتان به دنبال بدبینی نباشید.
👈این عادت که همه شماره تلفنها را کنترل کنید. پیامکها را بخوانید و یا از او بپرسید چی خریدی؟
کجا خریدی را کنار بگذارید.
👈خودتان را از تصورات بدبینانه خلاص کنید. برای اینکه او را درکنار خودتان داشته باشید باید کارهای مفیدتری به جز کنترل همسرتان انجام بدهید
@dokhtaranchadorii
گذشت غدیر و خبر از یار نیامد
بر زخم دل #فاطمه غمخوار نیامد
چند روز دگر مانده ڪه با ناله بگوییم
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@dokhtaranchadorii
ان شاءالله در صفحہ آخر مقدرات شما امروز
ملائڪہ این جملہ را بنویسند:
💗محب امیرالمؤمنین علیه السلام است
💗عاقبتش ختم بہ خیر
💗و برای امسالش اربعین، سفر کربلا
@dokhtaranchadorii
#منطق_و_عفاف
➖پسر گفت: حجابتو رعایت کن، دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه!!!
➖دختر گفت: چشماتو درویش کن! مگه من باید به خاطر تو خودمو محدود کنم؟!
➖پسر گفت: طبیعت من نگاه کردن و لذت بردن از زیباییهاست. دست خودم نیست...
➖دختر گفت: طبیعت منم نشون دادن زیباییهامه!دختر اگه جلوه گری نکنه که دختر نیست...
➖پسر گفت: خوب جلوه گریتو بذار برای شوهرت، این طوری منو هم به گناه نمیندازی...
➖دختر گفت: تو نگاه هوس آلودتو بذار برای همسرت! این طوری منو هم محدود نمی کنی...
➖پسر گفت: اگه همسر نداشتم چی؟ اگه نتونستم ازدواج کنم چی؟
اگه بعد از ازدواج تو خیابون چشمم به تو افتاد چی؟ مگه می تونم چشمامو ببندم؟
➖دختر گفت: اگه منم نتونستم ازدواج کنم چی؟ برای کی جلوه گری کنم؟
.
➖پسر گفت: خدا گفته خودتو بپوشونی. خدا گفته به صبر و نماز پناه ببری.
خدا گفته با ایمان و عبادت فقط برای او جلوه گری کنی....
➖دختر گفت: خدا گفته تو هم چشماتو کنترل کنی.
پیامبر گفته نگاه تو به من تیری زهر آلوده از طرف شیطان.
گفته برای کنترل خودت روزه بگیری...
➖پسر گفت: اما باور کن با وجود جلوه گری تو کنترل نگاه برای من خیلی سخته.
انصاف نیست که تو خودتو نپوشونی و از من انتظار داشته باشی نگات نکنم...
➖دختر گفت: تو هم اگه نگاهتو کنترل نکنی پوشیدن این همه لباس برام خیلی سخته.
انصاف نیست تو به من نگاه کنی و از من انتظار داشته باشی جلوه گری نکنم.
➖پسر گفت: اما اگه تو جلوه گری نکنی من دیگه دلیلی برای نگاه بهت ندارم...
➖دختر گفت: تو هم اگه نگاه نکنی من دیگه دلیلی برای جلوه گری برات ندارم...
✔️بهتر نیست که هر دو ، همدیگه رو درک کنیم...؟؟
✔️بهتر نیست که هر دو ، برای عفت عمومی تلاش کنیم...؟؟
#چادریا_فرشته_ترن_به_شرط_حیا😍
#پسرا_ماهن_به_شرط_سربه_زیر_بودن😌
@dokhtaranchadorii
💟حسین را عشق است💟
🍃تا شنیدم که حسین است عزیز زینب
🍃وسط روضه زدم جار حسین را عشق است
🍃دور ارباب بگردند همه سیارات
🍃ذکر سیارهی سیارحسین را عشق است
🍃برلب میثم تمار بود نام حبیب
🍃ذکر میثم به سردار حسین را عشق است
🍃به گمانم که ملاقات کنی حیدر را
🍃گربگویی صد و ده بار حسین را عشق است...
⚫️سالروز #شهادت میثمـ تمار بر دار عاشقی گرامی باد⚫️
@dokhtaranchadorii
#خانومها_بخوانند
#ارتباط_با_خانواده_همسر
👌يادتان باشد ،يادتان باشد، يادتان باشد...
شما #ملكه ي همسر خود هستيد
پس همواره مثل يك ملكه #رفتار كنيد، بگذاريد مردتان ازينكه #مالك شماست به خود ببالد
يك ملكه هيچ احتياجي به #بدگويي ندارد.هيچ گاه #عيب و ايراد #رفتاري
و ... خانواده همسرتان را به وي نگوييد نه بخاطر اينكه انها هيچ #ايرادي ندارند بلكه بخاطر اينكه #شخصيت شما والاتر ازين است كه #وققتان را به عيب جويي از بقيه #اختصاص دهيد .
هر گاه مردتان نكته ي #مثبتي درباره ي خانواده ي خود گفت #گارد نگيريد .لبخند بزنيد و حرفش را سريعا #تاييد كنيد و مطمئن باشيد چيزي را از دست نميدهيد بلكه روز به روز نزد همسرتان #عزيزتر ميشويد.
امتحان كنيد و نتيجه اش را به ما هم بگوييد😊😉
@dokhtaranchadorii
👈دختره پست گذاشته بود که :
من حتّٰــی تو کَـفـَــنَــم، خَــفَــنََــم 😐
👈واسش کامنت گذاشتم
👈دو هفته دیگه تو مانــتــوی مـدرســه چــطــور؟😉
❌بلاکم کرد نامرد!
🚫آیا بلاک کردن کار درستیہ؟😂😂😂
@dokhtaranchadorii
⁉️آیا حق داریم نامزد یا همسرمان را امتحان کنیم
⁉️سوال کاربر:
سلام من مدت شش ماهه که نامزد هستم و خیلی دوست داشتم تا نامزد رو محک بزنم ببینم چطور مردیه ، برای همین یه سیم کارت دیگه خریدم و باش به نامزدم پیام دادم و خودم رو جای یه خانم دیگه جا زدم ، راستش اولش جواب نمیداد اما کم کم با اصرار من بالاخره جواب داد و حتی حاضر به قرار حضوری شد حالا نمیدونم چکار کنم سر قرار برم و مچشو بگیرم یا نرم کلا ریختم بهم
✅پاسخ
درود و احترام
در پاسخ به سوال سرکار ، اولا یکی از بدترین روشها برای امتحان کردن نامزد یا همسر ، روشی می باشد که شما بکار گرفتید ، معمولا برخی خانم ها چنین رفتاری دارند ، این نوع رفتار شما در حقیقت نمیتوان عنوان امتحان کردن گذاشت بلکه شما برای نامزدتان تله قرار میدید که در مثل ها هم داریم اصطلاح دم به تله دادن یا ندادن ، اینکه شما خودتان را جای فرد دیگری قرار بدید و با نامزدتان ارتباط برقرار کنید امتحان کردن نیست چرا ؟ چون شما با توجه به شناختی که طی این مدت از نامزدتان داشتید قطعا میدانید چه لحن صحبت یا چه واژه هایی مورد پسند و دلخواه نامزدتان هست و چه نوع جمله ها یا واژه ها و یا لحنی همسرتان را ناراحت میکند ،
پس شما با تمام انرژی تمام مواردی که موجب رضایت نامزدتان هست را بکار میگیرید و این دقیقا می شود تله ، نتیجه چه میشود ؟
یا نامزد شما ، با شما قرار میگذارد و شما سر قرار حاضر می شوید شما به قول خودتان به هدف مچ گیری سر قرار حاضر می شوید
آنگاه فکر میکنید نامزدتان چه پاسخی به شما می دهد ؟
می گوید میدونستم خودتی فقط خواستم ببینم تا کجا میخواهی پیش ببری این بازی رو از اول میدونستم
دیدی که اولش جوابتو نمیدادم بعدش دادم چون فهمیدم خودتی
خب شما در این شرایط چه پاسخی میدهید ؟ لابد میگویید آره جون خودت
بد ماجرا اینکه ممکنه شما مجبور به عذرخواهی هم بشوید و شما در ذهنتان همیشه یک درگیری دارید ، آیا نامزدم راست میگه منو شناخته و حرفاش درست بوده یا اینکه چون دیده دستش رو شده اینو گفته
اگر رابطه رو بهم میزنید تا مدتها کلنجار میروید که نکنه راست میگفته که منو شناخته اگرم رابطه رو بهم نزنید و ادامه بدهید نزد خودتان میگویید اگر دروغ گفته باشه چی
🔶در هر دو حالت شما در یک حالت تردید قرار میگیرید ضمن اینکه در چنین شرایطی بر فرض که نامزد شما اهل خیانت باشد با این اقدام شما حواسش را بیشتر جمع میکند در آینده تا براحتی دستش رو نشه یا همان دم به تله ندهند
نکته مهم اینکه ، برخی افراد هستند که دنبال آتو گرفتن از نامزدشان هستند، به هر روشی تلاش میکنند تا برای خودشان اثبات شود نامزدشان اهل خیانته و بارها و به روشهای مختلف در این راستا تلاش میکنند و حتی اگر چندین مرتبه نامزدشان سربلند از این تله ها بیرون بیاید فقط کافیست یک مرتبه دم به تله بدهند ، ملاکشان همان یک دفعه می شود
👈شما همان چیزی را میبینید که میخواهید ببنید
پس روشی که شما در نظر گرفتید ، شما را به نتیجه صحیح نخواهد رساند
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
کلیپ در مورد این که بفهمی نداری بفهمی یتیمی. به وجودش نیاز داشته باشه خدایا برسون یوسف زهرا رو پیشنهاد دانلود ....
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۵
_چے؟!
رو بہ آشپزخانہ میگویم:هیچے!
مادرم مُردد میگوید:آیہ! میگم تدارڪ ببینم تا سرشون شلوغ نشدہ براے سہ چهار روز دیگہ دعوتشون ڪنم.
ناراضے میگویم:خب بہ من چہ؟!
نرم میگوید:یعنے نمونہ براے ماہ بعد،زشتہ! رفت و آمدمون باهاشون بیشتر از این ڪش پیدا نڪنہ.
بہ سمت اتاق میروم و میگویم:اینو موافقم!
با ورود من بہ اتاق تُن صدایش را بالا میبرد:آرہ دیگہ!
ڪنجڪاو میپرسم:چرا همون شب نگفت میخوان برن ڪربلا؟!
صداے شیر آب مے آید.
_میگفت قرار بود ماہ بعد یا عید برن،هادے انداختہ جلو!
ابروهایم را بالا میدهم و براے خودم میگویم:ڪہ اینطور!
"او" هم سعے دارد هرطور شدہ از "من" دور باشد!
چون حدس میزدم براے هفتہ ے بعد وقتِ خواستگارے بگیرند.
معنے رفتارهایش را نمیفهمم،مهم این است ڪہ این پاییز "بوے عشق" ندارد...
وَ من از بندِ او هنوز "آزادم"...
چہ آزادے بدے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۶
در ذهنم یڪے یڪے مرور میڪنم خاطراتش را!
گفتن از روزهایے ڪہ در هوایش نفس نمے ڪشیدم چہ ارزشے دارد؟!
نہ!
من هر روز،هر ساعت،هر ثانیہ در هوایِ نفس هاے او بودم!
هادے تا آن موقعِ یڪ بار در خانہ ے ما نفس ڪشیدہ بود!
چندبارے در ڪوچہ مان راہ رفتہ و نفس ڪشیدہ بود!
روزها را یڪے یڪے رد میڪنم،تا آخر آن هفتہ اتفاق خاصے نیوفتاد.
روزها را عادے و ڪسل ڪنندہ میگذراندم،تنها ڪارم شدہ بود درس خواندن و مدرسہ رفتن،از اتاقم فقط براے غذا خوردن دل میڪندم.
ڪم ڪم خودم هم داشتم نگران میشدم،بے حسے عجیبے بہ جانم افتادہ بود و نمیخواست رهایم ڪند!
روز بہ روز منزوے تر میشدم،حتے جواب شوخے هاے نورا را هم نمیدادم.
مادرم مدام با پدرم بحث میڪرد ڪہ "ببین دخترمون جلو چشممون دارہ از دست میرہ،هنوز تو حرف اجبار ڪردیو حالش اینہ!" و من تمامِ سرپیچے هاے قدیم را ڪنار گذاشتہ بودم،حالش را نداشتم!
گاهے موجِ نگرانے و ناراحتے را در چشمانِ پدرم میدیدم؛اما غرورش اجازہ نمیداد بروز بدهد.
همہ چیز دست بہ دست هم دادہ بود تا "او" شود دلیلِ "حالِ خوبم".
آخر همان هفتہ مادرم دودل با فرزانہ تماس گرفت و براے روزِ سہ شنبہ دعوتشان ڪرد.
دوست داشتم بگویم "مگہ خالہ بازیہ یہ هفتہ اونا یہ هفتہ ما!"
ولے حالِ این را هم نداشتم!
بعد از سہ روز تصمیم گرفتم براے خودم برنامہ بچینم تا بیشتر از این غرق این احساسات پوچ نشوم.
حتے داشتم از درس هم خستہ میشدم!
_گفتم ڪہ تو خیابون انقلابہ!
پدرم همانطور ڪہ دفتر حساب ڪتابش را چڪ میڪند میگوید:محیطش چطوریہ؟!
شانہ اے بالا مے اندازم و میگویم:نمیدونم! من ڪہ ندیدم،تعریفشو از دوستام شنیدم!
دفترش را مے بندد،دو دستش را مشت میڪند و مشغول مالیدن چشم هایش میشود:صبر ڪن یہ روز ڪہ سرم خلوت بود باهم میریم ببینم مناسبہ یا نہ!
نگاهم را بہ تلویزیون مے دوزم و مشغول تماشاے سریال آبڪے اش میشوم:باشہ! ولے من فردا یہ سر میزنم؛خواستم ثبت نام ڪنم شمام بیاید ببینید.
زیر لب باشہ اے میگوید و ادامہ میدهد:حالا چرا ڪلاس نقاشے؟! ڪامپیوتر ڪہ گرفتم برو ڪلاس ڪامپیوتر!
تہ دلم ڪمے خوشحال میشوم،پدرم بہ وقت گذرانے و تفریحم واڪنش نشان دادہ!
ڪمے روے مبل جا بہ جا میشوم و دل میڪنم از این سریال آبڪے!
دلم را مے سپارم بہ چشمان پدرم!
با حرڪت بدنم،موهاے آزادم جلوے چشمانم مے ریزند.
در حالے ڪہ سریع بہ عقب هدایتشان میڪنم با آب و تاب میگویم:من ڪہ ڪار خاصے با ڪامپیوتر نمیڪنم،چند تا مهارت اولیہ س ڪہ خودم یاد میگیرم،ولے نقاشے فرق دارہ! با روح و زندگیہ و پر از رنگ!
خیلے تو روحیہ تاثیر دارہ!
پدرم سرے تڪان میدهد و بہ تلویزیون زل میزند.
خوشحال از اینڪہ رابطہ ے مان ڪمے دارد عادے میشود براے فردا و دیدن آموزشگاہ نقاشے بے قرارم!
عصبے نگاهے بہ صفحہ ے درشت ساعتم ڪہ دوازدہ ظهر را نشان میدهد مے اندازم و دوبارہ سرم را بلند میڪنم.
غر میزنم:آخہ ساعت دوازدہ ڪدوم ڪلاسے بستہ س ڪہ تو دومشے؟!
اضافہ میڪنم:تقصیر خودمہ باید ساعتشو از مهلا مے پرسیدم.
با لب و لوچہ اے آویزان چند قدم از آموزشگاہ فاصلہ میگیرم.
خیابان انقلاب طبق معمول شلوغ است،با خودم فڪر میڪنم چہ مڪافتے بڪشم تا بہ خانہ برسم.
و فڪرِ سوار شدن مترو تیرِ خلاص را بہ تنبلے ام میزند!
نگاهے بہ مغازہ هاے سمت راست و چپم مے اندازم،هوس میڪنم ڪتاب بگیرم.
حداقل اینجا آمدنم بیهودہ نباشد!
باد گوشہ هاے روسرے بلندِ نیلے رنگم را بہ دست میگیرد.
سریع مرتبش میڪنم،براے راحت بودن در رفت و آمد چادر قاجارے ام را سر ڪردم.
با دقت ویترین ڪتاب فروشے ها را تماشا میڪنم.
صداے بوق ماشین و صحبت بقیہ تمرڪزم را بہ هم میریزد.
دو سہ تا مغازہ را رد میڪنم،یڪے از ڪتاب فروشے ها نظرم را جلب میڪند.
تختہ سیاہ ڪوچڪے روے سہ پایہ ے چوبے مقابل درِ شیشہ اے و چوبے قرار دادہ شدہ.
دور تختہ با گچ هاے صورتے و سبز و زرد و نارنجے ڪتاب هاے روے هم انباشتہ ڪشیدہ شدہ.
وسطشان هم با خط خوش بہ رنگ سفید نوشتہ "بیا و با ڪلیدِ نگاهت قفل صندوقچہ دلم را بگشا"
از سلیقہ و هنرشان خوشم مے آید.
خودم را در شیشہ ے در نگاہ میڪنم و بندِ ڪولہ ام را محڪم مے فشارم سپس دستگیرہ ے در را میفشارم.
ڪنجڪاو بہ فضاے مقابلم نگاہ میڪنم،ڪتابخانہ ے نسبتا بزرگے ڪہ مرتب و تمیز چیدہ شدہ.
میز چوبے بزرگے چند متر آن طرف تر از در ورودے قرار دارد و پسر جوانے پشتش نشستہ.
ڪنارش استند چوبے اے هم قرار دارد،رویش پر از گلدان هاے جور واجور است!
بہ سمت قفسہ ے ڪتاب ها میروم،تقریبا ڪسے نیست.
جز سہ چهار نفر!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۸۷
میان دو قفسہ ڪہ انگار راهرویے باز ڪردہ اند قدم برمیدارم،نگاهے بہ ڪتاب هاے تاریخے مے اندازم و مشغول انتخاب میشوم.
چند دقیقہ میگذرد،صداے خندہ هاے دخترے ڪہ آن سمت قفسہ ے ڪتاب هاست اعصابم را بہ هم میریزد!
مگر اینجا جاے بلند خندیدن است؟!
صدایش بہ گوشم مے رسد:اینجا رو ببین چہ نمڪہ آخہ!
بیشتر از نمڪِ اینجا صدایش نمڪ دارد!
همراہ با خندہ ادامہ میدهد:باید ڪادوے تولدم یہ همچین جاییو بهم هدیہ بدیا!
ڪتاب قطورے برمیدارم و دوبارہ راہ مے افتم.
_انقدر شیطونے نڪن دختر!
با شنیدن صدایش میخڪوبم میشوم!
چقدر شبیہ صداے هادیست!
متعجب از بین ڪتاب ها نگاهشان میڪنم،چهرہ شان را خوب نمے بینم.
اما مے بینم،دو جفت چشمان آسمانیو دو جفت چشمِ مشڪے خندان!
صداے خندانش مطمئنم میڪند:تو ڪادو تولدت خودمو بخواہ!
سپس میخندد،پس خندیدن هم بلد است!
آرام راهے ڪہ آمدہ ام را برمیگردم و بہ ابتداے شروع قفسہ ے ڪتاب ها میرسم.
ڪمے سرم را از پشت قفسہ آن طرف تر میبرم.
هادیست!
نیم رخش را میبینم،شلوار لے تیرہ با پیراهن آبے روشن تن ڪردہ!
آبے اے هم رنگِ چشمانِ دخترڪ!
ڪتانے هاے آل استار مشڪے اش را با ڪاپشن ڪہ روے آرنجش تاب میخورد ست ڪردہ.
مهربان صدایش میزند:نازنین میشنوے چے میگم؟!
نازنین همانطور ڪہ ڪتابے برداشتہ و صفحہ ے اولش را میخواند میگوید:نچ!
لبخند قشنگے لبان هادے را باز میڪند:اینجام برامون آبرو نذاشتے!
شڪم تبدیل بہ یقین میشود،دلش را جاے دیگرے دادہ!
نازنین سرخوش میخندد و نگاهش را بہ هادے میدوزد.
چقدر سرخوش است آنڪہ "تو" را دارد!
ڪتاب را بہ قفسہ ے سینہ ام میفشارم،هادے میخواهد بہ سمت من برگردد ڪہ سریع خودم را ڪنار میڪشم!
هم زمان با ڪنار ڪشیدنِ من نازے میگوید:راستے هادے با بابات حرف زدے؟!
صداے نفس ڪشیدن عمیقش را میشنوم:هزار بار! مامان از بابا بدترہ! البتہ از این دخترہ ام خوشش نمیاد!
"دختره" حتما منم!
نمیخواهم بہ حرف هایشان گوش بدهم،دیگر دلیل رفتارش هم برایم مهم نیست!
او هنوز هم برایم یڪ خودخواہ بے ارزش است!
آب دهانم را قورت میدهم و سریع از بین قفسہ ها میگذرم.
من را ببیند حتما بہ نازے اش میگوید:این همون "دختره" س!
بعد مے خندند.
لابد فڪر ڪردہ با ڪمے مظلومیت و سنجاق سر میتواند گولم بزند تا نقش بازے ڪنم بہ نازے اش برسد!
بہ سمت قفسہ رمان ها میروم،یڪے از رمان هاے خارجے ڪہ تعریفش را شنیدہ ام برمیدارم.
دوست داشتم تمام ڪتاب ها را میدیدم اما بودنشان در اینجا مانع میشود.
دوست ندارم مرا ببیند،دلیلش را نمیدانم!
با عجلہ بہ سمت صندوق میروم،نگاهے بہ پشت سرم مے اندازم باهم میخندند و ڪتاب انتخاب میڪنند!
او دلیل محڪمے براے جنگیدن دارد من چہ؟!
صداے قدم هاے ڪسے را پشت سرم میشنوم،میخواهم براے حساب ڪردن پول ڪتاب ها زبان باز ڪنم ڪہ صداے ظریف دخترانہ اے میگوید:خانم!
صداے نازیست!
خانمے جز خودم نمے بینم!
توجهے نمیڪنم،دوبارہ براے صحبت قصد میڪنم ڪہ ڪہ دستش روے شانہ ام مینشیند:با شمام!
و پشت بندش صداے هادی:نازے ول ڪن...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
:
#گام_های_اهسته
#فضای_مجازی
️#نامحرمان با پاهای #مجازی
آنچنان که صدای گامهاشان را
هیچیک از اطرافیان و #اعضای_خانواده
حتی نمیشنوند به اتاق شخصیات
میآیند و به روی تخت خوابت حتی
مینشینند و در خصوصیترین #خلوتگاه
#زندگی شخصیات با تو گپ میزنند.
❌همان نامحرمی که میداند،
علاقهمندیهای تو چیست ؟؟
و از چه چیزهایی بدت میآید،
پاتوق هر هفته ات کدامین ساعت و کدامین محله است....ه
میداند کدام گلها را بیشتر دوست داری
و از چه غذاها و دسرهایی خوشت میآید...
او گاهی نامی که نزدیکترین اعضای
خانوادهات تو را با آن صدا میکنند را هم میداند...
❌ و #عکس انگشترت که زینت توست
را در گوشی خود ذخیره کرده!
یک وقت فکر نکن این اطلاعات را با
#هک_کردن جاسوسی کرده! نه اصلاً نیاز
به این کارها نیست، تو خودت با همه
#نامحرمان #پسرخاله شدهای، #دخترخاله!
❌ تو با این اوصاف باز مدام
#عکسهای_محجبه خود را به آدرس
محله نامحرمان #ناکجا_آباد ارسال
میکنی و مذبوحانه افتخار میکنی به
#چادری بودنت!
آنوقت با تبختر و تفاخر فریاد میکشی «
#من_حجاب_را_دوست_دارم»!
افسوس و صد افسوس!
براستی #حجاب اگر با #عفاف همراه بود،
بیشک مانع از #نظر_نامحرم و تحسین او
میشد، و حالا که نیست خودش ابزاری
برای بهتر دیده شدن است!
❌ آری امروز #چادر این یادگار پاک و
نیک، حکایت مظلومانه و غریبی دارد...
میدانم چادر را ارث بردهای از #مادر،
اما کاش #سهم_الارث خود از
#عفاف_و_حیا را از قلم نمیانداختی...😔
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود.
#فضای_مجازی_هم_محضر_خداست_پس_درمحضر_خدا_گناه_نکنیم...
@dokhtaranchadorii
#حــرف_حسـاب...🔍
اگر مےخواهید در ڪارتان گره نیوفتد
و موفق شوید ؛ تا مےتوانید استغفار ڪنید❗️👌
اگر اثر نڪرد جوابگویش من هستم...✨
👤 #آیتاللهبهجت🍃
@dokhtaranchadorii
بعضی از ماها، البته فقط بعضی هامون، نمیدونم چرا اینقدر بد اخلاقیم؟؟؟؟ ✖میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟!
👈🏻چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره! ✖میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟
👈🏻چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره! ✖میدونی چرا همش سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟
👈🏻چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!! قبول نداری بیا یه ازمایش با هم انجام بدیم
از همین الان فقط ده دقیقه اخم کن!
غیر ممکنه سردرد نشی!! حالا یه دقیقه با صدای بلند بخند ( نترس کسی بهت نمیگه دیوونه!) حالا ببین چه انرژی مثبتی وجودت رو میگیره. ✔️پس از امروز تصمیم بگیر خوش اخلاق بشی.
لبخند اجباری شد
بخند تا دنیا بهت بخنده
میشه!!!تمرین کن.
دنیا خیلی کوچیکتر و بی ارزش تر از اونه که بخوایی واسش غصه بخوری
@dokhtaranchadorii