eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر چادری😍 حتما تو آرزوی شهادت داری🙃 یا آرزوی جنگیدن بدان خواهرم👇 {👈 تو با چادرت؛ برنده ی یک جنگ بزرگ هستى ! 👉} تو حافظ خونِ شهیدانی✌️🌹🌺🌷 ✊🏻 @dokhtaranchadorii
#پروفایل‌اربعین😍😍 @dokhtaranchadorii
ac4b034ef7a1c51925c21dac1c4aae8bb406726f.mp3
2.76M
🍃 چرا زیاد نمیکنیم؟!! 🌴 با سخنرانی حجـت السـلام 🌴 👈 حتـما گــوش‌ کنید‌ جالبه! @dokhtaranchadorii
التماس دعا میگیم به اون کسایی که دارن پیاده میرن دست بوس آقا سلام عاشق التماس دعا، ما رو هم فراموش نکنید... یه زمانی کسی میرفت کربلا خیلی تو چشم بود ولی الان کسایی که جاموندن بیشتر تو چشمن یا اباعبدالله(علیه السلام).... پایم که جامانده.... دلم را میفرستم به زیارت ارباب... انگار که قسمت نیست.... چشمانم کربلایی شوند.... امسال هم دلم راهی کربلا میشود.... درآن زمین که پناه تمام عالم بود فقط برای من روسیاه جا کم بود؟؟؟😭😭 هان ای کسانیکه به زیارت مولایمان شرفیاب می شوید:: از قول جاماندگان اربعین به مولایمان بگویید:::: ای آقایی که قوانین عبور رادرمرزهابه هم میزنی وقانون عاشقی راحاکم میکنی ! کنارپل صراط منتظر کرمت می مانیم تابیایی قوانین عبور راکناربزنی وعاشقانت را بی حساب عبوربدهی... از همه ی دوستانی که زائر کربلا هستن التماس دعا🙏🙏🙏🙏 آخ اربعین 😔😔😭😭😭😭 @dokhtaranchadorii
خواب حضرت رقیہ (س) رو دیده بود . بـے بـے فرموده بودن تو بہ خاطر ما « از گـناه گذشتـے » ما هم شهیـدت مےڪنیم . موقعـے ڪہ داشت میرفت سوریہ بهم گفت : سید برام روضہ حضرت رقیہ(س) بخون ... گفتم نمےخونم ، دارے میرے حسین، بچہ هااات ؟؟ گفت : از بچہ هام دل ڪـندم ، روضہ مےخوندم ، هاے هاے گریہ میڪرد . ✍ راوے : سیدرضا علیزاده ، ذاڪراهل بیت #شهید_حسین_محرابی #شهید_مدافع_حرم
➖➖➖➖➖➖➖ ❤️ بعضے وقتها؛ میبینم پروفایلت.. مُزیّن است بہ.. دخترے مشڪین ردا.. بالاے ڪوہ.. یا ڪنار رود.. در هوهوے باد! و بوجد مے آید نگاهم.. نہ از سر هوس.. و یا هوا.. ڪہ از رنگ نجابت.. و شڪوہ و جلال! بعد میروم سروقت پُست هایت.. یڪ در میان.. چطور ممڪن است.. این همہ تفاوت.. فاز بہ فاز! و نگاهم بے فروغ و بے وجد میشود.. پر از علامت تعجب.. و چند سوال! مثلا.. یڪ پست.. از حسین است و لب عطشان.. و درست پست بعد.. از طنازے و انتخاب لباس حنابندان..! آن هم در جمعے مختلط.. و ڪامنت ها روان! و یا یک پست.. از عشق بازے با خدا.. پراز ادعا و دعا دعا.. و درست پست بعد.. عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم.. چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ، تو را بہ خدا! بہ من حق بدہ ڪہ بمانم.. بین این تضاد.. و بگویم وات د فاز و ماذا فازا! میمانم گیج و گمراہ.. وسط دو علامت سوال؟؟ ڪہ آیا.. آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار؟ و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ؟ زمان،زمان تعارف نیست.. و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها.. تو بودے ڪہ یادت رفت.. آمیختہ بودن چادر را بہ حیا! تو بودے ڪہ تاختے و باختے.. چادر را بدون حیا! تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم.. معنا و تفسیر پوشش و ردا! وگرنہ که.. چادر جایش درست هست.. درست بالاے سرت.. با همان ابهت و اقتدار بی مثال! پس.. مثال دیگران نگویمت.. تعویض ڪن عڪس پروفایل را.. یا ڪہ اول چادر بردار.. بعد بتاز و بتاز! چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد.. و این تو هستے.. ڪہ نیستے قدردان! خب! من با تو.. دارم چند ڪلمہ حرف حساب! چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد.. عزیزِ خواهر جان..! براحتے نبودہ و نیست.. ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران..! یڪ تڪہ پارچہ بے معنا.. ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان..! پس برگرد.. برگرد.. برگرد بہ جایگاهت.. تو را قسم بہ.. گوشہ ے چادر مادرجان! تصورڪن! عروسے ڪہ.. براے بالا رفتن.. دست داماد را گرفتہ.. و میرود پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! تو اے عروس مشڪین پوشم.. نگاہ ڪن بہ دستان مادر.. بگو یا فاطمہ زهرا.. و برگرد.. برگرد.. پلہ بہ پلہ.. آرام آرام..! بہ جایگاهت.. بہ چادر! بعلاوہ ے حیا! @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۵۹ فنجان چایم را روے میز میگذارم و روے صندلے مے نشینم،نگاهم بہ ساعت مچے ام مے افتد. یڪ ساعت دیگر بہ پایان زمان ڪارے ماندہ. ڪامپیوتر را خاموش میڪنم و آخرین جرعہ هاے چایم را مے نوشم. چشمانم خستہ اند،همین ڪہ روے هم مے گذارمشان صدایے مے خواندم:خانم نیازے! سریع چشمانم را باز میڪنم،فرزاد ساجدے نزدیڪ میز ایستادہ! صاف مے نشینم:امرے دارید؟ دستانش را داخل شلوار جینش مے برد:مهندس ساجدے تو دفترشہ؟ _بعلہ اما جلسہ دارن! سرے تڪان میدهد و بہ ساعت روے دیوار چشم مے دوزد:خیلے وقتہ سر جلسہ ست؟ _یڪ ساعتے میشہ! دوبارہ سرش را بہ سمتم بر مے گرداند سعے میڪند بہ چشمانم زل نزند. _میتونم یہ سوال بپرسم؟! با آرامش مے گویم:بفرمایید مقدور باشہ جواب میدم! _چرا اینجا استخدام شدید؟! متعجب نگاهش میڪنم:چطور؟! ابروهایش را بالا مے اندازد و مے پرسد:براتون مقدور نیست جواب بدید؟! جدے جواب میدهم:سوالتون برام عجیب و گنگہ! همہ چرا شاغل میشن؟! منم بہ همون دلایل شاغل شدم! سرزشگرانہ مے گوید:چرا اینجا؟! گیج تر میشوم،اخم میڪنم! _نباید مے اومدم اینجا؟! از نظر شما مشڪلے دارہ؟! نفسش را پر صدا مے دهد بیرون،سرش را آشفتہ تڪان میدهد! _ظاهرا همہ چیز خوب و عادیہ اما من اینطور حس نمیڪنم! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در مے آید،از روے صندلے بلند میشوم. روزبہ با لبخند و جملات احترام آمیز مردے ڪہ خودش را صالحے معرفے ڪردہ بود بدرقہ میڪند و رو بہ من مے گوید:لطفا بہ آقا حامد بگید برام یہ لیوان نسڪافہ بیارہ! لب میزنم:باشہ! بہ فرزاد چشم مے دوزد و جدے مے پرسد:ڪار واجب دارے؟ اگہ زیاد واجب نیست تو خونہ راجع بهش حرف بزنیم! فرزاد نیم نگاهے بہ من مے اندازد و محڪم مے گوید:تو خونہ راجع بهش حرف میزنیم! روزبہ سرے تڪان میدهد و وارد اتاقش میشود،گوشے تلفن را برمیدارم و بہ آقا حامد مے گویم براے مهندس ساجدے یڪ لیوان نسڪافہ ببرد. فرزاد متفڪر بہ دیوار رو بہ رویش زل زدہ،از وقتے وارد این شرڪت شدہ ام طور عجیبے با من برخورد میڪند!همیشہ متفڪر و مضطرب بہ چشمانم زل میزند! سرفہ اے میڪنم و دفتر را باز تا قرارهاے فردا را چڪ ڪنم،فرزاد موبایلش را از داخل جیبش در مے آورد و بہ سمت گوشش میبرد،چند لحظہ بعد موبایل را از گوشش جدا میڪند و چند قدم بہ میز نزدیڪ تر میشود! بدون توجہ ساعت قرارها را یادداشت میڪنم،صدایش آرام مے پیچد:فڪر نڪنم اینجا موندنتون بہ صلاح تون باشہ! متعجب سر بلند میڪنم،از روے صندلے بلند میشوم و با اخم بہ چشمانش زل میزنم! _فڪر میڪردم برادر بزرگتون با پدرم سرِ مسائل ڪارے و خرید خونه یڪم بہ مشڪل برخوردہ ولے مثل اینڪہ اینجا بودنم شما رو آزار میدہ! چشمانش را ریز میڪند:اینجا بودنتون منو آزار نمیدہ خانم! خودتونو آزار میدہ! _براے چے این حرفا رو میزنید؟! نگاہ خشم آلودے نثارم میڪند و بدون جواب دادن با قدم هاے بلند دور میشود،نفسم را با شدت بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:همہ شون مشڪل دارن! ڪلافہ دوبارہ روے صندلے مے نشینم و مشغول ڪارهایم مے شوم! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ با شوق همراہ مادرم و یاسین قدم برمیدارم،در این چند روز وقت نڪردم براے عزادارے همراہ مادرم بہ هیئت بروم شاید هم آقا دعوت نامہ ے مجلسش را برایم نفرستاد تا امروز ڪہ خیلے هوایے شدم! از ڪوچہ ے سیاہ پوش عبور میڪنیم و بہ مسجدے ڪہ در خیابان است میرسیم،چند پسر جوان در تب و تاب اند علامت بزرگے را جاے مناسبے بگذارند،بوے اسپند و گلاب در بینے ام مے پیچد و حالم را عجیب خوب میڪند! نگاهم بہ ایستگاہ صلواتے جلوے مسجد مے افتدد رو بہ مادرم میگویم:مامان چاے میخورے؟ مادرم آرام میگوید:آرہ! یاسین دستم را مے گیرد و میگوید:باهم بریم! لبخندے بہ رویش مے پاشم،در این پیراهن و شلوار مشڪے و با سربند سبزِ "یا حسین (ع)" ڪہ بہ پیشانے اش بستہ معصوم تر بہ نظر مے آید. جلوے ایستگاہ صلواتے مے ایستیم،صداے نواے نوحہ ے "شوریدہ و شیداے توام شیرینے رویاے منی" در گوشم مے پیچد. دو پسر جوان سرتا پا مشڪے پوش در ایستگاہ صلواتے ایستادہ اند و با وسواس استڪان و نعلبڪے هاے شیشہ اے را مرتب مے چینند. یاسین سعے میڪند قدش را بلند ڪند و داخل را ببیند،از ڪارش خندہ ام مے گیرد،زیر بغل هایش را میگیرم و ڪمڪ میڪنم داخل را ببیند. رو بہ یڪے از پسرهاے جوان ڪہ بہ نظر بیست و هفت هشت سالہ مے رسد با ذوق مے گوید:سلام آقاے نظرے! پسر ڪہ با صداے یاسین متوجہ ما میشود لبخند پر رنگے میزند و مے گوید:سلام آقا یاسین! خوبے؟ یاسین سریع مے گوید:بعلہ! بیام ڪمڪ؟! سپس رو بہ من مے گوید:آبجے! آقاے نظرے معلم پارسالمہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیوونه ی این دوبیتم : بی بی جان. . . گـــــدا نمی خواهی.؟! دختر بی وفــــــا نمی خواهی. ؟! کـــــاش می شد ز من سوال کنی دخترم " کربـــــــلا " نمی خواهی. . !؟ @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 ۶۰ سال فراق ❓ رهبر انقلاب آخرین بار چه زمانی به کربلا مشرف شده‌اند؟ ❣ اولین زیارت 🔸 اولین باری که رهبر انقلاب به زیارت کربلا رفته‌اند در سال ۱۳۲۵شمسی در ۷سالگی بوده: 🔸 «پدرم می‌خواست برود مکه. بنا بود ما را ببرد عتبات، بگذارد، خودش برود مکه و برگردد. [اما] نتوانست گذرنامه‌اش را درست کند. گذرنامه عتبات را هم نتوانست بگیرد. شبهای سختی گذراندیم... در بصره گمان مي‌کردیم که دیگر تقریبا از خطر جسته‌[ايم]. منزل یکی از علمای آنجا وارد شدیم. یکی دو روز آنجا ماندیم. بعد بلیت گرفتند. رفتیم نجف. چند ماهی نجف بودیم. کربلا بودیم. کاظمین و سامرا بودیم...» ❣ آخرین دیدار 🔹 سفر دیگر ایشان به عتبات عالیات در حدود ۱۸سالگی انجام‌گرفته است. در سال ۱۳۳۶، حدود ۶۰ سال پیش، به همراه مادر و برادر و تعدادی از بستگان برای دیدار با خویشاوندانی که ساکن نجف بوده‌اند عازم عراق میشوند. در شهر نجف در درس علما و مدرسان حوزه علمیه نجف حضور می‌یابند ولی به خواست پدر پس از حدود دوماه به مشهد بازمیگردند. 🔹 محرم سال ۱۳۴۷ بار دیگر ایشان قصد زیارت کربلا میکند... اداره گذرنامه درخواست او را به ساواک فرستاد و برای صدور گذرنامه از آن سازمان استعلام كرد. پاسخ داده‌شده بسيار طبيعی بود: «مشاراليه... از هر فرصتی برای تحريک مردم استفاده می‌نمايد و پای‌بند به هيچ اصول و همچنين تعهدات خود نمی‌باشد. در صورت تصويب با عزيمت وی به عراق مخالفت شود.» و شد. این ممنوعیت خروج از کشور تا زمان پیروزی انقلاب باقی بود. ❣ پس از پیروزی انقلاب نیز تاکنون فرصتی برای زیارت کربلای معلا برای ایشان فراهم نشده است. @dokhtaranchadorii
✨﷽✨ 🔶چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول خدا‌‌(صلے‌الله‌علیه‌وآله): ✅ چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌✅چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. ✅چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» ✅چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» ✅چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» 📚علل الشرایع ص ۳۳۷ ✅ سخنان استاد رائفی پور @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۶۰ آرام سلام میڪنم ڪہ با احترام جوابم را میدهد و مے گوید:اجازہ میدید یاسین بیاد ڪمڪ ما؟ سرم را تڪان میدهم:با ڪمال میل! یاسین سریع از آغوشم بیرون مے آید و وارد میشود،معلمش مے گوید:ظرف شستن بلدے؟! یاسین نگاهے بہ من مے اندازد و متعجب مے گوید:باید ظرف بشورم؟! نظرے مے خندد:آرہ! امسال بہ جاے لیوان هاے یڪ بار مصرف از مسجد پول جمع ڪردیم استڪان و نعلبڪے هاے شیشہ اے خریدیم حالا نیروے ڪمڪے تو پشت صحنہ ے ایستگاہ براے شستنشون ڪم آوردیم! یاسین محڪم مے گوید:میتونم! نظرے بہ من نگاہ میڪند:از نظر شما ڪہ ایرادے ندارہ؟! لبخند میزنم:نہ اصلا! یاسین مے پرسد:ڪجا برم؟! نظرے میخواهد چیزے بگویید ڪہ پارچہ ے مشڪے رنگ بزرگے ڪہ پشتشان نصب شدہ ڪمے تڪان میخورد و مرد جوانے بیرون مے آید. متعجب نگاهش میڪنم،مهندس فرزاد ساجدے است! آستین هاے پیراهن مشڪے اش را تا آرنج بالا زدہ،همانطور ڪہ دست هاے خیسش را در هوا گرفتہ رو بہ نظرے مے گوید:همہ رو شستم! اگہ بازم هست سریع بدہ! گویے متوجہ نگاہ خیرہ و متعجبم میشود ڪہ نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد،سریع مے گویم:سلام! سریع دستانش را پایین مے برد و جدے جوابم را میدهد،نظرے بہ یاسین اشارہ میڪند:این پارچہ رو بزن ڪنار تشت و شلنگ آب پشتہ! یاسین با ذوق پارچہ را ڪنار میزند و میرود،نظرے با خندہ مے گوید:خدا برات نیروے ڪمڪے فرستاد مهندس! سپس رو بہ من مے گوید:یہ دونہ چاے بدم؟ آرام مے گویم:لطفا دوتا! چشمے مے گوید و مشغول چاے ریختن در استڪان هاے ڪمر باریڪ میشود،بوے هل و دارچین مے پیچد. با وسواس خاصے چاے را میریزد و سپس در نعلبڪے ها ڪنار استڪان ها یڪ دانہ خرما ڪہ بہ پودر نارگیل آغشتہ شدہ میگذارد. همانطور ڪہ استڪان و نعلبڪے ها را بہ دستم میدهد مے گوید:التماس دعا! فقط لطفا نوش جان ڪردید استڪان و نعلبڪے ها رو بیارید. استڪان ها را برمیدارم و خدا قوتے مے گویم،با احتیاط بہ سمت مادرم قدم برمیدارم. همانطور ڪہ استڪان را بہ دستش میدهم مے گویم:یاسین رفت ڪمڪشون! مادرم با ذوق نگاهے بہ ایستگاہ صلواتے مے اندازد و مے گوید:الهے فداش بشم!‌ باباتم داخل مسجد دارہ براے غذا پختن ڪمڪ میڪنہ! همانطور ڪہ استڪان را از روے نعلبڪے بلند میڪنم مے گویم:نورا نمیاد؟! _گفت اگہ بتونہ خودشو میرسونہ! سپس نگاهے بہ استڪان ها مے اندازد و ادامہ میدهد:خدا خیرشون بدہ امسال چہ ڪار خوبے ڪردن! سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهم و استڪان را نزدیڪ لب هایم مے برم،اولین جرعہ را ڪہ مے نوشم چشمانم را مے بندم و در دل زمزمہ میڪنم:السلام علیڪ یا اباعبداللہ! طعم بهشت را مے چشم‌ اصلا طعمِ چاے هاے روضہ اش چیز دیگریست! چشمانم را باز میڪنم و با لذت و آرام چایم را مے نوشم،استڪان ها و نعلڪے ها را پس میبرم و تشڪر میڪنم. ساجدے گوشہ اے ایستادہ و در دیس خرما مے چیند! دوبارہ بہ سمت مادرم مے روم و همراہ یڪدیگر وارد مسجد میشویم،پدرم و چند تن ار بزرگان محل و بازار مشغول هم زدن دیگ هاے نذرے هستند. از ڪنارشان عبور میڪنیم و بہ سمت قسمت زنانہ میرویم،ڪفش هایم را در مے آوریم و داخل ڪیسہ مے گذاریم. وارد مسجد ڪہ میشویم دو دختر هم سن و سال خودم را مے بینم ڪہ براے استقبال ایستادہ اند،در دست یڪے شان چند دستہ گل رز سرخ است و در دست دختر دیگر سربندهاے سبز و سرخے ڪہ "یا علے اڪبر‌ (ع)" رویشان نقش بستہ! با احترام بہ دستمان گل سرخ و سربند مے دهند،با بغض نوشتہ ے سربند را لمس میڪنم و همراہ مادرم آخر مجلس مے نشینم. مراسم هنوز آغاز نشدہ است،گل را روے پایم مے گذارم و سربند را مے بوسم! یاد حرف یاس مے افتم: "_راستے گفتہ اسم مستعارش چیہ؟ _نہ! _علے اڪبر حسینے! _این اسم بیشتر بهش میاد!" هادے چقدر جایت خالے ست...شب هشتم محرم است و تو نیستے! شاید هم باید بگویم جاے من خالے! الان تو نزدیڪِ صاحبِ این شب هستے! ولے ڪاش امشب بودے و من برایت سربند "یا علے اڪبر (ع)" را مے بستم... تو را براے اولین بار در حال عاشقے براے حسین (ع) مے دیدم... بغضم شدید تر میشود،مے دانے در این سہ ماهے ڪہ سر مزارت نیامدہ ام چہ ڪشیدہ ام؟! سخنران شروع بہ سخنرانے میڪند،از فضایل اخلاقے حضرت علے اڪبر و علاقہ ے امام حسین بہ ایشان مے گوید! راستے هادے! پدر و مادرت امشب چہ حالے دارند؟! دلش را دارند ڪہ در این روضہ شرڪت ڪنند؟! دلم برایشان تنگ شدہ اما دیدن من حالشان را بدتر میڪند و خودم را آشفتہ تر! چند دقیقہ بعد مداح شروع میڪند،میگوید شعرے میخواند و سپس روضہ و سینہ زنے! میگوید دل را بہ شعر بسپارید ببینید چہ حالے میشوید! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۶۱ چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم و سربند را بہ قلبم مے چسبانم! ابیاتِ اول بیت در مدح حضرت هستند و با هر بیت "بہ به" و "یاعلی" گفتن جمعیت بلند میشود! ڪم ڪم شعر حال و هواے دیگرے مے گیرد طورے ڪہ صداے گریہ ها مے پیچد،اشڪ هایم آرام روے گونہ هایم سُر مے خورند. او از قد و بالاے جوانِ حسین (ع) میگوید و قد و بالاے هادے در نظرم مجسم مے شود! او از رشادت هاے علے اڪبر (ع) میگوید و من هادے را با لباس نظامے در میدان جنگ تصور میڪنم! او از جسارت هاے لشگر شام و ڪوفہ بہ پدر و پسر میگوید و من یادِ موضوعے ڪہ هم رزم هاے هادے مے خواستند پنهان ڪنند مے افتم! یڪے از هم رزهایش بہ علیرضا گفتہ بود سرباز داعشے اے ڪہ تیر بہ قلبش شلیڪ ڪردہ بود مے خواستہ هادے را با خود ببرد ڪہ نمے گذارند و هادے را پس مے گیرند!صحیح و سالم! فقط دیدہ اند آن سرباز داعشے با لگد محڪم بہ صورتِ هادے ڪوبیدہ و براے چند لحظہ روے قفسہ ے سینہ اش ایستادہ! یادِ خون مردگے ها و خراش هاے ڪوچڪِ روے صورتش مے افتم،جسمش سالم بود فقط یڪ تیر بہ قلبش خوردہ بود و صورتش ڪمے زخمے بود،شاید هم چند خراش و ڪبودے در جاهاے مختلف بدنش! هم رزم هایش اصرار داشتند نگذارید مادر و مَحرماش جنازہ ے هادے را این گونہ ببینند! این ها را ڪہ تصور میڪنم مداح این بیت را مے خواند:تڪہ اے از صورتت زیرِ پایِ تیغِ هایِ تیزِ لشگر گم شدہ! واے! انگشتت ڪجاست؟! از گلم انگار گل برگے معطر گم شدہ...! هق هقم بلند میشود و شانہ هایم مے لرزند،چند نفر سر برمے گردانند و نگاهم میڪنند. سرم را روے زانو مے گذارم و بلند میگویم:یا حسین! مادرم شانہ هایم را محڪم مے گیرد و لب میزند:اگہ حالت خوب نیست برگردیم خونہ؟! با هق هق میگویم:ما...ما...ن! نَ...نَدیدے! جنازہ ے هادے رو ندیدے! صورتش یڪم زخمے بود،زخماش قلبمو سوزوندن! تا الان نمے تونستم صورتشو فراموش ڪنم! هے صورت شو قبل اعزام با بعد از شهادت مقایسہ مے ڪردم و بہ اون حیوونے ڪہ این ڪارو باهاش ڪردہ بود لعنت مے فرستادم! الان فهمیدم چقدر ضعیفم! چقدر ڪم طاقتم! من براے یہ صورتِ سالم با چندتا خراش و ڪبودے قلبم آتیش گرفتہ و امام حسین بالا سر جوونِ پارہ پارہ ش رسید! آخہ غمِ این مدتِ من ڪجا و غم آقام ڪجا؟! شرمندہ شدم مامان! شرمندہ! هق هقم شدت مے گیرد،محڪم تر سربند را بہ قلبم مے فشارم و زمزمہ میڪنم:سلام مو بہ مولامون حسین برسون هادے! بگو ببخشہ مُحبِ ڪم طاقت و ضعیف شو! قلبم عجیب آرامش مے گیرد،آرامشے توام با آتش! آتش براے غم و مظلومیت مولایم حسین! چگونہ روز قیامت بہ مادرش فاطمہ (س) بگویم از محبانِ همسر و پسرانش بودم؟! غمِ من ڪجا و غمِ حسین (ع) و زینب (س) ڪجا؟! با مولایم عهد مے بندم این حسرت و غمے ڪہ در گوشہ ے قلبم از هادے بہ یادگار ماندہ ببخشم!‌ حتے همان محبتے ڪہ ازش برایم ماندہ! هادے زین پس برایم تنها انسان شریف و خاطرہ اے خوش خواهد بود... یڪ خاطرہ ے خوش با شمیمِ خوشِ یاس... مے گویند تا عاشق از معشوق نگذرد در بندِ این دنیا خواهد بود! یادِ تفألم بہ قرآن و آمدن سورہ ے ڪوثر مے افتم. یادِ روزهاے آخر حیاتش در این دنیاے مُردہ ے ما... سپردمش بہ حضرت مادر و دل ڪندم از ڪالبد خاڪے اش و سپس هادے پر ڪشید... براے همیشہ از هادے مے گذرم...حتے از غم و حسرتش...! قلبم آرامش عجیبے گرفتہ...گویے منتظر است ڪسے بیاید و مرهم شڪستگے هایش بشود... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠
💠شیخ رجبعلی خیاط: چشمت به نامحرم می افتد، اگر خوشت نیاید که مریضی!! اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سـرت را پایین بینداز و بگو: "یا خَیرَ حَبیبٍ و مَحبـوبْ"
بخند😊 چرا که غمِ تو دنیا را عوض نمی‌کند
💔میگویند: کربلا قسمت نیست،دعوت است!! 🙏خدایا… من معنی قسمت و دعوت را نمیدانم! اما تو….معنی طاقت رامیدانی…مگر نه؟ 💔دل من لک زده تا کنج حرم 💔بنویس کربلا اربعین
چادرکه وظیفه است پایش هم برسدجلوی کاخ سفیدنمازخواهیم خواند⚡️ @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۶۲ با دقت آخرین تست عربے را میزنم و سر بلند میڪنم،نفس راحتے میڪشم و ڪش و قوسے بہ گردنم میدهم. امروز سوم آبان است،همہ ے تغییرات زندگے ام از آبان سال پیش شروع شد! ڪتاب تست را مے بندم و داخل ڪولہ ام میگذارم،تصمیم گرفتم زمان هایے ڪہ در شرڪت بیڪارم از وقتم استفادہ ڪنم و تست بزنم. شڪلاتے از داخل ڪولہ ام برمیدارم و داخل دهانم میگذارم،نزدیڪ یڪ ماہ است در شرڪت استخدام شدہ ام و همہ چیز بہ طرز عجیبے آرام است! تنها مشڪلم در شرڪت مهندس فرزاد ساجدے ست،هرگاہ بہ اینجا مے آید با نگاہ هاے عجیب و غریب و تلخے هایش آزارم مے دهد،گویے از من خوشش نمیاد! من هم متقابلا خیلے سرد و سر سنگین با او رفتار میڪنم. هیچ شباهتے بہ برادر بزرگترش ندارد،البتہ از نظر اخلاقے! ظاهرا خیلے شبیہ بہ هم هستند،در ظاهر تنها فرقشان همین سہ چهار سال بزرگ بودن روزبہ است! صداے زنگ تلفن بہ افڪارم خاتمہ مے دهد،سریع گوشے تلفن را برمیدارم و مے گویم:بعلہ؟! صداے روزبہ مے پیچد:خانم نیازے! یہ سرے پروندہ هست ڪہ باید مرتب بشہ مے تونید انجام شون بدید؟ سریع جواب میدهم:بعلہ حتما! الان میام مے برمشون! سپس قطع میڪنم همین ڪہ از روے صندلے بلند میشوم صداے دختر جوانے باعث میشود سر برگردانم. _سلام! خستہ نباشید. گرم جواب میدهم:سلام عزیزم! متشڪرم بفرمایید! چند قدم نزدیڪ تر میشود،قد تقریبا بلند و اندام لاغرے دارد. مانتوے ڪرم رنگ جلو بازے همراہ شومیز سادہ ے سفید رنگے بہ تن ڪردہ،شلوار لے روشنش ڪمے تنگ و ڪوتاہ بہ نظر مے رسد. شال ڪرم رنگش را هم آزادانہ روے سرش انداختہ ڪہ باعث شدہ موهاے بلند قهوہ اے رنگش ڪاملا مشخص باشند. آرایشش ڪمے غلیظ است اما مے توان تشخیص داد چهرہ ے نمڪینے دارد! همانطور ڪہ بہ چشمانم زل زدہ مے گوید:با مهندس ساجدے قرار داشتم! مے پرسم:اسم شریفتون؟ سپس دفتر یادداشت قرارها را برمیدارم،سریع مے گوید:با آقاے فرزاد ساجدے قرار داشتم! دفتر را روے میز برمیگردانم:اشتباہ اومدید عزیزم! باید وارد سالن سمت چپ مے شدید. سریع مے گوید:رفتم نبودن! آگاهے استخدام زدہ بودن مثل اینڪہ بہ نقشہ ڪش احتیاج داشتن،یڪے از ڪارمندا گفتم بیام اینجا پیش مهندس روزبہ ساجدے! _چند لحظہ اینجا منتظر باشید! سرے تڪان میدهد و نگاهش را دور تا دور سالن مے چرخاند،چند تقہ بہ در میزنم ڪہ صداے روزبہ مے پیچد:بفرمایید! وارد اتاق میشوم،روزبہ ڪنار ڪتابخانہ ایستادہ و چند پوشہ را تماشا میڪند. چند قدم بہ سمتش برمیدارم ڪہ مے گوید:بعضے از پوشہ ها رو پیدا نمیڪنم! نزدیڪتر میشوم:یعنے اینجا نیستن؟! بہ سمتم برمیگردد:چرا همینجا باید باشن،فڪر ڪنم من زیادے خستہ ام و نمیتونم خوب بگردم! ایرادے ندارہ ڪہ خودتون پیداشون ڪنید؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و مے گویم:نہ چہ ایرادے؟! فقط شمارہ پروندہ ها رو یادتونہ؟ سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و بہ سمت میزش میرود،همانطور ڪہ ڪاغذے از روے میز برمیدارد مے گوید:اینجا یادداشت ڪردم! ڪاغذ را بہ دستم مے دهد،نگاهے بہ شمارہ ها مے اندازم و مے گویم:راستے یہ خانمے مے خواد شما رو ببینہ! متعجب بہ ساعت مچے اش نگاہ میڪند و مے پرسد:مگہ براے این ساعت قرار ملاقات داشتم؟! سریع مے گویم:نہ! مثل اینڪہ براے آگهے استخدامے ڪہ براے نقشہ ڪش دادید اومدن،برادرتون نیستن خواستن بیان پیش شما! روے صندلے مے نشیند و چشمانش را مے بندد:باشہ!لطفا بگید بیاد داخل! چشمے مے گویم و از اتاق خارج میشوم،بہ دخترڪ مے گویم:بفرمایید داخل! لبخند تصنعے اے میزند و وارد میشود،مردمڪ هاے چشمانش در حال گردش در اطراف اند. آب دهانش را با شدت قورت میدهد و نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد:سلام! لحن صدایش تغییر ڪردہ،ڪمے نازدار و با عشوہ است! روزبہ چشمانش را باز میڪند و جوابش را میدهد،سپس رو بہ من مے گوید:شما مے تونید بہ ڪاراتون برسید! هم زمان با این جملہ بہ قفسہ هاے ڪتابخانہ اشارہ میڪند،سرے تڪان میدهم و با قدم هاے بلند خودم را مقابل قفسہ ها مے رسانم. دخترڪ با قدم هاے ڪوتاہ و موزون خودش را نزدیڪ میز روزبہ مے رساند،روزبہ با دست بہ مبل ها اشارہ میڪند و جدے مے گوید:بفرمایید! دخترڪ با لبخند پر نازے مقابل روزبہ مے نشیند،روزبہ بہ چشمانش زل میزند:در خدمتم! دخترڪ ڪمے مانتویش را آزادتر میگذارد و پاے راستش را روے پاے چپ‌ و این صحنہ از چشم روزبہ دور نمے ماند! یڪ تاے ابرویش را بالا میدهد و نگاهش را فقط بہ صورت دخترڪ مے دوزد،دختر با ڪمے استرس اما لبخند مے گوید:رشید پور هستم! مینو رشید پور! روزبہ سرے تڪان میدهد:مے شنوم! مینو خودش را ڪمے جلو میڪشد و نگاهے بہ من مے اندازد،سریع روے برمیگردانم و با دقت مشغول گشتن میشوم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻
♥♥♥چقدر بگــــــــــم آقـــــا هواتــــــــــوکــــــــــردم کاش بیـــــام به کربلات و بــــــــــرنگــــــــــردم♥♥♥♥ _______________________ اللّهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدْ وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) #اربعینی_ها_التماس_دعا
🌷🍃 #اربعین در حرم شاہ چقدر میچسبد . با تو این جادہ و این راہ چقد میچسبد 👫 راہ عشق است بیا دوش بہ دوشم بانو . ڪربلا رفتنمان آہ چقدر میچسبد #کربلا_دو_نفره #قسمت_همه_ی_مجردا_همسر_خوب_بشه
چــادر🌹 بـراے من نماد عفافــ است... و حجاب، نماد نه گفتن به تمام آرزوهاے رنگارنگــ دنیایے، نماد فاطــمہ وار زیستن و خدایے شدن! ✌️🏻 @dokhtaranchadorii
جامانده ایم و شرح دل ما خجالت است😓😓 زائر شدن😍، پیـــ🚶ـــاده، یقینا سعادت است🙁 ویزا، بلیـــــط📃، سهم رفیقان و سهم من آری فقط پیامـــــک📝ِ "هستم بیادت" است😔😢 یک اربعـــــین🏴 غزل، به امید عنایتی این بغض من اگرچه خودش هم عنایت است😭😭😭 چیزی برای عرضه ندارم مرا ببخش🙏😔 تنها غزل، نشانه‌ی عرض ارادت است... ماهیچ، ما گناه... فقط جانِ مادرت امضا کن آخر - عاقبت ما شهادت است😖☹️ «باشد حسین، کرب و بلا مال خوب ها» یک مُهرِ تربت از تو برایم کفایت است...😭😭😭😭😭😭 😔 @dokhtaranchadorii
🍃🌸 #اربعین_حسینی ایکاش که زائر شوم و یک شبه ناگاه راهم بدهد جاده به جاده بکشم آه تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ویزا و گذرنامه بهانه ست به والله!
سلام امـام مهربانم دردت به جـــــانم💙 امروزم توسل به شما الهے ،گناهے نکنم تا شرمنده نگاهتان شوم....