❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۶۶
بہ سمت فرزانہ برمیگردد و مے گوید:مگہ دلت نمیخواست ببینیش خانم؟! چرا وایسادے یہ گوشہ بغ ڪردے؟! حالا فڪر میڪنہ چون بے معرفتے ڪردہ و ما رو یادش رفتہ دلمون نمیخواد اینجا باشہ!
نگاهم بہ موهاے مهدے مے افتدد یڪ دست سفید شدہ اند! فرزانہ بہ چشمانم زل میزند،ڪنار چشم هایش ڪمے چروڪ افتادہ و خبرے از شادے و نشاط چند ماہ قبل در چهرہ اش نیست،دیگر چشمانش فروغے ندارند!
پیش قدم میشوم و در آغوشش میڪشم،لب میزند:خوش اومدے! فڪر ڪردم دیگہ پیش مون نمیاے!
شرمگین مے گویم:شرمندہ ام! این مدت اصلا تو حال خودم نبودم!
گونہ هایم را گرم مے بوسد و لبخند ڪم رنگے میزند:شایدم دلت نمیخواست ما رو ببینے! شاید تو همون مدت ڪوتاہ مادرشوهر خوبے نبودہ باشم اما عزیزِ هادے برام عزیزه اینجا همیشہ خونہ ے توئہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم،بیشتر از هرڪسے غم رفتن هادے من و فرزانہ را از پاے درآوردہ!
بعد از احوال پرسے و ڪمے صحبت ڪردن و نوشیدن شیرڪاڪائو قصد میڪنم براے خداحافظے ڪردن ڪہ فرزانہ اصرار میڪند شام را
ڪنارشان بمانم،قبول میڪنم و براے شام مے مانم. همہ چیز عالیست،جمع پنجرہ نفرہ مان،محبت ها و شوخے ها اما آن ڪس ڪہ باید باشد نیست! آن ڪس ڪہ من را بہ این خانوادہ پیوند میداد رفتہ!
بہ رویمان نمے آوریم اما هر پنج نفرمان مے دانیم جو در ڪنار هم بودنمان سنگین است و این جمع نمے تواند مثل سابق برقرار باشد...
رفت و آمدِ ڪم و دورے بهترین تصمیم است!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
با دقت پروندہ ها را مرتب میڪنم و داخل قفسہ ها مے چینم،وارد اواسط آذر ماہ شدہ ایم.
روزبہ براے بازدید از یڪے از پروژہ ها از شرڪت بیرون رفت و خواست پروندہ ها را مرتب در ڪتابخانہ اش بچینم.
براے گذاشتن پوشہ اے داخل قفسہ نیم خیز میشوم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد،همانطور ڪہ پوشہ را بین پوشہ هاے دیگر جاے میدهم بلند مے گویم:بفرمایید!
در باز و بستہ میشود و صداے مطهرہ مے پیچد:سلام!
متعجب مے ایستم،مطهرہ با چهرہ اے گرفتہ و چشمانے غمگین در چند مترے ام ایستادہ!
گیج بہ سمتش قدم برمیدارم و مے گویم:مطهرہ! چے شدہ؟!
این را ڪہ مے گویم بغضش مے ترڪد و اشڪ هایش آرام روے گونہ هایش سُر میخورند!
نگران بہ سمتش مے دوم و با هر دو دست شانہ هایش را محڪم مے گیرم.
_چے شدہ مطهرہ؟! چرا گریہ میڪنے؟! اصلا اینجا چے ڪار میڪنے؟!
اشڪ هایش شدت مے گیرند و هق هق میڪند پوفے میڪنم و مے گویم:جون بہ لب شدم! حرف میزنے یا نہ؟!
چشم هاے اشڪ آلودش را بہ چشمانم مے دوزد،بریدہ بریدہ مے گوید:او...او...اومدم...وَ...وسایلمو جمع ڪنم برم!
چشمانم گرد میشوند!
_ڪجا برے؟! اتفاقے افتادہ؟!
بدون جواب دادن دستہ ڪلیدے بہ سمتم مے گیرد و هق هقش شدت!
_این ڪلیداے میز و ڪمداست!
شانہ هایش را محڪم تڪان میدهم:ڪم موندہ سڪتہ ڪنم! براے مامان و بابات اتفاقے افتادہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد،بلند مے پرسم:پس چے؟!
چشمانش را مے بندد و سرش را روے شانہ ام مے گذارد،همانطور ڪہ هق هق میڪند آرام مے گوید:ازم خواست از اینجا برم! روزبہ گفت دیگہ اینجا نباشم!
گیج تر میشوم،ڪمڪ میڪنم روے یڪے از مبل ها بنشیند.
آرام مے پرسم:یہ دقیقہ آروم باش عزیزم! درست و واضح بگو چے شدہ؟!
مطهرہ با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند اما باز چشمانش مے بارند!
با صدایے لرزان مے گوید:دفتر خاطرہ مو ڪہ دیدے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،ادامہ میدهد:اڪثرا همراهم هست،خاطرات روزانہ مو توش مینویسم و تاریخ میزنم حتے اگہ اون روز اتفاق خاصے برام نیوفتادہ باشہ!
چند روز پیش نمیدونم چطور حواس پرتے ڪردم و اشتباهے با یہ سرے مدارڪ دادمش بہ مهندس ساجدے!
عصر ڪہ برگشتم خونہ متوجہ شدم نیست،فڪر میڪردم جایے از ڪولہ ام افتادہ یا جا گذاشتم.
اهمیت ندادم تا فرداش ڪہ مهندس ساجدے دفترو گذاشت روے میزم و گفت:فڪر ڪنم این براے شماست اشتباهے بین مدارڪ گذاشتہ بودید!
گیج نگاهش ڪردم بدون حرف و هیچ واڪنش خاصے رفت اتاقش،منم گفتم حتما چیزے نخوندہ دیگہ!
دیروز ڪہ میخواستم برگردم خونہ خواست چند دقیقہ برم دفترش،سنگین و شماتت بار نگاهم میڪرد!
سرمو انداختم پایین پرسیدم چہ اشتباهے ازم سر زدہ؟! براے اولین بار لحنش رسمے نبود،از فعل هاے مفرد استفادہ ڪرد! مثل پدرے ڪہ میخواد دختر ڪوچولوش رو نصیحت و سرزنش ڪنہ!
گفت:سرتو بلند ڪن و بہ من نگاہ ڪن!
گیج شدہ بودم،متعجب سر بلند ڪردم اما مستقیم نگاهش نمے ڪردم.
نگاهش سنگین بود جدے گفت:بهترہ از اینجا برے!
گیج تر شدم من من ڪنون پرسیدم براے چے؟! از روے صندلے بلند شد و اومد بہ سمتم.
تو چند قدمیم وایساد ضربان قلبم رفت بالا آیہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
عشق حجاب
چادر مشکی که می پوشد چه زیبا می شود
ماه کامل در شب تاریک پیدا می شود
واژه واژه شعر پا میگیرد اینجا در دلم
وقتی از جای خودش آرام بر پا می شود
یوسف از زیباییش حیران،زلیخا در عجب
از شمیم چادرش یعقوب بینا می شود
آسمانی هست...او عین خیالش نیست که..
دارد از سمت زمینی ها تماشا می شود
سر به زیر و سر بلند از کوچه ها رد میشود
با سکوتش کم محلی میکند تا می شود
اهل ایمان است و تقوا،با خدا همصحبت است
سمت قرآن می رود وقتی که تنها می شود
**
حس خوبی دارد اما بعد از آن دلچسب نیست
راز وقتی در میان شعر افشا می شود
*
شاعرش وقتی بسیجی باشد و عشق حجاب..
آن غزل بایست سبکش نیز اسلامی شود
@dokhtaranchadorii
برپابشودمحشرڪبرے شب جمعہ
🕊آید زحرم نالہے #زهـرا شب جمعہ
باقامٺ خم،چادرخاڪے،رخ نیلـے
🕊تاصبح ڪندزمزمہ برپاشب جمعہ
#یا_زهرا_س
#یا_سیدالشهدا_ع💔
#شب_زیارتےارباب_بےڪفن
@dokhtaranchadorii
صلی الله علیک یا ابا عبدالله حسین 🙏
حسیــــــــــن جان 🌹
شبهاے جمعه سینه پریشاݧ ڪربلاست😔
شبهاے جمعه روضه فقط، ذڪر سر جداست
😔
اے مادرے ترین پسرِ فاطمه، حسین😔
شبهای جمعه مادرتان زائر شماست😔
#شب_جمعه_یاابن_زهرا
#ارزومه_کرب_و_بلا😭
#شب_جمعه
التماس دعا..
@dokhtaranchadorii
مواظب #حجاب خود باشيد كه اين مهمترين چيز است☝️
در اجتماع ما كسى به فكر #رعايت_حجاب و #اخلاق نيست!
ولی شما به فكر باشيد و #زينبى برخورد كنيد👌
سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيسـت! و چيزهايى كه می پوشند واقعا حجاب نيست❌
ممكن است چادر بپوشند ولی چادرشان داراى مد و زرق و بـرق است!! داریم به سراغ بدعتها میرویم...💥
حجاب مىپوشند ولـی #بدن_نما! حجاب بر سر دارند ولی با مدلهای جدید و صورت #آرایش کرده!!
الان ارتباط بین دختران و پسران نیز زیاد شده است... اینها از کجا میآید⁉️
احترام چادری را كه بر سر دارید نگه دارید☝️
👈ما بايد از فاطمه زهرا "سلام الله علیها" #الگو بگيريم✨
@dokhtaranchadorii
#قابل_تامل
تو بخاطر #خدا از یه چیزایی بگذر!
👇متنی قابل تأمل و تاثیرگذار👇
ما دو مدل #مذهبی داریم!
✔️مدل اول ؛
صرفا مدل #ظاهری هستن:
مثلا تو آقا پسرها؛
اهل ریش ، هیئت ، ولایی و عاشق رهبر ، مشکی پوش محرم و صفر ، کربلا و مشهد برو و مداحی گوش بده و یه سری از این کارایی که خودتون بهتر از من میدونید!!
.
توی دختر خانم ها هم اهل ، چادر ، روضه ، پوشش های خاص ، اهل زیارت ،اهل نماز و دعا و یه سری کارایی که باز شما بهتر از من ازش اطلاع دارید!!
.
❓اجازه هست به این آدما بگیم مذهبی ؟
از من چرا اجازه میگیری ؟
ولی اگه به صرف همین رفتار ها به یکی گفتی مذهبی و فردا یه کاری کرد که از شدت تعجب شاخ درآوردی ، مسئولیتش با خودته !!!
.
.
✔️مدل دوم اما؛
گاهی وقتا ظاهرشون هم شاید خیلی مذهبی خفن نیست ، تو چشمم شاید نیان ، ادا و فیلمم بلد نباشن بازی کنن ، ولی یه جوری زندگی میکنن که دوست داری از زندگی شون مستند تهیه کنی و همه جا جار بزنی ؛
آهای من یه #مسلمون پیدا کردم!!
بیایید ببینید تا از دستتون در نرفته!
.
من نمیدونم و برام جای سواله!
آقا پسر و دختر خانم هایی که ادعای مذهبی بودن و ولایی بودنشون میشه ، چرا رنگ #اهل_دنیا رو گرفتن؟!
خدا وکیلی خودت فکر کن چند تا پسر مومن و بخاطر اینکه وضع مالیش و حساب بانکیش توپ نبوده رد کردی؟!
.
یا جهیزیه ای که تهیه کردی ، چقدش سبک #جهیزیه ی زهرائیه؟!
چقد از وسائلی که میگیری واقعا به دردت میخوره؟
چقدش مارکه؟
چقدش تولید داخله؟
دختر مذهبی و چشم و هم چشمی؟!؟
دختر مذهبی و جهیزیه #اشرافی؟!
دختر مذهبی و دل سوزوندن؟!
.
.
اگه موقع ازدواج ؛ #سبک_زندگی علوی و زهرایی انتخاب نکردیم ؛ بعیده زندگی مون هم شیرینی زندگی زهرائی رو بچشه!
این زندگی ها ظاهرشون #دل میبره ولی تو دلش یه سرمائی هست که که اصلا عاشقانه و خدایی نمیتونه باشه!
.
✅تو بخاطر خدا از یه چیزایی بگذر!
ببین چطوری زندگیتو برات #عسل میکنه...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#قابل_تامل تو بخاطر #خدا از یه چیزایی بگذر! 👇متنی قابل تأمل و تاثیرگذار👇 ما دو مدل #مذهبی داریم!
دوستان حتما تا آخر مطالعه کنید ممنونم
🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#بســـــم_اللّہ
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...❌
اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
#من_حجاب_را_دوست_دارم
#من_حیا_را_دوست_دارم
#تقوا_در_دنیای_مجازی
#دلبری_نکنیم......
❤️کپی با ذکر صلوات آزاد است ♥
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۶۷
با همون لحن جواب داد:بخاطرہ خودت میگم دختر جون! اینجا موندنت بہ نفعت نیست،این احساساتے ڪہ بخاطرہ ش اومدے اینجا هرچقدر جلوشون رو نگیرے بہ ضرر خودتہ! چون برات احترام قائلم میخوام از اینجا برے و فڪر و خیال اشتباهے نڪنے!
دلم میخواست زمین دهن باز ڪنہ و منو ببلعہ! ڪم موندہ بود پس بیوفتم اما خودمو زدم بہ اون راہ!
با خجالت گفتم نمیفهمم از چے حرف میزنہ ڪہ اخم ڪرد و گفت دفتر خاطراتمو ڪہ دیدہ براے اینڪہ ببینہ توش نشونے اے هست یا نہ بازش ڪردہ ڪہ یڪے دو صفحہ ڪہ راجع بہ علاقہ م بهش و سعے ام براے استخدام شدن توے شرڪت نوشتہ بودم خوندہ و دفترو بستہ! گفت جز همون صفحہ هایے ڪہ بہ چشمش خوردہ چیز دیگہ اے نخوندہ و من دنبال سراب اومدم!
خواست هرچہ زودتر از اینجا برم گفت باهات صحبت میڪنہ یہ مدت هر روز بیاے تا منشے جدید استخدام ڪنہ یا خودت منشے دائم بشے!
دوبارہ هق هقش شدت مے گیرد،ناراحت نگاهش میڪنم میدانستم یڪ همچین اتفاقے مے افتد!
با هق هق ادامہ میدهد:آخرشم گفت تو تازہ هیجدہ نوزدہ سالتہ دو روز دیگہ ڪہ سنت بیشتر بشہ همہ ے این احساسات از بین میرن! من نمیخوام تو این دوران قلبت آزردہ بشہ و لطمہ ے روحے بخورے! میخوام برے و ازم دور باشے چون هم خودت هم پدرت برام قابل احترامید نمیخوام خدایے نڪردہ ڪدورت و دردسرے پیش بیا! دارم اینا رو مثل یہ برادر بزرگتر بهت میگم!
هیچے نتوستم بهش بگم،صورتم مثل لبو سرخ شدہ بود.
فقط با عجلہ از اتاقش بیرون رفتم و تا خونہ دوییدم! دیشب اصلا نتونستم بخوابم،صبح پیام داد بیام وسایلم رو جمع ڪنم و باهات حرف بزنم!
چند ساعت بود جلوے شرڪت وایسادہ بودم روم نمیشد بیام بالا ببینمش! دیدم از شرڪت اومد بیرون سریع اومدم بالا تا قبل برگشتنش وسایلمو بردارم و ڪلیدا رو بدم!
دارم از خجالت آب میشم آیہ! یاد دیروز ڪہ مے افتم دلم میخواد بمیرم!
هق هقش دوبارہ شدت میگیرد،سرے تڪان میدهم و ڪنارش مے نشینم.
همانطور ڪہ ڪمرش را نوازش میڪنم مے گویم:من ڪہ بهت گفتم مطهرہ! گفتم ڪار درستے نیست گفتم نتیجہ ے خوبے ندارہ!
مظلوم نگاهم میڪند و لبش را میگزد:خاڪ بر سر خرم! دیگہ روم نمیشہ اسمشم بیارم،بہ بابام چے بگم؟!
نفس عمیقے میڪشم و با آرامش مے گویم:بذار چند روز بگذرہ بگو میخواے تمرڪزت فعلا فقط روے درس و دانشگاہ باشہ!
با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند و بینے اش را بالا میڪشد،بہ چهرہ اش نگاہ میڪنم و بہ شوخے میگویم:واقعا هم عین لبو شدے!
واڪنشے نشان نمیدهد و از روے مبل بلند میشود،چند نفس عمیق میڪشد و مے گوید:تا نیومدہ برم! روم نمیشہ حتے از بقیہ خداحافظے ڪنم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۶۸
مهربان گونہ اش را مے بوسم و مے گویم:فعلا برو چند روز ریلڪس ڪنبعدا سر فرصت و حوصلہ میاے با همہ خداحافظے میڪنے!
سریع مے گوید:عمرا دیگہ پامو چند صد مترے اینجا هم بذارم!
لبخند میزنم:چے بگم؟! فقط میتونم بگم از روزبہ ممنون باش عاقلانہ و برادرانہ برات تصمیم گرفت!
ازم ناراحت نشو مطهرہ اما اگہ این ڪارو نمیڪرد تو بیشتر وابستہ و غرق علاقہ و خیالش میشدے!
هرچے بیشتر وابستہ میشدے ڪار سخت تر میشد،اونم توے علاقہ ے یڪ طرفہ! هر طور حساب ڪنے بازندہ ے بازے تو بودے عزیزدلم!
بہ این فڪر ڪن میتونست اصلا بہ روت نیارہ و بے تفاوت از ڪنار چیزایے ڪہ فهمیدہ بگذرہ یا از احساساتت سواستفادہ ڪنہ!
میدونم غرور و احساست جریحہ دار شدہ اما مهم اینڪہ توے این اتفاق براے تو یہ خیرے هست!
دلخور نگاهم میڪند و چیزے نمے گوید،آرام لب میزند:من دیگہ برم!
ڪنارش قدم برمیدارم و تا دم آسانسور بدرقہ اش میڪنم،سوار آسانسور ڪہ میشود لبخند تلخے حوالہ ام میڪند و با گفتن خداحافظے سرد و چشمانے اشڪ بار میرود!
دلم بہ درد مے آید،حالش را خوب میفهمم اما خدا را شڪر ضربہ ے سنگین ترے نمیخورد و همہ چیز با چند وقت حال ندارے و ناراحتے حل میشود!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نگاهے بہ آسمان ابرے مے اندازم و وارد خانہ میشوم،خاطرات پنج شش سال پیش تمام ناشدنے ست!
نگاه نگران پدر و مادرم را حس میڪنم،سعے میڪنم لبخند بزنم:من میرم یڪم بخوابم غذا آمادہ شد لطفا بیدارم ڪنید ڪہ خیلے گرسنہ ام!
سپس وارد اتاق میشوم،روے تخت بہ سمت پهلوے چپ دراز میڪشم و چشمانم را مے بندم.
یاد اولین بارے ڪہ باهم بہ ڪافے شاپ رفتیم مے افتم،هرچہ منتظر بودم تا چیزے سفارش بدهد چیزے نمے گفت!
بدون حرف دستش را زیر چانہ اش زدہ بود و بہ چشمانم چشم دوختہ بود!
آخر طاقت نیاوردم و خودم منو را باز ڪردم،جدے پرسیدم:چے میخورے؟! من ڪہ قهوہ میخورم!
سریع گفت:منم!
پرسیدم:توام قهوہ مے خورے؟!
با لبخند جواب داد:آرہ!
منو را بستم و تاڪیدے پرسیدم:پس بگم دوتا قهوہ فرانسہ بیارہ؟!
جدے گفت:نہ!
متعجب پرسیدم:مگہ نگفتے قهوہ میخورے؟!
_آرہ چشماتو گفتم! قهوہ ے من چشماے توئہ...خوابو خستگیو از سرم مے پرونہ!
چشمانم را بستم و با ذوق گفتم:روزبہ!
بہ جاے "جانم" جواب داد:آیہ! تو با دنیا برام برابرے...!
شڪم بر آمدہ ام را نوازش میڪنم و آب دهانم را با شدت فرو میدهم،دوستش داشتم...بہ اندازہ ے تمامِ غم هایم...!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۶۹
آسانسور ڪہ حرڪت میڪند بہ سمت دفتر راہ مے افتم و ڪلیدها را در دستم مے فشارم! دل نگران مطهرہ هستم،آشفتہ روے صندلے مے نشینم و چشمانم را مے بندم.
نمے دانم چند دقیقہ میگذرد ڪہ صداے قدم هاے ڪسے در سالن پخش میشود،چشمانم را باز میڪنم روزبہ بہ همراہ آقاے سرمدے یڪے از نقشہ ڪش هاے شرڪت بہ سمت دفترش مے آید.
نفس عمیقے میڪشم و مشتم را باز میڪنم،دستم عرق ڪردہ!
روزبہ و سرمدے میخواهند وارد اتاق بشوند ڪہ از روے صندلے بلند میشوم و آرام صدایش میزنم!
_آقاے ساجدے!
روزبہ بہ سمتم سر بر مے گرداند و بہ چشمانم زل میزند،گلویم را صاف میڪنم و دستہ ڪلید را بہ سمتش مے گیرم:خانم هدایت اینا رو آوردن!
بدون اینڪہ نگاهش را از صورتم بگیرد دستہ ڪلید را مے گیرد و سرمدے را مورد خطاب قرار میدهد.
_محمد! تو برو داخل الان منم میام!
سرمدے باشہ اے مے گوید و وارد اتاق روزبہ میشود،روزبہ نگاهے بہ ڪلیدها مے اندازد و مے گوید:قرار بود بیان براے فسخ قرارداد و گرفتن سفتہ هاشون!
خودم را بہ آن راہ میزنم!
_فقط ڪلیدا رو بہ من دادن!
با آرامش مے گوید:باهاشون تماس بگیرید و بگید هر زمان فرصت داشتن بیان براے فسخ قرارداد و بردن مدارڪشون! راستے باید گفتہ باشن دیگہ نمیان شرڪت!
سرم را همراہ زبانم تڪان میدهم:بلہ!
_خوبہ! لطفا یہ مدت هر روز بیاید شرڪت تا ببینم چے میشہ. ایرادے ڪہ ندارہ؟
_نہ!
نگاہ آخر را بہ صورتم مے اندازد طورے ڪہ انگار مے گوید:"خودتے! میدونم همہ چیو میدونے!"
سرم را پایین مے اندازم و واڪنشے نشان نمے دهم،چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در مے آید!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ڪلید را در قفل مے چرخانم و خستہ وارد حیاط میشوم،همانطور ڪہ چادرم را از روے سرم برمیدارم زیر لب زمزمہ میڪنم:باید برم بہ مطهرہ سر بزنم!
نزدیڪ در ورودے ڪہ میرسم صداے نالہ و گریہ ے مادرم مے آید،با عجلہ ڪفش هایم را در مے آورم و وارد خانہ میشوم!
مادرم روے مبل نشستہ و اشڪ مے ریزد،رنگ و رویش پریدہ!
نورا ڪنارش نشستہ و سعے میڪند لیوان آب را نزدیڪ دهانش ببرد،یاسین هم ڪنار مبل بغ ڪردہ!
گیج و نگران مے پرسم:چے شدہ؟!
همہ ے نگاہ ها بہ سمت من بر مے گردد،نورا درماندہ نگاهم میڪند و میخواهد دهان باز ڪند ڪہ مادرم سریع از روے مبل بلند میشود و با حرص میگوید:تو میدونستے آرہ؟!
گیج نگاهش میڪنم:چیو میدونستم مامان؟!امروز چرا همہ یہ جورے شدن؟!
با قدم هاے بلند نزدیڪم میرسد،چشمانش بہ خون نشستہ اند و پف ڪردہ اند!
تقریبا فریاد میزند:میدونستے این پسرہ شهاب چہ آتویے از بابات دارہ؟!
لب میزنم:شهاب؟!
سپس نگاہ آشفتہ ام را بہ سمت نورا و یاسین مے ڪشانم،مادرم بازوهایم را میگیرد و محڪم تڪانم میدهد!
_میگم میدونستے؟! گفت چند وقت پیش همہ چیو بهت گفتہ چرا هیچے نگفتے؟!
زمزمہ میڪنم:چے گفتہ؟!
فریاد میزند:همہ چیو! هر بلایے ڪہ بابات سر مادرشو من آوردہ! میگفتم چرا بابات عین چے از این پسرہ میترسہ!
نورا سریع مے گوید:مامان! تو حرفاے یہ غریبہ رو همینطور باور میڪنے؟! بذار بابا بیاد ببینیم چے بہ چیہ!
مادرم بے حال روے مبل مے نشیند و با هر دو دست سرش را مے گیرد:یہ چیزایے فهمیدہ بودم بہ روے خودم نمے آوردم میگفتم اشتباہ میڪنم!
نگاهے بہ یاسین مے اندازم و میگویم:داداشے تو برو اتاقت!
یاسین نگاهے بہ جمع مے اندازد و بہ سمت اتاق مے دود!
ڪنار مادرم مے نشینم و مے گویم:آخہ چے شدہ؟!
مادرم جوابے نمیدهد و هق هق میڪند،نورا نفسش را با شدت بیرون میدهد و اشارہ میڪند دنبالش بروم!
مردد از روے مبل بلند میشوم و همراهش بہ آشپزخانہ میروم،نورا همانطور ڪہ داخل پارچ آب چند حبہ قند مے اندازد مے گوید:امروز این پسرہ اومد جلوے در گفت با مامان ڪار دارہ،مامان رفت جلوے در نیم ساعت بعد یہ جورے اومد خونہ گفتم خدایے نڪردہ خبر مرگ ڪیو بهش دادن!
نورا همہ ے حرف هایے ڪہ شهاب زدہ بود تڪرار میڪند،بہ علاوہ اینڪہ شهاب گفتہ همہ چیز را بہ من گفتہ بودہ!
نورا بہ زور مادرم را مجبور میڪند آب قند و سپس دم ڪردہ ے گل گاو زبان بنوشد و بخوابد،گیج و سر در گم بدون اینڪہ لباس عوض ڪنم روے مبل مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم.
نورا هم متفڪر رو بہ رویم مے نشیند و بہ فرش خیرہ میشود. نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم.
اگر از پدرم مطمئنیم این همہ شڪ و نگرانے براے چیست؟!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
شب پدرم بہ خانہ آمد و نورا همہ چیز را برایش گفت،پدرم عصبے شد و داد و بیداد راہ انداخت.
خواست از خانہ بیرون برود ڪہ مادرم بیدار شد و وضع بدتر شد،مادرم همراہ گریہ فریاد میڪشید و از پدرم گلہ مے ڪرد.
پدرم عصبے تر شد و گفت نباید حرف هاے شهاب را باور ڪند!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
روزگاری شهر ما ویران نبود دین فروشی اینقدر ارزان نبود
صحبت از موسیقی و عرفان نبود هیچ صوتی بهتر از قرآن نبود
دختران را بی حجابی ننگ بود رنگ چادر بهتر از هر رنگ بود
مرجعیت مظهر تکریم بود حکم او را عالمی تسلیم بود
اینک اما ......... 
پشت پا بر دین زدن آزادگی است
حرف حق گفتن عقب افتادگی است
آخر ای پرده نشین فاطمه کی رسی برداد دین فاطمه
اللهم عجل لولیک الفرج..........
@dokhtaranchadorii
شاید هوای سرد بهانه ایست
تا تو با حجاب شوی! دردانه پروردگارت...
شاید گاهی خدا دلش برایت تنگ می شود....
آری خدا گاهی دلش برای حجاب تو تنگ میشود.
هوای سرد مجبورت کرده با حجاب شوی!
ای کاش از نگاه نامحرم هم سردت میشد ...!!!!
@dokhtaranchadorii
#داستانک_آموزنده
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح
از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد،
خيس و گلى شد.
به خانه بازگشت لباس را عوض كرد
و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم
خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد.
ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست
ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند،
هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد
مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد
مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان او را بخشيدم.»
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت:
«تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.»
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى،
خداوند به فرشتگان بگويد:
«تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم»
كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت
به مسجد برسى!
@dokhtaranchadorii