eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم. با تلفن صحبت میکرد.: _مهتاب چه چطوره ؟ ...اوهوم ...اره حالش بهتره. ..باشه مواظب باش. .. خداحافظ. با پایان حرفش من هم چشم هایم را باز کردم و به او سلام کردم. از کوفتگی بدنم کمتر شده بود اما کمرم درد میکرد. با کمک مامان و پرستار از تخت پایین رفتم و به سمت دست شویی رفتم. از اینکه در کارهای شخصیم نیازمند دیگران باشم، متنفر بودم. اما مجبور بودم. در اینه ی دست شویی نگاهی به خودم انداختم. گونه ی چپم کبود بود و سرم هم باند پیچی شده بود. سرم بخیه خورده بود. وضعیت بدی بود حتی نمیتوانستم یک قدم بدون کمک کسی راه بروم.دکتر گفته بود ، ظهرش مرخص میشوم. فضای بیمارستان ادم را کسل و بیحوصله میکرد و من خوشحال بودم از اینکه به خانه میروم. حداقلش این بود که در خانه شیرین و مهتاب به عیادتم میامدند و حوصله ام سر نمیرفت. به کمک مامان لباس بیمارستان را با لباس های خودم عوض کردم .مجبور شدیم یک پاچه ی شلوارم را ببریم تا از پای گچ گرفته ام بالا برود. شالم را روی سرم تنظیم میکردم که در با شدت زیادی باز شد. سرم را بالا اوردم تا هرچه از دهنم در می اید به طرف بگویم که انجا را با طویله اشتباه گرفته بود. اما با دیدن محمد و امیرصدرا کنار هم تعجب کردم. هردو به نظر عصبانی می امدند . به محمد که سفیدی چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت دندان هایش را روی هم می سایید . سلام کردم. بجای جوابش گفت : _تو چطور روت میشه به من نگاه کنی؟ اصلا خجالت نمی کشی؟ _تو حالتخوبه؟ این حرفا چیه که میزنی؟ اصلا برای چه کاری خجالت بکشم ؟ امیر صدرا که سکوت کرده بود و دست به سینه کناری ایستاده بود، جلوتر امد و گفت: _ بهت گفتم دور اون پسره ی بی همه چیزو نگرد. گفتم ، بودنت کنار مهتاب خوشحالم نمیکنه. گفته بودم یا نه ؟ _ آقا امیر‌صدرا لطفاً احترام و نگه دارید. _ هه... کی از احترام حرف میزنه! _ مگه من چیکار کردم که این جور با من حرف میزنید ؟ رو به محمد کردم و گفتم: _ بعد چند روز اومدی خواهرت و ببینی ، اونم این طوری ؟ _ خواهرم؟! من خواهری به اسم نرگس ندارم. _ چرا ؟! _ می‌پرسی چرا ؟...بیا ...اینم دلیل این رفتارم. صفحه ی گوشی‌ش را به طرفم گرفت. همان عکس هایی بود که من ترس داشتم به دست کسی بیفتد . _ اینا تو گوشی تو چیکار می‌کنه ؟! _ برو از همونی بپرس که بهش قول ازدواج داده بودی ! _ قول ازدواج؟!!! کی ؟ من ؟! _الکی نمی‌خواد انکار کنی . _داری اشتباه میکنی .... _ حرف نزن دیگه ! نمیخوام حتی یک کلمه بشنوم . _ اتفاقا بذار بگم ... این عکسی که گرفتی دستت ، فتوشاپ ِ ، دروغیه ، خواستن منو خراب کنن. اصلا نمی‌دونم این دختره کیه که شبیه من لباس پوشیده. _ بهانه های الکی ! خود ساسان بهم زنگ زد گفت که به نرگس گیر ندید . اون می‌خواد با من ازدواج کنه . حتی صدای ضبط شده تو رو هم برام فرستاده. _ به جون خودم دروغکیه . تهمته . چرت و پرت بهت گفته. _ اگه چِرته ، پس چرا تصادف کردی ؟ _ تصادف من چه ربطی به این عکسا داره ؟! _ محمد فاصله ی خودش با من را کم کرد و توی صورتم فریاد زد : _ دِ لعنتی چرا خودت و میزنی به اون راه . فکر می‌کنی همه مثل تو نفهمن! تو بهش جواب نه دادی اونم سر لج با تو ، با تصادف خواسته حرصش و سرت خالی کنه . اما مهتاب ِمن تو رو نجات داد ، خودش افتاد رو تخت بیمارستان. با بهت گفتم: _ مهتاب چیکار کرده ؟ _ همون کاری که نبایدو... پرید که تو از جلوی ماشین بکشه کنار ...اما... محمد ادامه حرفش را نزد و سکوت کرد . اما من که نمی‌دانستم چه بلایی سر مهتاب آمده ، آستین پیراهنش را گرفتم و گفتم: _ بگو دیگه... چه اتفاقی براش افتاده؟ _ امیر‌صدرا که انگار منتظر همچین لحظه‌ای بود ، گفت: _ دیشب عملش کردن هنوز بی‌هوشه ... به روح مادرم که همه زندگیم بود ،اگر اتفاقی براش بیفته ، همه رو از چشم تو میبینم ! (محمد) : برو دعا کن به هوش بیاد وگرنه... _ وگرنه چی ؟ با صدای بابا محمد از من فاصله گرفت و پشت به من ایستاد . بابا و مهردادخان و مامان در چارچوب در ایستاده بودند :, _ پرسیدم وگرنه چی ؟ شما دوتا فکر کردین خیلی مردین که صداتون و بلند کردین ؟؟ محمد دستی در بین موهایش کشید و جواب بابا را نداد . _ خجالت بکش محمد ! نرگس خواهر توعه . _ من خجالت بکشم ؟ (با دست مرا نشان داد)یا اون که یک دختر هوس باز خیابونی شده؟ بابا اخم هایش در هم رفت و گفت: ⛔️
_ بسه دیگه! _ بابا شما چرا متوجه اوضاع نیستین ؟ مهتاب افتاده رو تخت بیمارستان که همشم تقصیر اینه. _ تمومش کن! کی میگه من اوضاع و درک نمی‌کنم ؟ مهتاب برای هممون عزیزه.این اتفاقی که افتاده.الان زمان دادوبیداد کردن نیست . _ من حرفم و زدم ، دیگه خواهری ندارم ! شما هم از این کمتر دفاع کنید بهتره . محمد رفت و امیر هم پشتش . از مهرداد خان هم توقع داشتم سرم فریاد بکشد اما او با اینکه از شرایط دخترش ناراحت بود ، بابت رفتار برادرش از من عذرخواهی کرد و رفت . با رفتن آنها من به یک‌باره تمام انرژیم را از دست دادن و روی صندلی افتادم . چیزی که انتظارش را نداشتم اتفاق افتاده بود. از همه بدتر این بود که خانواده ام حرف های مرا باور نداشتن . قلبم از این همه درد شکسته بود و نمی‌دانستم باید به که پناه ببرم . ناخودآگاه زیرلب زمزمه کردم : هر دم از سوی دیگران کوه حرف بر دلم سرازیر می شود بیچاره منِ دلشکسته غمگین که اینگونه زیر حرف ها له می شود جایی بالاتر از آسمان می دانم جایی هست می دانم کسی آن بالا نشسته و اشک هایم را می بیند علت دل شکستگی ام را می داند قضاوت می کند بی طرفانه می دانم جواب بدی ها بی جواب نمی ماند نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجیب در خانه تو دلم آرام گرفته آقا😭 چقدر خسته بودم از این همه دلتنگی و دوری😭 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام ✨ دعاگوی همه بزرگواران و سروران ساعت ۵:۳۰
روز شنبه و روز زیارتی آقا رسول الله در صحن پیامبر اعظم دعاگوتون☺️ ساعت۴:۵۵
✨🍃هر چه میخواهد دل تنگت بگو.... 🍃✨
✨﷽✨ 🌸از پنجرهٔ صبح به خورشید سلام 🌿بر سبزه و باغ عطر امید سلام 🌸گیسوی سحر باز شد و نور دمید 🌿بر آنکه به صبح عشق خندید سلام 🌿اولین روز هفته‌تون بخیـر و شادی 🌸 هفته‌خوبی داشته باشید 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
👌 دلــــت دریــــا بــــاشـــه💙 میدونی چرا میگن ” دلــت دریــا بـاشـه” 🌊 ☄وقتی یه سنگو تو دریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه و برای همیشه محو میشه ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره 🌊 سعی کنیم مثل دریا باشیم... 🌊 فراموش کنیم سنگهایی که به دلمون زدن با اینکه سنگینیشونو برای همیشه توی دلمون حس می کنیم ....👌 🦋@downloadamiran🦋
هیچ‌کس نمی‌داند تنها 🍃🌹 فرمول خوشحالی این است: "قدر داشته‌هایت را بدان و از آنها لذت ببر" قانونهای ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی "رضایت"🍃🌹 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرکسی گره‌ای دارد وتوراهش رامی‌دانی سکوت نکن! اگردستت به جایی میرسد کاری کن. معجزه‌ی زندگی دیگران باش، بی شک فرددیگری معجزه زندگی توخواهد بود! 🦋@downloadamiran🦋
🌸🍃 🍃 🔖دانستنی های کوتاه طب سنتی: ✅خوراکیهای رایج گرم و خشک شامل: 🔸نمک,ادویه جات تندمانند فلفل,زردچوبه,ادویه کاری,زیره,دارچین,زنجفیل, خرماهای خشک,عسل,گوشت شتر,زعفران,گردو,فسنجان,نعناع, کباب ٫جگروروغن کنجد وزیتون ,فعالیت زیادبالاخص درهوای گرم و... خوراکهای روحی وروانی مثل عصبانیت, خشم و... ✅خوراکیهای رایج گرم و تر: 🔸آبگوشت,آش گندم,خورشت قیمه,نانی که خوب پخت شده باشد,انجیرتازه,گلابی,گیلاس,توت,کشمش,هویچ,گوشت بره وگوسفند,بوقلمون,خربزه,سیب رسیده وشیرین.پاچه وزبان گوسفند,لوبیای چشم بلبلی ,و... خوراکیهای روحی وروانی مثل: تفریح وتفرج,شادی ونشاط به اندازه و... ✅خوراکیهای رایج سرد وتر: 🔸انواع شیر,دوغ,پنیر,کره, ماست بازاری وشرکتی,آب,سیب زمینی,گوجه,خیار,کاهو,هندوانه,برنج شمال,گوشت ماهی ومرغ بالاخص مرغ ماشینی, آلو,کیوی ,قارچ,لوبیاسبز,باقلا,نخودسبز,مغزگوسفند,کدو سبزو... خوراکیهای روحی وروانی مثل خواب زیاد,افسردگی,غم واندوه و... ✅خوراکیهای رایج سرد وخشک: 🔸عدس,آب یخ,بستنی, یخمک, غذاهای فریزری, کشک, ترشیجات, گشنیز,جو,ذرت,گوشت بز, شکرصنعتی, خوراکیهای روحی وروانی مثل ترس ,تنهایی ,فکروخیال,کم خوابی و... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🦋@downloadamiran🦋
چند وقتیه به خاطر اعتقاداتم،مسخرم می کنن!! خدا به عشق دچارتون کنه 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این تنهایی بیزارم از این با هم نبودن‌ها از این غربت از این حسرت از این بیهوده بودن‌ها شب‌ها تا صبح بیدارم چقدر می‌باید اندوه داشت چقدر می‌باید دلگیر بود... من از دلتنگی بیزارم «پویا جمشیدی» دوهفته از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود . دوهفته ای که هر لحظه‌اش برایم زجرآور بود . بخاطر اینکه پایم در گچ بود و نمی‌توانستم از پله بالا بروم در اتاق مشترک علی و محمد ساکن شده بودم . وضعیت مهتاب بهتر نشده بود و به کما رفته بود . دکترش گفته بود شاید یک روز شاید یک ماه و شایدم یکسال در کما بماند . شرایط روحی و جسمی بدی داشتم و از همه طرف ، تحت فشار بودم . علاوه بر اینکه کسی با من صحبت نمی‌کرد ، در همه ی کارهای شخصیم نیازمند مامان بودم . و این مرا بیشتر اذیت میکرد . حتی برای آب خوردن هم باید مامان را صدا میکردم . از صبح تا شب روی تخت بودم و فقط به این دلخوش که یک روز در میان شیرین به دیدنم می‌آمد . تمام روزهارا می‌شمردم تا زودتر بتوانم روی پاهای خودم بایستم و بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم .‌ دکترم گفته بود تا دوماه پاهایم در گچ بماند به همین دلیل مجبور شده بودم با همان وضعیتم خودم را برای امتحانات دانشگاه آماده کنم . در آن زمان شیرین و شوهرش خیلی کمکم کردند . شیرین دنبال گواهی پزشکی برای من بود تا غیبت های دانشگاهم را موجه کند . از طرفی محمدجواد با رئیس دانشکده آشنا در آمد و رئیس دانشکده قبول کرد من خارج از سالن امتحانات و با شرایط ویژه امتحان بدهم . وقتی بابا فهمید برای رفتن به دانشکده ، شیرین را خبر کردم ، کلی دعوایم کرد و گفت: _ مگه خانواده نداری به دوستات گفتی بیان دنبالت ؟ و از همان روز خودش مرا می‌برد و برمیگرداند.اما با هر بار بیرون رفتن ، من کلی عذاب می‌کشیدم و اگر امیددادن های شیرین نبود ،شاید قید درس و امتحان را همان روز اول میزدم . با پشت سر گذاشتن امتحاناتم، به خواست خودم گچ پایم را باز کردم . اما چون استخوان دستم از سه ناحیه شکسته بود ، دکتر اجازه بارکردن آن را نداد .با چند جلسه فیزیوتراپی توانستم بدون کمک کسی راه بروم . اولین کاری که کردم این بود که به همان کافه رفتم . باید می‌فهمیدم آن دختر در عکس چه کسی بود .! شیرین ماشین شوهرش ، محمدجواد را گرفته بود تا با هم برویم . تیپ ساده‌ای زده بودم و عینک آفتابی پهنم را هم به صورتم . خواستم از ماشین پیاده شوم که گفت: _کجا ؟! _ می‌خوام برم تو دیگه ! پرسیدن داره؟! _ بااین دست شکسته ؟ ... نمی‌خواد ، خودم میرم . در ضمن تو رو میشناسن! _ باشه . مواظب باش ! شیرین به داخل کافه رفت . و من هم در ماشین منتظرش ماندم . شیرین نتوانسته بود ، خبر مهمی بدست آورد جز اینکه صاحب کافه رفاقت تنگاتنگی با ساسان دارد . حتی عکس را به چندتا افرادی که در کافه کار میکردند هم نشان داده بود اما نمی‌شناختند . روز اول ناامید به خانه برگشتم . آن‌قدر برای اعضای خانواده بی اهمیت شده بودم که کسی نپرسید کجا رفتی ؟ بابا دوباره به عسلویه رفته بود و در خانه نبود . در واقع کسی جز من در خانه نبود . همه به ملاقات مهتاب رفته بودند . من هم دلم میخواست مهتاب را ببینم اما محمد و امیر نمی‌گذاشتند. خسته و ناامید و گشنه به اتاقم رفتم و خوابیدم . روز دوم ، دوباره به همراه شیرین رفتیم سمت کافه . این بار هم شیرین تنها رفت تا شاید بتواند آدرسی از ساسان بگیرد . هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که ساسان از کافه بیرون زد . حدس زده بودم صاحب کافه خود ساسان باشد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد . خودم پشت فرمان نشستم و به شیرین هم پیام دادم تا بیاید ‌. رانندگی با یک دست چیزی نبود که من از پس آن برنیایم . ساسان وارد پارکینگ یک ساختمان تجاری شد . یک ساعتی گذشت اما از آن خارج نشد . از انتظار خسته شدم و خودم وارد ساختمان شدم . از نگهبان جلوی در پرسیدم : _ سلام ، شما کسی به اسم ساسان ملک زاده میشناسید؟ _ بله ، ولی تا اونجایی که من می‌دونم ،اسمشون سامانِ نه ساسان . _ اشتباه نمیکنید ؟ من خودم دیدم ساسان ملک‌زاده وارد این‌جا شد . _ خانم چه اشتباهی. آقا سامان ، مالک این برج هستن. باورم نمیشد. با خودم گفتم «حتما اشتباه میکنه ! سین ساسان و با میم اشتباه کرده.» برگشتم روبه نگهبان گفتم: _ این آقا ساسان یا به قول شما سامان ، کدوم واحده ؟ _ باهاشون چیکار دارید ؟ _ کارم شخصیه ؟ مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ چه جور کار شخصی دارین باهاشون اما نمیدونید کدوم واحد هستن ؟ _ یه آشنای قدیمی هستم . _ در هر حال ، باید اسم تون و بگین تا من با منشی آقا ، هماهنگ کنم . زنگ بزنم ؟ _نه دوباره برمی‌گردم . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
. برگشتم سمت ماشین و وقتی به مهتاب گفتم اخمی به پیشانی‌اش انداخت و گفت: _ چه مسخره . الان خودم حال این نگهبان و میگیرم _ میخوای چیکار کنی ؟ اون داره وظیفه‌ش و انجام میده _ ساسان بهش نمیخوره هم صاحب کافه باشه هم صاحب این برج تجاری ! _ صاحب کافه؟!! با دستش به پیشانی‌اش زد و گفت: _ آخ آخ ...یادم رفت بگم ... قبل زنگ زدن تو ، به یکی از این گارسون ها پول دادم و چندتا سوال پرسیدم . هم دختره رو میشناخت هم گفت ساسان صاحب کافه و پاساژ پشت کافه‌ست. _ چرا زودتر نگفتی؟ ... بدو... بدو ... بیا بشین پشت فرمون ... من باید خودم این پسری که گفتی و ببینم . _ آخه فایده نداره . آدرسی نداشت که بهمون بده . _ آدرسم پیدا میکنیم . باید خودمم چندتا سوال ازش بپرسم . زود برگرد کافه. یک پسر ۱۹ ساله بود . همان حرف هایی که به شیرین گفته بود را به من زد . در آخر گفت که چند بار که سر میزشان سرویس برده ، شنیده المیرا صدا شده . البته پسر تاکید داشت که صاحب کارش اسمش سامان است نه ساسان ! در راه برگشت به خانه شیرین روبه من کرد و گفت: _ میگم عجیب نیست ؟ _ چی عجیبه؟ _ اینکه هم پسره هم نگهبانه ، میگن اسمش سامانه ؟ _ نمی‌دونم ، شاید به اینا اسم الکی گفته. _ نع! _ چی نع؟! _ نمیشه که ... چه دلیلی داره طرف اسمشو پنهون کنه ؟ _ شاید دو اسمه س. کمی به فکر فرو رفت و بعد با همان حالت گفت: _ شایدم دو نفرن که شبیه همن! _ مگه میشه؟ _ دو قلو باشن چرا که نه . _ دوقلو!!! یعنی اینی که برای بار دوم جلو اومده بود ، برادر دوقلو ساسان بوده ؟ ولی خیلی شبیه ساسان بود ! حتی نوع صدا و حرف زدنش .! _ من مطمئن نیستم ولی حرفای این دونفر این طور نشون میده .‌ _ آخه اگه برادر داشته چرا تو اون موقع که نامزدش بودی ، چیزی بهت نگفته ؟ با حرفم ، گویا یاد گذشته انداخته بودمش که سکوت کرد و بعد چند لحظه ادامه داد : _ من اون موقع اینقدر خام بودم که هیچی از خانواده ش نمی‌پرسیدم. حتی خود سانازم چیزی به من نگفته بود . به سر کوچه که رسیدیم ،ماشین را نگه داشت و گفت: _ بیا بریم خونه ی ما . _ نه مزاحم نمی‌شم ، تو برو به خونه و شوهرت برس . _ محمد جواد که شب میاد . _ راستش تو خونه راحتم . می‌خوام یکم فکر کنم . _ به چی ؟! _ به اینکه یه راهی پیدا کنیم ، وارد برج ساسان بشیم . _ سامان منظورته؟ _ اره همون . باید شک مون و به یقین تبدیل کنیم . _ باشه ... راستی از مهتاب چه خبر ؟ اوضاعش تغییر نکرده؟ _ من و که نمیذارن برم ببینمش ولی تو حرفای مامان که با خاله حرف میزد ، شنیدم تغییری نکرده . همچنان تو کماست. _ ان‌شاءالله که زودتر بهوش بیاد . میخوای فردا بریم تهران تا ببینیش؟ مکث کردم و بعد گفتم: _ دلم میخواد اما... اما دیگه تحمل حرفا و زخم زبون شنیدنا رو ندارم . _ باشه هر جور راحتی . مواظب خودت باش. از ماشین پیاده شدم و گفتم: تو هم همین طور . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در خانه را کامل نبسته بودم که کسی اسمم را صدا زد: _ صبر کن نرگس خانم ! دوباره در را باز کردم که دیدم حسین و زهرا به سمت من می‌آیند . _سلام ! شما اینجا چیکار می‌کنید ؟! _سلام عزیزم، خوبی ؟ _ ممنون زهرا جون ، بفرمایید داخل ، دم در بده . _ نه مزاحم نمیشیم . مامان آش نذری پخته بود ، گفت براتون بیاریم . _ هوووم ... چه عالی ! بیایید داخل ... تعارف نکنید . مامان نیست ، منم تنهام . زهرا نگاهی به حسین کرد و گفت:آخه ... _ آخه نداره... بیایید دیگه ... آنها را به پذیرایی بردم و خودم هم آبی به دست و صورتم زدم . هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتم ، برایشان شربت ببرم . با یک دست کار کردن واقعا سخت بود . جای شکرش باقی بود که دست چپم شکسته بود و می‌توانستم بعضی کارها را انجام دهم . سه لیوان شربت بهارنارنج ریختم و داخل سینی گذاشتم. زهرا با دیدنم ، از روی زمین بلند شد و سینی را گرفت: _ چرا صدام نکردی بیام . _ چیزی نبود که ... چرا زمین نشستید ؟ حسین درحالی که لیوانی برمیداشت گفت: _زمین که بهتره . _ باشه هر جور که راحتید. _ دستت چه طوره دخترخاله؟ کی باید بازش کنی ؟ _ خوبه فقط گاهی اینقدر میخاره که دیونه میشم . دکتر گفت یک ماه دیگه هم باید تو گچ باشه . _ این زهرا خانوم این قدر گفت دلم برای نرگس تنگ شده که مجبور شدم ایشونم با خودم بیارم . وگرنه مزاحم نمیشدیم . زهرا مشتی به بازوی حسین زد و گفت: _ حالا دیگه مجبور شدی منو اوردی ! اره ؟؟ حسین لبخندی زد که بیشتر حرصش را درآورد : _ دارم برات . خندیدم و گفتم: _ اولا که خوب کردی زهرا جون و اوردی، دوما مزاحم چیه ؟ خیلی خوشحال شدم که اومدید . من کلی حوصله‌م سر رفته بود . _ شما که قابل نمیدونی بیای طرف ما . _ بحث این حرفا نیست. من پام نشکسته بود که هیچ وقت خونه نمی‌موندم ....از این بحثا بیایم بیرون ... خاله برای چه نذری پخته ؟ زهرا: برای بهتر شدن حال مهتاب جون . راستی علائم هوشیاریش بهتر نشده؟ _ نه . تغییری نکرده. _ طفلی ببین دم عروسیش چی شد ! با یادآوری مهتاب و حالش ، حالم دگرگون شد و به بهانه‌ی جمع کردن لیوان ها از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. واقعا اگر تصادفی نبود ، عروسی مهتاب و محمد تشکیل شده بود و خانواده‌م مرا طرد نمی‌کردند . در دلم برای بار هزارم ساسان را لعنت کردم که مقصر اصلی در تصادف کردن ما بود . زهرا وارد آشپزخانه شد و گفت: _ ببخشید با حرفم ناراحتت کردم ؟ _ نه بابا ... داشتم ظرف در میاوردم تا از این اش بکشم بخوریم . _ بذار کمکت کنم . در همین زمان صدای بسته شدن در خانه آمد . مامان و علی بودند . زهرا رفت تا چادرش را سر کند .‌ من هم رفتم تا به مامان بگویم مهمان داریم و آبروی من را نبرد . همین که مامان وارد خانه شد و چشمش به حسین افتاد ، اخلاقش عوض شد . حتی نوع نگاهش به من . در مدتی که حسین و زنش بودند ، مامان با من صحبت می‌کرد اما همین که رفتند ، همه چیز به حالت قبلی برگشت . صبح روز بعدش ، شیرین گفت آب ساختمان‌شان قطع شده و محمدجواد در حمام مانده و نمی‌تواند بدنبال من بیاید . بنابراین تصمیم گرفتم خودم بروم . کمی به خودم رسیدم و مانتویی روشن انتخاب کردم تا بپوشم . موقع بیرون رفتن ، مامان از آشپزخانه صدایم زد : _ هر جا میری ظهر برگرد . بابات داره میاد . _ اگه تونستم باشه .‌ _ تونستم نه . باید برگردی بابات گفته با تو کار داره . _‌ چشششم .‌ برا ناهار میام .‌ به ساعت نگاه کردم . دقیقا یک ساعت می‌شد که در کافه نشسته بودم . نمیدانم چرا ولی احساس می‌کردم ، باید خبرهایی در کافه باشد. در جایی نشسته بودم که ستون مقابلم بود و اگر کسی از در وارد میشد ،به راحتی مرا نمی‌دید. فنجون سوم قهوه را سفارش دادم که المیرا وارد کافه شد. مانتو تنگ و کوتاهی پوشیده بود و روسری‌اش به فوتی بند بود تا از سرش بیفتد . با کفش هایی که معلوم بود به سختی می‌تواند با آنها راه برود ، به سمت صندوق رفت و چیزی گفت . صندوق دار هم اورا به به یکی از میزها هدایت کرد و خودش به اتاقک پشتش رفت. باید هر طور شده بود می‌فهمیدم برای چه به آنجا آمده . بعد چند دقیقه حامد ، صاحب کافه ، از اتاقش بیرون آمد و به سمت المیرا رفت. روبه رویش نشست و شروع به صحبت کرد . متاسفانه میز من از میز آنها دور بود و نمی‌توانستم بفهمم چه میگویند . قهوه ‌را داغ داغ خوردم . از داغی آن زبانم سوخت اما سوزشَش از سوزش و شکستن دلم با حرف محمد ، کمتر بود . عینک آفتابی ام را زدم و به سمت صندوق رفتم تا پول قهوه ها را پرداخت کنم . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
میزشان نزدیک صندوق بود . تمام حواسم را داده بودم تا بفهمم درباره چه موضوعی حرف میزنند .‌ مثلا دنبال کارت بانکی‌م میگشتم اما به حرف آنها گوش می‌کردم: _ می‌دونی حامد ، سامان عوض شده . از وقتی با برادرش آشتی کرده ، یه جوری شده .‌ _ یعنی چی یه جوری شده ؟ _‌چه می‌دونم ...همش بهانه میاره ... منو می‌پیچونه . فکر میکنم من دلش و زدم . _ عزیزم این چه حرفیه ... من باهاش صحبت می‌کنم . احتمالاً باز رفته سراغ قمار ، باخته این جوری شده . _, نه سمت اون نرفته . جون منو قسم خورده که سمتش نره . (تو دلم گفتم: برای آدمی مثل اون آخه جون تو چه ارزشی داره !؟) صندوق دار گفت: _ خانم کارت تون پیدا نشد؟ _ چرا چرا... بفرمایید. مجبور شدم از کافه بیرون بروم . آن طرف خیابان پشت یک درخت غایم شدم تا دنبالش بروم و آدرس خانه‌شان را پیدا کنم .‌ المیرا که بیرون آمد ، سوار یک پژوی آلبالویی شد و حرکت کرد برای اینکه گمش نکنم یک دربست گرفتم و دنبالش رفتم .‌ کم کم از شهر خارج شد و وارد یکی از روستاهای نزدیک کرج شد . راننده تاکسی غر میزد که چرا به من نگفتی مسیرتون خارج شهر است . من هم با پیشنهاد اینکه کرایه را دوبرابر میدهم . او را ساکت کردم و گفتم طوری برود که المیرا متوجه ما نشود . ماشین المیرا مقابل یک خانه نگه داشت . به راننده تاکسی گفتم جلوتر نرود . وارد خانه‌اش که شد از ماشین پیاده شدم . نگاهی به اطراف انداختم . پرنده پر نمی‌زد. جلوتر رفتم تا خانه را از نزدیک ببینم. یک خانه ویلایی دو طبقه بود که حیاط بزرگی داشت .و پیچک های رونده تمام دیوار خانه را پوشانده بود . زمان مناسبی نبود تا خودم را به المیرا نشان بدهم و بگویم چرا با آبروی من بازی کرده است ؟ برگشتم و این بار آدرس خانه را به راننده دادم .‌ از راننده خواستم آدرس دقیق خانه المیرا را برایم بنویسد . در آخر هم با سیصد هزار تومان پول راضی شد که برود . وارد خانه شدم . برخلاف انتظارم محمد خانه بود و در حیاط با تلفن صحبت می‌کرد . بعد دوماه او را می‌دیدم . ادامه دارد... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
✨﷽✨ ســـــلام🌷 صبحتون پُر از عطر خدا روزتـون 🌷 معطر به بوی مهربانی الهی دلتـون شـاد لبتون خندان 🌷 قلبتون مملو از آرامش صبح زیبای یکشنبه‌تـون بخیر 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بپا کنید بیرقای عزا رو بیرق مشکی محرما رو به تن کنید لباس سیاه رسیده دوباره محرم... { @downloadamiran }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 ذکر روز یکشنبه، صد مرتبه ⚜ یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ⚜ 🕊 @downloadamiran 🕊
🌸🍃 🍃 🔖در خصوص خواص و مزاج  در طب سنتی آمده است که: سم‌زدایی بدن از خواص کلم بروکلی است. برای حفظ سلامت قلب، کلم بروکلی را به رژیم غذایی‌تان بیفزایید. بروکلی به ویژه برای سرطان رحم و سینه مفید است زیرا استروژن اضافه را از بدن دفع می‌کند. مانند هویج سرشار از بتاکاروتن است و بینایی را بهبود می بخشد.  با کاهش تنش و استرس رگ‌ها، اکسیژن‌رسانی به اندام‌های ضروری را افزایش می‌دهد. ادامه دارد... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
تغيير اولش سخته وسط هاش بهم ريخته ست اما آخرش فوق العاده زيباست. 🌿 @downloadamiran 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 محمد با دیدن من ، تلفنش را کوتاه کرد و به داخل خانه رفت . من هم پشت پای او وارد شدم . تازه یادم افتاد مامان گفته بود برای ناهار به خانه برگردم . به ساعت دیواری نگاهی کردم . حدود های چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد . _ علیک سلام ! با سلام مامان برگشتم و او را دیدم که از اتاق خوابشان بیرون می‌آمد . _ سلام. _ مگه نگفته بودم زود بیا ؟ _ کارم طول کشید . _ این چه کاریه که سه روزه از صبح میری بیرون ؟ _ مگه من براتون مهمم که می‌پرسین؟ _ فکر کردی با هم حرف نمی‌زنیم ، ازت خبر نداریم ؟ کلافه بودم . هم گرمم بود هم گرسنه . به همین دلیل ، از جلوی مامان رد شدم و به سمت راه‌پله ی بالا رفتم . _ اگه براتون مهم بودم که قبل از اینکه قضاوتم کنید ، حرفام و می‌شنیدین ! _ تو خودت برای خودت سابقه ی خوبی نذاشتی . وگرنه ... _ وگرنه چی ؟ شما حتی به من مهلت ندادین از خودم دفاع کنم . نذاشتین حرف بزنم . فقط گفتین و رد شدین . به خاطر کار نکرده به من تهمت زدین. _, تهمت ؟! کدوم تهمت ؟ من به تو مطمئن بودم . اول که عکسا رو دیدم گفتم دختر من نیست . اما داداش علی‌ت و فرستادم تا به یقین برسم و به محمد ثابت کنم اشتباه می‌کنه . اما صاحب کافه تایید کرده که تو رو با اون پسره دیده . چه می‌گفتم. صاحب کافه مرا دیده بود اما چند هفته قبلش . اصلا خود بابا که جریان را می‌دانست ، چرا به همه نمی‌گفت.؟ این سوال در ذهنم رژه می‌رفت و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم . _ چرا ساکت شدی ؟ حالا بازم میگی تهمت زدیم؟ _ این یه قسمت ماجراست . _ ماجرا ؟ _ من به شما هر توضیحی بدم ، شماها باور نمی‌کنید . برگشتم تا بقیه پله ها را بالا بروم که دوباره مامان صدایم زد : _ کجا ؟! نادر کارت داره . _ حتما بابا هم همین حرفا رو میخواد بزنه ! _ نخیر . موضوع دیگه ای هست که باید بدونی . _ من خسته‌ام . باشه برای بعد . حرفم که تمام شد ، بابا از اتاق صدایم زد . مجبور شدم بروم . بابا پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه می‌خواند . روبه‌رویش نشستم . نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول خواندن شد . در میان بی‌توجهی هایی که به من می‌شد ، سکوت و بی‌توجهی بابا از همه چیز برایم سخت تر بود . دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شده بود . دلم برای خنده‌ها و شوخی‌هایی که با من می‌کرد تنگ شده بود . حتی دلم برای شنیدن اسمم از دهانش که با« جان! » می‌گفت هم تنگ شده بود . علت سکوت بابا را درک نمی‌کردم . او که تا حدودی از ماجرا خبر داشت . پس چرا سکوت کرده بود؟ او همیشه می‌گفت من را با دنیا عوض نمی‌کند ، پس چرا با یک عکس مرا به حرف دیگران فروخت ؟ سکوت بابا طولانی شد . خواستم بلند شوم که گفت: _ بشین . _ شما که حرفی نمی‌زنین. _ میخواستم ببینم تا کی می‌تونی سکوت کنی! _ متوجه نمیشم . روزنامه را بست و کناری گذاشت . عینک مطالعه‌اش را هم در آورد و روی میز گذاشت . به چشم هایم دقیق شد. طوری که گفتم همه چیز را از چشم هایم می‌خوانَد. _ همیشه راز دار هم بودیم . تو از کوچیکیت هر حرفی داشتی ، هرکاری می‌خواستی بکنی اول از همه به من میگفتی . _خب _ پس چرا نگفتی ساسان و دوست داری ؟ فکر کردی مانعت میشم ؟ _ بابا شما چی فکر کردید درباره من ؟ من اگه میخواستم با ساسان ازدواج کنم که همون دوسال و نیمِ پیش این کارو میکردم . شما که خوب میدونید . من آدم خجالتی یا کم رویی نیستم . اگر دلم باهاش بود بهتون می‌گفتم. _ پس این عکسا چی میگه؟ پس چرا تو دوربینای کافه عکس تو هست ؟ درست یک هفته قبل تصادف؟ _ من نمی‌دونم . فقط می‌دونم میخوان منو خراب کنن . _ خب باشه من فرض میگیرم تو راست میگی . _ بابا فرض چیه ؟ من راستِ راست میگم . میخواین قسم بخورم . _ خب تو راست میگی ! چه مدرکی داری که گواهی‌ای باشه رو حرفات ؟ _ مهتاب . _ مهتاب ؟! _ اره . از بعد اون روزی که شما تو کافه با ساسان دعوا گرفتین . من همش پیش مهتاب بودم . باهم می‌رفتیم خرید . _ بغیر مهتاب ؟ کمی فکر کردم و گفتم: _ من چند وقتی بود که مزاحم تلفنی داشتم . همش پیام های تهدید آمیز برام می‌فرستاد. _ الان این و میگی ؟ _ فکر نمیکردم جدی باشه. _ شمارشو بده . _ شماره مشخصی نداشت هر دفعه از یه خط پیام میداد . _ از دست تو نرگس ! چرا این جور چیزا رو زودتر نمیگی ؟ سکوت کرد و بعد ادامه داد: _ بازم زنگ میزنه؟ _ نه . از بعد تصادف دیگه پیامی نداده. _ شماره هاشو بده شاید تونستیم ردّی ازش پیدا کنیم . _باشه . بلند شدم که بروم، هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت : _ راستی فردا جایی نرو . قراره مهمون بیاد . _ ببخشید ولی من حوصله مهمونی و ندارم. _ عمو نریمان‌ت قراره بیاد . _ عمو نریمان ؟! _ اره . _ تو این شرایط ؟ نویسنده:وفا 🚫
_ برای خواستگاری تو از پسرش میاد . عرفان و که یادته ؟ لطفاً ابرو داری کن جلوشون ! از اتاق که خارج شدم . یک راست به اتاقم رفتم. با شنیدن حرف خواستگاری به کل گرسنگی و خستگی را فراموش کردم . با همان مانتو شلوار بیرونم ، روی تخت افتادم . با خودم گفتم: _ خیلی مشکلات کم داشتم ، موضوع خواستگاری رو هم باید بهش اضافه کنم. از زمانی که یادم می‌آمد ، با عمو نریمان رابطه‌ی نزدیکی نداشتیم . فقط سالی یک‌بار به خانه ی هم می‌رفتیم که البته بعد فوت زن‌عمو ، آن سالی یک‌بار هم قطع شد . چهره ای از عرفان به خاطر نداشتم. دنبال راهی بودم تا خواستگاری را بهم بزنم .اما هرچه فکر میکردم عقلم به جایی نمی‌رسید . از طرفی عمو نریمان ، برادر بزرگ بابا بود و از آنجا که فردی نظامی بود ،حتی خود بابا هم احترام خاصی برایش قائل بود. اگر مثل حسینْ پسرخاله ، با هم رفت و آمد داشتیم ، کاری میکردم تا او هم مثل حسین ، از سرم باز شود .‌ با خودم آن قدر کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد .‌ روز بعد از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم . یادم نمی‌آمد آخرین وعده غذایی که خورده بودم ، چه چیز بوده . هنوز لباس بیرون را به تن داشتم . لباس راحتی از کمد درآوردم و پوشیدم . موهایم را شانه زدم و رخت چرک ها را هم با خودم بردم تا در ماشین لباسشویی بیندازم. در خانه که کسی به فکر من نبود . خودم برای خودم صبحانه چیدم و دلی از عزا در آوردم . چون صبح زود بود ، اهل خانه در خواب بودند . صبحانه‌ام که تمام شد ، سفره را دوباره چیدم و گذاشتم تا وقتی بقیه از خواب بیدار شدند ،بخورند . به حیاط رفتم . شیر آب را باز کردم و کل حیاط و گل های باغچه را آب دادم . بوی نم خاک که بلند شد ، نفسی عمیق کشیدم. شب قبل تصمیم خود را گرفته بودم . جوابم منفی بود . نه بخاطر اینکه عرفان بود . هر کس دیگری هم بود نظرم همان بود . دوست نداشتم کس جدیدی را وارد زندگیم کنم . روی پله های ایوان نشستم و به تماشای گل ها پرداختم . و با خودم گفتم: _ من باید اول تکلیف ساسان و برادرش و روشن کنم بعد به خودم فکر کنم . اون موقع‌ست که میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
دیباچه ی عشق و عاشقی باز شود دلها همه آماده ی پرواز شود! با بوی تو حسین... ایام عزا و غصه آغاز شود! 💕 @downloadamiran 💕