#رمان_عقیق_پارت_نودونهم
📚 نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود اما بعد از رفتن من به اونجا...من شدم یه....یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن...فاحشه.
مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد.....آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر از قبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی
زدم زیر گوششو از اون خراب شده اومدم بیرون...اما...وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا....فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش کرد...
دیگر رسما هق هق میکرد...
_شما نمیفهمید من چی میگم ولی من تو همون شب اول...تموم شدم....خدای من شاهد ِکه حتی یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم....لذت نداره به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره...حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی چند هزار تومن لذت نداره...تا وقتی که اون چند هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم...مال حروم خوردن سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم....خیلی سخت...ولی من مجبور بودم....همشونو یادمه....هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه....آشغالهایی که زندگیشون پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند و کثافت های باطنشونو روی تخت....قی میکردند!
یکی کارخونه دار....یکی بابا پولدار... یکی...پولدار بودند اما عجیب فقیر... زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی....درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود...یه شب سرد و بی ستاره... شایدم ستاره داشت...یادم نمیاد....خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم.... میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و...ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم....سردی ای به مراتب مطبوع تر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور وبرم....کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه.... مثل همکارهای....خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم...نشانه داشتیم آخه...کنار خیابون وایستاده بودم...پرنده پر نمیزد....تعجب کرده بودم...اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت....اما اون شب.....داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد....نگاهش کردم.... شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود.... بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم...یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی....مهران فکر کرد ، مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا... سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات نفرین شده.....شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم...قرآن زیر آینه ی جلو...السلام علیک یا امیر المومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره....فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه....برام
جالب بود....اینجوریشو ندیده بودم پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت: شما باید بگی کجا باید برسونمتون؟
تک خنده ای کردم و گفتم:اوهوع...چه لفظ قلمم میحرفی حاجی...نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات نیستن که آبروت بره خودت باش!
فقط با اخم نگاهم میکرد....بعد از چند دقیقه پرسید:خونتون کجاست؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدم
📚 با تعجب گفتم: خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی....من نباید آدرس بدم... این شمایی که جا و مکان تعیین میکنی!
پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت...شب عجیبی بود آن شب....عجیب و متفاوت... نگاهم نمیکرد....خیره به جاده ی رو به رومون پرسید: شبی چقدر ؟
پوزخندی زدم و گفتم: پنجاه تومن...خیلی ناقابله!
با تعجب نگاهم کرد....اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید: شبی پنجاه تومن؟ فقط پنجاه تومن؟
عصبی شده بودم....با لحن تندی گفتم: پنجاه تومن برای شما(فقط پنجاه تومنه) واسه ما میشه خرجی دو هفته زندگی!
چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد....فهمیده بودم کاسب نیستم....احتمالا از اون ریشو های مامور به ارشاد بود....در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت: در و ببند....نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم!
محکم تر گفت: گفتم درو ببند!
ترسیدم و بی اراده در و بستم....ماشینو روشن کرد و راه افتاد....بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟
عصبی گفتم:مفتشی؟
بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده!
ترسیده سری تکون دادم و گفتم: پدرم چهارسال پیش مرده.
_مادرت چی؟
_مریضه تو خونه است.
_میدو...
_نه...نمیدونه
پوفی کشید و گفت: آدرس خونتونو بده.
نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم...بی کلنجار رفتن باهاش آدرس نزدیکترین جا به خونمونو دادم.... بی حرف تا اونجا روند....بعد از چند دقیقه که رسیدیم....نگه داشت.... میخواستم پیاده شم که گفت: بشین و در داشبوردو باز کن...
متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه.
بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود...
_برشون دار....
برشون داشتم...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چقدره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....!
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم: من گدا نیستم!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت: یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خورد روی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت....بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم....تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود... صداشو از پشت سرم شنیدم...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد.... کنارم که رسیده خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت....کارت همین مغازه بود....بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم...اگه دنبال یه کار آبرو مند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت....رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم...نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم ، برادر نمیدونم...ولی هرچی بود امروزمو مدیون ایشونمو جوون مردیشون....اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدویکم
📚 اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون....منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا.... شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش میترسه....با خداش درد و دل میکنه...گله هم میکنه...شیوایی که حالا آبرو داره....مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه.... شیوایی که...شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید...انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه
و می اندیشید چند مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند....البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست ودل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان و من باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد....
★☆★☆
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.....حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد...
بالاخره باید از دلیل این انقلاب دو روزه ی حال همسرش سر در می آورد....آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید....سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه...آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد....فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود....تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر...من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیح کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:وآیه دختر فهیمیه...درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش همسر پدرش نیست!
حمید کلافه گفت:میدونه...میدونه.... اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:دبا عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام بهش بگم چقدر عاشقشم....براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش...باشه باشه میریم....تو آروم باش!
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه رویش خیره شد.... گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.....به بیست و چهار سال قبل.... که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او مشورت کرده بود.... دوساله بود که بی مادر شده بود و حالا پدرش از مادر داشتن برایش میگفت...از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند....زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد....برعکس تصوراتش بد نبود....اما خیلی هم مادر نبود....بیشتر یک دوست بود تا مادر....گاهی وقتها کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران...نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند....و حالا این دوست...دخترش را پیدا کرده بود....دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر خودش کرده بود....دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند....سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده....اینکه هیچ چیز سر جایش نیست...حتی فکر و ذکرش...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#یا_صـــاحب_الــزمان 🌷
به طعامی که سرِ سفره بُوَد میلم نیست
نمکِ روی تو در سفره ی افطار کم است...
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجـ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#چ_مثل_چرا_چادر ❤️
بعضے وقتها؛
میبینم پروفایلت..
مُزیّن است بہ..
دخترے مشڪین ردا..
بالاے ڪوہ..🏔
یا ڪنار رود..🌊
در هوهوے باد!🌬
و بوجد مے آید نگاهم😍..
نہ از سر هوس..
و یا هوا..
ڪہ از رنگ نجابت😌..
و شڪوہ و جلال!
بعد میروم سروقت پُست هایت..
یڪ در میان..
چطور ممڪن است..
این همہ تفاوت😱..
فاز بہ فاز!
و نگاهم بے فروغ و بے وجد😔 میشود..
پر از علامت تعجب‼️..
و چند سوال❓❓
مثلا..
یڪ پست..
از حسین است و لب عطشان..
و درست پست بعد..
از طنازے و انتخاب لباس حنابندان..!👠👗
آن هم در جمعے مختلط..
و ڪامنت ها روان!🙉
و یا یک پست..
از عشق بازے با خدا..📿📿
پراز ادعا و دعا دعا..
و درست پست بعد..
عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم..😜
چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ،
تو را بہ خدا!
بہ من حق بدہ ڪہ بمانم..
بین این تضاد..
و بگویم وات د فاز و ماذا فازا!
میمانم گیج و گمراہ..
وسط دو علامت سوال؟؟
ڪہ آیا..
آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار؟
و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ؟
زمان،زمان تعارف نیست..
و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها..
تو بودے ڪہ یادت رفت..👐
آمیختہ بودن چادر را بہ حیا!
تو بودے ڪہ تاختے و باختے..
چادر را بدون حیا!
تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم..
معنا و تفسیر پوشش و ردا!
وگرنہ که..
چادر جایش درست هست..
درست بالاے ✨ سرت..
با همان ابهت و اقتدار بی مثال!
پس..
مثال دیگران نگویمت..
تعویض ڪن😡 عڪس پروفایل..
یا ڪہ اول چادر بردار.
بعد بتاز و بتاز!😕
چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد..
و این تو هستے..
ڪہ نیستے قدردان!✖️
خب!
من با تو..
دارم چند ڪلمہ حرف حساب!
چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد..
عزیزِ خواهر جان...💝
براحتے نبودہ و نیست..
ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران..!
یڪ تڪہ پارچہ بے معنا..
ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان..!
پس برگرد..
برگرد..
برگرد بہ جایگاهت..
تو را قسم✨ بہ..
گوشہ ے چادر مادرجان!
تصورڪن!
عروسے💍 ڪہ..
براے بالا رفتن..
دست داماد را گرفتہ..
و میرود پلہ بہ پلہ..
آرام آرام..!
تو اے عروس مشڪین پوشم..
نگاہ ڪن بہ دستان مادر..
بگو☝️ یا فاطمہ زهرا..
و برگرد..
برگرد..
پلہ بہ پلہ..
آرام آرام..!
بہ جایگاهت..❤️
بہ چادر!🍃
بعلاوہ ے حیا!🍃
#میم_اصانلو
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدویکم 📚 اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون....منو با خدا
#رمان_عقیق_پارت_صدودوم
📚 آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند مختص به خودش.... صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او
منتقل میکرد....با طمانینه وارد بخش شد و سلام گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد...نسرین را بعد از چند هفته بود که در آنجا میدید..با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟
نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی!
_آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته....من شرمنده!
ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا!
آیه چشم ریز کرد : منظور؟
مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با بالا یا والا مالا ها میپری ما رو از یاد بردی دیگه!
آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟
هنگامه با خنده گفت: اینا که تازه وکیل تو ان بقیه پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف در میارن...خو تو خودتم مقصری دیگه...واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر
حرف در بیاد!
آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است!
اما شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت...حرف پشت سرم برای همون پشت سریاست!
نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده!
آیه تنها ابرویی بالا می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند میگوید:به من میگن آیه!
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد....بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود....دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت....شماره ناشناس بود...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سلام ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر....حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود....با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم!
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر....جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت: میخوام ببینمت... همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت....چهار و نیم بعد از ظهر بود.... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم....نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم...البته تو خود بیمارستان!
_اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.... کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد....به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن....باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.... حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت....شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسوم
📚 اضطرابش مهار ناشدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند....بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست....جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش...آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت....آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد....آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت: سلام حورا جون... ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت: شهرزاد نیست؟
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم!
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد...کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت::تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت: وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه... من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد....چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود....آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.....مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.....نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت: منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای از ذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید: خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند: میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود....فکر این لحظه را نمیکرد....برنامه ای هم برایش نداشت...دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد: چرا...گفتن...برام از شما گفتن!
حورا شوکه نگاهش کرد....آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت: چه عجب مامان حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد....در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود....تصورش سخت بود یک روی آیهاش او را مامان حَورا صدا کند...آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.... من شما رو میشناسم....درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود....درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون!
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت: من شما رو میشناسم مامان حَورا.... قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم....یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حالا میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم....من آیه ام مامان حورا....خوب میشناسمت....شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید.....من میشناسمت مامان حَورا....شما مامان حَورای منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت: ولش کن... بحث ترجیح و مرجح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه....مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت: الهی فدات شم دختر مامان... ببخش...ببخش دختر مامان....من برات📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم
📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان!
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.... گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها (دخترمامان)را دریافت و پردازش میکرد.....می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت: خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه...نه تو باید بدونی...من...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری!
آیه تنها لبخند زد....خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه....در این سالها لحظاتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد....نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد...بدترین طعنه های عالم را به او بزند....اما آخر آخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد.....حورا چشمهایش را بست و گفت:نمیدونم....حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه....ولی برای من
دلیله!
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه...محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود....باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.... اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.....به خودم به محمد....سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود....فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه....پدرت خیلی مرد محترمیه آیه....وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه....میشه کنارش خوشبخت بود.... مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد...ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ...اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم....پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم....دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم....اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه....دلایل خودشو داشت....میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست.... دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم....من میخوام اجتماعی
باشم...از ظرفیت هام استفاده کنم.... پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد و اینها تنها صورت قضیه بود....این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و همون موقع فهمیدم ما چقدر ازهم دوریم.... همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم بلکه خیلی خیلی برام محترمه....و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی....من نخواستم یه خائن باشم....بهش گفتم طلاق....اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم....اما رفته رفته جدی شد....تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...دنیا روی سرم خراب شد.....پدرت خوشحال بود....فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلاتو درست کنه....اما نشد...باور کن نشد آیه...وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم...خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد....عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن...ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت:آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود....عمو فاروق، پدرم، خان جون...همه وهمه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رودرست کنن ولی نشد....یک ماهه بودی که از هم طالق گرفتیم....خیلی دوندگی کردم تاحضانتتو بگیرم اما نشد...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#یا_اباصالح_المهدی❤️
نکند در دل صحـرا سحرت میگذرد؟
باچه حالی گل زهرا سحرت میگذرد؟
اشک داری و به لب ناله ی یارب داری
گریه ارثیست که از حضرت زینب داری
روزه ات روضه ی ارباب دو عالـم باشد
رمضـانت به گمانم چو #محـرم باشد
روضه ی آب فرات و لبِ اصغر خوانی
یا که یک گوشه فقط از در و مادر خوانی
خبر از روز ظـهـورت نرسیدست هنوز
منتطر طعم وصالت نچشیدست هنوز
نور چشم همه برگرد زمان منتظر است
پشت در فاطمه با قد کمان منتظر است
روز برگشتن توست عـید سعیدم برگرد
من شب ظلمتم ای صبح سپیدم برگرد
اشک میریزد از این چشـم گـنهـکار بیا
#صاحب_العصر تو را جان #علمدار بیا
نــوكـــر نـوشـــت:
#مـهــدی_جــان
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحـری با نظـر لطف تـو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
@dokhtaranchadorii
1_65494171.mp3
990.8K
غربت امام زمان ارواحنا فداه...
@dokhtaranchadorii 🌹
از خونه که میای بیرون دونفر نگات میکنن❤️
نامحرم:عجب جذابی
امام زمان:ممنون بابت حجابت دخترم😍
وخداوند میگوید :ممنون که به مهدی فاطمه سیلی نزدی💙
به امید لبخند آقامون از اعمالمون❤️❤️
@dokhtaranchadorii
#تکرار_تاریخ💔
گاهی #چــادرم خاکی میشود...
چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️
از درودیوار شهر #خاکی میشود...
ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ #سیاه خاکی میشود...😞
و گاهی هم از #لگدزدن عده ای به ظاهر روشنفکر
چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️
تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که #خاکی میشود....
روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها، #چــادرِ خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️
وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ #چــــادرِ خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭
#چادرانه...
#دلنوشته_خاص
#داعشی_های_وطنی
@dokhtaranchadorii
1_66225445.mp3
3.18M
👊در محکومیت هتک حرمت عده ای نادان در #دانشگاه_تهران علیه حیا و حجاب زنان عفیفه ایرانی
🍃حالا که داره میذاره اثر حجاب تو
🍃کمی نداره از خون شهید ثواب تو
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور
👌بسیار زیبا
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸عاشقان ابراهیم، بیش از بقیه صبورند..
🌾این روزها روز تشنه شدن و تحمل گرسنگی است و چه زیباست وقتی بی قراری های ماه رمضان را به پنج روز محاصره سخت و جان فرسای ابراهیم و یارانش، گره می زنیم و تحمل می کنیم که او نیز تحمل کرد..
🌱آری ابراهیمی ها در ماه رمضان به گونه ای دیگر بیاد تشنگی و گرسنگی می افتند..
شادی روح شهدای گردان کمیل و حنظله و علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی صلوات💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_حجاب_اجباری؟
🎥🚨حرفهای جنجالی رحیم پور ازغدی در موضوع حجاب اجباری
دختران سرزمینم، یکبار برای همیشه جواب این سوال را ببینند
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
#چآدُری شدنشتَعریفمیکرد
میگفت :
رَمضاننزدیکبود ، 🌙
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ... ✨ 🌷
وابستہشدمـ ..🌈 ☘
#چادرانه
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم 📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا
#رمان_عقیق_پارت_صدوپنجم
📚 آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ولی نشد.... چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد....من اونموقع داغون تر از اونچیزی بودم که بخوام به ازدواج
فکر کنم...اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت....تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیادشد که یه شب نشستمو فکر کردم...پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم....طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود ومن اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه....همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم....این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم...گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و....آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم...قبول کردم و باهاش ازدواج کردم و شدم مادر آیین پنج ساله....هر بار که آیینو میدیدم وبغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت
میخوردم....اشک میریختم برای شیری که خشک شد نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...اومدم دنبالت تا بلکه بعد از چند ماه ببینمت...اما نبودید....از اون محله رفته بودید و کسی خبری ازتون نداشت...دیگه طاقت نیاوردم....با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم...تو دختر منی...تو بخشی از وجود منی...ولی خواهش میکنم
ازت منو درک کن...من...من.....
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت....با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم....منو آیینه به هم مدیونیم....ازتماشای انار لب رود...سیر چشمیم ولی دلخونیم!
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
آیات (فصل دوازدهم)
نگاهم به صفحه ی تلویزیون ۴۱ اینچی بود و فکرم جای دیگری....داشتم معادله حل میکردم......داشت جور میشد همه چیز....روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کوکی موهایم را شانه میزد و میبافت....لبخندش را حین این کار دوست داشتم....حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه ؟ نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش!
مو گیس کنان میگوید:واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم...مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!
او هم میخندد و میگوید:معجزه است!
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند... لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش...بابا محمد همیشه گرم بمان...سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم چه این نامزد بازی ها مضحکند....اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یانه...خانه گرم است و مثل سابق..دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالاخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم....بابا دوباره میخندد.....مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم...صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوششم
📚 خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید... من میترسیدم مامان صدات کنم.... میترسیدم تو هم بری....مثل مادر خودم.... مثل خان جون...مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد....دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند....لعنتی اینطوری نه...این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو!
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم...سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد!
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن....همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود....لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان...چیزی نشده که!
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثال؟
مامان پری به جایش گفت: مثال اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد....انگار او هم حرفش همین بود....خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟کجا برم آخه مادر من پدر من....من همون آش کشک خاله ام!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود....مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد....مثل بچه ها شده بودند....داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد.....نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.....عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد....پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در
آن نوشت.....پشت سرش از اتاق بیرون آمدم.....با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست!
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید: چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد...ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا...حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی ، مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری...اوممم حَورا ، یکم سخته تلفظش!
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته.📚
@dokhtaranchadorii