eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
نعمت الهی ... ✨رهبر انقلاب در یکی از دیدارهایشان که با خانواده‌ی شهدای ارمنی داشتند، از خواهر شهید ارمنی ژرژ هاروطون که میگوید "خوشبختانه" ازدواج نکرده می‌پرسند: «خوشبختانه چرا؟» ✨ و بعد، پدرانه نصیحت می‌کنند: نه خیر، اشتباه نکنید، حتما ازدواج کنید. ازدواج نعمت الهی ست. این را بدانید یکی از نعمت‌هایی است که خدای متعال به انسانها می‌دهد. ✨ بعد هم فرزند، فرزندآوری، که امروز کشور ما هم به افزايش جمعیت احتیاج دارد. و هر چه که بیشتر فرزند بیاورید، ان شاء الله خدا راضی‌تر خواهد بود. خواهر شهید با صدای آرام می گوید: چشم، بله حتما. 🔹دیدار با خانواده شهید ژرژ هاروطون، ١٨ دی ماه ۹۳ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
در زندگی به روابط‌زناشویی توجه جدّی داشـتـه باشید و بـرای آن برنامه ریزی کـنـیـد؛بی تفاوتی بـه ایـن مـوضـوع، نـاهنجاری‌هـا و عـوارض نـاگواری را بـرای شـمـا به دنبال دارد. 📚محرمانه‌های زنانه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۱ ۱۸ سالم بود که به همراه پدر و مادر رفتیم مسافرت، شهرستانی که چندتا از اقوام پدریم اونجا بودن... برای سرزدن به منزل یکیشون رفتیم، پسرشون اومد دم در، در رو باز کرد. من در حالی که در کنار پدرم ایستاده بودم با این آقاپسر چشم تو چشم شدم و یه دل نه‌ صددل عاشق هم شدیم. ‌َََََالبته ده روز قبلش مادر و خواهرشون خونه ی پدرم بودن و ما غافل از اینکه منو برای پسرشون پسند کردن، و حالا من و خانوادم از همه جا بیخبر رفتیم خونه شون... دوسه روزی تو اون شهرستان بودیم و بعد به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از تمام شدن مسافرت و در حالی که چندروز بود به خونه برگشته بودیم، به پدرم زنگ زدن تا بیان برای خواستگاری... پدرم همیشه میگفتن پسر سالم باشه و اهل کار عالیه، لازم نیست خونه و ماشین و... داشته باشه، مال دنیا کم کم به دست میاد. پدرم با من مطرح کردن و من سکوت کردم و سکوت هم که نشانه ی...😁 خانواده شوهرم اومدن خواستگاری و قرار شد که بریم حرم و کنار ضریح آقاجانم عقد کردیم. بعد از سه سال ما عروسی کردیم و در خونه ی پدرشوهرم که داده بودن ما بشینیم زندگیمونو عاشقانه شروع کردیم. بعد از سه ماه فهمیدم که باردارم. در همین حین شوهرم دانشگاه بود در یه شهرستان دیگه و در حال برگشت تصادف کرده بود و من بی خبر، اونم بی خبر از اینکه من باردارم. وقتی رسید خونه و من در اون حالت پای گچ گرفته و صورت زخمی ایشونو دیدم و شوکه شدم و ترسیدم و بچه مو در سه ماهگی از دست دادم. خیلی حالم خراب بود از یه طرف سقط بچه و از یه طرف شوهرم که خونه نشین شده بود ولی چون کنار هم حالمون خوب بود. این دوران گذشت و بعد از یه سال دوباره باردار شدم. یه پسر کاکل زری و قشنگ، پسر اولم که الان ۱۱ سالشه و در ایام نیمه شعبان به دنیا اومد. وقتی آقا امیر محمدم به دنیا اومد، شوهرم سرباز بود و خدمتش افتاده بود شهرستان محل زندگی پدرو مادرم و ما اونجا رفتیم و در خونه ی پدرم که خالی بود نشستیم. وجود امیر محمد به زندگیمون نشاط داده بود و به قول شوهرم اگه امیر محمد نبود خدمت رو نمیتونست تموم کنه خلاصه سربازی تموم شد،. امیرمحمد دوساله بود که برگشتیم به شهرستانی که خانواده ی شوهرم بودن و قبلا اونجا زندگی می‌کردیم و یه خونه اجاره کردیم. شوهرم مشغول کار شد. بنایی می‌کرد، درس خونده بود ولی در رابطه با رشته اش کار گیرش نیومد البته من خداروشکر میکنم که یه مهارتی داشت که از طریق اون مشغول به کار بشه. پسرم ۳سالو نیم بود که من فهمیدم برای بار سوم باردارم. سونو رفتم یه دختر نازو قشنگ خدا بهمون داده بود، نازنین زینب خانوم ۴۰ هفته و با یه وزن عالی روز بهمن ۹۵ به دنیا اومد. یه دختر ساکت و آروم و من خوشحال که یه پسر دارم و یه دختر به قول قدیمیا جنسم جور بود. دخترم نزدیک چهار ماهه شده بود و همه فکر میکردن بچه یه سالشه، چون تپل بود همین چند ماهی که دخترم به دنیا اومده بود، شوهرم شبها نگهبان بود. یه روز من رفته بودم اونجا سر کار شوهرم دخترمو روی تخت گذاشته بودم متاسفانه از روی تخت افتاد. یه بچه ی کوچیک که اصلا غلط هم نمیزد، بغلش کردم ساکت شد اما بعد چند روز بچه تب می‌کرد و بالا می‌آورد. همه میگفتن حتما یه چیزی خوردی شیرت خراب شده برای همون بالا میاره یه چند روزی بود احساس می‌کردم سر بچه به یه طرفه و به سمته دیگه نمیچرخونه، بردمش دکتر دکتر گفت که رگ گردن بچه مادر زادی جمع هست، به خاطر همین نمیتونه به یه سمت بچرخونه باید ببری فزویوتراپی، من متعجب از حرف دکتر چون قبلا میدیدم که سرش میچرخه برا تبشم گفت باید بستری بشه. شوهرم راضی نشد اونجا بستری بشه بردیمش مشهد اما دیدم بچه حالش بهتره نبردم بیمارستان شوهرم منو باب چه ها برد خونه پدرم و خودش برگشت خونه ی خودمون ولی من دیدم که حاله بچه دوباره خراب شد، انگار چشماش به نور عکس العمل نشون نمی‌داد، مردمک چشم به سمت پایین اومده بود. دوباره با خواهرم و دوتا از برادرام و مادرم بچه رو بردم دکتر این دفعه به دکتر گفتیم که بچه به زمین خورده سریع سیتی اسکن نوشت. رفتیم بیمارستان گرفتیم من روی تخت داشتم دخترمو شیر میدادم و یکی از برادرام بالا سرم ایستاده بود، دکتر بهش گفت شما پدر بچه هستی؟ گفت نه‌ من داییم. گفت بیاین کارتون دارم. منکه نگران بودم و دل تو دلم نبود فهمیدم که یه اتفاقی افتاده، برادرم داشت با دکتر صحبت می‌کرد در حالی که از من دور بودن ولی انگار دکتر داشت توی گوش من حرف می‌زد. ادامه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۱ دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد. گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه. ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه... زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس می‌کشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو می‌کشید.😭 در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود. بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن... امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم. اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم. ۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط می‌گفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه‌ قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود. بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍 خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
حضور زن در مشاغل نباید او را از مشغلۀ مهم اساسی یعنی خانه‌داری و فرزندآوری محروم کند. یک مسئله مسئله‌ی مشاغل اجتماعی و مدیریت‌هاست. اینجا هم مسئله‌ی جنسیت مطرح نیست، در مدیریت‌های گوناگون، مشاغل گوناگون اجتماعی و دولتی حضور زنان هیچ محدودیتی ندارد. حالا مثلاً فرض کنید آمریکایی‌ها به یکی از این کشورهای همسایۀ ما الزام کرده بودند که بایستی بیست و پنج درصد زن در محیط اداری مثلاً حضور داشته باشند. این عدد معیّن‌کردن، نسبت معیّن‌کردن معنی ندارد، اینجا ملاک شایسته‌سالاری است. در مورد نمایندگی مجلس هم همین طور است. باید شایستگی را نگاه کرد، هیچ ترجیحی اینجا وجود ندارد. محدودیتی هم وجود ندارد. بحث، بحث شایسته‌سالاری است. البته زن در این مشاغل میتواند حضور پیدا کند اما بایستی جوری باشد که از آن مشغله‌ی مهم اساسی زنانه یعنی خانه‌داری و فرزندآوری محروم نشود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌سربازانی برای امام زمان عج...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۲ از پنج سالگی دائم بهونه گیری میکردم برای خواهر برادر داشتن، البته خواهر داشتن چون عاشق دختر بودم و هستم😅😍 اما مامانم به خاطر شرایط کاری که داشن و مشکلاتی که تو خانوادمون بود حاضر به اقدام بارداری دوم نبود. و همیشه هم بهم می‌گفت اگه من یه بچه دیگه بیارم، دیگه به تو توجه نمیکنم. برات لباس نمیخرم و کلی از اون بهونه هایی که رو اعصاب بچه تاثیر داره... 😑😂 و یا حتی می‌گفت اگه آدم ۲تا بچه بیاره میمیره😂 خب بیچاره حقم داشت واقعا ما اون موقع شرایط زندگی خوبی نداشتیم از لحاظ عشق و محبت تو خانواده یادمه یکی از دوستاش اومده بود محل کار مامانم برای انجام کارش، به حرفش گرفتم با اینکه ۵ سالم بود، بلبل زبون و به قول گفتنی ها قرتی بودم😁 گفتم خاله چند تا بچه داری؟ گفت ۳تا گفتم تو نمردی این همه بچه آوردی؟! 😂 به خاطر حرفی که مامانم بهم زده بود، این حرف شده بود ملکه ذهنم که مامانم برا این موضوع برام خواهر برادر نمیاره. خلاصه گذشت و گذشت که پارسال زن عموم دومین پسرش رو دنیا آور شد😍 انقدر که ذوق داشتم و خوشحال بودم، شده بودم تو بیمارستان همراش😊 حتی خواهرش هم که دکتر اطفال بود، اومده بود اما می‌ترسید بچه رو بغل بگیره تا زن عموم شیرش بده، من با تموم جراتی که داشتم، گفتم خانم پرستار بچه رو بدید من گفت چی؟؟ تو مگه میتونی؟؟ نه بابا من میترسم. زن عموم با اون حال بد و رنگ پریدگیش یه لبحند ملیحی به پرستار زد و گفت بده بهش، کارشو بلده🙂 منم سینه سپر کردم با کلی دل و جرات برای اولین بار امیرعلی رو بغل گرفتم😍 اول بوش کردم و بعد بردمش و تا شیر بخوره گذشت و گذشت تا آقا امیرعلی خان شد یک سالش و مدام عین یه وابستگی‌ که مادر به بچه داره قفل شده بود به من گاهی اوقات زن عموم تماس می‌گرفت بیا خونه مون این شب نمیتونه بخوابه همش بهونه میگیره و عکس تو رو نشونم میده🥲 خلاصه گذشت و پسر عموم رفت مهد و کم کم‌ وابستگیش بهم کمتر شد. از زمانی که امیرعلی دنیا اومد، من تنهاییم رو بیشتر احساس میکردم با اینکه به قول بقیه دیگه ۱۷ سالم بود و خانمی شده بودم برا خودم اما باز دلم بچه میخواست که خواهر و برادر برای خودِ خودم🥲 باز با این حال بعد این همه سال به مامانم اصرار میکردم و بهش می‌گفتم، می‌دیدم فایده نداره و مامان داره محل کارشو توسعه میده و محاله که به فکر بچه دوم باشه شروع کردم به چله زیارت عاشورا، نیت میکردم مامانم راضی بشه به یه بچه سالم و صالح دامنشو سبز کنه🌱 تو نمازم هم دعای مامانم برای بارداری به هیچ عنوان فراموش نمی‌شد. یه ۲،۳ماهی گذشت دیدم مامانم علائم خاص بارداری داره، چون این همه سال نبود. باورم نمیشد که دارم حقیقت رو میبینم😍😍 بله مامانم باردار شده بود بعد از حدود ۱۸ سال😍😍😍 وقتی بی بی چک مثبتش رو دیدم از ذوق گریه امانم نمی‌داد.😭 ساعت ۱۰ و نیم شب بود که فهمیدم و بلافاصله رفتم به نماز ایستادم و نماز شکر خوندم و مامانمم گفت همش به خاطر دعای تو بود، به خاطر دل تو بود.🥲 از فردا اون روز با مامانم عهد کرده بودم که دست به سیاه و سفید نزنه، هر چند مامانم قبل از بارداریش هم به خاطر شاغلش بودنش، تموم تمیزکاری خونه و گاهی اوقات پختن غذا با من بود. حالا که باردار شد، اصلا و ابدا نمیذاشتم و نمیذارم کاری کنه اما بعضی وقتا دلش راضی نمیشه و وقتی من مدرسه هستم، ناهار میپزه😬 از همون ۴ ماهگی داداشم وقتی جنسیتشو نمیدونستیم از ذوق زیاد براش خرید کرده بودیم و تا ۶ ماهگیش خریدا تکمیل شده بود و انگار هم میدونستیم که پسره بیشتر وسایلشو آبی یخی میخریدیم😁 از جا پستونکی بگیر تاااا لحاف تشکشو خریده بودیم. دقیقا از ۴ ماهگی با تو دلی مامانم حرف میزدم، چون شنیدم یه جایی که وقتی با جنین صحبت کنی وقتی دنیا اومد با صدات آروم میشه و براش آرامش داره🙂 خیلی از وقتا وقتی دلم از عالم و آدم گرفتست، باهاش حرف میزنم و گاهی اوقات گریم میگیره و اونم شروع میکنه به ورجه ورجه کردن🥰😍 بلافاصله تا لب باز میکنم به حرف زدن باهاش لگد میزنه و به قول مامانم که از الان که به دنیا نیومده خیلی دوست داره چه برسه دنیا بیاد😁 و منم که ذوق میکنم و غش و ضعف میرم براش😘 الان مامانم ۴۰ سالشه و تو ماه هشتم بارداری هست و یکم تو دلی اذیتش میکنه و انگاری که عجله داره یه چند روزی هست مامانم آمپول زده برای تشکیل زودتر ریه بچه که اگر زودتر دنیا اومد مشکلی نباشه. اما ان شاءالله که به وقت خودش دنیا بیاد و مشکلی نداشته باشه و سالم باشه ازتون خواهش میکنم برای سلامتی تو راهیمون دعا کنید🙏🏻🙏🏻 و اینکه این رو هم از طرف من به یاد داشته باشید که سعی کنید تو زمان مناسب و فاصله سنی کم بچه بیارید که مثل من بچه اولتون انقدر تنهایی و انتظار نکشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد عروسک سوتی افتادم... 😅😂 این شیرینی تمام شدنی نیست...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075