📌آبروی خدا....!
بعد از افطار مختصر؛ به آقا گفتم دیگر هیچ چیزی برای سحر و افطار نداریم. حتی نان خشک. ️فقط لبخندی زد. این مطلب را چند بار تا وقت استراحت شبانه آقا تکرار کردم.
وقت سحر هم آقا برخاست آبی نوشید و گفتم دیدید سحری چیزی نبود؛ افطار هم چیزی نداریم. باز آقا لبخندی زد.
بعد از نماز صبح گفتم. بعد از نماز ظهر هم گفتم. تا غروب مرتب سر و صدا کردم که هیچی نداریمااااا.
اذان مغرب را گفتند. آقا نماز مغرب را خواند و بعد فرمودند: امشب سفره افطار نداریم؟ گفتم پس از دیشب تا حالا چه عرض میکنم؛ نداریم، نیست...
آقا لبخند تلخی زد و فرمود یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟ خندیدم و گفتم : صد البته که هست. رفتم و با عصبانیت سفرهای انداختم و بشقاب و قاشق آوردم.
پارچ آب را هم گذاشتم جلوی آقا.
هنوز لیوان پر نکرده بود. صدای در آمد.
طبقه پایین پسر عموی آقا که مراقب ایشان بود رفت سمت در، آمد گفت: حدود ده نفری از قم هستند. آقا فرمود تعارف کن بیایند بالا.
همه آمدند. سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید آقایان روزه خود را باز کنند. من هم گفتم بله آب در لولهها به اندازه کافی هست. رفتم و آوردم.
آقا لبخند تلخی زد و به مهمانان تعارف کرد تا روزه خود را باز کنند.
در همین هنگام باز صدای در آمد. به آقا یوسف همان پسر عموی آقا گفتم: برو در را باز کن این دفعه حتما از مشهدند. الحمدلله آب در لوله ها هست،فراوان...
مرحوم نواب چیزی نگفت. یوسف رفت در را باز کند. وقتی برگشت دیدم با چند قابلمه پر از غذا آمد.
گفتم اینا چیه؟
گفت: همسایه بغلی بود؛ ظاهرا امشب افطاری داشته و به علتی مهمانی آنان بهم خورده. گفت بگویم هر چی فکر کردند این همه غذای پخته را چه کنند؛ خانمش گفته چه کسی بهتر از اولاد زهرای مرضیه سلام الله علیها. گفته بدهند خدمت آقا سید که ظاهرا مهمان هم زیاد دارد.
آقا یک نگاه به من کرد. خندید و رفت. و من شرمنده و شرمسار؛ غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
کارشان که تمام شد، رفتند.
آقا به من فرمود، دو نکته:
اول این که یک شب سحر و افطار بنا به حکمتی تاخیر شد، چقدر سر و صدا کردی؟ دوم وقتی هم نعمت رسید چقدر سکوت کردی؛ از آن سر و صدا خبری نیست؟
بعد فرمود: مشکل خیلیها همینه. نه سکوت شون از سر انصافه، نه سر و صداشون. وقتِ نداشتن، جیغ می زنند. وقتِ داشتن، بخل و غفلت.
📚 جام عقیق
👈 حالا شده حکایت ما.
یک عمر بر سر سفره خدا نشسته ایم، کافیست یک مرتبه کمی تاخیر شود، سر و صدایمان بلند می شود.
کاش همان شأنی که برای مردم قائل هستیم تا آبرویشان را نریزیم، برای خدا هم قائل بودیم و آبروریزی نمی کردیم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#شهید_نواب_صفوی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عرف_غلط
#قسمت_اول
سال ۸۱ با همسرم نامزد کردیم ایشون تازه سربازی شون رو تموم کرده بودن و توی یک مغازه شاگردی میکردن و کل درامد شون ماهیانه ۴۰ هزار تومن بود بعد از ۳ ماه عقد کردیم و دوران خوش نامزدی رو رسما شروع کردیم اما از همون ابتدا مشکلات مالی روی هردومون فشار میاورد.
در این بین مشکلات خونوادگی من هم قوز بالا قوز شده بود، جوری که بعضی اوقات مشکلات خودمون رو فراموش میکردیم، خلاصه یک سالی از دوران سخت عقد گذشته بود که من احساس کردم حالتهای بارداری بهم دست میده و بعد از اینکه به دکتر مراجعه کردم متوجه شدم باردار هستم، خیلی ناراحت شدم اوضاع بد مالی خودمون و خانواده ها ی طرف قضیه بود ترس از رفتن آبرو پیش خانواده و فامیل روی دیگه ماجرا بود😢
متاسفانه از روی نادانی و ترس یک ماه تمام من و همسر دنبال راهی بودیم که این مهمان ناخوانده را از بین ببریم😢 اما خوشبختانه هیچ راهی پیدا نکردیم چون نه پولش رو داشتیم که داروی سقط جنین بخریم و نه راه بلدی که ما رو به سمت این بیراهه ی خطرناک بکشونه☺ تا اینکه دیدیم چاره ای نداریم جز اینکه به پدر مادر هامون بگیم تا هرچه سریع تر کمک کنن تا ما زندگی مشترک مون رو آغاز کنیم.
زحمت دادن این خبر رو همسر مهربونم به عهده گرفتن و به مادرم با خجالت فراوان گفتن و سریع رفتن منزل خودشون و تا چند روز روشون نمیشد بیان منزل ما.
بماند که خانواده ی من چچچقدررر به من و همسرم کنایه زدن که شما موقعیت شناس نیستین و به فکر آبروی ما نبودین به فکر جیب خالی ما نبودین و هزار جور حرفه دیگه...
اما بالاخره خانوادها راضی شدن به ما کمک کنن روزهای خیلی سختی بود .هنوز تاریخ عروسی مشخص نشده بود و مادر من در حال تدارک جهیزیه بود و من هم تازه ویار های بارداری خود نمایی میکرد.
نه تلفنی بود که با همسرم صحبت کنم و نه اون روش میشد بیاد منزل ما کسی هم به غیر از پدر و مادر من و پدر مادر همسرم و خواهر هاش از موضوع خبر نداشتند.
تا اینکه پدرم گفتن اتفاقی که نباید افتاده دیگه این قایم باشک بازی تون چیه دیگه به همسرت بگو مثل سابق بیاد اینجا😊
همه چیز به ظاهر عادی بود و خانواده ها هم هرچند خیلی ناراحت بودند اما با تمام توان به فکر مراسم بودن تا هرچه زوتر ما بریم سر خونه زندگی خودمون
تا اینکه یک روز دل درد عجیبی به سراغ من اومد که تا حالا تجربه نکرده بودم، به مادرم گفتم و ایشون هم گفتن شاید به خاطر سردی این طوری شدی کمی چای نبات به من دادن اما متاسفانه افاقه نکرد و پشت سر هم دل درد هام بیشتر میشد تا اینکه بعد از یکی دو ساعت بچه دوماهه من در منزل سقط شد 😭😭😭
درسته مهمان ناخوانده بود اما پاره ای از تن من و همسرم بود دیگه از رفتنش خوشحال نشدم تو بغل همسرم گریه میکردم اما به وضوح خوشحالی مادرم رو میدیم و این برام سخت تر بود، من چوب دو سر سیاه شده بودم از طرفی جلوی خانواده ها آبرومون رفته بود و از طرف دیگه بچه مون رو از دست داده بودیم و تازه بار تهمت از طرف خانواده ی همسرم سمت من بود که میگفتن خودشون بچه رو سقط کردن😰😰
من همش به این فکر میکردم که چقدر خدا کمکمون کرد که دست مون به خون یه طفل بی گناه آلوده نشه هر چند روزهای خییییلی سختی رو تحمل کردیم اما پیش خدا رو سفید شدیم. شش ماه بعد از این جریان همه چیز دست به دست هم داد و من و همسر زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.
همچنان همسرم شاگرد مغازه بود و درامد زیادی نداشت اما توکل مون به خدا زیاد بود و دوست نداشتیم از کسی کمک بخواهیم با کم و کثر زندگی می ساختیم و عاشق همدیگه بودیم.
هفت ماهی از زندگیمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم طعم واقعی فرزند دار شدن رو بدون استرس بچشیم و خدا هم خیلی زود جوابمون رو داد.
بله من برای بار دوم باردار شدم اما آن بارداری کجا و این بارداری کجا، من و همسرم خیلی خوشحال بودیم و خیلی زود به خانوادهها اطلاع دادیم و این بار خانواده هامون هم خیلی خوشحال بودن و همش مراقب من بودن و توصیه میکردن چی بخور چی نخور😄
واقعا رفتار هاشون برای ما که اون روی سکه شون رو دیده بودیم عجیب بود. همش با خودم می گفتم مگر دفعه اول که من باردار شده بودم خلاف شرع کرده بودم مگر اون نوه شون نبود چرا انقدر تبعیض...
چرا باید خانواده ها انقدر رو اینجور مسائل حساس باشن چند تا بچه ی بی گناه دیگه باید به خاطر این رسم و رسومات و فرهنگ های غلط سقط بشن حتی خیلی از این مادر های جوان به خاطر سقط های غیر اصولی متاسفانه برای یک عمر در حسرت مادر شدن می مونند.
خلاصه روزهای بارداری من با ویار سخت و استراحتهای بیشتر به خاطر سقط قبلی و همچنان بی پولی شدید در حال سپری بود هر چند گاهی پول سونو و دکتر رو هم نداشتیم اما هم خودم و هم همسرم لحظه ای پشیمان نشدیم😍
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
هنوز اواسط بارداری بودم که به طور معجزه آسایی همسرم در یک شرکت به صورت قراردادی استخدام شد و خیلی زود بیمه شدیم و هزینه های دکتر و دارو برامون کمتر شد و برای پرداخت اجاره خانه مشکلی نداشتیم. همچنین با حقوقی که می گرفت هم خیلی راحت تر و در رفاه نسبی در حد خودمون زندگی میکردیم و هم میتونستیم مقداری پس انداز کنیم.
ما این شغل خوب رو مدیون کوچولویی بودیم که قرار بود به زودی چراغ خونمون رو پر نورتر کنه و مطمئن بودیم فقط به خاطر برکت وجود این بچه است که خدا این همه به ما لطف کرده ...
پسر زیبای من در یک شب سرد زمستانی در سال ۸۴ به دنیا اومد درست وقتی من ۱۹ سالم بود و همسرم ۲۴ سال داشت، با به دنیا اومدن پسرم یه شور و نشاط عجیبی به خونه مون وارد شد نه تنها برای خودمون که برای خانواده همسرم نعمتی بزرگ محسوب میشد چون پسر من اولین نوه خانواده ی آنها بود، مادر خودم و همسرم خیلی در نگه داری فرزندم کمکم می کردن چون من فرزند آخر خانواده بودم هیچ تجربه ای از بچه داری نداشتم به طوریکه با هر گریه بچه من هم گریه میکردم و با هر تب و مریضیه بچه من هم واقعا مریض میشدم تا اینکه کم کم و با کمک مادرم و مادر همسرم مادری کردن رو یاد گرفتم و فهمیدم اساس مادر بودن بر پایه ی صبر قرار گرفته.
پسرم سه ساله شد و ما هنوز تو همون خونه ای که جهیزیه برده بودیم زندگی میکردیم با یک صاحبخانه بسیار خوب و صبور، خدا رحمتشون کنه ... هنوز موعده قرار داد سال چهارم نرسیده بود که پدر همسرم خونه کوچکی خریدن و به ما گفتن برید اونجا زندگی کنید تا زمانی که بتونید با پس اندازهاتون برای خودتون خونه بخرید، خدا حفظ شون کنه ...
خونه خیلی کوچکی بود اما همین که اجاره خانه نمیدادیم خیلی کمک بزرگی بود وقتی به خانه جدید نقل مکان کردیم دوبار هوس مادر شدن به سر من زد هر چند همسرم خیلی موافق نبودن اما وقتی تنهایی پسرم رو میدید که هیچ همبازی نداره ایشون هم راضی شد😅و خوشبختانه این بارهم خیلی زود لطف خداوند شامل حالمون شد و من برای بار سوم طعم بارداری رو چشیدم اما این بار طعمش با دفعه های قبل فرق داشت ویار بسیار بسیار شدید که هر چن روز یه بار زیر سرم میرفتم حالت تهوع های شدید و سردرد های عجیب و ضعف جسمی، این بار دیگه یه بچه کوچک هم داشتم که باید بهش میرسدم خلاصه دوران بسیار سخت بارداری گذشت و بعد از طی کردن پروسه یه یک زایمان به شدت سخت دختر خوشگلم پا به جهان گذاشت و با دیدن و در آغوش گرفتنش، تمام سختی های بارداری و زایمان رو فراموش کردم.😍
اما این کوچلوی دوست داستنی مامان مثل برادرش آروم نبود شب ها تا دیر وقت جیغ میزد و روزها به علت رفلکس زیاد معده بی قراری میکرد جوری که تمام وقت من گرفته میشد نه به خونه و غذا میتونستم برسم نه حتی به فرزند اولم تا چهار ماه اوضاع همین بود کم کم دخترم بهتر شد اما نسبت به بچه های اطرافیان بی قرار تر بود با بچه ها بازی نمیکردم، خیلی زیاد گریه میکرد ....
تا اینکه دو ساله شد دوبار همان شب بیداری ها به سراغش اومد، طوری که شب ها از خواب میپرید و مدام جیغ میزد و گریه میکرد ...من و همسرم خیلی نگرانش بودیم به چند دکتر اطفال مراجعه کردیم هر کس دارویی تجویز میکرد و نظری میداد اما دخترم فرقی نمیکرد تا اینکه یک خانم دکتر متعهد ما رو ارجاع دادن به متخصص مغز و اعصاب اطفال و این دکتر هم بعد از گرفتن نوار مغز و آزمایش تشخیص دادن که دخترم سالم هست و فقط از یک اضطراب نهفته رنج میبره که با مصرف یک دوره داروی ضد اضطراب مشکلش به طور کامل بر طرف شد.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
به خواست خدا دخترم روز به روز بهتر و آروم تر می شد، کم کم بچه ها در کنار هم بزرگ میشدن، از برکت وجود دخترم همسرم تونست ماشین بخره و شیفت های کاری بیشتری سر کار بود و به طبع درآمد بیشتری داشتیم.
من و همسرم به زیارت عتبات رفتیم و دخترم حالا ۵ ساله شده بود و پسرم ۹ سالش بود، وقت آزاد بیشتری داشتم حالا میتونستم با خیال راحت به کلاس هایی که علاقه داشتم برم از جمله مهمترینش آشنایی با قرآن و شهدا بود به طوری که هفته ای سه جلسه در کلاس های قرآن و احکام تفسیر و تدبر در قرآن شرکت می کردم و سعی می کردم بچه هام روهم با قرآن بیشتر آشنا کنم، سوره های کوچک قرآن رو حفظ میکردن و قصه های قرآنی براشون تعریف میکردم.
دخترم پیش دبستانی بود که این بار همسرم در گوش من از نیاز جامعه به فرزندآوری نجوا میکرد و من همچنان با دید دوتا کافی است از نظر خودم با ایشان وارد بحث میشدم و به هیچ عنوان راضی به آوردن فرزند سوم نمیشدم از نظر من خانه ای که در آن زندگی میکردیم برای چهار نفر خیلی کم جا و کوچک بود چه برسد به پنج نفر و با این دست بهانه ها خواسته ایشون رو برای فرزند سوم رد میکردم و میگفتم جنسمون جوره هر گُلی بخوان به سرمون بزنن همین دوتا میزنن چه نیازی به فرزند جدید...
تا اینکه یک سالی گذشت و همچنان همسر جان هر گاه فرصتش پیش میامد این مسئله رو مطرح می کرد و من هم مخالفت میکردم تا اینکه دخترم تازه کلاس اول رفته بود که بعد از دهه ی اول محرم به صورت اتفاقی خودم تنها با جمعی از دوستان عازم کربلا شدم این بار با دفعه اولی که رفتم کربلا فرق داشت خیلی رزق معنوی برای من به همراه داشت انشالله خدا نصیب همتون کنه 🤲🏻
از اون سفر پر فیض که بر گشتم نمیدونم امام حسین با دلم چکار کرد، با همسرم صحبت کردم بهشون گفتم من تصمیم عوض شده من فکر کردم دیدم کاری واسه جامعه انجام ندادم، پس حالا که این کار از دستم بر میاد، چرا کوتاهی کنم وقتی ولی فقیه ام دارن میگن موالید زیاد بشن و من گوش ندم. نمیتونم ادعا کنم امام حسینی ام وقتی به صدای حسین زمانم گوش نکردم، چطور میتونم اون دنیا انتظار شفاعت از ائمه داشته باشم. همسرم وقتی حرفهای من رو شنیدن تعجب کردن و گفتن هیچ وقت فکر نمیکردم این طور عوض بشی 😮😮😮
این بار هم خیلی خیلی زود شامل لطف خداوند قرار گرفتیم و من برای بار چهارم باردار شدم، البته خوشبختانه بارداری راحتی رو پشت سر گذاشتم و در یک ظهر تابستانی گرم در سال ۹۶ دختر دوست داشتنی من با وجود خواهر ۸ ساله و برادر ۱۲ سالش دیده به جهان گشود و با خودش یک دنیا صفا و برکت ویژه ای به خونه مون آورد طوریکه هنوز یک ماهه نشده بود ما از اون خونه کوچک به یک خانه بزرگ رفتیم با یک صاحبخانه بسیار خوب و هنوز دختر قشنگم سه ساله نشده بود که به صورت معجزه آسایی یه خونه خوب خریدیم و تولد سه سالگی دخترم رو تو خونه خودمون جشن گرفتیم.
هرچند خیلیها وقتی برای بار سوم فرزند دار شدم کنایه زدن و گفتن این بچه ها اینده میخوان چرا انقدر بی فکر هستید و من فقط یا با احترام جواب میدادم یا به زدن لبخند اکتفا می کردم😄
در آخر اضافه کنم من و همسرم در این سالها فقط با قناعت صبر و گذشت زندگی کردیم این طور نبوده که همیشه در ناز و نعمت باشیم ما روزهای سخت زیادی رو با هم گذروندیم اما در همه حال خدا رو در نظر گرفتیم و ایمان داشتیم که با هر سختی، آسانی هست.
ما به فکر فرزند چهارم هم هستیم، اگر خداوند توفیق بدهد انشالله 🤲🏻 التماس دعا 🙏🏻
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#امام_خمینی
✅ منزل علما....
🔷 بانوان محترم! مسئولید همه؛ مسئولیم همه. شما مسئول تربیت اولاد هستید؛ شما مسئولید که در دامن های خودتان اولاد متقی بار بیاورید، تربیت کنید، به جامعه تحویل بدهید. همه مسئول هستیم که اولاد را تربیت کنیم؛ لکن در دامن شما بهتر تربیت میشوند. دامن مادر بهترین مکتب است از برای اولاد...
🔷 مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان. و شما میتوانید بچههایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما میتوانید بچههایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ حفاظت از آمال انبیا بکنند. شما هم خود حافظ باید باشید و هم نگهبان درست کنید. نگهبان، اولاد شما هستند؛ آنها را تربیت کنید.
🔷 خانههای شما باید خانه تربیت اولاد باشد. منزل علماست منزل شما؛ و منزل تربیت علمی، تربیت دینی، تهذیب اخلاق. توجه به سرنوشت اینها بر عهده پدران است و بر عهده مادرها. مادرها بیشتر مسئول هستند؛ و مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تاثیر مادر هم در روحیه اطفال از تاثیر پدر بیشتر است.
📚 صحیفه امام خمینی - جلد ۷
#فرزندآوری
#مادری
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی زندگی ... 😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#دکتر_بانکی_پور
✅ بچه ها باید باشند....
دکتر بانکی پور در گردهمایی فعالان فرهنگی مساجد اصفهان گفت؛ اغتشاشات و وقایع اخیر کشور با تمام تلخیهایی که داشت، یک فرصت برای بیداری مسئولان از غفلت فرهنگی است.
اصلیترین مرکز برای تربیت نسل جوان مسجد است و باید شاخص موفقیت و تأثیرگذاری مساجد را تعداد جوانان و نوجوانان آن مسجد دانست.
مشکلات معیشتی و اقتصادی مردم جدی است و باید حل شود و اولویت داشته باشد اما متأسفانه برنامهریزان کشور گمان میکنند که میتوانند مشکلات اقتصادی را بدون توجه به مقوله فرهنگ حل کنند.
در طی سه سال از فعالیتهای مجلس یازدهم، بودجه فرهنگی کشور دوبرابر افزایش داشته است.
شجاعت یکی از ویژگیهای ممتاز شخصیت امام خمینی (ره) است و در خاطرات خود صراحتاً بیان میکنند حتی زمانی که توسط مأموران ساواک به تبعید میرفتند، هیچ ترسی نداشتهاند اما در صحیفه نور از مساجد خالی از جوانان ابراز نگرانی و ترس میکنند.
مساجد باید تحمل حضور نوجوانان را داشته باشند و در این زمینه عوامل مسجد، ائمه جماعات و فعالان فرهنگی باید با دید باز و گشاده به استقبال نوجوانان و جوانان بروند و به شکل فعالانه نوجوان محل را جذب کنند.
⚠️ برای مشاهده متن خبر پیوند زیر را مشاهده نمایید.
👇👇👇👇
🌐 https://b2n.ir/d18338
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
#مسجد_دوستدار_کودک
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ ساده اما صمیمی...
قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو.
از اول مهر هوا رو به خنکی میرفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن میکردند، قبلش باید می لرزیدی تو کلاس.
از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن میگشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس میپوشیدی یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمیشد.
اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودند یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون!
نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید میرفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی میرفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمد ی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت از قضای روزگار. یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود.
بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر میدادند، یعنی سرد و سردتر که میشد، در اتاق ها یکی یکی بسته میشد و محترمانه منتقل میشدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم.
اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد میکردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق میکشیدی، درو باز میکردی، به دو میرفتی و به دو برمیگشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد میزدند... درو ببند!! سوز اومد!!! باد بردمون!!!
گاهی که خسته میشدی و دلت میخواست بری تو اتاقت یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده میدادند زیر بغلت، بدیش به این بود که باید میرفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور میشدی نوک دماغت قندیل میبست.
بخاری محل تجمع کل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت میگرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول میکردند از هول دور موندن از بخاری.
پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جورابهای شسته شده بود، که باید خشک میشد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه.
و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه ردیف میکرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه.
موقع خواب، دل شیر میخواست سرت رو بذاری رو بالش یخ و بالش رو پهن میکردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش میکردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستون که آروم، لابه لای موهات نفوذ میکرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا میکشیدیم.
بیرون سرد بود، خیلی سرد! ولی دلمون گرم بود. گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب میکردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دلهاشون گرمِ گرم بود.
✍ میرهاشمی
#ساده_زیستی
#مدیریت_انرژی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
📌 به راستی چرا کنترل جمعیت، پس از تحقق اهداف جمعیتی در سال ١٣٧١، متوقف نشد؟!!
#کنترل_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#بحران_جمعیت
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#امام_خمینی
✅ هیچی نگو...
دختر امام: در ازدواج دختر خودم ... موقعی که خطبهی عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که: «تو هر وقت شوهرت وارد میشود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همینطور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید.»
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی - ج ۱ - ص ۴۷
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌پویش همگانی مطالبهی توقف پخش سریال ضد جمعیتی "آقای گرفتار" از شبکه آی فیلم
🔰شما میتوانید از طرق مختلف مطالبهی خود را مطرح نمائید:
1️⃣ امضای پویش توقف فوری پخش سریال آقای گرفتار در "فارس من"
https://www.farsnews.ir/my/c/180486
2️⃣ تماس با سامانه تلفنی صدا و سیما :
📞 162 در تهران
📞021-2781 در شهرستانها
3️⃣ ارسال پیامک به سامانه پیامکی صدا و سیما:
📩 شماره سامانه پیامکی: 3000025
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#جمعیت_مولفه_قدرت
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۳۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#سقط_مکرر
#معرفی_پزشک
من یه دهه هفتادیم، الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم بیشتر دورانی که مدرسه میرفتم تمام هم و غمم این بود که درسامو خوب بخونم تا جزو شاگرد زرنگای کلاس باشم.
کلاس جانبی مثلا ورزشی یا هنری نمی رفتم که مبادا به درسم لطمه بخوره، اون موقع اگه کسی درسش خیلی خوب بود یا میرفت ریاضی یا تجربی، درحالی که اگه الان به گذشته برگردم رشته ای که بهش علاقه داشتم و انتخاب می کردم، من به طراحی یا ورزش خیلی علاقه داشتم ولی خوب امان از جو حاکم بر مدارس.
به نوعی همه تخم مرغامو چیدم تو یه سبدی به اسم درس و کنکور و خوب وقتی نتیجه دلخواهمو نگرفتم، لطمه بدی خوردم. میگم کاش حداقل اینقدر انرژیمو نمیذاشتم برای درس، کارای هنری که علاقه داشتمم دنبال می کردم.
من تو یه مدرسه عادی درس خوندم و هزینه شرکت تو کلاسای کنکور نداشتم، وقتی کنکور دادم تازه متوجه شدم که سطح کنکور چقدر بالاتر از چیزی بود که فکرشو می کردم، رتبه ای که می خواستم نشدم و اینجا اشتباه بعدیمو انجام دادم. دوران ما دوران شوق دانشگاه بود، مگه میشد آدم درس بخونه اونوقت دانشگاه نره؟
از اونجایی که هزینه شرکت تو دانشگاه های غیر دولتی رو نداشتم، تو یه رشته ای که زیاد علاقه نداشتم تو دانشگاه دولتی وارد شدم و انرژی جوونیمو ۴ سال گذاشتم تو رشته ای که علاقه ای بهش نداشتم، صرف اینکه فقط دانشگاه رفته باشم و از قافله عقب نمونده باشم، اما ای کاش این سال ها رو خرج رشته ای کنم که حداقل تو زندگیم به کارم بیاد.
این وسط خدا لطفشو شامل حالم کرد، مامانم از اون خانمایی هستن که طرفدار ازدواج به موقع هستن و تو همون سنین ۱۸ سالگی ازدواج کردم.
البته اول خیلی مقاومت می کردم می گفتم نه من میخوام درس بخونم، ولی خدا رو شکر می کنم مامانم تونست متقاعدم کنه، وجود همسرم تو اون روزها واقعا کمک بزرگی برام بود، با وجود اینکه زود ازدواج کردم ولی گفتم من دارم دانشگاه میرم و سخته همزمان بخوام بچه دار بشم، خوب گاهی کلاسامون از صبح تا بعدظهر بود این بود که صبر کردم و دو ترم مونده بود دانشگاه تموم بشه اقدام کردیم.
نمی دونم چرا ماها فکر می کنیم هر وقت اراده کنیم بچه دار میشیم، واسه همین بچه دار شدن زیاد جدی نمی گیریم و اونو تو اولویت نمیذاریم.
بار اول که باردار شدم، هفته ۵ سقط شد، رفتم دکتر بهم گفتن برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته، و البته همینطورم هست.
این بار دکترمو عوض کردم، صبر کردیم و چند ماه بعد دوباره اقدام کردیم وباز سقط شد، دکتر که رفتم گفتن باز هم ممکنه اتفاقی بوده باشه و من اشتباهی که کردم این بود با دو بار سقط باز رفتم پیش متخصص زنان در حالی که بهتر بود می رفتم پیش فوق تخصص.
اینبار از همسرم آزمایش گرفتن و گفتن بله ایشون ضعیفن و باید تقویت بشن، یه مدت ژل رویال مصرف کردن و بعد از اینکه جواب آزمایش نرمال شد دوباره اقدام کردیم و باز هم برای سومین بار ...
اینبار دکتری که رفته بودم گفتن شما مشکل سقط مکرر داری و بهتره بری تهران و درمانتو اونجا پیگیر بشی.
از قبل تحقیق کرده بودم و می دونستم دکتری به اسم فاطمه رزاقی کاشانی تهران هست که فوق تخصص زنان و نازایی بود ولی یه جورایی به متخصص سقط مکرر شناخته شده بود، چون اونموقع خارج بودن پس دنبال یه دکتر دیگه رفتم و با خانم سهیلا عارفی آشنا شدم، خیلی ها هم با ایشون نتیجه گرفته بودن ولی سرش خیلی شلوغ بود و باید سه ماه تو نوبت می موندم.
در همین حین متوجه شدم که به لطف خدا دکتر رزاقی برگشته، من درمانمو پیش ایشون انجام دادم و متوجه شدم که مشکل ایمنی و انعقادی دارم و باید داروهای خاصی تو بارداری مصرف کنم و به لطف خدا بعد از چند سال انتظار، پسرم به دنیا اومد.
توصیه ام به اونایی که تازه ازدواج کردن اینه که تا جایی که می تونن اولویتشونو بزارن بچه دار شدن، درس آدم بعدا هم می تونه بخونه تازه آدم سنش که بیشتر میشه هدفمند تر رشته دانشگاهیشو انتخاب می کنه، اصلا لزومی نداره آدم بره دانشگاه، الان اینقدر دوره های مفید برگزار میشه آدم با همونا میتونه سطح سوادشو از یکی که دانشگاه رفته هم بیشتر کنه.
ضمن اینکه دانشگاه اینقدر تو زندگی اثر نداره که بچه داره، به نظرم فقط یه کسی که انتظار برای بچه دار شدن کشیده میتونه سطح سختی اون زمان درک کنه، از ته قلبم به همه مامانایی که منتظرن میگم خدا قوت مامانای مهربون آینده، از رحمت خدا ناامید نشین، از توسل به ائمه ناامید نشین، و از خدا میخوام خدا صبرتونو زیاد کنه و هر چه زودتر دامنتون سبز بشه و چشماتون روشن بشه به جمال نی نی های قشنگتون❤️
من اگه به گذشته بر می گشتم و عقل الانمو داشتم دانشگاه نمی رفتم و اولویتمو میذاشتم بچه دار شدن، به جاش می رفتم دوره های کاربردی شرکت کنم مثل تربیت فرزند، آشپزی و خیاطی، هنری و ...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075