eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊 خواهر 🔻 💢 من یک است، خبر که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با بی تاب شده ایم، خطاب به گفت: الحمدالله که وقتی شدی کسی ات را به نگرفت و به ما نمی کند. خبر را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی را دیدم ... مثل شده بود. ها را شسته بودند ولی جای ها و پارگی ها بود، جای و خون مردگی ها ... و با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم ... باز غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت را بوسید گفت: ببین چه بلایی سر آورده؛ البته هنوز به نرسیده ... باز خجالت آراممان کرد ... 🌿 @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 بهش گفتم: "دایی جون چیه هی میگی می خوام شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت..." بهم گفت: "می دونی چیه دایی؟! چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز... دایی من می خوام باشم." 🖌: دایی شهید 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁: مقاومت به اعتبار یازهرا(س) تعریف میکرد در دوره ،یک بار یکی از مقامات مهم به جمع آنها آمده بود. می گفت آمد سخنرانی کرد وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ۳۳روزه شد گفت:<<ماهم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم ،اما ما این پیروزی راکه حزب الله در جنگ۳۳روزه به دست آورد هیچوقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها (س)دارند و ما نداریم.>> محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه در ایران الگو برداری کردند. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁: تـوشـهـیـد نمـیـشـوے بعدازاینکه درسال 1382به عضویت سپاه درآمد از تبریز رفت. یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضابه تبریز وجودداشت وصلتش با خانواده های تبریزی و به تبع آن انتقال کارش به تبریز بود. علی رغم اصرارهای پا هیچ گاه به این کار تن نداد. درصحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقدبود برگشتنش به تبریز مساوی با کوچک شدن ماموریتش است. چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی بود. بعداز اینکه این فرصت را به دست آورد به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد. اصلا این ترکیب را من از یادگرفتم وآن را اولین باراز زبان او شنیدم. حاضرنبود آمدن به تبریز راباچنین فرصتی عوض کند. ماندن درتهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن نیروی را انتخاب کرده بود. یادم هست یکبار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم ،قاطع به من گفت:من پشت میز بروم می میرم. بعد از اینکه در تهران تشکیل داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود زندگی کند،گفته بود . شـادے روح شـ‌هـیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و پـنـجـم 🍁:رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد درون خودش،با خودش می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی که حرف می زدیم حرفهای به زبانش می آمد. هربار که از بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی می داد. اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را می کند. آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم :جان فشانی اصلا نیست. بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس ها می دویده و توی همین چند متر، آمد . بعد گفت:اینطوری که ما درباره حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی را گرفته بود یا فلانی جان کرد،این قدرها هم . است.من بودم که چطور در عرض یکی دوسال قبل از برای بریدن رشته تمرین می کرد. واقعا روی خودش کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی چیزی را به کسی به راحتی می بخشید،داشت رشته را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی شده بود. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و شـشـم 🍁:رفـتنـش فـاش شـده بـود این اواخر اگر کسی بود،می توانست بفهمد که شده است. از در حال و هوای و بود،اما این رفت و آمدها ی سال های به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او در این راه می شود و این هم است،مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم در چنین مواقعی با و پراندن می پیچاند.یک بار که با اش آمده بود و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود. این،این دفعه برود می شود. گفتم:از این طور مطمئن می گویی؟گفت:از اش_پیداست. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 ونـهـم 🍁 :شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم خبر بود. از لابه لای حرف هایی که با در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه . چهارماه قبل از بود که پشت تلفن،برای اولین بار به صراحت از گفت. در اولین دیدارم با بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم در بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به اول به برسد!از او گرفتم که این کار را بکند. بعد از که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد. نمی دانم چطور ،اما خیلی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به من که شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁 :سـفـر آخـر بار برای رفتن بی تاب بود. تازه از برگشته بوداما رفته بود به بود که بگذارند دوباره برود. بودند شود.چند روز بعد دوبار رفته بود کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند. چهار روز فرستاده بودنش ماموریت . ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود. بالاخره را به بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زدو گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم خیلی هنوز توی گوشم هست. این دو سه بار اخیر،لحنش موقه بوی می داد. قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم. این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: . مثل همیشه گفتم است ان شاالله. دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن‌ حرف می زدیم . معمولا از وضعیت و می پرسیدم،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی ، بده! راقطع کرد. بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷 | @dosteshahideman 🍃 🌷 🌷 🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘ 💐 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: بخاطر شما چادر میپوشم.. تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 گفت: بله ! من چادر سر می کنم، 👈 تا اگر روزی تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، تو، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو نشود. محبت و اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و ی تو. 😘 من هم مثل تو هستم. تمایل به تحسین هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. 😊 و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. 🔸 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 😉 🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.☺️ با هم حرف بزنیم. 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و چهارم ✨ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بو
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و پنجم ✨ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😥😳 وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. ✨با خدا حرف میزدم... ✨ خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥✨ بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا😊 رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔 -زهرا به من نگاه کن.😍 نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف♋️ و گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید😥 -جانم؟😍 -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟 مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧 -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم☺️😍 یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها.. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #پنجم روزی که صال
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم😊 و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.😍😌 بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم.😭 چند روز بعد... هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😰😓 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.😤 ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟😁 ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.☹️ برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم🙈 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉😜 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍 گونه هایم سرخ شد☺️🙈 و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.☝️ ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!☹️ ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟😳 ــ نه بد نمی کنی فقط...😒 گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.😉 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ بخدا. مهم و داری پسره وگرنه خطر در کمین هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!😉 زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت.😍😂 انگار و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍😎 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•