eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
485 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
-559669503_-880102029.mp3
8.41M
🎙 گوش کنیم❗️ بنده دلشوره شب نیمه شعبان را خیلی زیاد دارم... ⚡️بیانات استاد فیاض‌بخش در جلسه حدیث معراج 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📌 قبله... 🔸 دلش هوای آل‌یس‌های جمکران را کرده بود. رو به قبله ایستاد. سلام که داد، آرام گرفت. امام، مهمان قلبش شده بود. 📆 روز میلاد امام زمان (عج) 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت روز عید در روزهای شلوغ پایان سال و وسط خانه‌تکانی و اعیاد نیمه‌ی شعبان دعوت به جلسه می‌شویم! 🗣ابتدای جلسه حرف‌ها جدی است؛ چشم‌انداز و اهداف و گام‌های پیش‌رو یکی یکی روی تخته نوشته می‌شوند. بچه‌ها گرم بازی‌اند و هر بار یکی‌شان می‌آید و ماژیکی را برمی‌دارد و می‌رود. صدای خنده و شادی و گاهی کشمکش آنها در فضای جلسه می‌پیچد. ☕اواسط جلسه سینی چای را که روی میز می‌گذاریم کیک هم می‌رسد. گلدان‌های رنگی رنگی هدیه‌ی جشن نیمه‌ی شعبان است. ✒جمله‌ی کوتاهی همراه گلدان‌هاست که دل را می‌لرزاند: "امید که روزی روایتگر ظهور باشیم." 🎼صدای موسیقی فضای اتاق را پر می‌کند: "بیعت می‌کنم همین حالا، همین لحظه، دنیای بدون تو اصلا نمی‌ارزه..." در ادامه‌ی جلسه قرار می‌گذاریم بیشتر بنویسیم. بیشتر و بیشتر آنقدر که بتوانیم راویان ظهور باشیم! 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
تنهایی در دو تصویر.mp3
2.33M
7⃣ تنهایی در دو تصویر "صندلی جلو تاکسی نشسته بودم. خیابان ولیعصر ترافیک بود. آدم‌ها می‌آمدند واز لابلای ماشین‌ها عبور می‌کردند. همه مثل هم... وقتی کسی را نمی‌شناسی همه‌ی غریبه‌ها عین هم‌اند. مگر یک دفعه یک چهره آشنا ببینی..." 🎙 روایت مرد آشنای غریبی که ممکن است روزی از کنارش عبور کنیم را با هم بشنویم. ▪️ بی تو هر شب منم و گوشه‌ی تنهایی خویش ▫️ پای در دامن غم سر به گریبان ملال ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
💡 مشکلات را بقچه کن میدونستین ملکه زنبور 🐝، در کندو، ۲ تا وظیفه اصلی دارد که هر کدام از این ها اگر به خوبی انجام نشود بحران کندو چند برابر شده و مشکلات زیادی برای کلنی ایجاد میشود. این۲ وظیفه؛ تولید مثل و حفظ جامعه است! رمز حفظ کلنی و جامعه زنبورها، نوعی ماده به نام جوهر ملکه یا فرومون است که ملکه تولید میکند. این ماده بویی از خودش منشعب میکند که باعث میشود زنبورهای مختلف کندو؛ وجود ملکه را حس کنند. در واقع این یک سیگنال ارتباطی برای حفظ جامعه کلنی است. نقش زنان درخانواده هم همینطورست، زنان در نقش های مختلف: زن مادر، زن همسر، زن مدیر، زن آشپز، زن خواهر و.... همه ی این زنان با احساس مثبت داشتن، شاد و امیدوار بودن میتوانند این حس را حتی زمان بحران به درون جامعه یا خانواده منتقل کنند. این ها سیگنال های قوی عاطفی در خانه اند. زنانی که همیشه درحال یادگیری هستند با علم و دانش و آگاهی، با کنترل خشم، با هشیاری و حساسیت زنانه، با دلجویی کردن به موقع، دوری از انتقاد افراطی، و از همه مهمتر سختی ها را ناچیز جلوه دادن و تشویق به مبارزه با سختی ها میتوانند باعث تقویت روحی و نهایتا ارامش خانواده در زمان بحران بشوند و مشکلات را بقچه کنند و بگذارند کنار.🙂 ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣7⃣ نهال عشق یا تی‌ان‌تی چندسال پیش با خاله ام مسافرت بودیم : 😤شما ها چقدر چولمنگید. 😡هیچ وقت نمی تونید یه کار رو درست انجام بدید ،هیچ وقت . چقدر گفتم مواظب باشید دقت کنید . حواس پرت ها بی عرضه ها ، دست و پا چوبی و .... اینها تنها چند کلمه از کلی دعوا و فریادهای همیشگی بود که به خاطر یه اشتباه کوچیکِ بچه ها، از گلوی شوهر خاله در عرض چند ثانیه خارج میشد و مثل ۱۰۰ کیلو تی ان تی عمل میکرد و روح، روان و عاطفه بچه ها را مثل یک ساختمان ۲۰ طبقه‌ی عمودی که تخریب بشود، تحقیر میکرد .. الان که آن بچه ها بزرگ شدند فکر می‌کنید چطور موجوداتی هستند؟ به طور باورنکردنی بچه هایی به غایت آرام و مهربان و مهمتر از همه موفق بار آمدند ...مگر میشود ...؟ بله این طرف ماجرا یه مادر بسیار تیز بین مدیر و مدبر و مهمتر از همه مهربان وجود داشت که بعد از هر اتفاق اینچنینی سکان مدیریت عاطفی خانواده را به دست می‌گرفت و اینقدر با صحبت و ناز و نوازش دل و روح بچه ها را آرام میکرد که حتی نهال های جدیدی از عشق به پدر را در دل بچه می‌کاشت. اینقدر ظرف محبت بچه ها را پر میکرد که الان بچه ها نه تنها کمبود های عاطفی و عقده های روانی ندارند که در کنار موفقیت های اجتماعیشان ظرف محبت ما را هم لبریز از عشق و دوست داشتن و آرامش و امنیت می‌کنند. سلام بر مادران فهمیده • پی‌نوشت‌ها ۱. چولمنگ یه اصلاح واقعی بود که به کار می‌رفت و ما هنوز در دایره المعارف معنی ای برایش پیدا نکردیم .😁 ۲. همسر خاله همیشه زود و بد عصبانی میشد ولی خوبی های زیادی هم داشت که حتی پشت و پناه خیلی ها در خانواده بود . ۳. خاله همیشه جلوی بچه ها خوبی های پدرشان را میگفت و همیشه احترام می‌گذاشت. و در خلوت از او انتقاد می‌کرد. که باعث شد با تمام تند اخلاقی های شوهر خاله، بنای زندگیشان اینقدر مستحکم بشود که با هیچ زلزله ای ریزش نکند . شما چه ویژگی های خوبی از مادرتان یا خانم های فامیلتان دیده اید؟ ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣7⃣ فاطمه فاطمه است..‌. مرگ اتفاقی نیست که دفعتا رخ دهد فرایند است موجود است رشد میکند گاه دور میشود گاه نزدیک مرگ آگاهی، هم رنج دارد هم لذت مرگ مهمان ناخوانده ی خانه ی دیانی شد. خانوادگی مقابلش ایستادند. هر که بخشی را بر دوش کشید سهم آقا مسعود رنج توام با اندیشه بود و سهم فاطمه رنج توام با لبخند و استقامت رنج توام با مبارزه ایستادگی و... مرگ هم وحشی و بی‌ثمر و غیر ماندگار میشد اگر فاطمه، حیات را از سرانگشتان زنانگی اش در زندگی نمیپاشید.. فرق دارد مرگ را تمام شدن و نیستی فهم کنی یا قسمی از زندگی و پلی و مرحله ای منزل دیانی بعد از حضور پر رنگ بیماری و قطعیت کوتاهی عمر، رنگ و روی حیات را نباخت.. خانه ای که با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند عموما کدر است و ساکت.. داروها گله به گله خانه پخشند... همه چیز نشان از پذیرش بیماری دارد اما در منزل دیانی دارو ها در کمد است در دسترس اما خارج از دید خانه ، عزاخانه نیست بلکه محفل پر نشاط معارف اهل بیت است سرزندگی و نشاط در خانه موج میزند از گل های تزیین شده در گلدان‌های رنگی زنانگی به غایت خود رخ‌نمایی میکند، حتی در سرویس چایخوری چیده شده روی کنسول... زندگی پر از جوانه های نو است، مثل غنچه هایی که فاطمه برای جشن ارغوان با دستانش کشیده بود و رنگ و تازگی و نشاط را نه تنها در دل ارغوان و آیه و مسعود ، که در دل تمام ما کاشت.. فاطمه، پیروز میدان نبرد حیات و ممات بود حیات را زندگی کرد و ممات را به اندازه خودش پذیرفت و نه بیشتر حیات را قربانی ممات نکرد آیه و ارغوان را بغل گرفت و کنار آقا مسعودش وحشت مرگ را به سخره گرفت، تحقیرش کرد و اصل موت را بر سکوی قهرمانی نشاند. فاطمه جدا شده از آتش جهل بود.. گلستان زندگی و حیات را جایگزین آتش ترس از مرگ کرد.. آقا مسعود، خوب یاری برگزیده بودی برای تمام روزهای زندگی ات حتی روزهای آخر... ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🌷 روایت از همسر شهید: 🔆همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. 🔆 گاهی وقت‌ها از شدت خستگی خوابش نمی‌برد. یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم. نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. اما با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود. مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... 🌷 🍃اینجا ثبت لحظه‌های گوارای زندگیست. با دورهمگرام از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🌹عبدالله عاشق واقعی حضرت بود. در ایام فاطمیه سال ۱۳۶۵ مجروح و سریع به بیمارستان منتقل شد، در آنجا آن‌قدر ماند تا روز شهادت حضرت زهرا (س) فرا رسید و آنگاه به سوی مادر پر کشید 📘 کتاب مهرمادر؛ روایت هایی از ارادت شهدا به حضرت زهرا‌سلام‌الله‌علیها ✒کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی که روایت دلدادگی و توسل شهدای ۸ سال دفاع مقدس به مادرشان را از زبان بازماندگان آنان بازگو میکند؛ 🔻خودتان را چند ساعتی میهمان شهدا کنید ؛ «مهر مادر» را در طاقچه بخوانید. taaghche.com/book/23426 📲 دورهمگرام در ایتا | بله |دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 کمی همراه رزمندگان قدیم بخندیم. 🍃اینجا ثبت لحظه‌های گوارای زندگیست. با دورهمگرام از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣7⃣ راوی زندگی مسعود بیشتر شبیه یک استاد دانشگاه بود؛ نحوه‌ی بیانش، پوشش، نگاه و رفتارش. (هر چند که بعد برای‌مان گفت انقدر زود ازدواج کرده و درگیر بچه‌داری می‌شود که حتی فرصت نمی‌کند مدرسه را تمام کند.) ‌ نشست روی صندلی مقابل ما و شروع کرد به گفتن. محکم و با صلابت حرف میزد. گاهی کلامش پر از غرور و افتخار بود. هیچ کجای حرف‌هایش صدایش نلرزید و بغض راه گلویش را نبست. اما ما... اول آرام آرام با حرف‌هایش اشک می‌ریختیم و بعد هق‌هق گریه می‌کردیم. انقدر قشنگ بیست و چند سال زندگي پسرش را برای‌مان روایت کرد که دلمان می‌خواست عمر پسرش طولانی‌تر بود و ما بیشتر می‌شنیدیم. پسرش بلندای آسمان‌ها و اعماق دریاها را درنوردیده بود. پرواز می‌دانست و غواصی بلد بود و قهرمان مسابقات رزمی! بچه‌های‌مان داشتند با خرده کاغذهای رنگی برای دور عکس آقامسعود قاب درست می‌کردند؛ چهره‌اش زیبا و مهربان بود. مادر گفت: خیلی‌ها آمدند مصاحبه. برای یکی دو نفرشان که قصد نوشتن کتاب زندگی‌نامه‌ی پسرم را داشتند بسیار وقت گذاشتم. اما آنچه نوشتند همه‌ی زندگی مسعودم نبود؛ یا غلو داشت یا کاستی. اجازه‌ی چاپ ندادم. خودش شده بود راوی زندگی پسرش. گفت تا زنده‌ام هر کجا دعوتم کنند می‌روم و از مسعود می‌گویم. آخر مجلس رسیده بود و قصه داشت به آخر می‌رسید آنجایی که مادر خودش رفته بود داخل قبر تا فرزند شهیدش را به خاک بسپارد. برایمان گفت که التماسش کرده‌اند روی شهید را باز نکند، نکرده بود. اما گفت وقت تلقین شانه‌ای نبود که تکانش دهم، دستی هم نبود، حتی وقتی خواستم سرش را ببوسم فهمیدم که بخشی از سرش هم... آن روز مادر برای من الگویی مجسم بود از مادران مکتب حضرت زینب سلام‌الله‌علیها. 🌱 ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5⃣7⃣ حَج آقا بسم رب النور • اول؛ نشسته بودیم پای سفره‌ی افطار، دستم را گذاشته بودم رو شکمم و کم مانده بود از عطرِ حلیم بادمجان و رنگ صورتی و زرد بشقاب پشمک و شکل‌های متنوع بامیه و زولبیا پس بیوفتم و آبِ دهانم راه افتاده بود... تلویزیون مثل همیشه روی شبکه‌ی پنج اصفهان بود و حاج آقای ناصری صحبت می‌کردند، هر از گاهی برادرم مِن بابِ رژه رفتن روی اعصاب مبارک من کلمات فاخر و نا مفهومی را ادا میکرد.... حسابی کلافه شده بودم، مامان را صدا کردم، مامان میشه لطفا یا تلویزیون خاموش بشه یا این آقا ساکت، این آقا ساکت را به حالت طعنه گفتم شاید دهان مبارکش را از در افشانی ببندد. لبخند کجی زد و جای مامان جواب داد: نه خیر نمیشه، این حَج آقا که می‌بینی داره حرف می‌زنه وااا، چشم برزخی داره! چشم برزخی می‌دونی چیه خره؟! نمیدونی که ... حسابی اعصابم را بهم ریخته بود و داشت در هدفش موفق میشد؛ خیز گرفتم سمتش «نه من نمیدونم لابد فقط تو می‌دونی باهوش!» شروع کرد دست‌هایش را به حالت یک استاد دانشگاه که می‌خواهد فرمول پیچیده‌ی فیزیک را توضیح بدهد در هوا تکان تکان بدهد.... «چشم برزخی یعنی اینکه یه نفر می‌تونه ذات آدم‌ها رو ببینه، مثلا ذات تو یه خرسی اسبی چیزی باید باشد اگه بدتر نباشه، خره....» گرسنگی و تشنگی و اختلال اعصاب یک جا باهم غلبه کردند و از وسط سفره خیز برداشتم سمتش؛ «ذات تو هم حتما خرمگسی، پشه‌ای چیزی باشه، اگه بدتر نباشه....» گذاشتیم دنبال هم و حسابی از خجالت هم در آمدیم که مامان فریاد کشید «دوباره مثل سگ و گربه.... بشینید دم اذون گوش بدید، ساکت باشید، روزه که فقط نخوردن نیست، یه کم آدم باشید....» من و برادرم مرتب تلاش میکردیم آن دیگری را مقصر نشان بدهیم، «این مهدی شروع کرد، نه خیر خود خرش شروع کرد....» آقام خدا بیامرز نشست سر سفره، «به خواهرت نگو خر این صدبار!» حالا همه آرام نشسته بودیم و به حرفهایِ آرامِ آخوند نورانی تلویزیون گوش میکردیم.... • دوم؛ حدود چهارده، پانزده سال بعد از آن روز دیگر بابا نیست.... چهار نفری نشسته‌ایم توی پراید سفید رنگ داداش مهدی، نزدیک مسجد "کمر زرین" من و مرضیه عقبیم مهرادِ پنج روزه روی پاهای مرضیه خوابیده، داداش مهدی هم پشت فرمان ضرب گرفته، شیشه‌ها را کشیده‌ایم بالا و از داخل کولر ماشین باد خنکی به صورتمان می‌خورد. با صدای برخورد نوک انگشتان آن مرد هر سه تایمان گردن کج می‌کنیم سمت شیشه. آقا گفتن بچه رو بیارید ....! وضو گرفته و چادرم را تا حد امکان کشیده‌ام توی صورتم و زیر گلویم محکم گرفته‌ام، یک طوری محکم گرفته‌ام که به عمرم اینطوری حجاب نکرده بودم. می‌زنم به پهلوی مرضیه، «میگما، میگن آقای ناصری چشم برزخی دارند، نکنه ذات ما رو ببینن بعد بگن برگردید؟!» حالا مرضیه هم مضطرب میشود و او هم چادرش را محکم تر از همیشه میگیرد به گمان خودمان با این کار میتوانیم ظاهر و باطنمان را بیشتر پنهان کنیم.... حاج آقا با قدی خمیده و چهره ای نورانی پشت به ما ایستاده، مهراد را بغل میکند و در گوش هایش شمرده شمرده اذان و اقامه میگوید بعد آرام میپرسد «اسم چیه؟!» داداش مهدی هول کرده، میگوید: «چیزِ حاج آقا... مهراد» و مرضیه ادامه‌ی حرفش را میگیرد که معنی خوبی دارد و معنی اسمش هم معنی اسم حضرت مهدی (عج) است! یک آن تعجب می‌کنم....! چطور این حرفها به ذهنش رسید؟! حاج آقا لبخند ملیحی میزند و بعد میگوید: «این حرف‌ها رو نزن دخترم، بگو اسم بچم رو امروزی انتخاب کردم، چرا ربطش میدهی به اسم امام زمان؟!» پقی می‌زنم زیر خنده مرضیه هم می‌خندد، داداش مهدی هم.... «عاقبت بخیر باشه انشاالله ....!» حالا چادر را رهاتر گرفته‌ام، مثل همیشه. بچه را پس میگیریم، التماس دعایی می‌گوییم و برمی‌گردیم و کل مسیر مسجد تا خانه را از حاج آقا و مهربانی و آرامشش صحبت میکنیم.... • سوم؛ حاج آقا حالا در بستر بیماری هستند و در احادیث داریم که از دست دادن هر عالمی رخنه‌ای در دین خدا ایجاد میکند.... هفت تا "حمد" میخوانم به نیت سلامتی شان، سه تا "حمد" بخوانید به نیت شادی روح شان... ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها