eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
125 دنبال‌کننده
866 عکس
127 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت از خواب پریدم. مثل یک هفته گذشته کابوس دیده بودم . کابوسی که حتی بعد از بیداری هم از جلوی چشمم محو نمی‌شد . خروج از گاردریل و تصادف با کامیون. از بین تمام مسافران فقط من سالم مانده بودم . بقیه مسافران زخمی شده بودند و یا فوت شده بودند . از تخت پایین آمدم و به سمت پنجره رفتم . هوای اتاق برایم خفه بود . بازش کردم و نفسی عمیق کشیدم. با نفس کشیدن چهره ام را در هم کردم . دوهفته می‌شد از بیمارستان مرخص شده بودم اما گاهی اوقات قفسه سینه ام درد می‌گرفت. به آسمان نگاه کردم. ماه ،قرص کامل بود و زیبایی اش را به رخ میکشید . دستی روی شانه ام قرار گرفت . برگشتم و با دیدن چهره مهربان بی‌بی طوبی لبخند زدم .‌ _ شمام بیدارید؟ _ من عادت دارم . همیشه یکساعتی زودتر از نماز صبح بیدار میشم . تو چرا بیداری ؟ _ دوباره کابوس دیدم . نمی‌دونم چرا همش یه صحنه تکراری و میبینم ؟ دوباره نگاهم و به آسمان دادم و گفتم _ بی‌بی به نظرتون چرا باید این اتفاق برای من میفتاد؟ _ وقتی دخترم زنگ زد و گفت ، تو بیمارستانی که کار می‌کنه ، یه دختر آوردن که حافظه شو از دست داده ، کلی ناراحت شدم ...به برادرم گفتم بیاد منو بیاره بیمارستان....خدا خیلی بهت رحم کرده که بلایی سرت نیومده.... _ دیگه بلا از این بدتر که حافظه ام و از دست دادم ....نمی‌دونم کی بودم .... خانواده م کجان...اصلا کجا میرفتم .... حتی اسمم یادم نیست... _ جای شکرش باقی که زنده هستی .... دست و پات نشکسته .... تا اونجا هم که می‌شده شماره تلفن و آدرس دادیم که هرکس سراغت و گرفت ، زود بیاد اینجا.... به چشمانش نگاه کردم و با بغض گفتم _ اگه پیدا نکردنم چی؟....اون وقت چیکار کنم ؟ _ غصه نخور مادر ....خدا بزرگه....من دلم روشنه که به زودی اتفاق خوبی میفته.... _ خدا کنه .... ولی ای کاش تو وسایلم آدرسی یا نشونی پیدا می شد .... حداقل به یکی زنگ میزدم و میگفتم چی شده .... میومدن دنبالم... _ خوب شد گفتی.... لاله ، توی جیب مانتوت ، زمانی که به بیمارستان اوردنت ...گوشی پیدا کرده بود با خوشحالی گفتم _ خب کجاست؟ چرا زودتر نگفتین بهم؟ همان طور که به سمت کمدچوبی گوشه اتاق می‌رفت، گفت _ از بس فکرم پیش تو بود یادم رفته بود . از داخل یک جعبه ، گوشی درآورد و به طرفم گرفت . گوشی را گرفتم . صفحه اش شکسته بود . با هزار امید ، دکمه ی بغلش را فشار دادم . دعا میکردم سالم باشد . هرچه قدر فشار دادم روشن نشد . لبخندم جمع شد . بی‌بی طوبی با دیدن قیافه‌م گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ چی شد ؟ _ روشن نمیشه.... فکر کنم خراب شده ....یا شارژ تموم کرده .... _ غصه نداره که .... صبح که لاله اومد ، شارژر گوشی‌ش و بگیر _ نوچ نمیشه....شارژر لاله رو دیدم ... سوزنیه...با این فرق می‌کنه ... _ خب بگو سر راه بخره و بیاره سری تکان دادم و گوشی را روی طاقچه اتاق گذاشتم. باید منتظر می‌ماندم تا صبح که شیفت لاله ، تمام شد ،بگویم برایم سر راه شارژر بخرد . بی‌بی از اتاق بیرون رفته بود . روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . سعی کردم فکر کنم تا شاید گذشته‌ام را به یاد بیاورم . اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود . تمام خاطراتی که به یاد داشتم .مربوط به بیمارستانی بود که مرا بعد تصادف به آنجا برده بودند و بی‌بی طوبی و دخترش لاله. لاله پرستار بیمارستان بود . او وقتی بی قراری های من برای از دست دادن حافظه م را دید با مادرش اشنایم کرد . و بعد مادرش به خانه‌شان آورد . بی‌بی مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد . با شنیدن طنین صدای اذان که از مسجد بلند شد ، از اتاق بیرون رفتم تا وضو بگیرم . نمی‌دانستم قبل از آن اهل نماز بوده ام یا نه ؟اما از وقتی با بی‌بی آشنا شده بودم ، نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم . خانه بی‌بی طوبی ، قدیمی بود . متراژ زیادی نداشت . سه اتاق داشت که هرکدام با دو درب مشترک بهم وصل میشدند . حمام و دستشویی در یک طرف حیاط بود و آشپزخانه هم طرفی دیگر. در آینه دستشویی به خودم نگاهی انداختم . از کبودی صورتم ، مقدار کمی باقی مانده بود . روز اولی که بهوش آمده بودم را به یاد آوردم. تمام بدنم به خاطر چپ کردن ماشین، کبود بود . حتی موقع نشست و برخاست هم درد داشتم و اشکم در می‌آمد . اما با پماد هایی که دکتر داده بود و روغن‌کاری های بی‌بی ، تمام‌کبودی ها از بین رفته بود و فقط زیر چشم و گونه ام کبود بود . وضو گرفتم و به داخل برگشتم . بی‌بی نمازش را شروع کرده بود . سجاده مرا هم با فاصله ،کنارش پهن کرده بود . لبخند روی لبانم آمد . بعد نمازم به سجده رفتم و از خدا خواستم حافظه ام را برگرداند .تا حداقل به کنار خانواده ام برگردم . برای مادرم هم دعا کردم . گرچه به یاد نمی‌آوردمش اما مطمئنا مثل بی‌بی دلش برای جگر گوشه‌اش تنگ شده بود. از سجده بلند شدم. سجاده ام خیس شده بود . با تعجب دستی به صورتم کشیدم . «من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم!» موقع جمع کردن جانمازم روبه بی‌‌بی کردم . تسبیحی در دست داشت و ذکر می‌گفت. گفتم: بی‌‌بی جان منم دعا کن ! سری تکان و با چشم باز و بسته کردن ، «باشه‌اش» را گفت. روی تخت دراز کشیدم. اما خوابم نمی‌آمد . دلم میخواست زودتر آفتاب طلوع کند و به لاله زنگ بزنم . آن قدر چشم به پنجره دوختم که نفهمیدم کی خوابم برد . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دائم گذشته را تفتیش می کنم دنبال مجرمم، دنبال بی گناه "اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکس هرگز نبوده است" تنها یک اشتباه- -رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیم اما نبوده ام دور از تو هیچگاه...
۱_ تشکر از اینکه وقت میذارید 😊🌸 حتما ۲_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ان‌شاءالله به حاجت دلتون برسید 🙂
سلام بر شما. حدودای ۳۰ قسمت دیگه .🍀
ممنون از همه‌ی دوستانی که در ناشناس و پیوی به من انرژی دادن . 😊🌸
اسمم که مشخصه ، وفا سن خانوما رو که نمیپرسن 😉 تهران زندگی میکنم ممنون از اینکه رمان رو تا این حد دقیق میخونید و دنبال می‌کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
قیامت بی حسین غوغا ندارد ”شفاعت بی حسین معنا ندارد” حسینی باش که در محشر نگویند ”چرا پرونده ات امضاء ندارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمی‌گذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم . لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بی‌‌بی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت: _ بلاخره بیدار شدی ! _ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره . _ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره .... _ حالا خریده ؟ _ نمی‌دونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم . جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم . _ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟ _ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده . _ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی می‌ره _ خب معلومه باید گشنه‌ت باشه ....ساعت دوازدهه.... یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای می‌پخت ! کمی گذشت و من هم کمک بی‌‌بی کردم و سالاد هم آماده شد. نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خواب‌نازش بیدار شد . _ ساعت خواب خانوم... _ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ... _ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ... _ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم _ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟ خنده ای کرد و جواب داد: _ جوش نزن ....پوستت خراب میشه... سکوتی کرد و بعد ادامه داد _ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟ _ خیلی خوب میشه.... بی‌‌بی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی .... _ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟ _ من چیکار کنم ؟ _ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که! _ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ... _ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند ! سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم . _ قبوله ؟ _ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت _پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط می‌ذاره .... _ پس من نمیام ... _ اصلا آقا جون من خودم می‌خوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری ! خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت _ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بی‌‌بی یه سفارشی داشت برات ... از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم _ خوب بلدی حرف و عوض کنیا ! زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر . نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم _ مال بی‌‌بیِ... _ آهان ... لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام» زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد : _اینا چیه ؟ _ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد می‌کنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمی‌توانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور می‌شنیدم . و بعدسکوت مطلق! ادامه دارد..‌ نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 چشمم را باز کردم .یک دست بی‌بی روی سرم بود و دست دیگرش هم کتابچه دعا بود و دعا می‌خواند . وقتی متوجه شد ، بیدار شدم ، کتابش را بست و با لبخند گفت _ خوبی مادر ؟ خواستم بلند شوم که گفت _ نه جانم ، بلند نشو ....پسرم یه لحظه بیا ... دخترم بیدار شده ناخودآگاه دستی به سرم کشیدم . روسری سرم و مانتو تنم بود . وقتی خیالم راحت شد ، لبخندی زدم . با صدای یالله ، خودم را کمی جمع و جور کردم که بی‌بی طوبی گفت _بفرما پسرم ! مردی حدوداً چهل و خورده ای ساله با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. تقریباً بلند بود . _ پسرم یحیی ، دکتره .ایشون به شما مسکن زدن نگاه قدرشناسانه ای به آقا یحیی زدم و گفتم _ ممنون روی زمین نشست و در حالی که سُرم را از آنژیکت دستم خارج میکرد گفت _ چه طور شد که حالتون بد شد ؟ _ نمی‌دونم ... یک لحظه سرم تیر کشید و بعدم اون سردرد وحشتناک به سراغم اومد . _الانم سردرد دارین ؟ _ یکم بله _ چیزی از خاطرات گذشته به یاد نیاوردین؟ ...مثلا با دیدن عکسی ، وسیله ای ، چیزی ، خاطره ای یادتون نیومد ؟ کمی مکث کردم. یادم آمد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود ، سردردم شروع شد . _ الان که فکر میکنم، یادم اومد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود، یه صحنه از گذشته‌م یادم اومد که بعدش اون طوری شدم . _ خب خوبه ولی زیاد به خودتون نباید فشار وارد کنید .این چیزی که گفتین نشون میده که به مرور زمان احتمالا حافظه تون برمیگرده ! بی‌بی دستش را بلند کرد و گفت :خدایا شکرت! و بعد روبه من کرد و گفت _ دیدی گفتم دلم روشنه .... آقا یحیی در نسخه ای چند مسکن تجویز کرد که هروقت دچار سردرد شدم ، از آنها مصرف کنم . تشکر کردم و او از اتاق بیرون رفت. بی‌‌بی هم پشت سر او رفت تا ناهارم را بیاورد بخورم . لاله را از وقتی بیدار شده بودم ، ندیده بودم . از اینکه در رختخواب باشم و حس بیمار بودن داشته باشم ، متنفر بودم . به همین دلیل رختخواب را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم . با دیدن موبایلم در شارژ ، چشمانم برق زد .با هزار امید به طرفش رفتم . فقط دعادعا میکردم ، وقتی روشن شد ، سالم باشد و بتوانم شماره ای پیدا کنم . لاله با سینی غذا وارد اتاق شد. _ تو چرا از جات بلند شدی؟ _ حالم خوبه . گوشی شارژ شده را از برق درآوردم و دکمه‌اش را فشار دادم . تا روشن شود و سیستم آن بالا بیاید ، مٌردم و زنده شدم. روشن شد اما چه فایده .... حافظه گوشی هم مثل حافظه خودم ، پریده بود . گوشی را روی زمین پرت کردم و زانوهایم را بغل کردم و بغض کردم . لاله که شاهد رفتارهای من بود ، گفت _ چیشد ؟ چیزی پیدا نکردی؟ _ نه ... به خاطر ضربه ای که خورده ...اونم حافظه‌اش پریده .... یعنی سیم کارت توش نیست.... فکر کنم رمی هم که تو گفتی نداره نگاهی به قسمت سیم‌کارت که در کناره گوشی بود ، کرد و گفت _ عه راست میگی ...حواسم به این نبود _ حالا من چیکار کنم ....تنها امیدم به این بود که روشنش میکنم و خانواده م پیدا میکنم . _ امیدت به خدا باشه ....بعدشم زانو غم بغل گرفتن نداره که ....من یکی رو میشناسم که می‌تونه اطلاعات پاک شده گوشی و پیدا کنه ...شاید تو خود گوشیت چیزی ذخیره باشه که به درد مون بخوره ....گوشی تو رو میبرم پیشش ....شاید تونست درست کنه . با حرفش دوباره انرژی گرفتم و گفتم _ راست میگی؟ _ اره ... دم غروب میبرم نشونش میدم _ دستت درد نکنه....خیلی خوشحالم کردی! ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛