#رمان_عقیق_پارت_شصتوششم
📚 جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد...هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون.
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم...ممنونم خداحافظ!
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد...مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
آیات (فصل هشتم)
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافهتر و عصبیتر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد ، سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم...از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون!
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا؟
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا...آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو
اشتباهی به مریض میدادی ، ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن!
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه.
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن ، میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته!
این را میگوید و میرود....بیحوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم: هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان...اصلا من جات بودم با کله میرفتم...خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم...نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچک های دوست داشتنی....اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی ، صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود...هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم....ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود!
آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم...باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس...زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس
میمانم....همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه ، باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
_سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتوچهارم 📚 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برا
#رمان_عقیق_پارت_شصتوپنجم
📚 پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟
عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پری روز به سپیده خانم تو روضه میگفت :امیرحیدر هواخواه دخترمه!
پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟
عقیله میخندد و میگوید:نمیدونم والا ولی مثل اینکه این قرار و مدار ها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده!
پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟
_مهری
_آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد...اومدیمو نشد...اونوقت آبروی دخترش میره!
عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره ، امیرحیدر خان جابری!
پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود...خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید...اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده...خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا
ایستاده به مهری خانم حسودی میکند!
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی (هـ دوچشم)
ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند...نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد...این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمهی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای کشیده...این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد...خیلی خوب!
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....خوب میدانست فرق دارد ، آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند...آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد!
دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: آیا من عاشقت شدم؟
پوزخندی زد...آنقدری هرز رفته بود که حالا نمیتوانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند...اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد...فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش!
معادلهای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول...معلوم بود که او (شیوا را میخواهد) و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟
شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست...در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد...سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت:
_ببخشید خانم...
شیوا اما عکس العملی نشان نداد.
مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم...
شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد....کنار ماشین می آید: بفرماید!
مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام
شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟
مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟
شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟📚
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گلها تقدیم به قدوم پربرکت آقاامام زمان
پیشاپیش عیدتون مبارک
ایام بکامتون,
حاجات دلتون روا ❤️🌹
@dokhtaranchadorii
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
💦
✅آره عـــــزیزِ دلِ من
آره راســـــت میگے
حـــــق با شماست ...
ســـــختہ خیلیم ســـــخت ؛
پالتو پوشیدن زیرِ چــــــــــادر سخخخته 😞
چــــــــــادر داشتن زیر بارون سخخختهههه 😞
اما میدونے چیہ❗️
ما بہ جون خریدیم این سختیاشو ... 🤔🙂
ما چـــــــادریا با احســـ💜💙ـــاس تر
از اینیم ڪہ ببینیم با بے حجابیمون بعضیا به گـــــناه
بیفتن و عین خیالمون نباشہ ⁉️
ڪہ خدایے نڪرده زندگیا سرد بشہ ...
فساد زیاد شہ ...
اینا براے ما درد داره ،
درد ......😔
پس تـــــحمل میڪنیم ☺️❤️
بین این دلاے پر از آشوب ؛
ما آرومــــــــ💞ــــــیم
چون آرامشمون خــــــــــداست ....❣
و چے ازین قشنگ تـــــــر😍☺️💞
" رضایتــــــــــ پروردگــــــــــار "
💦👉🏻 @dokhtaranchadorii
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
1_60527345.mp3
10.06M
چادر زهرا
مداحی حجاب
حسین طاهری
عالیییی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روش بسیار زیبا امر به معروف یک خانم بی حجاب توسط یک خانم چادری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹این شعر رو بخوانید خیلے تڪان دهندہ است
✨فرض ڪن حضرت مهدے(عج) بہ توظاهرگردد؛
👈ظاهرت هست چنانے ڪہ خجالت نڪشے؟
⚪️ باطنت هست پسندیدہ ے صاحب نظرے؟
🏠خانہ ات لایق او هست ڪہ مهمان گردد؟
لقمہ ات در خور او هست ڪہ نزدش ببرے؟
💰پول بے شبهہ و سالم ز همہ داراییت؟
🎁 دارے آن قدر ڪہ یڪ هدیہ برایش بخرے؟
📲 حاضرے گوشے همراہ تو را چڪ بڪند؟
☝️باچنین شرط ڪہ درحافظہ دستے نبرے!؟
🔷 واقفے بر عمل خویش تو بیش از دگران؟
🔶 مے توان گفت تو را شیعہ ے اثنا عشرے؟؟
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#داستان
جالبـــــــە بخوانید ...👌
#جوانی با #چاقو وارد #مسجد شد
و گفت: بین شما کسی هست
که #مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب
به هم نگاه کردند و سکوت
در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید
از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد
و گفت با من بیا!
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد
و با هم چند قدمی از مسجد
دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان
به پیرمرد گفت که میخواهد
تمام آنها را قربانی کند
و بین فقرا پخش کند
و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان
مشغول قربانی کردن گوسفندان
شدند و پس از مدتی
پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
به مسجد بازگرد
و شخص دیگری را برای کمک بیاور.
جوان با چاقوی خون آلود
به مسجد بازگشت و پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد
که گمان می کردند،
جوان پیرمرد را بقتل رسانده،
نگاهشان را به پیش نماز مسجد
دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد
و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟!
به عیسی مسیح قسم
که با چند رکعت نماز،
کسی مسلمان نمی شود !!!
😢حکایت بعضی از ما مسلمانهای امروزی
فقط اسم مسلمانی داریم ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
یڪ سال دیگر هم گذشت و چشممان بہ جمال مولاے غایبمان روشن نشد…😔
و چرا بیاید؟
وقتے ڪہ اڪثریت قریب بہ اتفاق ما شیعیان
در تمام سال از او غافلیم،
و قلیلے از ما نیز بہ هنگام مشڪلاتمان از او یاد میڪنیم…😭
اما آقاے مـ💓ـا
بہ رو سیاهیمان نگاہ نڪن و بہ دستهایمان ڪہ خالے اند😭😭
و بہ زبانمان نیز گوش مسپار ، ڪہ گناهڪارتر از آن است ڪہ تو را با صداقت و اخلاص بخواند،😭😭
قلب آن اندڪ بندگان واقعے خداوند را ببين
ڪہ هر روز ـ صبح و شام تو را میخوانند……
🔅 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🔅
@dokhtaranchadorii
Panahian-Clip-shadiBarayeAhleBeyt.mp3
1.21M
🎵چطور محبتمون❤️ نسبت به امام زمان(عج) رو بیشتر کنیم؟
🎬 #کلیپ_صوتی
🎤 #استاد_پناهیان
@dokhtaranchadorii
💟چادرت ارثیه زهرا بود💟
🔶یادگاری که سر زینب بود🔷
و
✳️پدر و هر دو برادر
همه حساس به آن چادر خاکی بودند✳️
😱تا علی ضربت خورد🍂
🌷گفت زینب گل بابا
علی و آل علی
به فدای تو و آن چادر تو
نگذاری که بیفتد به زمین🌷
🌼تا حسن شد جگرش پاره به جامی زهر
گفت خواهر
به همان لحظه مادر
که زمین خورد قسم
چادر از دست مده🌼
🌸وگمانم که حسین
وسط معرکه کرب و بلا
یک نگاهش به سوی لشکر دشمن
ونگاهی دگرش سمت امین چادر زینب بوده
هرنگاهی که به خواهر می کرد
چادرش را می دید
فکر و ذکرش و خیالش
همه راحت می شد...!!!🌸
💠اینک...
اما...
امروز...
خواهرم...
از همان روز نخست
سنبل غیرت ما چادر مشکین تو بود
این همه خون جگر ها
این همه نیزه و سرها
همه رفتند که تو
بشوی چادری و زهرایی😍✨🍃
👈🏻وارث چادر زینب نکند خون به دل مهدی زهرا بکنی....!!!!!
🎀چادرانه🎀
@dokhtaranchadorii
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷
دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که
تا آسمان راه دارد...
چادر من بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادر شان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃🌸
@dokhtaranchadorii
پرید اونکه
بالش کمی زینبی بود🕊
خوشا دختری که
دلش زینبی بود
نذار چادر از سر بیفته ، رها شه 🍃
بذار آخرش با شهادت تموم شه
@dokhtaranchadorii
#عاشقانہ_هاے_رویایے💖🍃
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🙂🌺🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
#شهید_سید_منوچهر_مدق
#مذهبے_ها_عاشقترند💚
@dokhtaranchadorii