🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_سوم
از این تنهایی بیزارم
از این با هم نبودنها
از این غربت
از این حسرت
از این بیهوده بودنها
شبها تا صبح بیدارم
چقدر میباید اندوه داشت
چقدر میباید دلگیر بود...
من از دلتنگی بیزارم
«پویا جمشیدی»
دوهفته از مرخص شدنم از بیمارستان گذشته بود . دوهفته ای که هر لحظهاش برایم زجرآور بود . بخاطر اینکه پایم در گچ بود و نمیتوانستم از پله بالا بروم در اتاق مشترک علی و محمد ساکن شده بودم .
وضعیت مهتاب بهتر نشده بود و به کما رفته بود . دکترش گفته بود شاید یک روز شاید یک ماه و شایدم یکسال در کما بماند .
شرایط روحی و جسمی بدی داشتم و از همه طرف ، تحت فشار بودم . علاوه بر اینکه کسی با من صحبت نمیکرد ، در همه ی کارهای شخصیم نیازمند مامان بودم . و این مرا بیشتر اذیت میکرد . حتی برای آب خوردن هم باید مامان را صدا میکردم .
از صبح تا شب روی تخت بودم و فقط به این دلخوش که یک روز در میان شیرین به دیدنم میآمد . تمام روزهارا میشمردم تا زودتر بتوانم روی پاهای خودم بایستم و بیگناهیام را ثابت کنم .
دکترم گفته بود تا دوماه پاهایم در گچ بماند به همین دلیل مجبور شده بودم با همان وضعیتم خودم را برای امتحانات دانشگاه آماده کنم .
در آن زمان شیرین و شوهرش خیلی کمکم کردند . شیرین دنبال گواهی پزشکی برای من بود تا غیبت های دانشگاهم را موجه کند . از طرفی محمدجواد با رئیس دانشکده آشنا در آمد و رئیس دانشکده قبول کرد من خارج از سالن امتحانات و با شرایط ویژه امتحان بدهم .
وقتی بابا فهمید برای رفتن به دانشکده ، شیرین را خبر کردم ، کلی دعوایم کرد و گفت:
_ مگه خانواده نداری به دوستات گفتی بیان دنبالت ؟
و از همان روز خودش مرا میبرد و برمیگرداند.اما با هر بار بیرون رفتن ، من کلی عذاب میکشیدم و اگر امیددادن های شیرین نبود ،شاید قید درس و امتحان را همان روز اول میزدم .
با پشت سر گذاشتن امتحاناتم، به خواست خودم گچ پایم را باز کردم . اما چون استخوان دستم از سه ناحیه شکسته بود ، دکتر اجازه بارکردن آن را نداد .با چند جلسه فیزیوتراپی توانستم بدون کمک کسی راه بروم .
اولین کاری که کردم این بود که به همان کافه رفتم . باید میفهمیدم آن دختر در عکس چه کسی بود .!
شیرین ماشین شوهرش ، محمدجواد را گرفته بود تا با هم برویم . تیپ سادهای زده بودم و عینک آفتابی پهنم را هم به صورتم . خواستم از ماشین پیاده شوم که گفت:
_کجا ؟!
_ میخوام برم تو دیگه ! پرسیدن داره؟!
_ بااین دست شکسته ؟ ... نمیخواد ، خودم میرم . در ضمن تو رو میشناسن!
_ باشه . مواظب باش !
شیرین به داخل کافه رفت . و من هم در ماشین منتظرش ماندم .
شیرین نتوانسته بود ، خبر مهمی بدست آورد جز اینکه صاحب کافه رفاقت تنگاتنگی با ساسان دارد . حتی عکس را به چندتا افرادی که در کافه کار میکردند هم نشان داده بود اما نمیشناختند .
روز اول ناامید به خانه برگشتم . آنقدر برای اعضای خانواده بی اهمیت شده بودم که کسی نپرسید کجا رفتی ؟
بابا دوباره به عسلویه رفته بود و در خانه نبود . در واقع کسی جز من در خانه نبود . همه به ملاقات مهتاب رفته بودند . من هم دلم میخواست مهتاب را ببینم اما محمد و امیر نمیگذاشتند.
خسته و ناامید و گشنه به اتاقم رفتم و خوابیدم .
روز دوم ، دوباره به همراه شیرین رفتیم سمت کافه . این بار هم شیرین تنها رفت تا شاید بتواند آدرسی از ساسان بگیرد .
هنوز چند دقیقه از رفتن او نگذشته بود که ساسان از کافه بیرون زد . حدس زده بودم صاحب کافه خود ساسان باشد. سوار ماشینش شد و حرکت کرد . خودم پشت فرمان نشستم و به شیرین هم پیام دادم تا بیاید .
رانندگی با یک دست چیزی نبود که من از پس آن برنیایم .
ساسان وارد پارکینگ یک ساختمان تجاری شد . یک ساعتی گذشت اما از آن خارج نشد . از انتظار خسته شدم و خودم وارد ساختمان شدم . از نگهبان جلوی در پرسیدم :
_ سلام ، شما کسی به اسم ساسان ملک زاده میشناسید؟
_ بله ، ولی تا اونجایی که من میدونم ،اسمشون سامانِ نه ساسان .
_ اشتباه نمیکنید ؟ من خودم دیدم ساسان ملکزاده وارد اینجا شد .
_ خانم چه اشتباهی. آقا سامان ، مالک این برج هستن.
باورم نمیشد. با خودم گفتم «حتما اشتباه میکنه ! سین ساسان و با میم اشتباه کرده.»
برگشتم روبه نگهبان گفتم:
_ این آقا ساسان یا به قول شما سامان ، کدوم واحده ؟
_ باهاشون چیکار دارید ؟
_ کارم شخصیه ؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ چه جور کار شخصی دارین باهاشون اما نمیدونید کدوم واحد هستن ؟
_ یه آشنای قدیمی هستم .
_ در هر حال ، باید اسم تون و بگین تا من با منشی آقا ، هماهنگ کنم . زنگ بزنم ؟
_نه دوباره برمیگردم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت2
. برگشتم سمت ماشین و وقتی به مهتاب گفتم اخمی به پیشانیاش انداخت و گفت:
_ چه مسخره . الان خودم حال این نگهبان و میگیرم
_ میخوای چیکار کنی ؟ اون داره وظیفهش و انجام میده
_ ساسان بهش نمیخوره هم صاحب کافه باشه هم صاحب این برج تجاری !
_ صاحب کافه؟!!
با دستش به پیشانیاش زد و گفت:
_ آخ آخ ...یادم رفت بگم ... قبل زنگ زدن تو ، به یکی از این گارسون ها پول دادم و چندتا سوال پرسیدم . هم دختره رو میشناخت هم گفت ساسان صاحب کافه و پاساژ پشت کافهست.
_ چرا زودتر نگفتی؟ ... بدو... بدو ... بیا بشین پشت فرمون ... من باید خودم این پسری که گفتی و ببینم .
_ آخه فایده نداره . آدرسی نداشت که بهمون بده .
_ آدرسم پیدا میکنیم . باید خودمم چندتا سوال ازش بپرسم . زود برگرد کافه.
یک پسر ۱۹ ساله بود . همان حرف هایی که به شیرین گفته بود را به من زد . در آخر گفت که چند بار که سر میزشان سرویس برده ، شنیده المیرا صدا شده . البته پسر تاکید داشت که صاحب کارش اسمش سامان است نه ساسان !
در راه برگشت به خانه شیرین روبه من کرد و گفت:
_ میگم عجیب نیست ؟
_ چی عجیبه؟
_ اینکه هم پسره هم نگهبانه ، میگن اسمش سامانه ؟
_ نمیدونم ، شاید به اینا اسم الکی گفته.
_ نع!
_ چی نع؟!
_ نمیشه که ... چه دلیلی داره طرف اسمشو پنهون کنه ؟
_ شاید دو اسمه س.
کمی به فکر فرو رفت و بعد با همان حالت گفت:
_ شایدم دو نفرن که شبیه همن!
_ مگه میشه؟
_ دو قلو باشن چرا که نه .
_ دوقلو!!! یعنی اینی که برای بار دوم جلو اومده بود ، برادر دوقلو ساسان بوده ؟ ولی خیلی شبیه ساسان بود ! حتی نوع صدا و حرف زدنش .!
_ من مطمئن نیستم ولی حرفای این دونفر این طور نشون میده .
_ آخه اگه برادر داشته چرا تو اون موقع که نامزدش بودی ، چیزی بهت نگفته ؟
با حرفم ، گویا یاد گذشته انداخته بودمش که سکوت کرد و بعد چند لحظه ادامه داد :
_ من اون موقع اینقدر خام بودم که هیچی از خانواده ش نمیپرسیدم. حتی خود سانازم چیزی به من نگفته بود .
به سر کوچه که رسیدیم ،ماشین را نگه داشت و گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما .
_ نه مزاحم نمیشم ، تو برو به خونه و شوهرت برس .
_ محمد جواد که شب میاد .
_ راستش تو خونه راحتم . میخوام یکم فکر کنم .
_ به چی ؟!
_ به اینکه یه راهی پیدا کنیم ، وارد برج ساسان بشیم .
_ سامان منظورته؟
_ اره همون . باید شک مون و به یقین تبدیل کنیم .
_ باشه ... راستی از مهتاب چه خبر ؟ اوضاعش تغییر نکرده؟
_ من و که نمیذارن برم ببینمش ولی تو حرفای مامان که با خاله حرف میزد ، شنیدم تغییری نکرده . همچنان تو کماست.
_ انشاءالله که زودتر بهوش بیاد . میخوای فردا بریم تهران تا ببینیش؟
مکث کردم و بعد گفتم:
_ دلم میخواد اما... اما دیگه تحمل حرفا و زخم زبون شنیدنا رو ندارم .
_ باشه هر جور راحتی . مواظب خودت باش.
از ماشین پیاده شدم و گفتم: تو هم همین طور .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
در خانه را کامل نبسته بودم که کسی اسمم را صدا زد:
_ صبر کن نرگس خانم !
دوباره در را باز کردم که دیدم حسین و زهرا به سمت من میآیند .
_سلام ! شما اینجا چیکار میکنید ؟!
_سلام عزیزم، خوبی ؟
_ ممنون زهرا جون ، بفرمایید داخل ، دم در بده .
_ نه مزاحم نمیشیم . مامان آش نذری پخته بود ، گفت براتون بیاریم .
_ هوووم ... چه عالی ! بیایید داخل ... تعارف نکنید . مامان نیست ، منم تنهام .
زهرا نگاهی به حسین کرد و گفت:آخه ...
_ آخه نداره... بیایید دیگه ...
آنها را به پذیرایی بردم و خودم هم آبی به دست و صورتم زدم . هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتم ، برایشان شربت ببرم .
با یک دست کار کردن واقعا سخت بود . جای شکرش باقی بود که دست چپم شکسته بود و میتوانستم بعضی کارها را انجام دهم .
سه لیوان شربت بهارنارنج ریختم و داخل سینی گذاشتم.
زهرا با دیدنم ، از روی زمین بلند شد و سینی را گرفت:
_ چرا صدام نکردی بیام .
_ چیزی نبود که ... چرا زمین نشستید ؟
حسین درحالی که لیوانی برمیداشت گفت:
_زمین که بهتره .
_ باشه هر جور که راحتید.
_ دستت چه طوره دخترخاله؟ کی باید بازش کنی ؟
_ خوبه فقط گاهی اینقدر میخاره که دیونه میشم . دکتر گفت یک ماه دیگه هم باید تو گچ باشه .
_ این زهرا خانوم این قدر گفت دلم برای نرگس تنگ شده که مجبور شدم ایشونم با خودم بیارم . وگرنه مزاحم نمیشدیم .
زهرا مشتی به بازوی حسین زد و گفت:
_ حالا دیگه مجبور شدی منو اوردی ! اره ؟؟
حسین لبخندی زد که بیشتر حرصش را درآورد :
_ دارم برات .
خندیدم و گفتم:
_ اولا که خوب کردی زهرا جون و اوردی، دوما مزاحم چیه ؟ خیلی خوشحال شدم که اومدید . من کلی حوصلهم سر رفته بود .
_ شما که قابل نمیدونی بیای طرف ما .
_ بحث این حرفا نیست. من پام نشکسته بود که هیچ وقت خونه نمیموندم ....از این بحثا بیایم بیرون ... خاله برای چه نذری پخته ؟
زهرا: برای بهتر شدن حال مهتاب جون . راستی علائم هوشیاریش بهتر نشده؟
_ نه . تغییری نکرده.
_ طفلی ببین دم عروسیش چی شد !
با یادآوری مهتاب و حالش ، حالم
دگرگون شد و به بهانهی جمع کردن لیوان ها از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
واقعا اگر تصادفی نبود ، عروسی مهتاب و محمد تشکیل شده بود و خانوادهم مرا طرد نمیکردند . در دلم برای بار هزارم ساسان را لعنت کردم که مقصر اصلی در تصادف کردن ما بود .
زهرا وارد آشپزخانه شد و گفت:
_ ببخشید با حرفم ناراحتت کردم ؟
_ نه بابا ... داشتم ظرف در میاوردم تا از این اش بکشم بخوریم .
_ بذار کمکت کنم .
در همین زمان صدای بسته شدن در خانه آمد . مامان و علی بودند . زهرا رفت تا چادرش را سر کند . من هم رفتم تا به مامان بگویم مهمان داریم و آبروی من را نبرد .
همین که مامان وارد خانه شد و چشمش به حسین افتاد ، اخلاقش عوض شد . حتی نوع نگاهش به من . در مدتی که حسین و زنش بودند ، مامان با من صحبت میکرد اما همین که رفتند ، همه چیز به حالت قبلی برگشت .
صبح روز بعدش ، شیرین گفت آب ساختمانشان قطع شده و محمدجواد در حمام مانده و نمیتواند بدنبال من بیاید . بنابراین تصمیم گرفتم خودم بروم .
کمی به خودم رسیدم و مانتویی روشن انتخاب کردم تا بپوشم . موقع بیرون رفتن ، مامان از آشپزخانه صدایم زد :
_ هر جا میری ظهر برگرد . بابات داره میاد .
_ اگه تونستم باشه .
_ تونستم نه . باید برگردی بابات گفته با تو کار داره .
_ چشششم . برا ناهار میام .
به ساعت نگاه کردم . دقیقا یک ساعت میشد که در کافه نشسته بودم . نمیدانم چرا ولی احساس میکردم ، باید خبرهایی در کافه باشد. در جایی نشسته بودم که ستون مقابلم بود و اگر کسی از در وارد میشد ،به راحتی مرا نمیدید. فنجون سوم قهوه را سفارش دادم که المیرا وارد کافه شد. مانتو تنگ و کوتاهی پوشیده بود و روسریاش به فوتی بند بود تا از سرش بیفتد . با کفش هایی که معلوم بود به سختی میتواند با آنها راه برود ، به سمت صندوق رفت و چیزی گفت . صندوق دار هم اورا به به یکی از میزها هدایت کرد و خودش به اتاقک پشتش رفت. باید هر طور شده بود میفهمیدم برای چه به آنجا آمده .
بعد چند دقیقه حامد ، صاحب کافه ، از اتاقش بیرون آمد و به سمت المیرا رفت. روبه رویش نشست و شروع به صحبت کرد . متاسفانه میز من از میز آنها دور بود و نمیتوانستم بفهمم چه میگویند .
قهوه را داغ داغ خوردم . از داغی آن زبانم سوخت اما سوزشَش از سوزش و شکستن دلم با حرف محمد ، کمتر بود .
عینک آفتابی ام را زدم و به سمت صندوق رفتم تا پول قهوه ها را پرداخت کنم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت2
میزشان نزدیک صندوق بود . تمام حواسم را داده بودم تا بفهمم درباره چه موضوعی حرف میزنند . مثلا دنبال کارت بانکیم میگشتم اما به حرف آنها گوش میکردم:
_ میدونی حامد ، سامان عوض شده . از وقتی با برادرش آشتی کرده ، یه جوری شده .
_ یعنی چی یه جوری شده ؟
_چه میدونم ...همش بهانه میاره ... منو میپیچونه . فکر میکنم من دلش و زدم .
_ عزیزم این چه حرفیه ... من باهاش صحبت میکنم . احتمالاً باز رفته سراغ قمار ، باخته این جوری شده .
_, نه سمت اون نرفته . جون منو قسم خورده که سمتش نره .
(تو دلم گفتم: برای آدمی مثل اون آخه جون تو چه ارزشی داره !؟)
صندوق دار گفت:
_ خانم کارت تون پیدا نشد؟
_ چرا چرا... بفرمایید.
مجبور شدم از کافه بیرون بروم .
آن طرف خیابان پشت یک درخت غایم شدم تا دنبالش بروم و آدرس خانهشان را پیدا کنم .
المیرا که بیرون آمد ، سوار یک پژوی آلبالویی شد و حرکت کرد برای اینکه گمش نکنم یک دربست گرفتم و دنبالش رفتم .
کم کم از شهر خارج شد و وارد یکی از روستاهای نزدیک کرج شد . راننده تاکسی غر میزد که چرا به من نگفتی مسیرتون خارج شهر است . من هم با پیشنهاد اینکه کرایه را دوبرابر میدهم . او را ساکت کردم و گفتم طوری برود که المیرا متوجه ما نشود .
ماشین المیرا مقابل یک خانه نگه داشت . به راننده تاکسی گفتم جلوتر نرود . وارد خانهاش که شد از ماشین پیاده شدم . نگاهی به اطراف انداختم . پرنده پر نمیزد. جلوتر رفتم تا خانه را از نزدیک ببینم.
یک خانه ویلایی دو طبقه بود که حیاط بزرگی داشت .و پیچک های رونده تمام دیوار خانه را پوشانده بود .
زمان مناسبی نبود تا خودم را به المیرا نشان بدهم و بگویم چرا با آبروی من بازی کرده است ؟ برگشتم و این بار آدرس خانه را به راننده دادم . از راننده خواستم آدرس دقیق خانه المیرا را برایم بنویسد . در آخر هم با سیصد هزار تومان پول راضی شد که برود .
وارد خانه شدم . برخلاف انتظارم محمد خانه بود و در حیاط با تلفن صحبت میکرد . بعد دوماه او را میدیدم .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
✨﷽✨
ســـــلام🌷
صبحتون پُر از عطر خدا
روزتـون 🌷
معطر به بوی مهربانی
الهی
دلتـون شـاد لبتون خندان 🌷
قلبتون مملو از آرامش
صبح زیبای یکشنبهتـون بخیر
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بپا کنید بیرقای عزا رو
بیرق مشکی محرما رو
به تن کنید لباس سیاه رسیده
دوباره محرم...
#دانلودکده_امیران
#محرم
#لباس_سیاه
{ @downloadamiran }
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 ذکر روز یکشنبه، صد مرتبه
⚜ یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ⚜
🕊 @downloadamiran 🕊
🌸🍃
🍃
🔖در خصوص خواص و مزاج #کلم_بروکلی در طب سنتی آمده است که:
سمزدایی بدن از خواص کلم بروکلی است.
برای حفظ سلامت قلب، کلم بروکلی را به رژیم غذاییتان بیفزایید.
بروکلی به ویژه برای سرطان رحم و سینه مفید است زیرا استروژن اضافه را از بدن دفع میکند.
مانند هویج سرشار از بتاکاروتن است و بینایی را بهبود می بخشد.
با کاهش تنش و استرس رگها، اکسیژنرسانی به اندامهای ضروری را افزایش میدهد.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
تغيير اولش سخته
وسط هاش بهم ريخته ست
اما آخرش فوق العاده زيباست.
🌿 @downloadamiran 🌿
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
محمد با دیدن من ، تلفنش را کوتاه کرد و به داخل خانه رفت . من هم پشت پای او وارد شدم . تازه یادم افتاد مامان گفته بود برای ناهار به خانه برگردم . به ساعت دیواری نگاهی کردم . حدود های چهار بعد از ظهر را نشان میداد .
_ علیک سلام !
با سلام مامان برگشتم و او را دیدم که از اتاق خوابشان بیرون میآمد .
_ سلام.
_ مگه نگفته بودم زود بیا ؟
_ کارم طول کشید .
_ این چه کاریه که سه روزه از صبح میری بیرون ؟
_ مگه من براتون مهمم که میپرسین؟
_ فکر کردی با هم حرف نمیزنیم ، ازت خبر نداریم ؟
کلافه بودم . هم گرمم بود هم گرسنه . به همین دلیل ، از جلوی مامان رد شدم و به سمت راهپله ی بالا رفتم .
_ اگه براتون مهم بودم که قبل از اینکه قضاوتم کنید ، حرفام و میشنیدین !
_ تو خودت برای خودت سابقه ی خوبی نذاشتی . وگرنه ...
_ وگرنه چی ؟ شما حتی به من مهلت ندادین از خودم دفاع کنم . نذاشتین حرف بزنم . فقط گفتین و رد شدین . به خاطر کار نکرده به من تهمت زدین.
_, تهمت ؟! کدوم تهمت ؟ من به تو مطمئن بودم . اول که عکسا رو دیدم گفتم دختر من نیست . اما داداش علیت و فرستادم تا به یقین برسم و به محمد ثابت کنم اشتباه میکنه . اما صاحب کافه تایید کرده که تو رو با اون پسره دیده .
چه میگفتم. صاحب کافه مرا دیده بود اما چند هفته قبلش . اصلا خود بابا که جریان را میدانست ، چرا به همه نمیگفت.؟ این سوال در ذهنم رژه میرفت و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم .
_ چرا ساکت شدی ؟ حالا بازم میگی تهمت زدیم؟
_ این یه قسمت ماجراست .
_ ماجرا ؟
_ من به شما هر توضیحی بدم ، شماها باور نمیکنید .
برگشتم تا بقیه پله ها را بالا بروم که دوباره مامان صدایم زد :
_ کجا ؟! نادر کارت داره .
_ حتما بابا هم همین حرفا رو میخواد بزنه !
_ نخیر . موضوع دیگه ای هست که باید بدونی .
_ من خستهام . باشه برای بعد .
حرفم که تمام شد ، بابا از اتاق صدایم زد . مجبور شدم بروم .
بابا پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه میخواند . روبهرویش نشستم . نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول خواندن شد . در میان بیتوجهی هایی که به من میشد ، سکوت و بیتوجهی بابا از همه چیز برایم سخت تر بود . دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شده بود . دلم برای خندهها و شوخیهایی که با من میکرد تنگ شده بود . حتی دلم برای شنیدن اسمم از دهانش که با« جان! » میگفت هم تنگ شده بود .
علت سکوت بابا را درک نمیکردم . او که تا حدودی از ماجرا خبر داشت . پس چرا سکوت کرده بود؟ او همیشه میگفت من را با دنیا عوض نمیکند ، پس چرا با یک عکس مرا به حرف دیگران فروخت ؟
سکوت بابا طولانی شد . خواستم بلند شوم که گفت:
_ بشین .
_ شما که حرفی نمیزنین.
_ میخواستم ببینم تا کی میتونی سکوت کنی!
_ متوجه نمیشم .
روزنامه را بست و کناری گذاشت . عینک مطالعهاش را هم در آورد و روی میز گذاشت . به چشم هایم دقیق شد. طوری که گفتم همه چیز را از چشم هایم میخوانَد.
_ همیشه راز دار هم بودیم . تو از کوچیکیت هر حرفی داشتی ، هرکاری میخواستی بکنی اول از همه به من میگفتی .
_خب
_ پس چرا نگفتی ساسان و دوست داری ؟ فکر کردی مانعت میشم ؟
_ بابا شما چی فکر کردید درباره من ؟ من اگه میخواستم با ساسان ازدواج کنم که همون دوسال و نیمِ پیش این کارو میکردم . شما که خوب میدونید . من آدم خجالتی یا کم رویی نیستم . اگر دلم باهاش بود بهتون میگفتم.
_ پس این عکسا چی میگه؟ پس چرا تو دوربینای کافه عکس تو هست ؟ درست یک هفته قبل تصادف؟
_ من نمیدونم . فقط میدونم میخوان منو خراب کنن .
_ خب باشه من فرض میگیرم تو راست میگی .
_ بابا فرض چیه ؟ من راستِ راست میگم . میخواین قسم بخورم .
_ خب تو راست میگی ! چه مدرکی داری که گواهیای باشه رو حرفات ؟
_ مهتاب .
_ مهتاب ؟!
_ اره . از بعد اون روزی که شما تو کافه با ساسان دعوا گرفتین . من همش پیش مهتاب بودم . باهم میرفتیم خرید .
_ بغیر مهتاب ؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_ من چند وقتی بود که مزاحم تلفنی داشتم . همش پیام های تهدید آمیز برام میفرستاد.
_ الان این و میگی ؟
_ فکر نمیکردم جدی باشه.
_ شمارشو بده .
_ شماره مشخصی نداشت هر دفعه از یه خط پیام میداد .
_ از دست تو نرگس ! چرا این جور چیزا رو زودتر نمیگی ؟
سکوت کرد و بعد ادامه داد:
_ بازم زنگ میزنه؟
_ نه . از بعد تصادف دیگه پیامی نداده.
_ شماره هاشو بده شاید تونستیم ردّی ازش پیدا کنیم .
_باشه .
بلند شدم که بروم، هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت :
_ راستی فردا جایی نرو . قراره مهمون بیاد .
_ ببخشید ولی من حوصله مهمونی و ندارم.
_ عمو نریمانت قراره بیاد .
_ عمو نریمان ؟!
_ اره .
_ تو این شرایط ؟
#پارت1
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
#پارت2
_ برای خواستگاری تو از پسرش میاد . عرفان و که یادته ؟ لطفاً ابرو داری کن جلوشون !
از اتاق که خارج شدم . یک راست به اتاقم رفتم. با شنیدن حرف خواستگاری به کل گرسنگی و خستگی را فراموش کردم . با همان مانتو شلوار بیرونم ، روی تخت افتادم . با خودم گفتم:
_ خیلی مشکلات کم داشتم ، موضوع خواستگاری رو هم باید بهش اضافه کنم.
از زمانی که یادم میآمد ، با عمو نریمان رابطهی نزدیکی نداشتیم . فقط سالی یکبار به خانه ی هم میرفتیم که البته بعد فوت زنعمو ، آن سالی یکبار هم قطع شد . چهره ای از عرفان به خاطر نداشتم.
دنبال راهی بودم تا خواستگاری را بهم بزنم .اما هرچه فکر میکردم عقلم به جایی نمیرسید . از طرفی عمو نریمان ، برادر بزرگ بابا بود و از آنجا که فردی نظامی بود ،حتی خود بابا هم احترام خاصی برایش قائل بود. اگر مثل حسینْ پسرخاله ، با هم رفت و آمد داشتیم ، کاری میکردم تا او هم مثل حسین ، از سرم باز شود .
با خودم آن قدر کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد . روز بعد از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم . یادم نمیآمد آخرین وعده غذایی که خورده بودم ، چه چیز بوده .
هنوز لباس بیرون را به تن داشتم . لباس راحتی از کمد درآوردم و پوشیدم . موهایم را شانه زدم و رخت چرک ها را هم با خودم بردم تا در ماشین لباسشویی بیندازم.
در خانه که کسی به فکر من نبود . خودم برای خودم صبحانه چیدم و دلی از عزا در آوردم . چون صبح زود بود ، اهل خانه در خواب بودند .
صبحانهام که تمام شد ، سفره را دوباره چیدم و گذاشتم تا وقتی بقیه از خواب بیدار شدند ،بخورند . به حیاط رفتم . شیر آب را باز کردم و کل حیاط و گل های باغچه را آب دادم . بوی نم خاک که بلند شد ، نفسی عمیق کشیدم. شب قبل تصمیم خود را گرفته بودم . جوابم منفی بود . نه بخاطر اینکه عرفان بود . هر کس دیگری هم بود نظرم همان بود . دوست نداشتم کس جدیدی را وارد زندگیم کنم . روی پله های ایوان نشستم و به تماشای گل ها پرداختم . و با خودم گفتم:
_ من باید اول تکلیف ساسان و برادرش و روشن کنم بعد به خودم فکر کنم . اون موقعست که میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
دیباچه ی عشق و
عاشقی باز شود
دلها همه آماده ی
پرواز شود!
با بوی #محرمالحرام
تو حسین...
ایام عزا و غصه
آغاز شود!
#محرم
💕 @downloadamiran 💕
میترسم حسین...
محرمُ نبینمُ....
نباشم این دهه برا عزات....
#محرم
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط
🕊 @downloadamiran 🕊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
با ضربهای که به در اتاقم خورد ، سرم را از روی کتاب بالا آوردم . گردنم بدجور گرفته بود . کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. ضربه دیگری به در خورد که این بار بلافاصله، اجازه ورود دادم . علی بود :
_ مامان میگه بهتره کم کم آماده بشی. یه ساعت دیگه مهمونا میرسن .
_ مگه ساعت چنده ؟
و همزمان سرم را چرخاندم و به ساعت رومیزیم نگاه کردم . عقربه های ساعت ، ۶ را نشان میدادند.
_ باشه . ممنون.
اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم . از روی صندلی بلند شدم. علاوه بر گردنم ، کمرم هم خشک شده بود. همان طور که گردنم را ماساژ میدادم و به چپ و راست تکان میدادم ،زیر لب به خودم گفتم:
« همش تقصیر این نویسنده هاست که اینقدر جذاب مینویسن آدم دلش نمیاد یه لحظه چشم از کتابشون برداره »
درد گردنم کمتر نشد که هیچ . بیشترم شد . تصمیم گرفتم به حمام بروم . پیش خودم فکر کردم شاید آب گرم بتواند کمی از دردش را کم کند .
وقتی مامان متوجه شد میخواهم به حمام بروم ، گفت:
_ الان چه وقته حموم رفتنه؟ از صبح تا حالا بیکار بودی میرفتی دیگه!
بی توجه به غرغرش ، به حمام رفتم . اما گردندردم خوب نشد .
از مامان یک مُسکن گرفتم تا حداقل دردش را کم کند .
با توجه به شرایط دستم ، یکی از تونیک هایم را برداشتم تا بپوشم . سفید و مشکی بود . شال را روی سرم تنظیم میکردم که زنگ خانه به صدا در آمد . خیلی دقیق ،سر ساعت ۷ ، آمدند . کنار مامان ایستاده بودم . عمو با همان جذبه مخصوص خودش وارد شد . با اینکه سه سالی میشد اورا ندیده بودم اما تغییری نکرده بود . فقط موهایش بیشتر سفید شده بود و عصایی در دست داشت. به ترتیب با همه سلام و احوالپرسی کرد . نوبت به من که رسید ،کمی بیشتر دستم را در دستش نگه داشت و گفت:
_ ماشاءالله چه خانم شدی !
_ ممنون عمو .
بعد عمو نوبت به عرفان بود که خودی نشان دهد. وقتی سلام کرد و خواست جعبه شیرینی و گل را به دستم بدهد ، تازه قیافهاش را دیدم . از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت . تمام اندام صورتش ، متناسب بود . چشمانی مشکی و درشتی داشت . و موهایش را به طرز زیبایی بالا داده بود .پیراهن مشکی و کت اسپرت طوسی رنگش ، پوست صورتش را روشن تر کرده بود .
عرفان برعکس من ، اصلا نگاهش را بالا نیاورد و متوجه نشد که من با یک دست نمیتوانم جعبه و گل را با هم بگیرم . البته از قیافه و اخمی که در صورتش وجود داشت ، فهمیدم او هم به اجبار ، به خواستگاری آمده است.
_ بدین من ، نرگس نمیتونه .
به وضوح دیدم که از حرف مامان تعجب کرد.با ببخشیدی ، گل و شیرینی را داد و رفت.
پشت سر مامان وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
_ این دیگه کیه ؟ دوساعته جلوش وایستادم نمیبینه من دستم تو گچه ، نمیتونم ازش بگیرم !
مامان که با قوری در لیوان ها چای میریخت، گفت:
_ هیس!!! یواشتر! الان میشنوه
_ خب بشنوه ! من که اصلا ازش خوشم نیومد .
_ خبهخبه ! از خداتم باشه . عموت خواستگاری هرکسی نمیره .
_ حالا انگار پسرِعمو ، شاهزاده سوار بر اسب سفیده ...
مامان نگه چپی به من کرد و گفت:
_ نرگس ماجرای حسین و تکرار نمیکنیا؟
_ حسین که الان خوشبخته . با من بود بدبخت میشد.
_ از الان گفتم که حساب کار دستت بیاد .
اون شیرینا رو هم بچین تو ظرف .
مشغول چیدن شدم که ادامه داد:
_ از الان بگم عموت هرچی گفت ، میگی چشم .
_ چرا؟!
_ چرا نداره. بزرگترته . باباتم هرچی گفت میگی چشم . وسط خواستگاری یه چیزی نگی ابرومونو ببری! حواست و جمع کن !
_ من اصلا دلیل اصرار شما رو نمیفهمم .
_ دلیلشم میفهمی.
مامان سینی چایی را برداشت و من ظرف شیرینی را و با هم از آشپزخانه به پذیرایی رفتیم .
در تمام مدتی که بزرگتر ها صحبت میکردند ، من به این فکر میکردم که چه طور خودم با سامان مواجه شوم و دستش را برای خانوادهام رو کنم . با صدا کردن مامان ،رشته ی افکارم پاره شد . تازه فهمیدم بابا و عمو در مورد ازدواج ما حرف میزنند . خودشان بریده بودند و دوخته بودند و میخواستند بدون اینکه نظر مرا بپرسند ، من و عرفان را به ازدواج هم دربیاورند . دهان باز کردم تا مخالف کنم که مامان نگذاشت و زیر لب گفت:
_ گفتم هرچی شد ،میگی چشم .
_ ولی مامان...!
_ یامان ! خیلی سابقه خوبی برای خودت درست کردی که اعتراضم میکنی !
با حرف مامان از عصبانیت دستم را مشت کردم و اخم هایم را در هم کشیدم .
نگاهم به عرفان افتاد . گویا او هم ناراضی بود که اخم کرده بود . با «مبارک باشه» عمو ، عرفان چنان نَهای گفت که همه سکوت کردند . عمو گفت:
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت2
_ چی نه ؟
عرفان که از روی مبل بلند شده بود و ایستاده بود گفت:
_ من یه شرطی دارم که باید با نرگس در میون بذارم . اگر قبول کرد ، اون موقع ازدواج میکنیم .
_ خب بگو .
_ اینجا نه . باید به خودش تنها بگم .
بابا با لحنی که رگه های خنده را میشد از آن تشخیص داد گفت:
_ اینکه مشکلی نداره. عرفان جان با نرگس برین تو حیاط ،حرفات و بزن .
نگاهی هم به من کرد و گفت:
_ برین باباجان !
من جلوتر حرکت کردم او هم پشت سرم .
روی تختی که در حیاط داشتیم ، نشستم ولی او همان طور ایستاده بود .
_ چرا نمیشینید ؟؟
_ تو راضی به ازدواج با کسی که نمیشناسیش هستی ؟
_ معلومه که نه . درسته فاملیم اما من یادم نمیاد قبلا کی همو دیدیم . شما چی ؟
_ من به اصرار بابا اینجام . من کس دیگه ای دوست دارم . اما چون سطح زندگی شون از ما پایین تره بابا راضی نیست . در واقع فرهنگ خانوادگی مون شبیه هم نیست . ولی برای من خود اون دختر مهمه . بخاطر همین بابا اصرار داره من با تو ازدواج کنم .
چند قدم از من دور شد و پشت به من ایستاد و ادامه داد:
_ فکر میکنه ازدواج با تو باعث میشه فکر اون و از سرم بندازم .
منم ایستادم و گفتم:
_ این چیزا رو چرا به من میگید؟ خب محکم جلو عمو وایستید و حرفتون و بزنید!
_ تو بابا رو نمیشناسی . وقتی حرف میزنه باید عملی بشه . بابا مثل یک مستبد حرف شو به کرسی مینشونه . در ضمن فکر کردی من نگفتم؟
_ پس میخواید چیکار کنید ؟
کمی سکوت کرد ولی بعد با حرفی که زد ...
_ من خیلی فکر کردم . تنها کاری که میشه کرد اینه که من شرط بذارم یک ماه ما به هم محرم بشیم . بعدش سر یه دعوای سوری همه چیز و بهم بزنیم و بگیم بدرد هم نمیخوریم.
_ شوخیت گرفته ؟ مگه الکیه ؟!
_ شوخی چیه ؟ جدیه! من خیلی به این موضوع فکر کردم. اگر این کار رو نکنیم اینا مارو به زور سر یک ماه میفرستن سر سفره عقد!
_ عمو بچه نیست که با یه دعوا گول بخوره !
_ نگران نباش ! تو فقط قبول کن . خودم جوری برنامه میچینم که همه قبول کنن .
_ اگه نشد چی ؟
_ تا حالا هرکس به من اعتماد کرده ، ضرر نکرده!
به فکر رفتم . عمل به شرطش،ریسک بزرگی بود .
_ تو دوست داری با کسی باشی که نمیخوایش؟
_ معلومه که نمیخوام. منم برای خودم و ایندهم برنامه دارم .
_ پس قبول کن . قول میدم بعد یک ماه حتی قیافه ی منم نمیبینی .
سکوت کردم . دوست نداشتم زورکی به عقد کسی شوم از طرفی قدرت ایستادن مقابل خانواده را نداشتم . اگر مخالفت میکردم ، بابا فکر میکرد که من واقعاً کسی را دوست دارم .
_ خب چی میگی ؟
_ اگه تنها راه نجات مون باشه ... قبول میکنم.
لبخندی زد . که حس کردم واقعا پای حرفش میماند .
وقتی برگشتیم ، قرار شد صبح فردایش به محضر برویم تا صیغه محرمیت بین ما خوانده شود . عمو و بابا به این امر خیلی مصّر بودند.
صبح فردا من به همراه خانوادهم به محضری که عمو آدرسش را فرستاده بود رفتیم . من یک مانتو سفید و مشکی پوشیده بودم . نه آرایشی کردم نه حوصله ی تیپ زدن داشتم . مامان با دیدن من ، با لحن توبیخ آمیزی گفت که دستی به صورتم بکشم . اما من گفتم که این طور راحتم . بحث با من فایده نداشت و این را مامان فهمیده بود .
کنار عرفان که نشستم ، هیچ حسی نداشتم . فقط به نتیجه ی آن عقد فکر میکردم . مامان چادری سفید بر سرم انداخت و گفت خوبیت ندارد بدون چادر باشم . خطبه که خوانده شد و ما محرم شدیم ، عمو انگشتری طلا به دست عرفان داد تا به دست من کند .
دست راستم را بلند کرد و انگشتر را به انگشتم کرد . دست او هم مثل دست من سرد و یخ بود . بعد محرم شدن تازه فهمیدم چه کاری کردم .پشیمان بودم از اینکه چرا حرف عرفان را قبول کرده بودم. به این فکر میکردم که اگر نقشه اش اجرا نشود ، چه میشود ؟ باید تا آخر عمر با کسی زندگی کنم که هیچ حسی به او ندارم ؟
خانواده هایمان از ما زودتر به بیرون رفتند . عرفان آرام طوری که بقیه متوجه نشوند گفت:,
_ برای اینکه طبیعی رفتار کنیم ، دستت و به دستم بده .
دستم را در دستش گرفت . دیگر سرد نبود . به همراه هم از پله های محضر پایین رفتیم .
ناهار را در خانه ی عمو دعوت بودیم . هنگامی که خواستم سوار ماشین بابا شوم ، عمو گفت:
_ نرگس جان شما با عرفان بیا خونه .
_ چرا عمو ؟
#کپی_حرام ⛔️
نویسنده:وفا
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت3
_ شما دیگه از این به بعد اختیارت دست شوهرته . الانم که بهم محرم هستید.
_ بله درست میگید .
بعد سفارش های مامان به من ، آنها رفتند ، و فقط ما دونفر ماندیم.
عرفان یک سمند سفید داشت که با هم سوار شدیم .
هردو در سکوت به فکر رفته بودیم .
سردردی که داشتم با گردندرد دیروزش ، امانم را بریده بود و هر چند دقیقه یکبار گردنم را ماساژ میدادم . عرفان متوجه حالم شد و گفت:
_ چیزی شده ؟
_ نه گردنم درد میکنه .
_ قرصی چیزی میخوردی .
_ خوردم فایده نداشت.
چند لحظه بعد ماشین را نگه داشت و پیاده شد . در نبود عرفان موبایلم زنگ خورد . شیرین بود . گفت که اطلاعات مهمی از سامان بدست آورده . وقتی دیدم عرفان به ماشین نزدیک میشود ، تماس را خلاصه کردم و گفتم بعدا زنگ میزنم .
وقتی نشست ، نایلونی را جلویم گرفت . با تعجب گفتم:
_ اینا چیه ؟
_ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد میکنه اینو استفاده میکنم .
_ ممنون
_ توش قرص برای سردردت هم گرفتم .
_ علم غیب داری ؟!
_ نه .چه طور؟!
_ پس از کجا فهمیدی سرم درد میکنه ؟
خنده ای کرد و گفت:
_ از روی حالات و رفتارت فهمیدم .
_ جالبه ...
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌸🍃
🍃
#پیام_سلامتی
🔖 #کلم_بروکلی
محتوای آنتیاکسیدانی کلم بروکلی ممکن است یکی از مهمترین مزایای آن برای سلامتی انسان باشد.
به معکوس کردن تاثیر تابش آفتاب بر پوست ارتباط دارد.
سرشار از فیبر است. ماده رژیمی اصلی که با درمان یبوست میتواند تقریبا تمام اختلالات معده را درمان کند.
بروکلی با داشتن مقدار قابل توجهی ویتامین C، به جذب آهن در بدن کمک شایانی میکند و از سرماخوردگی پیشگیری میکند.
کافی است بروکلی بخورید تا افزایش خون را در بدنتان احساس کنید که سرشار از اکسیژن است و عملکرد سیستمتان را در بهترین حالت حفظ میکند.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
ذهنتان را
از خاطرات و احساسات تلخ و منفی
پاک کنید...
تا راهی نورانی و زیبا
پیش رویتان گسترده گردد...
🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صل الله علیک یا اباعبدالله...
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم
فرا رسیدن ماه محرم، ایام عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم...
#دانلودکده_امیران
#به_اذن_مادر_سادات ✋
#حی_علی_العزا 🖤
#فی_ماتم_الحسین 😭
#لباس_نوکری #ایام_محرم_تسلیت
#حی_علی_العزای_خدا_میرسد_به_گوش
#شال_و_لباس_مشکی_ما_را_بیاورید
#باز_این_چه_شورش_است #محرم1443
#زیر_علمت_امن_ترین_جای_جهان_است
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
#ویدیو_استوری 🎞 #استوری #پیشنهاد_استوری 👌 #استوری_مذهبی 👇
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
🆔 @downloadamiran
🔰 حاج قاسم سلیمانی: سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن.
فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (ع) بریده شد، و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد.
🇮🇷 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محسن حججی
#دانلودکده_امیران
🍃 @downloadamiran 🍃
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
#حسین_جـان❤️
تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم #حسین
دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#محرم
✨﷽✨
#سلام_روزتون_حسینی🌸🍃
صبح سه شنبه تون بخیر
اولین روزمحرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
🌸 @downloadamiran 🌸