🌿🕊🌿🕊
خواهر #شهید_جهاد_مغنیه🔻
💢 #مادر من یک #زن_فوق_العاده است، خبر #شهادت_بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را #مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با #پیکر_بابا بی تاب شده ایم، خطاب به #جنازه_بابا گفت:
الحمدالله که وقتی #شهید شدی کسی #خانواده ات را به #اسارت نگرفت و به ما #جسارت نمی کند.
خبر #شهادت_جهاد را هم که شنید همین طور
دلم سوخت وقتی #برادرم_جهاد را دیدم ...
مثل #بابا شده بود.
#خون ها را شسته بودند ولی جای #زخم ها و پارگی ها بود، جای #کبودی و خون مردگی ها ...
#تصاویر_شهادت #بابا و #جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم ...
باز #مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت #جهاد را بوسید گفت:
ببین #دشمن چه بلایی سر #جهادم آورده؛
البته هنوز به #ارباً_اربا نرسیده ...
باز خجالت آراممان کرد ...
#امان_از_دل_زینب #شهید_جهاد_مغنیه
🌿 @dosteshahideman
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#شهیدانه
بهش گفتم: "دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت..."
بهم گفت: "می دونی چیه دایی؟!
#شهدا چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز... دایی من می خوام #چراغ باشم."
🖌#راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#شهید_تروراهواز
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_نـهـم
🍁#عـنـوان: مقاومت به اعتبار یازهرا(س)
تعریف میکرد در دوره #دانشکده،یک بار یکی از مقامات مهم #حماس به جمع آنها آمده بود. می گفت آمد سخنرانی کرد وقتی صحبت از پیروزی حزب الله لبنان در جنگ۳۳روزه شد گفت:<<ماهم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کرده ایم ،اما ما این پیروزی راکه حزب الله در جنگ۳۳روزه به دست آورد هیچوقت نتوانسته ایم به دست بیاوریم.
اگر دنبال رمز پیروزی حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید،رمزش این است که آنها #یازهرا(س)دارند و ما نداریم.>> محمود رضا از قول این شخص در آن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد.
گفته بود اگر رزمندگان مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند،این روش را از عملیات شهادت طلبانه #شهیدحسین_فهمیده در ایران الگو برداری کردند.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_دهـم
🍁#عـنـوان: تـوشـهـیـد نمـیـشـوے
بعدازاینکه درسال 1382به عضویت سپاه درآمد از تبریز رفت. یکی از بهانه هایی که آن موقع برای برگشتن محمودرضابه تبریز وجودداشت وصلتش با خانواده های تبریزی و به تبع آن انتقال کارش به تبریز بود.
علی رغم اصرارهای پا هیچ گاه به این کار تن نداد. درصحبت های مفصلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقدبود برگشتنش به تبریز مساوی با کوچک شدن ماموریتش است.
چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی #اسلام بود.
بعداز اینکه این فرصت را به دست آورد به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد. اصلا این ترکیب #نهضت_جهانی_اسلام را من از #محمودرضا یادگرفتم وآن را اولین باراز زبان او شنیدم.
حاضرنبود آمدن به تبریز راباچنین فرصتی عوض کند. ماندن درتهران برایش به معنی ماندن در میانه میدان و برگشتن به تبریز به معنی پشت میزنشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن نیروی #قدس را انتخاب کرده بود.
یادم هست یکبار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم ،قاطع به من گفت:من پشت میز بروم می میرم. بعد از اینکه در تهران
تشکیل #خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود #تبریز زندگی کند،گفته بود #توشهیدنمی_شوی.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_پـنـجاه و پـنـجـم
🍁#عـنـوان:رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد
درون خودش،با خودش #کلنجار می رفت.
برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی #خصوصی که حرف می زدیم حرفهای #دلش به زبانش می آمد.
هربار که از #سوریه بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی #رفتن می داد.
اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را #کامل می کند.
آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم #گفت:جان فشانی اصلا #آسان نیست.
بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس #تکفیری ها می دویده و توی همین چند متر،#دخـتـرش آمد #جلوی #چشمش.
بعد گفت:اینطوری که ما #آسان درباره #شهدا حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی #جانش را #کف #دست گرفته بود یا فلانی جان #فشانی کرد،این قدرها هم #آسان_نیست.
#تعلقات_مانع است.من #شاهد بودم که #محمودرضا چطور در عرض یکی دوسال قبل از #شهادتش برای بریدن رشته #تعلقاتش تمرین می کرد.
واقعا روی خودش #کار کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی #محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می بخشید،داشت رشته #تعلقاتش را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی #تعلق شده بود.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_پـنـجاه و شـشـم
🍁#عـنـوان:رفـتنـش فـاش شـده بـود
این اواخر اگر کسی #حواسش_جمع بود،می توانست بفهمد که #محمودرضا_آماده_رفتن شده است.
از #نوجوانی در حال و هوای #جهاد و #شهادت بود،اما این رفت و آمدها ی سال های #آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.
من از اینکه آدمی مثل او #عاقبت در این راه #شهید می شود و این #شهادت هم #نزدیک است،مطمئن بودم.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.
همیشه آدم در چنین مواقعی با #شوخی و #تکه پراندن می پیچاند.یک بار که با #خانواده اش آمده بود #تبریز و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود.
این،این دفعه برود #شهید می شود.
گفتم:از #کجا این طور مطمئن می گویی؟گفت:از #چهره اش_پیداست.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_پـنـجاه ونـهـم
🍁 #عـنـوان:شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو
یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم #نحوه_رسیدن خبر #شهادتش بود.
از لابه لای حرف هایی که با #محمودرضا در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه #هوای_شهادت_دارد.
چهارماه قبل از #شهادتش بود که پشت تلفن،برای اولین بار به صراحت از #شهادتش گفت.
در اولین دیدارم با #محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار #سوریه که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم #سنگرهایش در #تهران بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به #خانواده اول به #من برسد!از او #قول گرفتم که این کار را بکند.
بعد از #شهادتش که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد.
نمی دانم چطور ،اما خیلی #عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم #محمودرضا به من #فهماند که #آماده_شهادت_بودن_با_آرزوی_شهادت_داشتن_فرق_دارد
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_شـصـت
🍁 #عـنـوان:سـفـر آخـر
بار#آخر برای رفتن بی تاب بود.
تازه از #سوریه برگشته بوداما رفته بود به #فرماندهانش #رو_انداخته بود که بگذارند دوباره برود.
#گفته بودند #نمی شود.چند روز بعد دوبار رفته بود #اصرار کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند.
چهار روز فرستاده بودنش ماموریت #آتشی.
ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود.
بالاخره #حرفش را به #کرسی_نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زدو گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم #لحن خیلی #آرامش هنوز توی گوشم هست.
این دو سه بار اخیر،لحنش موقه #خداحافظی بوی #رفتن می داد.
قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.
این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: #معلوم_نیست .
مثل همیشه گفتم #خداحافظ است ان شاالله.
دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم . معمولا از وضعیت #سوریه و #تحولاتش می پرسیدم،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی #آن_طرف، #پیام بده! #تلفن راقطع کرد.
بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی #رفت_که_رفت.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
🍃 🌷
🌷 🍃🌷
🍃 🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
💐 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد.
داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏
زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
بخاطر شما چادر میپوشم..
تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳
گفت: بله ! من چادر سر می کنم، 👈 تا اگر روزی #همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، #زندگی تو، به هم نریزد .
همسرت نسبت به تو #دلسرد نشود.
محبت و #توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.
من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و #خانواده ی تو. 😘
من هم مثل تو #زن هستم.
تمایل به تحسین #زیبایی هایم دارم.
من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.
اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. 😊
و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
🔸 چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 😉
🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.☺️ با هم حرف بزنیم.
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و چهارم ✨ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بو
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و سی و پنجم ✨
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😥😳
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
✨با خدا حرف میزدم... ✨
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥✨
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا😊
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔
-زهرا به من نگاه کن.😍
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف♋️ و گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید😥
-جانم؟😍
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم☺️😍
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #پنجم روزی که صال
⚘﷽⚘
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #ششم
فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒
و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم😊 و سکوت می کردم.
خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم.
بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد
و به سمتم گرفت.
ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.😍😌
بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم.😭
چند روز بعد...
هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم.
چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😰😓
یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند.
ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.😤
ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟😁
ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.☹️
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم🙈
فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم.
ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉😜
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅
ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍
گونه هایم سرخ شد☺️🙈 و قلبم به تپش افتاد.
"یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟"
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.☝️
ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!☹️
ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟😳
ــ نه بد نمی کنی فقط...😒
گونه ام را کشید و گفت:
ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.😉
بلند شد و به منزل خودشان رفت.
بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد.
وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
ــ #مشکلم شغلشه. خطرآفرینه😔
بابا لبخندی زد و گفت:
ــ #توکل بخدا. مهم #پاکی و #خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین #هرکسی هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!😉
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠
بابا ریسه رفت.😍😂
انگار #عاشق_این_حرکت و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید
و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍😎
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام #ماه_مبارک_رمضان در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را #علیرضا گذاشتند.
🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند.
🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را #نذر آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس #روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم."
🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در#نوجوانی رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات #محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد.
🍃در آخرین دیدار با #خانواده اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم."
🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ منطقه عملیاتی فکه در #تنگه_ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین."
🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود.
🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم #کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز #تاسوعای_حسینی تشییع می شود.
🍃در وصیتش چه شیرین آورده، "هرگز آنان که در راه #خدا کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️
✍نویسنده: #سودابه_حمزه_ای
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_علیرضا_کریمی
📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵
📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢
📅تاریخ انتشار : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•