eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
هرشب.......... باخودم فکر میکنم 🤔اگه امسال نرم جنوب؟😭 اگه امسال موقع برگشتن از شلمچه زار نزنم😔 فکر میکنم مگه میشه امسال پاها و چادرم پر از خاک و رمل های مقدس فکه نشه😑 امکان داره بدون سه راه شهادت زنده باشم؟😓 مگه میشه ادم دلش واسه خاکی تنگ نشه که گوشت پوست و خون یسری جوونه،یسره عزیز دردونه مادر😯 میدونم دروغ گفتم شهدا دوستتون دارم😔 اما به مادر قسم راهم بدین🙏 که دل شکست💔م........... https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 علیرضا میگفت دقیقا شب قبل از شهادتش نشست ڪنار من بغ ڪرد! پرسید:علیرضا! چطورے با وجود یاس سادات میتونے بیاے اینجا؟! گفت اولش نفهمیدم چرا دارہ مے پرسہ! بعدش ڪہ دوزاریم افتاد هادے سریع خودش گفت من ڪہ تازہ چندوقتہ دلمو بہ آیہ بستم نمیتونم طاقت بیارم! یہ دلم اینجاس یہ دلم ایران! براے بار اول دو دل شدم! حاج مهدے دوست نداشت اینا رو بدونے و اذیت بشے! حتے خواست فیلماے هادیو بهت نشون ندیم! گیج مے پرسم:چہ فیلمایے؟! یاس آب دهانش را قورت میدهد:اصلا چے شد من اینا رو گفتم؟! پیشانے ام را بالا میدهم:چیزے هست ڪہ من نمیدونم؟! سریع مے گوید:نہ! اما اشڪ جمع شدہ در چشمانش این را نمے گویند! _من چے از هادے نمیدونم؟! یاس چشمانش را مے بندد! _بہ خدا هیچے! چندتا فیلم مربوط بہ اعزام آخرش همین! لعنت بہ دهنے ڪہ بے موقع باز شہ! بغضم را قورت میدهم. _میخوام ببینمشون! چشمانش را باز میڪند و خیرہ میشود بہ چشمانم! _بعد از پنج سال چرا میخواے نبش قبر ڪنے؟! از تہ دل مے گویم:ڪہ شاید دلم یہ خوردہ آروم بگیرہ! متعجب نگاهم میڪند:دلت پیش شوهرت آروم نیس؟! تنم یخ مے بندد از این جملات... نگاهم را بہ فرش مے دوزم:هادے انقدر برام گنگ بودہ ڪہ تو زندگیم حل نشدہ! سپس سر بلند میڪنم و حق بہ جانب مے پرسم:مگہ اون فیلما چیہ ڪہ پنج سال ازم پنهون ڪردید؟! الان هیچے! قبل ازدواجم‌ چرا نشونم ندادید؟! یاس با دست سرش را مے گیرد و مے نالد:علیرضا ازم قول گرفتہ بود بهت نشونشون ندم! میگفت بیشتر از این ڪہ دلتو آروم ڪنہ براے تنهایے و غم هادے پاگیرت میڪنہ! موبایلے ڪہ از میان زانوهایش روے زمین افتاد را برمے دارد و بعد دو سہ دقیقہ بہ دستم مے دهد. _پنج سال پیش گفتم فیلما و وصیت نامہ ے هادیو بدید بہ آیہ! همہ ے ما از هادے بیشتر از آیہ شناخت و خاطرہ داریم اما حاج مهدے و علیرضا میگفتن اذیت میشے! ڪنجڪاو نگاهم را بہ صفحہ ے موبایل مے دوزم و روے ڪلیپ میزنم. صورت خندان علیرضا مقابل دوربین قرار دارد،با عجلہ از سالنے خالے میگذرد و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے سڪوت روے لب ها و بینے اش قرار میدهد! آرام زمزمہ میڪند:هیس! بیاید! بیاید! بدون در زدن در اتاقے را باز میڪند و وارد میشود،دوربین را بہ سمت زمین میگیرد. تنها موڪت تیرہ رنگ اتاق دیدہ میشود،ڪمے بعد دوربین بالاتر مے رود و تخت فلزے اے دو طبقہ دیدہ میشود. روے طبقہ ے اول مردے با لباس نظامے بہ خواب رفتہ و روے تخت طبقہ ے دوم مردے آشنا نشستہ و متفڪر بہ دفترے خیرہ شدہ. دوربین جلوتر مے رود و نیم رخ متفڪر هادے دیدہ میشود! چیزے در قلبم ڪہ نہ... در تمام وجودم مے شڪند! نمیدانم دلیل این نفس تنگے چیست؟! انگار بعد از پنج سال مے بینمش! واقعے! بعد از پنج سال دیدگانم بہ رویش باز میشوند و تَر! بغض دوبارہ در گلویم خانہ میڪند و چیزے قلبم را مے سوزاند! دوربین جلوتر مے رود و هادے بہ آن زل میزند! اخم شیرینے میان ابروهایش مے نشاند و آرام مے گوید:از چے فیلم میگیرے؟! علیرضا مے خندد:از نامہ نگاریاے تو! آقا یہ درصد فڪر ڪن دیگہ برنگردے ایران! یہ فیلمے یادگارے اے چیزے باید ازت داشتہ باشیم اخوے! هادے لبخند تلخے میزند،قلبم مچالہ میشود! علیرضا با شیطنت مے گوید:نبینم ساڪت باشے! یڪم پیش داشتے بہ من چے میگفتے؟! هادے جدے مے گوید:چے میگفتم؟! من ڪہ چیزے یادم نمیاد! برق چشمانش از پشت صفحہ ے بے جان موبایل هم گیراست! _ڪہ دلت تنگ شدہ! ڪہ نمیتونے طاقت بیارے! ڪہ خواب دیدے نے نے دار شدے! هادے قهقهہ میزند و انگشتش را روے بینے اش میگذارد! _تو رو خدا علے! آبرومو بردے! سپس با دست بہ تخت پایینے اشارہ میڪند!علیرضا دست بردار نیست! _بچہ تون دختر بود یا پسر؟! هادے با هر دو دست روے سرش مے ڪوبد و با خندہ هایش روانم را بہ هم مے ریزد! _غلط ڪردم برات یہ چیزے تعریف ڪردم! بیخیال شو تو رو خدا! علیرضا روے تخت مے رود و ڪنار هادے مے نشیند. دوربین را مقابل صورت هایشان مے گیرید،تہ ریش هادے ڪمے پر شدہ و چهرہ اش را میان لباس نظامے با ابهت ڪردہ! هادے دستے بہ موهایش مے ڪشد،علیرضا مے گوید:آیہ خانم! آقا هادے از اینجا براتون ڪلے گل یاس جمع ڪردہ! یعنے ڪم موندہ از سوریہ بہ جرم قاچاق گل یاس بیرون مون ڪنن! هادے مے خندد و سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد. علیرضا ادامہ میدهد:دیشبم تو خواب ڪلے صفا ڪردہ! بابا شدہ! ذوق مرگ شدہ بیاد ایران! تو پایگاہ بند نمیشہ همش یا دارہ با شما حرف میزنہ یا نامہ مینویسہ یا عین عروسا گل مے چینہ یا خواب میبینہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 در ڪل خواهر من! بیا این عاشقتو بردار ببر ڪہ دیگہ بہ درد ما نمیخورہ! هوش و حواس براش نموندہ! ارزونے خودت و مامان پسر دوستش! سپس موبایل را بہ سمت هادے میگیرد و مے گوید:خودت باهاش حرف بزن فیلمو براش بفرس! هادے ابروهایش را بالا مے اندازد:نہ! علیرضا رو بہ دوربین مے گوید:من عذر میخوام خجالت میڪشہ! سپس پس گردنے اے بہ هادے میزند و موبایل را بہ دست هادے میدهد. صدایش دور میشود:اخوے با خانمت خوب اختلاط ڪن تا چند روز دیگہ ببینہ! هادے لبخند شیرینے میزند و بہ دوربین چشم مے دوزد. نفس عمیقے میڪشد و لبش را بہ دندان میگیرد،ڪمے این طرف و آن طرفش را نگاہ میڪند و دوبارہ دوربین را میخڪوب چشمانش میڪند! زمزمہ وار مے گوید:سلام! لبخندش عمیق میشود:الان حدودا سہ هفتہ س ڪہ ندیدمت! برات نامہ نوشتم اما...خب...فعلا روم نمیشہ برات بفرستمشون! ان شاء اللہ بعد از عقد ڪہ یخمون باز شد! از این دیونہ بازیاے علیرضام بلد نیستم! هول میشود و سریع اضافہ میڪند:نہ ڪہ بے احساس باشما! نہ! الان خیلے راحت نیستم! یعنے یڪم راحتم! بلافاصلہ بعد از این جملہ مے خندد:دارم چے میگم؟! خوبہ الان رو بہ روم نیستے! تبسمے میزند از آن دلبرانہ ها! _یعنے هستے! از وقتے ڪہ اومدم سوریہ تو رو ڪنارم حس میڪنم! تو قلبم! با شرم ادامہ میدهد:قضیہ ے این خوابے ام ڪہ علیرضاے دیونہ میگہ...اینہ ڪہ...اووووم...خب... نگاهش را بہ سقف مے دوزد! _خواب دیدم بچہ دار شدیم! یعنے نمیدونم بچہ ے ما بود یا ڪسے دیگہ! اما تو جا افتادہ تر شدہ بودے و یہ نوزاد پسر تو بغلت بود! ولے من ازتون دور بودم! حالا شاید تعبیرش اینہ قرارہ یہ عمر با این شرایط وبال گردنت باشم و مجبور باشے تا ابد منو درگیریامو تحمل ڪنے! نگاہ مهربانش را دوبارہ بہ دوربین مے دوزد. _چون این خوابو اینجا دیدم دوست دارم اگہ راضے باشے وقتے پسردار شدیم اسمشو بذاریم امیرعباس! قشنگہ نہ؟! انگشت اشارہ اش را روے صفحہ ے موبایل میڪشد حتما بہ جاے نوازش صورت من! بغض میڪند ‌و برق چشمانش بیشتر میشود! _جات خیلے پیشم خالیہ! آیہ ے هادے! سپس ڪلیپ تمام میشود! قلبم آب میشود و از چشمانم جارے... یڪ چیزے در قلبم گر میگیرد و نمڪ میپاشد بہ این زخم ڪهنہ! میخواهم هق هق ڪنم ڪہ حضور ڪسے را بالاے سرم احساس میڪنم... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
. #خانومها_بخوانند . #عشوه_گری . عشوه گرانه ترین رفتار یک زن به خودش رسیدن و به خودش اهمیت دادنه لازم نیست #پر_خرج باشیم, همینکه همیشه #مرتب و #آراسته باشیم خودش کلی #جذابیت زنانه ایجاد میکنه . منظور این نیست که همیشه #آرایش کرده باشیم,اتفاقا این کاملا #اشتباهه که بعضی خانما همیشه آرایش دارن، صبح از خواب بیدار میشن آرایش میکنن تا شب به جاش صبح یه #دوش بگیریم موهای مرتب دندونای #مسواک زده بوی #عطر ملایم لباس تو خونه ی مرتب . اینا خانم بودن و #طناز بودنه، خانم #باکلاس آرایش زیاد نداره ولی مرتب و تمیزه... گاهی فقط گاهی #بچگانه حرف بزنید، از #رعد و #برق بترسید بپرید توی بغل همسر، وقتی براتون #هدیه میخره مثل بچه ها #ذوق کنید و برای باز کردن و استفاده کردن از هدیه #عجله نشون بدید و شب توی #رختخواب #عاشقانه تشکر کنید دوباره، . لبخند قوی ترین وسیله #دلبری زن هاس. مردها دیوانه لبخند زن ها میشن عشوه گر بودن یعنی بانو
#همسرداری روش پاسخ دادن به تماس تلفنی همسر تو تماس تلفنی هاتون وقتی همسری حالتونو میپرسه؛ هیچوقت نگید 👈 بد نیستم " به جای کلمات منفی، مثبتشو بگیم" بگید 👈 خوبم ممنون... حتی تو این مورد هم تنوع بدید! بگید: با تو همیشه خوبم با داشتن همسری مثل تو معلومه که خوبم به لطف تو خوبم تو خوب باشی منم خوبم...
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 قلبم آب میشود و از چشمانم جارے...ه یڪ چیزے در قلبم گر میگیرد و نمڪ میپاشد بہ این زخم ڪهنہ! میخواهم هق هق ڪنم ڪہ حضور ڪسے را بالاے سرم احساس میڪنم! سر بلند میکنم و چهره ی غمگین عطیه را می بینم،نگاه پر اشکش را به یاس می دوزد. دوباره نگاهش را به سمت من بر می گرداند،چانه اش می لرزد و با قدم های بلند از اتاق خارج میشود! مبهوت به در خیره میشوم،صدای هق هق یاس باعث میشود به خودم بیایم. صفحه ی موبایل را خاموش میکنم و با زانو خودم را به سمتش می کشانم. بغض راه گلویم را بسته،صدایی از گلویم خارج نمیشود. سرش را روی شانه ام میگذارم و آرام کمرش را نوازش میکنه. نگاه سردم را به دیوار مقابلم می دوزم. _عادت میکنی! مثل من! چشمانم را می بیندم. _البته فکر میکنی عادت کردی...یه تلنگر کوچیک کافیه که قلبت زیر و رو شه... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ساعدم را روی پیشانی ام میگذارم و نفس عمیقی میکشم،سرم در حال انفجار است! ناله ای میکنم و روی شکم دراز میکشم،محکم پیشانی و چشمانم را به بالشت می فشارم. "جات خیلی پیشم خالیه! آیه ی هادی...!" بغض به گلویم چنگ می اندازد،از رفتنم به خانه ی یاس پشیمانم! خانه در سکوت و تاریکی غرق شده،خبری از روزبه نیست. نمیدانم ساعت چند است و کی به خانه بازگشتم. عذاب وجدان دارم و دلتنگی! عذاب وجدان برای لحظه ای که دلم با دیدن تصویر هادی لرزید و دلتنگی برای... با صدای باز و بسته شدن در قلبم می ریزد،آب دهانم را فرو میدهم و سریع پتو را روی سرم میکشم. صدای افتادن دسته کلید روی میز به گوشم میخورد،خودم را روی تخت جمع میکنم. صدای متعجب روزبه در خانه می پیچد:آیه! خونه ای؟! جوابی نمیدهم،صدای قدم هایش نزدیک میشود. چند ثانیه بعد در اتاق باز میشود و بوی عطرش می پیچد. خنده در صدایش موج میزند:خوابیدی تنبل خانم؟! تازه ساعت یازدهه؟! صدایش را که می شنوم بغضم می شکند و هق هقم بلند میشود... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ با صدای زنگ‌ تلفن به خودم می آیم و در جایم تکانی میخورم اما نگاهم را از پنجره نمی گیرم. صدای مادرم بلند میشود:یاسین! یه وقت تلفنو جواب ندیا! نفس عمیقی میکشم و از روی تخت بلند میشوم،زیر شکمم کمی تیر میکشد. چهره ام در هم می رود،دستم را روی کمرم میگذارم و آرام قدم برمیدارم. در اتاق را باز میکنم و وارد پذیرایی میشوم،مادرم از داخل آشپزخانه نگاهی به پذیرایی می اندازد و میخواهد به سمت تلفن برود که سریع می گویم:من جواب میدم! سری تکان میدهد و عقب گرد میکنم،نفس عمیقی میکشم و تلفن را برمیدارم. همین که گوشی تلفن را برمیدارم صدای مضطر فرزاد می پیچد:الو! دستم را روی شکم میگذارم و متعجب می گویم:الو! آقا فرزاد چیزی شده؟! نفس عمیقی میکشد:میشه گوشیو بدید به یکی دیگه؟! دلم شور میزند:چی شده؟! مکث میکند و درمانده می گوید:لطفا نگران نشید!فقط...فقط... جانم به لبم می رسد. _فقط چی؟! _میام دنبالتون باید تشریف بیارید بیمارستان...! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
در این زمانہ اگر به خاطر "حرف مردم" تغییر ڪنی . این جماعتـ هر روز تو را جور دیگر مےخواهند 😒 . ولے😌☝️ لبخند خالق را به هیچ حرفے ترجیح نده 😉 . #حجابـ را "عاشقانه" انتخابــ ڪن 😍🌸 ‌
خواهـــرم حجــاب به چـــادرے بودن نیـــستااا‼️
♥️دختران حاج قاسم♥️
خواهـــرم حجــاب به چـــادرے بودن نیـــستااا‼️
🔼 خواهرم... ❌ حجاب به چادری بودن نیستاا ! اونایی که میگین افتخارم چادرمه و اینا ... 👈 حرمت چادرتو نگه دار!👉 ✔ کسی که چادر سرش میکنه باید عفت و پاک دامنی و شرم و حیا به همراه داشته باشه... ❌ چادر بدون عفت و پاک دامنی. بی حرمتی به چادر هستش. 🔼 ️خواهرم... ❌ لازم نیست برای تبلیغ چادر،عکس با چادرتو بزاری جلو دید همه! ❌ لازم نیست نشون بدی که چادری هستی... ✔ با رفتارت، ✔ حرف زدنت، ✔ لحن بیانت، ✔ نوع تایپ کردنت و ... نشون بده که با شرم و حیایی! نشون بده عفیف هستی! نشون بده که سنگین هستی! 🔹 جوری برخورد کن که کسی به خودش اجازه نده هر جور که خواست باهات برخورد کنه! 👈 تو حد و مرز تعیین کن👉 ✔ تو ثابت کن که انقدر ارزشت بالاست که هر کسی به خودش اجازه نده هر جوری که خواست باهات حرف بزنه. 🔹 بزار بگن مغروری، 🔹 بزار بگن خودتو میگیری، 🔹 بزار بگن نچسبی و ...! ✔ لبخند رضایت امام زمانت رو بخر. ♻ اگه میخوای باب میل اونایی باشی که بهت بگن چه دختر اهل دلی ... و چقد با فرهنگ و. فهمیده و روشنفکر و اینا هستی، اگه میخوای اجازه بدی هر کسی به خودش جرات بده هر جور باهات حرف بزنه، همون ادما⬅ بعدها بهت میگن. ❌ "بی ارزش. ❌ هرزه. ❌ خراب و ..." 🔼 ️بانو... ↩ برای خودت زندگی کن... نخواه که بازیچه دست دیگران باشی... 🔼 ️بانو... ↩ خودت به خودت احترام بزار... خودت هستی که تعیین میکنی، چجوری باهات برخورد کنن... 🔹 حجب،. 🔹 حیا،. 🔹 عفت،. 🔹 شرف،. 🔹 پاک دامنی و .... خودتو حفظ کن. ❌ مبادا شرمنده مادر سادات بشی.😔☝️.. ❌ مبادا مادر سادات ازت گلایه کنه..😞. ❌ مبادا بگه از ما نیستی...💔 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🌾بیا #گـل.نرگس جهان جاے توست دو صدترانه به لبها، همه برای توست 🌾بیا گل نرگس به جان تشنه عشق دعا #دعای‌ظهور اسٺ،و همه برای توست #اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج♥️ 🍃🌹🍃🌹
• • • ➜🌸↶ #حسین‌جان🖐 『↞دلَـ﹏ـم هَواۍ تُـ❥•• دارد…😔} ✿•°خداکُند راست باشد✌️// _کھ میگویند:|🗣| ↫○دِل بھ دِل راه دارد♥️🌱』
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مضطرب پاهایم را روے سرامیڪ هاے سفید میڪشم و سعے میڪنم آرام باشم! مادرم همانطور ڪہ ڪنارم قدم برمیدارد دلسوزانہ مے گوید:آیہ جان! آروم قدم بردار هے سرعت قدمات دارہ بیشتر میشہ! بدون توجہ با نگاهم دنبال اطلاعات میگردم،مادرم با دست نقطہ اے را نشان میدهد و مے گوید:اوناها! بذار بپرسم! سپس سرعت قدم هایش را بیشتر میڪند،دلم آرام و قرار ندارد! قلبم بے تاب خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد. دلشورہ ے بدے دارم! سرعت قدم هایم ڪم میشود و پاهایم ڪم توان! زمزمہ میڪنم:خدایا! اگہ بلایے سر بابا محسن بیاد من خودمو نمے تونم ببخشم! عذاب وجدان دقم میدہ! بغض گلویم را چنگ میزند و چشمانم را تار میڪند. مادرم مشغول صحبت با دختر نسبتا جوانے ست ڪہ در بخش اطلاعات پشت سیستم نشستہ. بہ چند قدمے شان میرسم،مادرم همانطور ڪہ تشڪر میڪند نگاهے بہ من مے اندازد. نگرانے در چشمانش موج میزند و برق چشمانش ڪم رمق است. آرام مے گوید:C.C.U طبقہ ے دومہ! فڪر نڪنم تو بتونے ببینیش! سرے تڪان میدهم و بہ زور صدایم را از میان بغض آزاد میڪنم:حالش خوبہ؟! نفس عمیقے میڪشد:زیاد نہ! چشمانم را مے بندم و با دست گوشہ ے چادرم را چنگ میزنم. _یا حسین! سریع بازویم را مے گیرد و مے گوید:چرا سریع خودتو میبازے؟! چیزے نشدہ ڪہ! لطف و معجزہ ے خدا رو دست ڪم گرفتے؟! خودتو جمع ڪن آیہ! اون بندہ هاے خدا اینطورے تو رو ببینن بدتر میشن ڪہ! براے بچہ تم این همہ استرس خوب نیست عزیزم! چشمانم را باز میڪنم،همراہ مادرم بہ سمت آسانسور میرویم. مادرم زیپ ڪیفش را باز میڪند و مشغول گشتن محتویاتش میشود. سوار آسانسور میشویم. تسبیحش را بیرون میڪشد و دانہ ے اول را میان انگشت اشارہ و شصتش میگیرد. آرام زمزمہ میڪند:یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ! سہ بار این ذڪر را ڪہ مے گوید بہ طبقہ ے دوم میرسیم،نگاهے بہ سالن نسبتا خلوت مے اندازم،مادرم همچنان مشغول ذڪر گفتن است. از روے تابلوها بہ سمت بخش C.C.U راہ مے افتیم. حدود چهل دقیقہ پیش فرزاد با خانہ تماس گرفت و خبر سڪتہ ے بابا محسن را بہ گوشم رساند! اصرار داشت بہ دنبالم بیاید ڪہ قبول نڪردم و خواستم سمانہ را تنها نگذارد! نفهمیدم چطور بہ مادرم خبر دادم و آمادہ و راهے بیمارستان شدیم! بابا محسن برایم عزیز است! در حد و حدود روزبه! همیشہ با حفظ فاصلہ هوایم را داشت و مهربانے اش را نثارم میڪرد. هر چقدر تا قبل از مرگ روزبہ از سمانہ دلگیر بودم و نمیتوانستم زیاد باب صمیمیت و رابطہ ے مادر دخترے را باز ڪنم،بابا محسن را دوست داشتم! مرد آرام و منطقے اے ڪہ ڪسے بدے اے از او ندیدہ بود،روزبہ بعضے خصلت هایش را از پدرش بہ ارث بردہ بود. مادرم همیشہ میگفت پدرِ خانوادہ ڪہ خوب باشد خانوادہ را خوب و مستحڪم نگہ میدارد! بابا محسن از آن دستہ پدرها بود! از درے عبور میڪنیم و بہ c.c.u مے رسیم،فرزاد را مے بینم ڪہ با چهرہ اے گرفتہ نزدیڪمان ایستادہ و تڪیہ اش را بہ دیوار دادہ. بے تاب بہ سمتش قدم برمیدارم،صداے قدم هایم را ڪہ مے شنود سر بلند میڪند. من را ڪہ مے بیند صاف مے ایستد و چند قدم پیش مے آید. شلوار جین تیرہ اے همراہ با پیراهن چهارخانہ اے مخلوط از رنگ هاے آبے و توسے بہ تن ڪردہ. ڪاپشن مشڪے رنگے هم میان دست هاے قلاب خوردہ اش آویزان شدہ. سیاهے چشمانش ترسیدہ اند و بے قرار سو سو میزنند! مقابلش مے ایستم:سلام! حال بابا چطورہ؟! نگاهش را از چشمانم مے گیرد،لب هایش را بہ زور از هم باز میڪند:چے بگم؟! چشمانم از ترس گشاد میشوند:یعنے انقدر... نمیتوانم جملہ ام را ڪامل ڪنم. مادرم سریع مے گوید:سلام فرزاد جان! آخہ چے شد؟ فرزاد سرے تڪان میدهد:سلام! تو زحمت افتادید! امروز صبح یهو تو شرڪت حالش بد شد،من نبودم بچہ ها زنگ زدن آمبولانس. سڪتہ ڪردہ! با سابقہ ے سڪتہ ے قبلیش هم اوضاع چندان خوب نیست. فعلا ڪہ بیهوشہ،میخوان براے عمل آمادہ ش ڪنن! مادرم مهربان مے گوید:ان شاء اللہ ڪہ بہ سلامتے و نشاطشون ختم میشہ! توڪلت بہ خدا پسرم! فرزاد با صدایے گرفتہ جواب میدهد:توڪل بہ خدا! همہ چے دست خودشہ هرچے بخواد همون میشہ! مادرم مے پرسد:مامان ڪجاست؟! فرزاد با دست بہ پشت سرش اشارہ میڪند:تو سالن انتظار! خیلے بے قرارے میڪرد من ڪہ نتونستم آرومش ڪنم. آقاجون ڪہ اومد یڪم آروم گرفت! نمیخواستم نگران تون ڪنم ولے گفتم آیہ خانم باید خبردار باشن بہ قول بابا تنها دختر خانوادہ ان! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم نگاهے بہ من مے اندازد و لبخند ڪم رنگے میزند:ما شریڪ شادیا و غصہ هاے هم نباشیم پس ڪے باشہ؟! خیلے ام ڪار خوبے ڪردے! سپس دستش را روے ڪمر من میگذارد و ادامہ میدهد:با اجازہ ما بریم پیش سمانہ خانم! فرزاد ڪمے خودش را عقب میڪشد و مے گوید:بفرمایید! از راهرو عبور میڪنیم و بہ سالن نسبتا ڪوچڪے مے رسیم. دو ردیف صندلے آبے رنگ‌ مقابل هم در دو طرف سالن قرار گرفته‌. سمت چپ،زن میانسالے بے رمق روے صندلے نشستہ و نگاهش را بہ ساعت دیوارے دوختہ. سمت چپ سمانہ و آقاجون ڪنار هم نشستہ اند،آقاجون ڪت و شلوار توسے رنگے همراہ با پیراهن مشڪے بہ تن ڪردہ. موهاے یڪ دست سفیدش مرتب اند و ریش هایش هم همینطور! نمیدانم آخرین بار ڪے دیدمش! چندبارے بعد از مرگ روزبہ بہ دیدنم آمد،بغلم ڪرد،نوازشم ڪرد و دلدارے ام داد! حتے پا بہ پایم اشڪ ریخت! اما من خراب تر از آنے بودم ڪہ خوب متوجہ شوم! چند صباحیست بہ خودم آمدہ ام و خودم را در خاطرات گذشتہ غرق ڪردہ ام! در روزهاے بودن روزبہ! با آرامش دانہ هاے تسبیح شاہ مقصودش را میان انگشتانش مے گرداند. سمانہ با صورتے رنگ پریدہ و چشمانے اشڪ بار سرش را بہ شانہ ے آقاجون تڪیہ دادہ. زمزمہ ے آرام لب هاے آقاجون را مے شنوم. _اللَّهُمَّ اشْفِها بِشِفَائِڪَ وَ دَاوِها بِدَوَائِڪَ وَ عَافِها بِعَافیَتِڪ! دانہ ے بعدے را میان انگشتانش میگیرد و مصمم تر ذڪر را تڪرار میڪند! دهانم خشڪ شدہ،بے قرار نگاهم را بہ در شیشہ اے ڪہ رویش با قرمز c.c.u نوشتہ شدہ مے دوزم. مادرم سرفہ ے آرامے میڪند و با آرامش و مهربان مے گوید:سلام! نگاہ آقاجون و سمانہ بہ سمت ما روانہ میشود،آقاجون لبخند مهربانے میزند و با گفتن "یاعلی" بر مے خیزد. سمانہ هم پشت سرش! چشمان نافذش را بہ صورت مادرم مے دوزد:علیڪ سلام پروانہ خانم! حالتون خوبہ؟! درست نبود عروس ما رو با این وضعیت بہ زحمت بندازین! مادرم همانطور ڪہ بہ سمت سمانہ مے رود جواب میدهد:وظیفہ ست نہ زحمت! خدا بہ آقا محسن سلامتے بدہ! آقاجون محڪم مے گوید:ان شاء اللہ! سپس نگاهش را بہ صورتم میدوزد،بدون حرف دستانش را بہ رویم باز میڪند. بے معطلے بہ سمتش قدم برمیدارم و در آغوش مهربانش جاے میگیرم‌. صوت دلنشینش گوش هایم را نوازش میدهد:حالت خوبہ بابا؟! تو راهیت چطورہ؟! نفس عمیقے میڪشم:خوبیم! شما خوبے؟ دلم براتون تنگ شدہ بود! آرام ڪمرم را نوازش میڪند:منم دلتنگت بودم! یہ سرے ڪار پیش اومد یہ مدت تهران نبودم. فڪر ڪنم سمانہ بهت گفتہ بود! دیگہ ڪارا رو جمع و جور ڪردم ڪہ براے تولد نتیجہ م تهران باشم! براے دیدن پسرِ نوہ ے ارشدم! صدایش براے جملہ ے آخر مے لرزد و دل من را هم مے لرزاند! از آغوشش جدا میشوم،بہ سمت سمانہ مے روم. مادرم مشغول دلدارے دادن است و سمانہ بغ ڪردہ. مردد دستش را میگیرم:سلام مامان! چشمانش را از سرامیڪ ها میگیرد و با نگاهش صورتم را مے ڪاود. _سلام عزیزم! ڪجا بودے آیہ؟! محسن میگفتا! میگفت سمانہ هواے آیہ رو داشتہ باش! ما دختر نداریم دختر دلسوزہ! بذار جاے دختر نداشتہ مون باشہ! دختر بزرگمون! غمخوارمون! فاصلہ هامون زیاد بود درست! ولے انقدرم بد نبودیم ڪہ با رفتن روزبہ یہ خبر ازمون نگیرے،یہ حالے نپرسے! سریع مے گویم:این چہ حرفیہ؟! هرچے بگے حق دارے سمانہ جون! گلہ هاتو بہ جون میخرم ولے تو ڪہ بهتر از هرڪسے میدونے نبودن روزبہ چے بہ روزم آورد! میدونے دوریا و خبر نگرفتنام از بے معرفتے نبودہ از بے رمق بودن و غصہ بودہ! سپس دستش را محڪم مے فشارم،سرے تڪان میدهد و مے گوید:نمیدونم چہ گناهے ڪردم ڪہ الان دارم تقاصشو پس میدم؟! یا خدا چرا دارہ بیشتر از ظرفیتم امتحانم میڪنہ! بغضش رها میشود و اشڪ هایش جارے. _اگہ محسن چیزیش بشہ من چے ڪار ڪنم؟! آقاجون لااللہ الااللهے مے گوید و ادامہ میدهد:انقدر آیہ ے یاس نخون دختر! خودتو تو این چند ساعت از بین بردے! مادرم ڪمڪ میڪند سمانہ بنشیند. _سمانہ خانم بہ دلت بد راہ ندہ،توڪلت بہ خدا باشہ! سمانہ جوابے نمیدهد و دڪمہ ے ڪیف پولش را باز میڪند و بہ داخلش خیرہ میشود. مادرم متاثر از این صحنہ ها آرام مے گوید:ڪاش ببریمش خونہ! اینجا حالش بدتر میشہ! آقاجون سریع مے گوید:منم همینو بهش میگم! گوشش بدهڪار نیست! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
دیگه بریدم از همه😓✋ ب اشک روزه هام قسم😞😞 میخوام ک رو سپید بشم😍 با چادرم شهید بشم😍😍
مقام معظم رهبری😍😍 و سید حسن نصرالله😍😍
دخترها شهید نمی شوند آری اما شهید پرور میشوند خواهر تو مانده ای که دفاع کنی... از آنچه که شهدا برایش خون دادند دفاع کنی از حجابت حجاب-وصیت-شهدا نحن الصامدون
🎀✨🎀✨🎀 ‌❤️ 💜 خانوما زیاد نپوشین.❌ 👈حتی اگه شوهرتون عاشق یه لباستونه. چون دیگه تأثیر خودش رو از دست میده 👈لباساتونو دسته بندی کنین و مثلا ۶دست بذارین. باقی رو بذارین تو ساک یا چمدون و بذارین تو انبار .بعد سه ماه دوباره ۶دست جدید بردارین. 👈اینجوری هم خودتون از لباساتون خسته نمیشین و براتون جدیده. هم لباساتون دیرتر کهنه و بی رنگ و رو میشه👌 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم ڪنار سمانہ مے نشیند،فرزاد درماندہ نگاهے بہ ما مے اندازد و آرام مے گوید:مامان جان! تو رو خدا آروم باش! رنگ بہ روت نموندہ چرا خودتو اذیت میڪنے؟! یڪم دیگہ میان بیرون مون میڪنن! سپس نفسش را با شدت بیرون میدهد،آقاجون اشارہ میڪند روے صندلے بنشینم. بدون حرف روے صندلے مینشینم،میان آقاجون و سمانہ جاے میگیرم. مادرم یڪ دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و آرام بازویش را نوازش میڪند و با دست دیگر دانہ هاے تسبیح را مے گرداند و ذڪر "یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِڪْرُهُ شِفآءٌ" را از سر میگیرد. نگاهم بہ ڪیف پول سمانہ مے افتد،خیرہ بہ عڪس چهار نفرہ ے مان شدہ! عڪسے ڪہ من در میان بازوان روزبہ مے خندم و بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و رو بہ دوربین لبخند میزند! عڪس مربوط بہ اوایل ازدواج من و روزبہ است! چهار نفرے رفتہ بودیم شمال! لب دریا قدم میزدیم و صحبت میڪردیم،بابامحسن از خاطراتش میگفت و سر بہ سر روزبہ میگذاشت! نزدیڪ غروب بہ پیشنهاد من پایہ ے دوربین و دوربین دیجتال روزبہ را از ویلا آوردیم. چهار نفرے ڪنار دریا ایستادیم،موج هاے دریا آرام در تلاطم بودند و نسیم خنڪے مے وزید. من مانتوے بلند نیلے رنگ سادہ اے همراہ روسرے حریرے تیرہ تر از رنگ مانتو پوشیدہ بودم. روزبہ شلوار ڪتان ڪرم رنگے همراہ با پیراهن آبے آسمانے اے بہ تن ڪردہ و پاچہ هاے شلوارش را ڪمے تا ڪردہ بود. من و سمانہ ڪنار هم ایستادیم،بابامحسن دستش را دور شانہ ے سمانہ حلقہ ڪردہ و روزبہ بازوانش را حصارِ تن من! از عمد ڪمے پهلویم را قلقلڪ داد و در عڪس خندہ ے عمیقم ثبت شد! نگاہ روزبہ از داخل عڪس هم جان دارد! روح دارد! بوے عشق دارد! زندگے دارد! لبخند شیطنت آمیزے لبانش را از هم باز ڪردہ. بوے نگاہ هایش را حس میڪنم! مثل بویِ گل محمدے! روزبہ چهار عڪس چاپ ڪرد،یڪے براے سمانہ،یڪے براے بابا محسن و دوتا براے خودمان! صداے آقاجون رشتہ ے افڪارم را پارہ میڪند! _فرزاد! مادرتو آیہ و پروانہ خانمو ببر خونہ،پیش مادرت باش. لازم شد خبرت میڪنم بیاے! فرزاد میخواهد دهان باز ڪند ڪہ با تحڪم مے گوید:نہ تو اما و ولے میارے نہ سمانہ! یالا برید! یاعلے! فرزاد سرے تڪان میدهد و لبخند میزند:مگہ من میتونم بہ شما چشم نگم؟! بہ روے جفت چشمام! _چشمات سلامت! فرزاد نگاهش را بہ ما مے دوزد ڪہ یعنے بلند شویم،ناچار بلند میشوم و ڪمڪ میڪنم سمانہ هم بلند شود. سمانہ بہ زور بغضش را قورت میدهد و رو بہ آقاجون مے گوید:منو بے خبر نذارید آقاجون! دق میڪنم! آقاجون خونسرد نگاهش میڪند:برو بہ سلامت! در پناہ حق! از آقاجون خداحافظے میڪنیم و از بیمارستان خارج میشویم. سمانہ ڪمے آرام گرفتہ و با مادرم صحبت میڪند،در این بین هر چند ثانیہ یڪ بار نگاہ هایش بہ سمت شڪم برآمدہ ام روانہ میشود. سوار ماشین فرزاد میشویم،نگاهے بہ مادرم مے اندازم و مے گویم:مام همراهتون میایم خونہ! مادرم لبخند میزند و سرش را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهد. تنها گفتگو ڪنندہ هاے جمع مادرم و سمانہ هستند،سرم بہ شیشہ ے ماشین تڪیہ دادہ ام و خیابان هاے شلوغ را تماشا میڪنم. چهار پنج روزے بیشتر بہ آغاز بهار نماندہ و همہ در تب و تاب اند! دستم را روے شڪمم میگذارم،ڪمتر از چهار هفتہ دیگر این موجود ڪوچڪ قرار است در آغوشم قرار بگیرید و من را بیشتر پایبند زندگے ڪند! تا چند روز پیش براے آمدنش شوق داشتم اما حالا نہ! هر چہ بہ زمان زایمان نزدیڪ تر میشوم ترس و دلهرہ ام بیشتر میشود! ترس از بے ڪسے ام! از نبودن دار و ندارم! از نبودن روزبہ! از بے پدرے پسرم و تنهایے خودم! انگار همہ ڪس برایم در روزبہ خلاصہ میشد.‌دیگر بہ گذشتہ سفر نخواهم ڪرد! بیشتر از این زیر و رو ڪردن گذشتہ عذابم میدهد و طاقتش را ندارم! چند دقیقہ بعد مقابل خانہ مے رسیم،سمانہ سریع پیادہ میشود و بہ سمت در میرود. مادرم مهربان نگاهم میڪند:ڪار خوبے ڪردے نذاشتے تنها بمونہ! هواشونو خیلے داشتہ باش! با لبخند ڪم رنگے جوابش را میدهم و پیادہ میشوم،سمانہ در را باز میڪند و تعارف میڪند اول مادرم وارد بشود. بعد از ورود مادرم بہ حیاط همراہ هم وارد میشویم. حس عجیبے وجودم را در بر مے گیرد،سر جایم مے ایستم و نگاهے بہ دور تا دور حیاط مے اندازم. نمیدانم چرا حالم دگرگون شدہ! ابرویے بالا مے اندازم و دوبارہ راہ مے افتم‌. هنوز چند قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ صداے افتادن چیزے از انتهاے حیاط بہ گوشم مے رسد! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے