فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
✅ مهمترین عمل ماه رجب....
#ماه_رجب
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ معجزه استغفار
شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن»
شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن»
فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن»
🤔حاضران با تعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟!
👈فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند:
✨«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
✨ از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید.
📚مجمع البیان، ذیل تفسیر سوره نوح
#استغفار
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ بچه ها باید باشند...
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
#اعتکاف_مادر_و_فرزندی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۸
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#دوتا_کافی_نیست
#زایمان_خانگی
من و شوهرم قبل از این که فرزندی داشته باشیم همیشه دوست داشتیم بچه اولمون دختر باشه، خدارو شکر همین طور هم شد. بچه دوم هم جنسیتش خیلی برامون مهم نبود دختر بشه یا حتما باید پسر باشه ولی دیگه سومی من خیلی دعا می کردم که خدایا اگه صلاح می دونی بچه سومم پسر باشه.
تا اینکه باردار شدم و آخرای پنج ماهگی بود رفتم سونو برای تشخیص جنسیت؛خیلی لحظه حساسی بود اون لحظه برام، بالاخره پرسیدم دختره یا پسر و خانم دکتر گفتن پسر.
یادش بخیر شوهرمو دخترا بیرون منتظر بودن تا من بیام بهشون خبر بدم. وقتی میخواستم بهشون خبر بدم که جنسیت بچه چیه شوهرم از طرز نگاهش به من معلوم بود که چه قدر به خاطر من اظطراب داره، چون جنسیت بچه سوم برای شوهرم خیلی مهم نبود اون بیشتر به خاطر من مشتاق بود پسر بشه تا خوشحالی منو ببینه.
ما چند سالی به دور از پدر و مادر و فامیل در یکی از شهرهای تبریز زندگی می کردیم و کلا غریب بودم. به خاطر همین به فکر روزهای زایمانم بودم که اگه یهو دردم گرفت، به غیر شوهرم کسی کنارم نیست تا همراهم باشه و تا مامانم بخواد از شهر دیگه بیاد طول میکشه آخه من چون بچه های قبلیم طبیعی به دنیا اومدن دوست داشتم پسرم هم طبیعی به دنیا بیاد و با سزارین مخالفم تاریخ زایمان طبیعی هم دقیق معلوم نمیشه چه روزیه که مامانم یکی دو روز زودتر بیاد.
تا اینکه یکی از دوستام تو یکی از جلسه های قرآنی که می رفتم، مامایی رو به من معرفی کرد و گفت که ایشون خانم خیلی خوبی هستند. بسیار مومن و متین و محترم و بسیااار هم مهربان😍 واقعا هم همین طوره ان شاءالله هر جا که هستن تنشون سلامت باشه، ایشون خواهر شهید هم هستن😍
خلاصه که تو اون جلسه ی قرآنی رفتم کنار خانم بابایی( ماما) نشستم و شمارم رو بهش دادم و وقتی ازش خواستم تا موقع زایمان کنارم باشه با مهربانی و با کمال میل پذیرفت 😍😘
یه هفته ده روز مانده به تاریخ زایمانم شب ساعت حدودا دو نیمه شب، مثل روزای قبل درد داشتم و من فکر می کردم که این درد هم مثل درد روزهای قبله به خاطر همین خیلی اهمیت نمیدادم ولی بعد نیم ساعت فاصله ی دردا داشت کمتر میشد، مطمئن شدم که وقت زایمانمه تو اون حال فکر می کردم از دوستام به کی زنگ بزنم اما دیدم خیلی دیر وقته، به ناچار شوهرمو بیدار کردم.
بهم گفت که خانم بابایی رو خبر کنیم؟ نزدیک ساعت پنج صبح بود، به خانم بابایی پیام دادم و خبرش کردم. خدارو شکر اونم بیدار بود و پیامک رو دیده بود، بهم پیام داد که وقت زایمانته، با شوهرت برو بیمارستان منم خودم رو می رسونم.
اما دیگه درد امونم نمیداد و هر پنج دقیقه یکبار سراغم میومد😢 در اون حال که داشتم آماده میشدم برای رفتن به بیمارستان دیگه از شدت درد نتونستم حرکت کنم. دخترام هم که از خواب بیدار شده بودن همراه شوهرم خیلی نگران حال من بودن و طفلیا خیلی اظطراب داشتن شوهرم میگفت عجله کن زود بریم بیمارستان اما باور کنید اصلا نمیتونستم حرکت کنم. در همون حال به صاحب خانه زنگ زدم تا بیاد کمکم کنه خدا خیرش بده خیلی هم خانم خوبیه اومد و منو تو اون حالت دید، دست و پاش رو گم کرد😂
منم تو اون وضعیت به ماما زنگ زدم که خودش رو سریع به خونه مون برسونه و ایشون هم فورا خودش رو رسوند. وقتی منو در اون حال دید گفت تا حالت بدتر نشده عجله کن بریم بیمارستان اما من گفتم که اصلا نمیتونم از جام حرکت کنم. اون بنده هم فورا به اورژانس زنگ زد تا وسایل لازم رو بیارن اما قبل از رسیدن اونا، محمدحسنم دم دمای اذان صبح به دنیا اومده بود.😍
من که اینهمه نگران زایمانم تو شهر غریب بودم، خدا خودش شرایط رو طوری جور کرد که به بهترین حالت و بی دردسر بچه م به دنیا اومد و همینطور تجربه شیرینی شد از زایمان در خانه😊😍
به دنیا اومدن پسرم مصادف بود با ایام ورود کرونا به کشورمون😢 هنوز چهل روزش نشده بود که کرونا اومد واییی چه روزای سختی بود، اون روزا برن و هیچ وقت برنگردن ان شاءالله
الان آقا محمدحسن چهار سالشه، شیطونه و سر زبون دار😍 حسابیم سربه سر آبجیاش میذاره🥴 خیلی خوشحالم از این که بچه هام همدیگرو دارن و همبازی های خوبی هستن برای همدیگر، از این بابت خدا را شاکرم🤲
شوهرمم خیلی اصرار داره برای آوردن چهارمی، همش میگه تو فقط بخواه ان شاءالله یه محمدحسین میاریم برای محمدحسن، هردو بچه خیلی دوس داریم توکل برخدا🤲🙏
عزیزان هیچ وقت به خاطر مسائل مالی از آوردن بچه خودداری نکنید واقعا روزی بچه دست خداس بچه روزیشو با خودش میاره من به شخصه تو زندگیم تجربه ش کردم هر کدوم از بچه هام روزی خاص خودشونو دارن، مامانم میگه وقتی شما دخترا شوهر کردین رفتین، روزی تونم با خودتون بردین
به حق فاطمه زهرا (س) خداوند دامن همه مادران رو سبز کنه ان شاءالله🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 "همدم امروز، یاور فردا"
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ ساده اما صمیمی...
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.
اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
✍ میرهاشمی
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 "همدم امروز، یاور فردا"
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سفر_اربعین
#قسمت_اول
من متولد سال ۷۷ هستم. آبان ۱۴۰۰ عقد کردم با همسرم و تیر ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم. الحمدالله که همسر بسیار مهربون و آقایی دارم. البته اختلافاتی بین ما هست همیشه اما خداروشکر همیشه ختم بخیر شدن و من وجود ایشون رو تو زندگیم لطف خدا میدونم.
با اینکه خانواده ام زیاد موافق زود بچه دار شدن ما نبودن اما همسرم اصرار بر زود بچه دار شدن داشتن و معتقدند هرچه خدا مصلحت میدونه برامون، همون خواهد شد. منم قبول کردم. هرچند خیلی دختر مطیعی نیستم😜 اما در قبال حرف هایی که منطقیه و امر خداست کوتاه میام.
آذر ماه سال ۱۴۰۱ باردار شدم، از ماه فروردین که ماه چهارمم میشد؛ متوجه شدم که باید سرکلاژ بشم و احتمال زایمان زودرس زیادی داشتم. اما به لطف پزشک خوبم سرکلاژ نشدم و اتفاقی هم نیفتاد برام.
البته از سر کارم استعلاجی گرفتم و تو خونه غیر از غذا درست کردن، سعی میکردم کار دیگه ای انجام ندم و همسرم همراه بودن. خیلی وقتا خونه نامرتب بود و ایشون خودشون مرتب میکردن و گاها که نمیشد میگفت اشکال نداره.
همسرم می گفتن من تو رو میشناسم و میدونم از یکجا نشستن و مدام دراز بودن بدت میاد و بیشتر خسته میشی از استراحت زیادی. پس اگر همینه پاشو کم کم کارای سبکت رو بکن و درست هم میگفتن.
خلاصه که گذشت و گذشت و ما هر هفته بیمارستان بودیم و سونو میدادم تا هفته های ۳۶ که اواخر مرداد بود و دکتر گفتن دیگ از اینجا به بعد امنه و زایمانم کنی هیچ مشکلی نیست.
همونجا، هم من، هم همسرم تو تب و تاب اربعین بودیم و من همش غم داشتم. غم بزرگ رو دلم سنگینی میکرد که اربعین امسال جا میمونم. دکتر هم منعم کرد از اربعین رفتن. سال قبلش با همسرم رفته بودم و زیباترین خاطراتمون تو اون اربعین بود.
شب و روز نداشتم و به همسرم میگفتم منم میام کربلا. ایشون قرار بود با پدرشون برن و زود برگردن اما همش دوهفته موند بود به اربعین و واقعا بی قرار بودم. همسرمم داغونتر از من. دلش نمیومد بدون من بره، از طرفی من هرشب گریه میکردم میگفتم تو رو خدا منم ببر.
این بنده خدا هم میگفت زن مومنم، من زن نه ماه باردارم رو کجا ببرم! تو اون شلوغی. تو همینجورش احتمال زایمان زودرس داشتی، دوتا پله بالا میرفتی و میومدی خونه تا شب میفتادی، چی میگی؟؟؟ خدا و ائمه هم راضی نیستن با این شرایط، اگه اونجا دردت بگیره من چیکار کنم؟
میگفتم اشکال نداره مگه این همه زن عرب اونجا زایمان میکنن چی شده؟ منم مثل اونا.
همسرم میگفت تا همین ده روز پیش، می گفتی بریم بیمارستان خصوصی که خیالم راحت باشه. الان میگی اینجور...
خدا منو ببخشه. چقدر استرس دادم بهش اون روزا،همسرمم دیونه شده بود. یه روز میگفت باشه میریم باهم، فرداش میگفت نمیشه...
من کوله هامون بستم. گفتم یا امام حسین من همه چیمونو آماده کردم، ما رو با هم بطلب..
یک هفته گذشت و قرار بود هشتم راه بیوفتن که هی عقب افتاد بدلیل مریض شدن پدرشون...
این وسط مادر همسرمم قرار شد بخاطر من بمونن ایران و مراقب من باشن که اگر چیزی شد ایشون منو ببرن بیمارستان و بعد خوانوادم خبر کنن که از شهرستان بیان و مادرشوهرمم حسابی دلش اونجا بود.
دوشب به حرکت مادرشوهرم زنگم زد دیدم حسابی دوست داره بره کربلا و بخاطر اصرار همسرم قرار بمونن. یعنی همسرم رفته خونه مادرش و به پای مادرش افتاده بود که خواهش میکنم شما بمون پیش خانومم تا منو بابا بریم. دیگه مادرشوهرم طفلی این صحنه رو میبینه راضی میشه...
دیگ به مادرشوهرم گفتم مامان اگر منو شما باهم باشیم و هردو بگیم باید مارو هم ببرین، قبول میکنن و ماهم میریم. طفلی کپ کرده بود، گفت چی میگی؟ تورو کجا ببریم؟ کلی باهاش حرف زدم دلش نرم شد گفت ببین اگر قسمت باشه و بطلبن میریم وگرنه همینحا میریم پیاده روی شاه عبدل العظیم حسنی...گفتم باشه.
فرداشبش رفتیم خونه پدرشوهرم تا همسرم از مادرشون خداحافظی کنن. همونجا به مادرشوهر گفتم تو رو خدا بیا بگو ما هم میایم. مادرشوهرمم به همسرم گفت، اگر تو راضی باشی ما هم بیایم. همسرم سر تکون داد و رفت تو اتاق پیش پدرش و پدرشوهرمم که تا اون لحظه مخالف بود به همسرم میگه وقتی انقدر خانومت اصرار داره ببریمشون دیگه.
همسرم اومد و گفت میرم بیرون کار دارم و زود میام. نگو آقا رفته با مادرم تماس گرفته بعد بیست دقیقه ایشون تماس گرفتن و گفتن همسرت میگه میخوای بری و.. جدی میگه؟ گفتم اره مامان، مادرشوهرم دارم راضی میکنم، اگر میای توام بیا. اینجوری قطعی همسرم راضی میشه. گفت نه من نمتونم بیام. اما من به همسرتم گفتم اگر امام حسین بطلبه به حرف من نیست و راهی میشه. هرچند ته دلم رضایت ندارم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سفر_اربعین
#قسمت_دوم
اومدیم خونه و گفتم ای شیطون رفتی به مامانم زنگ زدی که نظرم برگردونه؟ خندید گفت نه زنگ زدم نظرش بدونم و بهش خبر بدم که میخوام خانومو با مامان و بابا ببرم کربلا.
وای من انقدررر خوش حال بودم که حد نداشت. مادرشوهرمم کلی ذوق کرد اما بازم استرس داشت.
پاسپورتای همه مون آماده بود، تا فردا صبحش ارز جور کردیم و راهی شدیم. انقدر آروم تو مسیر حرکت میکرد همسرم و انقدر توقف داشتیم که حدود ۲ نصف شب رسیدیم مرز... تا از رد شدن از گیت ها دلم هزار راه رفت .چون اون همه ساعت تو مسیر بودن حسابی اذیم کرده بود. مسیر طولانی گیت های روهم که میدونید دیگههههه. همونجا با خودم میگفتم من قطعا تو راه نرسیده به نجف زایمان میکنم. انقدر که خسته بودم و درد داشتم اما چیزی نمیگفتم.
خلاصه یه ماشین خوب دربست گرفتیم برا نحف و فردا صبحش ساعتای ۹ بود رسیدیم نجف و اونجا همگاری گرفتیم و رفتیم یه حسینیه که آدرس داده بودن.
باورررم نمیشد که تو نجفم. نمیدونم واقعا په حس خاصی بود، مدام با فرزند تو دلم حرف میزدم و میگفتم اینکه من اینجام بخاطر وجود نازنین تو هستش..
خلاصه تا عصر استراحت کردیم و تصميم گرفتیم نماز مغرب بریم حرم. می گفتن حرم خیلی شلوغه اما همسرم می گفت حیفه تا اینجا اومدی حرم نیای. بنده خدا ۳تا کوله رو دوشش بود البته مواقعی که گاری نمیگرفتیم. کوله من و خودش و مادرش. میگفت من نذر کردم که کوله هاتون حمل کنم. خیلی ۳تا کوله سنگین بودن😭 و دلم کباب بود براش اما هم من تو اون شرایط بودم هم مادر همسرم مریض. پدرشوهرمم که سرما خورده بود اما نمیذاشت کوله اش پسرش بگیره.
رسیدیم حرم و نماز خوندیم و شب موندیم صحن حضرت زهرا س. صحن جضرت زهرا س محشر بود. انگار گنبد تو بغلته. کلی باهاشون حرف زدم و تشکر کردم. حضرت علی ع همیشه در حق من پدری کرده. ۳ ساله بودم از پدرم رو از دست دادم. ایشون واقعا پدرم هستن و خیلی جاها دستم رو گرفتن...
اما امان از دل سیاه شیطون که اون شب باعث شد خستگی شدید به همسرم غلبه کنه و رفتم پایین آسانسورها که کوله ام رو ازش بگیرم.که یکهو با من دعوا کرد سر مساله ای که من مقصر نبودم واقعا. اصلا از همسرم بعید بود تو حرم آقا اونجور با من حرف بزنه. خیلی دلم شکست و خیلی داغون حالم بد شد از رفتار همسرم. حالا بنده خدا بعدش هرچی زنگ میزنه به من که عذرخواهی کنه، گوشیم آنتن نمیده ...
اون شب فشار عصبی و استرس شدیدی بهم وارد شد و خستگی مسیر هنوز تو تنم بود و نشد بود از صبح که نجف بودیم درست استراحت کنم. این دو عامل مهم باعث شد کیسه آبم نشت کنه و مادرشوهرم که دید حالم خرابه، پیام داد به همسرم که به چه حقی با این دختر اینجور کردی که انقدر حالش خراب و...
دیگه نماز صبح خوندم و به مادرشوهرم گفتم مامان فکر کنم کیسه آبم پاره شده. لطفا به خادمای اینجا بگو که اورژانس خبر کنن. من مطمئنم امروز زایمان میکنم.
اون طفلی ترسید بود و هی میگفت وای من جواب بقیه رو چی بدم. نمیگن زن بی عقل چرا اینو بردی با بچه تو شکم. گفتم مامان استرس نده به من، حالم خوب نیست. حرف بقیه مگ مهمه؟
دیگ هلال احمر حرم که عرب بود ۵ صبح من با ویلچر برد درمانگاه هلال احمر حرم که همون نزدیک بود. نیروها ایرانی بودن همه، دکتری ک منو ویزیت کرد؛ از دکترای بود که میشناختمش و اسمش رو شنید بودم تو ایران تو همون بیمارستان بود که قرار بود برم برا زایمان اونجا...
دیگه کلی دعوام کرد و منم عصبی که من الان تو شرایط نرمال نیستم، شما حق نداری تو این شرایط به من خرده بگیری، بجای اینکه به من آرامش بدین.
دیگ منو ارجاع دادن بیمارستان امام علی نجف، بسیار تمیز و مرتب بود و کارکنان اونجا ۸۰ درصد ایرانی بودن. همه پرستارا و ماماها ماه بودن. انگار فرشته هایی بودن که حضرت علی ع فرستاده بود بالا سرم، انقدر بهم آرامش میدادن. تا روز آخر بستری بودنم اونجا مثل پروانه دورم می چرخیدن.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سفر_اربعین
#قسمت_سوم
۸ صبح بستری شدم و رفتم تو بلوک زایمان و پزشکم که از خرم آباد بودن اومدن و ساعتای ۱۲ دردهای شدیدم شروع شد و ساعتای ۱و۴۰ دقیقه ظهر به وقت عراق زایمان کردم و فرشته کوچولوی من ۱۳ شهریور، دو روز مونده به اربعین تو نجف بدنیا اومد.علی آقای نازم اومد تو بغلم و الان شده آرامشم.❤
بودن تو اونجا سراسر معجزه شد برامون. تا لحظات نزدیک زایمان همسرم و مادرشون مدام پیشم بودن و آرومم میکردن. برام قرآن میخوندن...
البته سر بحث شب قبلش دلم گرفت بود از همسرم، حتی تا بعد زایمانم فراموشم نشد تا اینکه همسرم بعدا حسابی عذرخواهی کردن و ...از دلم در اومد.
رییس بیمارستان ایرانی بودن و حساااابی با ما راه اومدن و هوامون داشتن. من یه هفته بیمارستان بودم، چون نوزادمم زردی داشت و خیلی با ما راه اومدن. حتی جای خواب و غذای همسرم و پدرشوهرمم با خود بیمارستان بود. یجاهایی همسرم دینار کم آورد بود که میگفت عملا خدا یاری کرد که مشکل مالیش همون لحظه حل میشه در عین ناباوری...
میخوام بگم چققققدرررر این خانواده پر عشق و محبتن نسبت به زائراشون. اول خدا و بعد ائمه دستمون گرفتن حسابی.
من الان میبینم چه ریسکی کردم و گاهی میگم با کدوم عقل اینکار کردم و رفتم اما بعدش به خودم میام سریع و میبینم اصلا دست من نبود رفتنم و کار خودشون بود همه چیز. چون عملا غیرممکن بود.
ما روز ۷ ام از بیمارستان مرخص شدیم و اول رفتیم زیارت امیرالمومنین ع. سجده شکر بجا آوردیم و بعد راهی کربلا شدیم. شب دوساعته زیارت کردیم و بعد راهی مرز شدیم و ... و دو روزی تو راه بودیم و بخاطر شرایط من و بچه...
البته رسیدم تهران از فرداش راهی بیمارستان شدیم چون زردی پسرم رفت رو ۲۴، اما خداروشکر دو روزه اومد رو ۷ مرخص شد.
الان پسرم پنج ماهه است و وقتی میخنده دلم ضعف میره براش. همش به همسرم میگم اگر بهشت بغل این بچه نیست پس کجاس؟ اگر بوی تن علی بوی بهشت نیست پس چیییه؟
با اینکه زایمان سختی داشتم و اون لحظه میگفتم دیگه بچه نمیخوام. اما هنوز چند ماهی نگذشته و دلم نی نی بعدی رو میخواد🙈🙈
ایشالا بطلبه آقا اربعین سال دیگه بریم زیارتشون باز...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ جشن صعود پدر و فرزندی...
#تا_پای_جان_برای_ایران
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075