#ناشناس
۱_ تشکر از اینکه وقت میذارید 😊🌸
حتما
۲_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
انشاءالله به حاجت دلتون برسید 🙂
#ناشناس
اسمم که مشخصه ، وفا
سن خانوما رو که نمیپرسن 😉
تهران زندگی میکنم
ممنون از اینکه رمان رو تا این
حد دقیق میخونید و دنبال میکنید.
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمیگذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم .
لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بیبی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت:
_ بلاخره بیدار شدی !
_ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره .
_ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره ....
_ حالا خریده ؟
_ نمیدونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم .
جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم .
_ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟
_ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده .
_ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی میره
_ خب معلومه باید گشنهت باشه ....ساعت دوازدهه....
یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای میپخت !
کمی گذشت و من هم کمک بیبی کردم و سالاد هم آماده شد.
نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خوابنازش بیدار شد .
_ ساعت خواب خانوم...
_ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ...
_ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ...
_ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم
_ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟
خنده ای کرد و جواب داد:
_ جوش نزن ....پوستت خراب میشه...
سکوتی کرد و بعد ادامه داد
_ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟
_ خیلی خوب میشه.... بیبی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی ....
_ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟
_ من چیکار کنم ؟
_ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که!
_ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ...
_ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند !
سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم .
_ قبوله ؟
_ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم
با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت
_پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط میذاره ....
_ پس من نمیام ...
_ اصلا آقا جون من خودم میخوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری !
خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت
_ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بیبی یه سفارشی داشت برات ...
از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم
_ خوب بلدی حرف و عوض کنیا !
زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر .
نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم
_ مال بیبیِ...
_ آهان ...
لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام»
زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد :
_اینا چیه ؟
_ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد میکنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمیتوانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور میشنیدم . و بعدسکوت مطلق!
ادامه دارد..
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتادم
چشمم را باز کردم .یک دست بیبی روی سرم بود و دست دیگرش هم کتابچه دعا بود و دعا میخواند . وقتی متوجه شد ، بیدار شدم ، کتابش را بست و با لبخند گفت
_ خوبی مادر ؟
خواستم بلند شوم که گفت
_ نه جانم ، بلند نشو ....پسرم یه لحظه بیا ... دخترم بیدار شده
ناخودآگاه دستی به سرم کشیدم . روسری سرم و مانتو تنم بود . وقتی خیالم راحت شد ، لبخندی زدم .
با صدای یالله ، خودم را کمی جمع و جور کردم که بیبی طوبی گفت
_بفرما پسرم !
مردی حدوداً چهل و خورده ای ساله با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. تقریباً بلند بود .
_ پسرم یحیی ، دکتره .ایشون به شما مسکن زدن
نگاه قدرشناسانه ای به آقا یحیی زدم و گفتم
_ ممنون
روی زمین نشست و در حالی که سُرم را از آنژیکت دستم خارج میکرد گفت
_ چه طور شد که حالتون بد شد ؟
_ نمیدونم ... یک لحظه سرم تیر کشید و بعدم اون سردرد وحشتناک به سراغم اومد .
_الانم سردرد دارین ؟
_ یکم بله
_ چیزی از خاطرات گذشته به یاد نیاوردین؟ ...مثلا با دیدن عکسی ، وسیله ای ، چیزی ، خاطره ای یادتون نیومد ؟
کمی مکث کردم. یادم آمد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود ، سردردم شروع شد .
_ الان که فکر میکنم، یادم اومد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود، یه صحنه از گذشتهم یادم اومد که بعدش اون طوری شدم .
_ خب خوبه ولی زیاد به خودتون نباید فشار وارد کنید .این چیزی که گفتین نشون میده که به مرور زمان احتمالا حافظه تون برمیگرده !
بیبی دستش را بلند کرد و گفت :خدایا شکرت!
و بعد روبه من کرد و گفت
_ دیدی گفتم دلم روشنه ....
آقا یحیی در نسخه ای چند مسکن تجویز کرد که هروقت دچار سردرد شدم ، از آنها مصرف کنم . تشکر کردم و او از اتاق بیرون رفت. بیبی هم پشت سر او رفت تا ناهارم را بیاورد بخورم .
لاله را از وقتی بیدار شده بودم ، ندیده بودم . از اینکه در رختخواب باشم و حس بیمار بودن داشته باشم ، متنفر بودم . به همین دلیل رختخواب را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم . با دیدن موبایلم در شارژ ، چشمانم برق زد .با هزار امید به طرفش رفتم . فقط دعادعا میکردم ، وقتی روشن شد ، سالم باشد و بتوانم شماره ای پیدا کنم .
لاله با سینی غذا وارد اتاق شد.
_ تو چرا از جات بلند شدی؟
_ حالم خوبه .
گوشی شارژ شده را از برق درآوردم و دکمهاش را فشار دادم . تا روشن شود و سیستم آن بالا بیاید ، مٌردم و زنده شدم.
روشن شد اما چه فایده .... حافظه گوشی هم مثل حافظه خودم ، پریده بود .
گوشی را روی زمین پرت کردم و زانوهایم را بغل کردم و بغض کردم . لاله که شاهد رفتارهای من بود ، گفت
_ چیشد ؟ چیزی پیدا نکردی؟
_ نه ... به خاطر ضربه ای که خورده ...اونم حافظهاش پریده .... یعنی سیم کارت توش نیست.... فکر کنم رمی هم که تو گفتی نداره
نگاهی به قسمت سیمکارت که در کناره گوشی بود ، کرد و گفت
_ عه راست میگی ...حواسم به این نبود
_ حالا من چیکار کنم ....تنها امیدم به این بود که روشنش میکنم و خانواده م پیدا میکنم .
_ امیدت به خدا باشه ....بعدشم زانو غم بغل گرفتن نداره که ....من یکی رو میشناسم که میتونه اطلاعات پاک شده گوشی و پیدا کنه ...شاید تو خود گوشیت چیزی ذخیره باشه که به درد مون بخوره ....گوشی تو رو میبرم پیشش ....شاید تونست درست کنه .
با حرفش دوباره انرژی گرفتم و گفتم
_ راست میگی؟
_ اره ... دم غروب میبرم نشونش میدم
_ دستت درد نکنه....خیلی خوشحالم کردی!
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_یکم
یک هفته گذشت .لاله گوشی را به دوستش رسانده بود تا اطلاعات داخل آن را بازیابی کند . اما به جز چند عکس خانوادگی چیزی پیدا نکرده بود . چون آیدی برنامه های واتساپ و تلگرام هم در دست نداشته ، نتوانسته بود به داخل برنامه ها برود .
یک هفته ی دیگر هم گذشت . اما هیچ خبری نشد. نه کسی سراغم آمده بود و نه من خاطرهای از گذشته به یاد آورده بودم . کمکم به این نتیجه رسیده بودم که حتما خانواده ای ندارم . وگرنه حتما دنبالم میگشتن!
نزدیک یک ماه میشد که در خانه بیبی زندگی میکردم . برای اینکه سرم گرم شود ، روزها با بیبی به خرید میرفتیم و بعد از ظهرها با کمک هم غذاهای مختلف می پختیم . لاله هم اگر خانه بود و خسته نبود کمک مان میکرد .
از بین درد و دل کردن های بیبی متوجه شدم که دوپسر داشته و یک دختر که به رحمت خدا رفته بود . پسر بزرگش در سال ۶۵ در جبهه شهید شده بود . پسر دومش هم ، آقا مهدی، در تهران مشغول به کار شده و دیر به دیر به دیدن بیبی طوبی می آمد . اما آقا یحیی که من دیده بودمش ، داماد بیبی بود و پدر لاله!
وقتی فهمیدم لاله نوه ی بیبیست با تعجب گفتم:
_ جدی میگین ؟!! من فکر میکردم لاله دختر شماست !
_ نه جانم ، نوه ی منه...چون من پیرم و تنها زندگی میکنم ، اومده کنار من زندگی میکنه .
_ آهان ....
_ بیبی؟ یه چیز بپرسم ؟
_ شما دوتا بپرس ...
_ میگم شما چه طوری داغ دوتا فرزند و تحمل کردین ؟
_ هی مادر ... زندگیه دیگه ... یکی میره ...یکی میاد ...چاره چیه ...غم ها هم مثل شادی جزئی از زندگین ...
____________________________
اوایل محرم بود که زنگ در خانه را زدند . بیبی به روضه ی خانه همسایه رفته بود . چادری روی سر انداختم و در را باز کردم . با دیدن پسر جوانی که کت و شلواری مشکی به تن داشت و پشت به من ایستاده بود ، پرسیدم:
_ بفرمایید.
برگشت و مرا نگاه کرد . کمی جلوتر آمد و گفت
_ لاله هست ؟
_ شما ؟؟
_ من باید بپرسیم شما ؟
اخمی کردم و جواب دادم:
_ من از دوست های بیبی هستم . نگفتین با لاله خانم چیکار دارید ؟
_ اگه هست بگید بیاد چند لحظه جلو در .
_ لاله خانم نیستن . اومدن بگم کی کارشون داشت .
او که فکر میکرد دروغ میگویم ، با تردید جوابم را داد
_ مطمئنید نیست ؟
_ من شوخی دارم با شما ؟
_ نه ... اگه اومد یا زنگ زد بگید نیما اومده .
_ باشه بهشون میگم
خواستم در را ببندم ، با دست مانع شد و گفت:
_ ببخشید خانوم ...میتونم یه سوالی بپرسم ؟
_ بفرمایید
_ شما تو این خونه زندگی میکنید ؟
_ بله چه طور ؟
_ میشه شماره ی شمارو داشته باشم .؟
با اخم نگاهش کردم که گفت
_ سوء تفاهم نشه .... راستش من نامزد لالهم .... اما هرچی زنگ میزنم ،لاله جوابم و نمیده.... شماره شما رو میخوام که به شما زنگ بزنم و با لاله حرف بزنم ....
_ من موبایل ندارم
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم ....
_ یعنی داشتم ولی خراب شده .
نوچی کرد وبعد سکوت کرد .
_ چرا به خونه زنگ نمیزنید ؟
_ تلفن خونه رو جواب نمیده ....یعنی نمیاد پای تلفن
کمی فکر کردم و گفتم
_ شماره تون و بدین .... اگه تونستم گوشی بخرم ، بهتون زنگ بزنم ....
_ میتونید راضیش کنید ؟؟
_سعی خودم و میکنم
کارت ویزیت خودش را از جیبش درآورد و به دستم داد .
در را بستم و به داخل رفتم . کارت را در جیب لباسم گذاشتم. وقتی بیبی آمد ،همه چیز را برایش تعریف کردم.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
👤#محمدرضا_شفیعی_کدکنی