❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۸۷
نفسم بالا نمے آید،نگاهم روے ساڪ و لباس هاے پخش شدہ ڪنارش مے افتد!
لبانم را چند بار باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم،لبم را بہ دندان میگیرم و زمزمہ میڪنم:حالا چہ غلطے ڪنم؟!
میخواهم بهانہ اے بیاورم تا هادے وارد اتاق نشود ڪہ دستگیرہ ے در تڪان میخورد و در باز میشود.
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،هادے سر بہ زیر وارد میشود.
همانطور ڪہ ڪت ڪرم رنگش را در مے آورد سرش را بلند میڪند.
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ نگاهش بہ پیراهن لباس نظامے اش ڪہ تقریبا بغلش ڪردہ ام میخورد!
دست هایم مے لرزند،نمیتوانم چیزے بگویم،چشمانش روے ساڪ و لباس هاے بہ هم ریختہ مے لغزند.ه
متعجب نگاهم میڪند،سرم را پایین مے اندازم و پیراهن را چنگ!
منتظرم فریاد بڪشد،اما یڪے دو دقیقہ میگذرد و چیزے نمیگوید!
با ترس و لرز پیراهن را روے تخت میگذارم و لب میزنم:من...من...
با حرص میگوید:فقط داشتے از اینجا رد میشدے!
بغض گلویم را میگیرد،بہ زور میگویم:عذر میخوام!
سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند،باز شدہ هادے روزهاے اول!
سریع چادرم را برمیدارم و تقریبا بہ سمت در میدوم ڪہ هادے مقابلم مے ایستد!
سرم را تا آخر پایین مے اندازم و چادرم را در بغل میفشارم.
صدایش دو رگہ است:تو ڪہ نمیخواے بزنے زیر قول و قرارمون؟!
متعجب سر بلند میڪنم،مردمڪ هاے چشمانم از خیرہ شدن بہ چشمانش فرار میڪنند.
متعجب مے پرسم:ڪدوم قرار؟!
سرش را ڪمے خم میڪند تا نزدیڪ صورتم برسد،فاصلہ ے صورت هایمان سہ چهار سانت میشود.
بہ چشمانم خیرہ میشود و زمزمہ میڪند:تو خواستگارے چہ قرارے گذاشتیم؟!
تازہ یادم مے افتد،قلبم بہ تپش افتادہ و این بغض لعنتے هر آن ممڪن است سر باز ڪند!
اما ظاهرم را حفظ میڪنم بہ چشمانش زل میزنم میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ عجیب میگوید:قبل از اینڪہ جواب بدے یادت باشہ درمورد چشمات چے گفتم!
نفسم در سینہ حبس میشود اما بہ خودم مے آیم و پوزخند آشڪارے میزنم:من پاے قول و قرارمون هستم! فقط...فقط...ڪنجڪاو شدم لباس نظامے تونو ببینم!
پیشانے اش را بالا میدهد:فڪر نمیڪنم!
اخم میڪنم:برام مهم نیست چہ فڪرے میڪنید!
تاڪید میڪنم بہ فعل هاے جمع! جورے طلبڪار شدہ ام ڪہ انگار او وارد اتاقم شدہ و فوضولے ڪردہ!
نگاهم را از صورتش میگیرم و جدے میگویم:اگہ برید ڪنار میرم!
ڪمے جا بہ جا میشود،میخواهم از ڪنارش عبور ڪنم ڪہ سرد میگوید:راستے میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
چیزے نمیگویم،ادامہ میدهد:راجع حرفاے چند شب قبلتون تو جشن سالگرد ازدواج مامان و بابا!
گیج نگاهش میڪنم،باز میشود همان هادیِ مغرور و سرد:با حرفاتون موافقم! تو همین هفتہ بہ بقیہ بگیم باهم بہ نتیجہ اے نرسیدیم و دیگہ نمیخوایم ادامہ بدیم.
چشمان بے حسش را بہ چشمان بے تابم میدوزد:همہ چیزو هرچہ سریع تر تموم ڪنیم!
قلبم مے ریزد...
مثل آوارہ هاے یڪ خرابہ بعد از زلزلہ اے هشت ریشترے...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب. ♥
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۸۸
نگاهم را از صورتش میگیرم و محڪم میگویم:خوبہ!
گوش نمیدهم بہ بے قرارے هاے این قلبِ لعنتے! بہ سنگین شدن سینہ ام،بہ بغضے ڪہ راہ نفسم را بستہ!
هادے باید همین جا برایم تمام بشود،نباید قول و قرارمان از یادم میرفت!
جملہ اے ڪہ آخر خواستگارے گفت در سرم مے پیچد: "تو این مدت دلبستن نداریم!"
و این من بودم ڪہ با غرور لبخند زدم و گفتم:باشہ!
سنگینے نگاهش را حس میڪنم،چادرم را روے سرم مے اندازم،مثل خودش یخ میزنم:امشب با مامان و بابام صحبت میڪنم. بقیہ ش با بزرگترا! هر چہ زودتر تموم بشہ و وقت همدیگہ رو تلف نڪنیم بهترہ!
میخواهم در را باز ڪنم ڪہ دستش را روے در میگذارد،اخم میڪنم و بہ صورتش چشم میدوزم.
میشوم همان آیہ ے مغرور!
صورتش جدیست اما چیزے در عمق چشمانش مرا مے خواند!
چشمانش را از صورتم میگیرد:دلخور نرو!
پوزخند میزنم:براے چے باید دلخور باشم؟!
نگاهش را بہ ساڪ بہ هم ریختہ اش میدوزد:زبونت تلخ و سردہ وانمود میڪنے برات مهم نیست اما چشماته دلخورن!
نیش میزنم:دلیل استفادہ از این فعلاے مفردو نمیفهمم؟!
سرش را بلند میڪند،اخم بہ چهرہ اش نمے آید.
_یہ جورے حرف میزنے انگار من اومدم تو اتاق تو و بازرسے ڪردم!
طلبڪار میگویم:فرزانہ جون گفت برو بالا لباساتو عوض ڪن!
پوزخند میزند:گفت لباساتو عوض ڪن،ساڪ هادے ام بریز از اول براش مرتب ڪن!
خون در صورتم مے دود،شرمگین سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:لطفا برید ڪنار.
_چرا وسایلمو گشتے؟!
چشمانم را میبندم!
_من عذرخواهے ڪردم.
_عذر خواهے نخواستم پرسیدم چرا وسایلمو گشتے؟!
چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم،رو بہ رویم مے ایستد:هروقت جواب دادے میتونے برے!
عصبے دستانم را در هوا تڪان میدهم:گفتم ڪہ میخواستم لباس نظامے تونو ببینم!
_تو چشمام نگاہ ڪنو همینو بگو!
مثل بچہ هاے غُد میگویم:دلم نمیخواد!
لبخند ڪم رنگے ڪنج لبانش مے نشیند:مثل این ڪہ اون جملہ م خیلے روت تاثیر گذاشتہ.
خودم را میزنم بہ آن راہ!
_ڪدوم جملہ؟!
بہ چشمانم خیرہ میشود:اینڪہ گفتم چشمات با آدم حرف میزنن!
بے قرار میگویم:گفتید زود تموم بشہ گفتم باشہ برید ڪنار میخوام برم خونہ!
محڪم میگوید:بہ نفع هر دومونہ!
ڪیفم را روے دوشم مے اندازم و خونسرد میگویم:قطعا همینطورہ!
سرش را پایین مے اندازد و ڪنار میرود،چرا احساس میڪنم حالش خوب نیست؟!
همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را میفشارم جدے میگویم:بابت این بازم ڪنجڪاوے عذر میخوام! خدانگهدار!
سرد میگوید:خدانگهدار!
در را باز میڪنم و از اتاق خارج میشوم،همین ڪہ در را مے بندم بغضم آزاد میشود و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد!
سریع با دست گونہ ام را پاڪ میڪنم و در دل میگویم:منتظر همین روز بودے دیگہ! تموم شد راحت شدے!
اما این حرف ها هم قلبم را تسڪین نمیدهد،آرام نمے گیرد و تاوانش را چشمانم مے دهند!
و باز هم قطرہ ے اشڪے دیگر...
ڪمے از اتاق هادے دور میشوم،صداے فرزانہ از پایین بلند میشود:آیہ جان! نمیاے پایین؟!
سریع میگویم:دارم میام فرزانہ جون.
و باز قطرہ ے اشڪے دیگر... و هم زمان صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید،توجهے نمیڪنم و زیپ ڪیفم را میڪشم.
دنبال آینہ ے جیبے ام میگردم،میخواهم آینہ را مقابل صورتم بگیرم ڪہ باز صداے افتادن چیزے از اتاق هادے مے آید!
شبیہ بہ صداے افتادن چند ڪتاب روے زمین!
باز توجهے نمیڪنم و آینہ را مقابل صورتم میگیرم،چشم ها و گونہ هایم ڪمے قرمز شدہ اند،لبانم هم ڪمے لرز دارند.
سیل اشڪ دیگرے میخواهد بہ چشمانم هجوم بیاورد ڪہ لب میگزم و اجازہ نمیدهم.
براے چہ باید اشڪ بریزم؟! براے ڪہ؟!
میخواهم غرورم را آرام ڪنم،ڪہ هوایش را دارم! ڪہ نمے گذارم بشڪند حتے بہ بهاے شڪستنِ قلبم!
چند قدم نزدیڪ پلہ ها میشوم،منتظرم تا چهرہ ام بہ حالت عادے برگردد.
حتے دوست ندارم فرزانہ هم متوجہ ناراحتے ام بشود،بدون شڪ بعد از جدایے من و هادے بیشتر او خوشحال میشود ڪہ عروسے ڪہ دوست نداشت بہ پسر عزیز دور دانہ اش نچسبید!
از اینجا،سالن و ڪمے از آشپزخانہ در دید است،فرزانہ پشت بہ من در آشپزخانہ مشغول چیدن میوہ در ظرف و صحبت با تلفن است.
نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ پلہ ها میدوزم،چند لحظہ بعد دوبارہ از اتاق هادے صدا بلند میشود!
متعجب بہ در اتاقش خیرہ میشوم،یعنے ڪنجڪاوے من تا این حد عصبانے اش ڪردہ؟!
دلم میخواهد با نیش و ڪنایہ حرف هایش را جبران ڪنم،نشان بدهم ڪہ برایم مهم نیست! بگویم دارم میروم این دیدار آخر است و حلالم ڪند!
چند قدم بہ در اتاق نزدیڪ میشوم،صداهاے ضعیفے بہ گوشم میرسد.
صداے مرد جوانے ڪہ از پشت تلفن هادے را نگران صدا میزند!
_هادے! هادے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❣بانو
ڪاش این باطن پاڪےڪہ مےگویے
ظاهرش هم خدایے بود
❣بانو
ڪاش مےدانستے
خدایے ڪہ دلت بااوست
حجاب راچقدر دوست مے دارد..
ومے دانم ڪہ مے دانے
خدا تو راچگونہ بیشتر دوست دارد...
❣✨ @dokhtaranchadorii✨❣
هدایت شده از ♥️دختران حاج قاسم♥️
:
سلام بر تو ای #صادق که
محیای محیا را #گمنامانه معنی و مماتی ممات را با
#خونت اثبات کردی...
#شهیدمدافع_حرم
#شهیدصادق_عدالت_اکبری🌷
♥️دختران حاج قاسم♥️
: سلام بر تو ای #صادق که محیای محیا را #گمنامانه معنی و مماتی ممات را با #خونت ا
:
#خاطرات_شهدا 🌷
💍خاطره ای از عقد شهید💍
🔰در اولین روز #ماه_رجب عقد کردیم💍 و صادق که #روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که « #آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید☺️»
🔰خاطره #شهیدتجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش #آرزوی_شهادت🌷 کرده بود .اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، #گلزار_شهدا بود .
🔰وقتی که در گلزار شهدا🌷 با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که میشود انسان کسی را که #دوست_دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت🕊 از کنارش برود⁉️
🔰با خود گفتم اگر در بین این #شهدا، شهیدی را هم نام #آقا_صادق ببینم این دعا را خواهم کرد .دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید #صادق_جنگی را دیدم .
🔰در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این #دعا مصمم شدم👌.
راوی:همسر شهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_مدافع_حرم