#پیام_مخاطبین
✅ سربازان امام زمان (عج)...
دیشب با بچه ها رفتیم مراسم احیا البته پسر بچه های ۵_۶ ساله بودند، کمی هم صدا داشتند، البته ما تذکر میدادیم و خوراکی و دفتر نقاشی و خلاصه لوازم بازی کمی برده بودیم که کمتر سر صدا کنند اما خب دیگه بچه بدون صدا فکر نمیکنم وجود داشته باشه اونم، پسر بچه...
مسئله ای که اتفاق افتاد اینکه چند تا خانم مدام و پی در پی به بچه ها تذکر میدادند با لحن نامناسب، برخی همش زیر چشمی نگاه شون میکردند یعنی چرا اومدید احیا؟! و ... آخرشم یه خانم میانسال موقع رفتن گفتن صدای بچه ها حق الناس، نباید بیارید بچه ها رو و...
البته ما که ناراحت نشدیم، عذرخواهی هم کردیم که از دلشون در بیاریم، بازم بچه هامونو میبریم شب بیست و یکم، کلا ول کن نیستیم اما کاش به خودمون بگیم لااقل اگه بچه ای مسجد و هیئت نیاد در سنین پایین و بچگی نکنه تو مسجد و هیئت، در سن تکلیف و نوجوانی و... واقعا عمرا نمیاد مراسم احیا و... کاش صبوری کنیم و صدای بچه ها رو تحمل کنیم، بدونیم اینا سرباز امام زمان عج هستند ان شاء الله، با آقا معامله کنیم و خوشحال باشیم در مراسم شیعیان، در کودکی راه رسم ادب به اهل بیت و شرکت در مراسم مذهبی آموزش داده میشه.
یه مقدار در این مراسم ها به کودکان بیشتر محبت کنیم، خاطره خوش بشه که اینا همه ثواب بخدا، ثواب کثیری هم هست به خصوص الان که بحث فرزندآوری و فرزند پروری ضرورت داره.
خود مادر، با بچه بیرون اومدن به اندازه کافی براش سخت هست ما سختترش نکنیم لااقل.
#جامعه_دوستدار_کودک
#تربیت_اسلامی
#بچه_ها_باید_باشند
#مسجد_طراز
#ماه_رمضان
#شب_قدر
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ نسخه ای معنوی برای فرزندآوری....
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#شهید_صیاد_شیرازی
💥 سخنرانی نیست، دستوره...
گاهی که خدمت آقا میرفتیم، عید بود یا مناسبتهای دیگر. میدیدم آقا که صحبت میکنند، صیاد تند تند یادداشت برمیدارد. آخرین بار عید غدیر بود ... آقا که شروع به حرف زدن کردند، صیاد ... دفترچهاش را برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی مراسم تمام شد و داشتیم برمیگشتیم، ازش پرسیدم: «حاج علی، برای چی موقع سخنرانی آقا یادداشت برمیداری؟ حرفهای ایشون رو از تلویزیون پخش میکنند».
گفت: «حاج ناصر، شما حقوق خوندهای، نه؟» گفتم: «بله، ولی چه ربطی به سوال من داره؟» گفت: «ببینم، اجرای امر فرمانده برای ما لازمه؟» گفتم: «بله، لازمه». گفت: «تأخیر در اجرای امر فرمانده برای ما قبح داره و زشته، مگه نه؟» با بیصبری گفتم: «بله، زشته، ولی جواب من رو ندادید».
گفت: «خیلی خب. من که باید از صحبتها یادداشت بردارم، دیگه منتظر اخبار ساعت دو نمیشم، همونجا یادداشت میکنم. بعد در فاصلهای که میشینم توی ماشین، این صحبتها رو به دستورالعمل تبدیل میکنم. وقتی به ستاد کل رسیدم، میدم برای تایپ و بعد هم اجرا.
تو شاید این حرفهای آقا رو سخنرانی تلقی کنی، ولی برای من این حرفها سخنرانی نیست، دستوره. از همون لحظهای که میشنوم تکلیف به گردنم میاد که امری رو از فرماندهم گرفتیم و باید اجرایش کنم. تا ستاد کل برسم وقت رو تلف نمیکنم»
📚 خدا میخواست زنده بمانی – ص ۱۹۷
#ولایت_پذیری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
✨امام علی علیه السلام
"راست گفتن تو را نجات میدهد، اگرچه از آن احساس ترس کنی و دروغ نابودت میکند، اگر چه از آن احساس خطر نکنی."
📚میزانالحکمه، ج۶، ص۱۷۷
🏴 شهادت مظلومانه ی امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام را تسلیت عرض می کنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_بهجت
"کینه ها را از دل بیرون کنید، همدیگر را حلال کنید، و یکدیگر را ببخشید تا خداوند هم شما را ببخشد."
#سبک_زندگی_اسلامی
#ماه_رمضان
#شب_قدر
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
✅ حیدر حیدر...
حاج محمود کریمی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
☑ روایت صعصعهبنصوحان از لحظات آخر عمر با برکت امام علی(ع)
✉️ علی برایم پیام فرستاده بود تا شاهد وصیتش باشم. پرسشی دلم را ویران کرده بود. نمیتوانستم نپرسم. جانم قرار پیدا نمیکرد. از سویی میدانستم که چنان پرسشی او را آزار میدهد. اما او پاسخی به من داد که خواب و آرام را از من گرفت. اکنون که او شهید شده است. تصویرش در برابر چشمانم ثابت مانده است و همان لبخند و همان واژههایی که گویی هزار بار صیقل خورده بودند. پرسیدم:
"ای امیرمومنان تو برتری یا آدم؟"
در چشمان پر مهرش شعلهای از شرم افروخته شد. نگاهاش را به سقف دوخت. نگاهی به پسران و دخترانش کرد که دورتادور او ایستاده بودند. سکوت محض بود. همه منتظر بودیم تا واژهها مثل پرندههایی رنگارنگ از آشیانه دهانش بیرون آیند و فضا را پر کنند و ترانه بخوانند.
فرمود: از خودستایی بیزارم. سکوت کرد. ادامه داد: " اگر این آیه نبود که: "از نعمتهای پروردگارتان سخن بگویید." خاموش می ماندم و سخنی نمیگفتم." باز هم سکوت کرد. شعلهی شرم در نگاهش میسوخت.
" آدم در بهشت عدن متنعم بود. تنها خداوند از او خواست که به خوشه گندم نزدیک نشود. شد و از گندم خورد. از دستور خداوند سرپیچید. به من گفته نشده بود که نان گندم نخورم. اما گویی همان فرمان عتیق در گوشم زنگ میزد. گفتم من بار آن فرمان را در زندگیام بر دوش میگیرم.
صعصعه؛ من در تمام عمرم به اختیار نان گندم نخوردهام." فرزنداش آهسته میگریستند. زینب چشم از علی بر نمیداشت.
پرسیدم:" ابراهیم؟"
فرمود: " ابراهیم در ملکوت آسمانها سیر کرد. خداوند ملکوت آسمانها و زمین، ملکوت هستی را به او نشان داد؛ اما جانش هنوز طمانینه و آرامش ایمان را نیافته بود. مثل نهالی نورس در برابر توفان تردید میلرزید. از خداوند پرسید: "چگونه مردهها را زنده میکنی؟ خداوند در برابر پرسش او پرسش دیگری مطرح کرد. مگر ایمان نداری؟ گفت دارم؛ اما دیدن ایمانم آرزوست.
من در تمام عمرم هیچگاه غبار تردید و تشویش برخاطرم ننشست. اگر همه حجابها بر طرف شوند بر یقین و طمانینهی جانم اندکی افزوده نمیشود."
چشمهایش خندید. به دور دستی که در افق دید ما نبود نگاه میکرد.
پرسیدم:"نوح؟"
فرمود: "نوح در راه دعوت مردمش به راه خداوند بسیار آزار دید. عمر درازش سرشار از آزار و زخم زبان بود. و نیز زخمهایی که بر پیکرش مینشست. سرانجام دلش گرفت و بیتاب شد و مردم خود را نفرین کرد. از خداوند خواست که هیچ یک از کافران را بر زمین زنده مگذارد.
من هم بسیار آزار دیدم. کژیها و ناراستیها. زخم هایی که روح را میسوزانید. در هر دم به من زرداب درد نوشانیدند. بیتاب نشدم و همیشه از خداوند خواستم آنان را کمک کند. گفتم خدایا آنان را دریاب نمیدانند چه میکنند؛ نمیدانند چه میگویند."
پرسیدم:"موسی؟"
فرمود:" هنگامی که خداوند به موسی گفت: به نزد فرعون برو و او را به راه خداوند دعوت کن. موسی در دلش هراسی پدیدار شد. به خداوند گفت: من یکی از آنان را کشتهام. اکنون ترس جانم را دارم؛ مبادا مرا بکشند.
هنگامی که پیامبر به من گفت: به کعبه برو و بت،ها را بشکن. به خاطرم نیامد که من بسیاری از سران قریش را کشتهام، ممکن است در اندیشه کشتنم برآیند؛ راحت و روان مثل ماهی در آب؛ رفتم و بتها را شکستم."
پرسیدم:"عیسی؟"
فرمود:" عیسی برادرم! هنگامی که مریمِ پاک، درد زایمان گرفت از حرم بیرون رفت تا در خارج بیتالمقدس کودکش به دنیا بیاید. مادرم فاطمه به درون حرم رفت.
من پسر کعبهام..."
از شوق میلرزیدم. اما آخرین پرسش رهایم نمیکرد.
بر زبانم نمیگشت. چشمانم را بستم و شتابزده پرسیدم:
اما محـمـد؟
علی لبخند زد، شکفته شد. گفت:
"من یکی از بندگان محمدم"
دیگر بیتاب بودم. سر بر دامانش نهادم و گریستم. دست بر شانهام گذاشت. درست مثل آن غروب غمانگیز جنگ جمل. هر دو برادرم زید و سبحان شهید شده بودند. من هم زخمی بودم. تشنه و گریان. تصویر آنان با سیمایی خونین و خندان در برابرم بودند. سرود توحید می،خواندند.
علی دستم را فشرد و گفت:" صعصعه؛ آنها راحت شدند و ما سهم بیشتری از رنج را باید بر دوش بکشیم. شکیبا باش. تو تنهایی طولانی و غم انگیزی را در پیش روی داری.
🏴 علی را شبانه و غریبانه دفن کردیم.
و گفتم: خداوند تو را رحمت کند، ای امیرمومنان! خداوند در سینه تو بزرگ بود و تو به ذات او آگاه بودی.
✨ مشتی از خاک مزار علی را برداشتم. بوئیدم. بوسیدم و بر سر و رویم افشاندم. گریستم و به خاک گفتم: "ای خاک! اگر می دانستی چه کسی را در بر گرفتی، هر گذرندهای نوای ناله و زاریات را میشنید. ای مرگ! اگر میگفتی که فدیه میپذیری جانم را فدای علی میکردم. ای روزگار! علی را از ما گرفتی، چه بد زمانهای هستی"
✍ ناصر کاوه
📚الانوار النعمانية ج۱ ،ص ۲۷
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمؤمنین
💥هیبت حیدری....
🔹سید مجید بنی فاطمه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_عباسی_ولدی
📌ناتوان ترین خانه ها...
معماری یکی از ارکان اصلی آرامشبخشی خانههاست. اگر چه خانه محل آرامش انسان است؛ اما هر خانهای با هر نوعی از معماری، توانایی آرامشبخشی به اعضای خانه را ندارد.
در این میان خانههای آپارتمانی از ناتوانترین خانهها برای آرامشبخشی به خانواده است؛ دلایل این ادعا را میتوان در این چند مورد خلاصه کرد:
مساحت کم و سقف کوتاه، نداشتن حیاط، نورگیری ضعیف، معماری خشک و بی روح، دوری از طبیعت، ناامنی روانی، استفاده کمتر از هوا
همچنین امروزه بسیاری از مشکلات تربیتی فرزندان را باید در نوع ساختمان سازیها جستجو کرد. در معماری خانههای امروزی نیازهای تربیتی کودکان در نظر گرفته نمیشود.
از جمله مشکلات تربیتی که زمینه بروز آنها در خانههای آپارتمانی بیشتر است، محدودیتهای آزار دهندهای است که موجی از معضلات دیگر را در پی دارد.
از جمله این معضلات میتوان به بروز شرارت و حس افسردگی، ساکن شدن اجباری کودکان و روی آوردن آنها به رسانه اشاره کرده. علاوه بر اینها کودک در معرض امر و نهیهای مکرر والدین قرار میگیرد که خود این مسئله تبعات ناخوشایندی روی تربیت فرزند دارد.
📚یادتان بخیر خانههای اجدادی
#معماری_اسلامی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۸۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد یک روز بهاری تو فروردین ۷۰ هستم. ته تغاری یک خانواده ی ۵ نفره که دوتا خواهر مهربون و بزرگتر از خودم دارم.
مادرم فرهنگی هستن و پدرم سربازی برای دفاع از این وطن. بعد ازدجنگ پدرم احساس کردن که باید وارد عرصه اقتصادی شد. شروع به تاسیس گاوداری و پرورش اسب و گوسفند کردن. لازمه ی تهیه ی علوفه ی حیوانات، داشتن اراضی متعدد بود.
بچگی من و خواهرهام توی دل طبیعت مهربان گذشت. با اسب ها بازی می کردیم🐎 و بین چمن ها می دویدیم🍀
پدرم با اینکه جراحت های دوران جنگ آزارشون میداد اما خیلی بروز نمیدادن تا ما آزرده خاطر نشیم. اما از رفت وآمدهای مکرر به دکتر و بیمارستان متوجه شده بودیم خطری تهدیدشون میکنه😔
هشت ساله بودم که به تهران اومدیم چون پیگیری کارهای درمان راحت تر بود. پدرم اما در رفت وآمد بودند و امور گاوداری رو پیگیری میکردند.
یک روز گرم تابستونی،مشغول دوچرخه سواری تو حیاط بودم،نگاهم به مادرم افتاد، گویا پشت تلفن،کلماتی می شنید که خوشایند نبود، داغی آفتاب کم کم داشت آزاردهنده می شد. متوجه شدم پدرم موقع کار در شهرستان دچار خونریزی شده و به بیمارستانی در تهران منتقلشون کردن.
دکتر متخصص که تعهد داشته در اون تاریخ اونجا باشه به مسافرت رفته و نتونسته به موقع دستورات لازم رو بده و اون تابستون سخت ترین فصل زندگی مون شد. هرچند اون دکتر سلب طبابت شد، اما غم بزرگ ما را جبرانی نبود...😔
به لطف خدا چندسال بعد خواهرهام ازدواج کردن و با مادرم که دیگه دلیلی برای تهران موندم نمی دیدند، راهی مشهد شدیم. و من هم دانشگاه قبول شدم، تو دانشگاه فعالیت های فرهنگیم رو پیگیری کردم.😌
یک روز به اصرار دوستان به یک همایش کاملا بی ارتباط دعوت شدم، بعد از چند ساعتی عذر تقصیر خواستم و به سمت در خروجی رفتم، ناخود آگاه نگاهم به پسری متدین افتاد😉،سرم رو پایین انداختم و رد شدم🙃. اما صدایی تو ذهنم گفت: اگر همین پسربیاد خواستگاریت ،دیگه بله رو میگی؟؟🤨🧐 خودم جواب دادم که به نظر پسر با حیا و متدینی میاد، البته زیبا هم هست😅🤲 استغفراللهی گفتم و به راهم ادامه دادم.
فردای روزی که همایش رفته بودم ،قرار بود خواستگار برام بیاد، به اتاق رفتم و از توی جا کلیدی به تماشا نشستم که این یکی رو چطور رد کنم؟ وقتی در خونه باز شد و نگاهم افتاد بهشون، سرم داغ شد و قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد، دستام یخ کردن. آخه مگه میشه؟ مگه فیلم هندیه آخه؟😲
کسی جز من و خدا از اون گفتگو خبر نداشت. پس این پسر اینجا چکار میکرد؟
خودم رو بعد از چند دقیقه جمع و جور کردم و رفتم.
بعدا متوجه شدم ایشون دنبال دختری متدین بوده و به طور اتفاقی شماره تماس رو یکی از دوستان بهشون دادن.😊
نباید احساسی تصمیم میگرفتم، پیش مشاور رفتم و با کسانی که هر دوی ما رو میشناختند صحبت کردم، خانواده خودم خیلی موافق نبودند، چون هنوز سرباز بودند و شغلی نداشتند. مادر همسرم هم بعد از نماز شروع کردند به صحبت که ما و شما از نظر سطح مالی متفاوت هستیم. مبادا بعدا اذیت بشی.
خانواده ام هم معتقد بودند این پسر خوب و متدینه اما من یارای زندگی با این فرد رو ندارم و نمی تونم سختی ها رو تحمل کنم.😞
برزخی درونم بود. نمیدونستم واقعا کدوم تصمیم درسته. هر دختری تو این موقعیت ها به آغوش پدر پناه می برد، اما من کیلومتر ها فاصله داشتم. عاقبت خدا توی قلبم اطمینانی مثال زدنی انداخت و با یقین بله رو گفتم.
زندگی مشترکمون که شروع شد، هنوز قواعد و ساختار زندگی رو خوب نمی دونستم.😔 سعی کردم مهارتهای زندگی رو از سخنرانی ها و دوره های آموزشی کسب کنم.و عمیقا معتقدم هر محتوای فاخری گران نیست.
همسرم به لطف خدا شغل خوبی در یک شرکت خصوصی پیدا کردند.☺️
۸ ماه از زندگی مشترکمون می گذشت که تصمیم گرفتیم فصل جدیدی از زندگی رو آغاز کنیم. بارداری سختی داشتم، استراحت مطلق شدم و همزمان باید درس هم میخوندم🤕 همسرم معتقد بودند اگر درس رو کنار بذارم، دیگه سراغش نمیرم.
ماه آخر بارداری، مادرم به حج تمتع رفتند و قرار بود دوهفته بعد از برگشتشون، زایمان کنم. اما اون شب درد عجیبی به جونم افتاده بود. چون دوست نداشتم کسی رو نگران کنم، با همسرم تنهایی به بیمارستان رفتیم. نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه، دنیای ناشناخته ی زایمان برام ترسناک و سخت به نظر میرسید.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۸۶
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#تحصیل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
به در زایشگاه رسیدم، در آسانسور باز شد.ناگهان با شیون وزاری عده ای رو به رو شدم که عزیزی رو به تازگی ازدست داده بودن.😰
جرات ادامه مسیر رو نداشتم. ذهنم فقط یک احتمال رو تکرار میکرد😐 ببین چقدر زایمان سخته، این بنده خدا هم رفت.بیا برو و سزارین شو😎 با همسرم برگشتیم. با حرف هاش آرومم کرد و دوباره راهی زایشگاه شدم🙃 (بعدا مطلع شدم اون مرحومه از مریض های بخش زنان بوده و سر زایمان از دنیا نرفته😬)
چند ساعت بعد به لطف خدا پسر زیبا رو و البته کچلم رو در آغوش کشیدم🤗. پسری از تبار سادات. بوی بهشت میداد این میوه ی بهشتی.
تا چند روزی که خواهرم از تهران بیاد، مادر همسرم با مهربونی مراقبت میکردند، اما من دلم مادر میخواست.
دوست داشتم کسی کنارم باشه که هم خونمه و رودربایستی باهاش ندارم. اما نمیشد. روزها پنهان از بقیه گریه میکردم😫😭 که کسی متوجه نشه. دوست داشتم پدرم تو گوش فرزندم اذان رو زمزمه کنه. اما نمی شد.
زندگی داشت من رو رشد میداد. سختی های زیادی باید میکشیدم تا کنارشون رشد پیدا کنم.☺️
به لطف خدا خواهرم بعد از چند روز اومد و اون دوران هم سپری شد.
همسرم همچنان معتقد بودند باید دانشگاه رو ادامه بدم. پسرک رو پیش مادرم می گذاشتم و بین ساعات استراحت میومدم و بهش شیر میدادم. به لطف خدا سرسختی هام جواب داد و کارشناسی رو گرفتم.😊
پسرم دو ساله بود که همسرم برای ارشد شرکت کردن و شهرستان قبول شدن. دوباره همه گفتن نرین🤨. اما به لطف خدا امیدوار بودیم و رفتیم😄
زندگی تو خونه ی دانشجویی که ۳۶ متر بیشتر نیست و دور از همه برای من که موجودی ذاتا اجتماعی هستم کار ساده ای نبود.
پسرم کم کم مفهوم همبازی رو داشت درک میکرد اما تو اون خوابگاه فقط ما بودیم که بچه داشتیم، خودمون همبازیش شدیم، تو این بازی کردن ها متوجه یه سری نیاز ها و نکات ریز شدم. اسباب بازی ها غالبا با فرهنگ ما هم خوانی نداشت، اسبابازیی که بتونه فرهنگ اسلامی ایرانی رو انتقال بده نداشتیم. بسم الله گفتم💪 و طراحی و تولید اسباب بازی رو کلید زدم. هر کدومش رو که طراحی میکردم باهم بازی میکردیم و نظرش رو میپرسیدم و متوجه نقایصش می شدم ورفع می کردم.☺️
دوره ی دانشجویی همسرم هم تمام شد و ما برگشتیم به خونه مون و برای بچه ی بعدی اقدام کردیم. چندروز بعد پسرخاله ی خودم بر اثر تصادف درگذشت😔.باید به شهرستان می رفتم. برای همین آزمایش دادم که مطلع بشم باردار هستم یا نه.
جواب آزمایش منفی بود😫
اون شب خوابیدم و توی خواب پدرم رو دیدم، خوشحال وشاد بهم خندیدن و گفتن دوباره مامان شدنت مبارک!!!😀😎😇
مگه میشد؟جواب آزمایش از بهترین آزمایشگاه شهر اشتباه باشه.
ناامید نشدم بعد از چند هفته دوباره رفتم آزمایش، این بار مثبت بود.
۴ ماهه باردار بودم که شرکتی که همسرم توش کار میکردن تا مرز ورشکستگی رفت و تعدیل نیرو کرد.☹️
مطمئن بودم که خدا هوای رزق و روزی مون رو داره. به چند هفته نکشیده که به لطف خدا دوباره همسرم در جایی بهتر و حقوق بالاتر استخدام شدند.
چندماهی از تولد پسر دومم میگذشت که همسرم پیشنهاد دادن ارشد شرکت کنم، هیچ استرسی نداشتم چون تمرینی بود. نتایج که اومد شوکه شدم، به لطف خدا قبول شده بودم.🤓
در تمام مدت تحصیل از ترس اینکه نخواد شهریه ی اضافه بدم🤪درس هام رو عالی خوندم، بعد از نماز صبح بیدار می شدم و درس می خوندم. آخر ترم باهام تماس گرفتند که شما نمره الف کلاس شدی تو فلان روز بیاین جشن تقدیر 🤩. من هم با افتخار دوتا پسرام رو بغل گرفتم و رفتم بالا.😇
آخرای ارشد بودم که کرونا اومد، یکسالی که گذشت قرار شد برای بچه ی سوم اقدام کنیم. قرار بود به کسی خبر بارداریم رو ندیم اما رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.🤢
کم کم حرف وحدیث ها شروع شد. ناسلامتی شما تحصیل کرده هستین! چه خبره ، مگه جوجه کشیه؟🤨 چرا اینقدر پشت سرهم دیگه آوردین. البته بعضیا از سر دل سوزی بود و نگران حالم بودن.
چندماه از بارداریم نگذشته بود که به لطف خدا یک زمین اطراف شهر خریدیم. اطرافیانم گفتن حتماااا این دختره با این همه روزی.
سونوگرافی که رفتم متوجه شدم به لطف خدا این یکی هم پسره. زمزمه ها رو میشنیدم که می گفتن خب برید دنبال دوا درمون که حداقل یه دختر داشته باشین. اما نگاه من و همسرم این نبود. ما همین که خدا مارو لایق دونسته بود و دوباره بهمون فرصت پدر ومادر شدن داده بود، برامون یه دنیا بود. الحمدلله سومین پسرمون هم به دنیا اومد.
وقتی به آینده شون فکر میکنم، از خدا میخوام که مثل پدرم، قهرمانانه زندگی کنن و تو این راه انتخاب بشن. براشون بهترین ها رو میخوام، چون میدونم مردن حیفه وقتی شهادت هست.😊
در آخر از همه ی عزیزان که صبوری کردن و برشی از زندگی من رو به تماشا نشستن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075