🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت627
#نویسنده_سیین_باقری
پونه خانم انگار دوست داشت که اتهام مادر نامهربون بودن از روی دوشش برداشته بشه با لحن شوخ و متظاهری
_گفت پسرم تو اصلا محبت کردن بلد نیستی دست خودت نیست زیردسته جمشید خان بزرگ شدی
هورا با شیطنت جواب داد
_اینطور نیست مامان جمشیدخان که خیلی مهربونه داداشم هم که نگو نمیبینه عاشق سینه چاکه
باز هم من دلم لرزید نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که اینقدر حساس شده بودم روی این که
ایلزاد عاشق باشه و دلش بند جای دیگه باشه
هر چند که بعید میدونستم به این سرعت بتونه اون تب و تابی رو که براش یک ماه کمر خم کرده بود فراموش کنه
حالا چه اتفاقی افتاده بود که منی که یک سال تلاش کردم تا از این اجبار فرار کنم حالا دلم داشت میرفت برای لحظه ابراز عشق از طرف مردی که هنوز هم ازش دلخور بودم به خاطر اتفاقی که اون شب توی عمارت افتاد و سارگل علنا اعلام کرد که عاشق ایلزاد شده
بازهم بی هوا و دستپاچه رو به زن دایی پروانه گفتم
_ میشه زودتر بریم
باز هم نگاه مشکوک ایلزاد روی صورتم سنگینی می کرد
اصلاً من چرا داشتم ازش فرار می کردم بزار بفهمه که من دارم میترسم از اینکه روزی نباشه و من ....
آهی کشیدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم پشت سر زن دایی با همراهی پونه خانوم و هورا از ساختمان رفتیم بیرون
صدای طبل و سنج و دسته های عزاداری حالا به کوچه ما رسیده بود همه با هم رفتیم بیرون تا سینه زنی محلی رو تماشا کنیم
جالب بود که ایلزاد هم پشت سرمون اومد
همگی کنار در ایستاده بودیم و تماشاگر دسته ها بودیم
زن دایی کمی استرس داشت که دایی محسن اون نبینه
ولی برای این استرس دیر شده بود و دایی محسن به همراه محمد مهدی آروم آروم در حالی که با مداحی سینه میزدن بهمون نزدیک شدند
ایلزاد بی هوا خودشو از کنار در کشوند بین منو هورا ایستاد
مظلومانه نگاهش کردم ولی اون با اخم جلوشو نگاه میکرد
مهدی سرشو انداخت پایین و دست گذاشت روی دوش دایی محسن و ازمون دور شد
دایی محسن بدون بداخلاقی با پونه خانم سلام علیک کرد و خیلی زود هم ازمون خواست برگردیم عمارت هرچند من دلم پی رفتار ضد و نقیض ایلزاد بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت628
#نویسنده_سیین_باقری
دیگه نه من مهدی رو دیدم و نه ایلزاد
هر چند که مهدی اختیاط میکرد و امارت پدربزرگ خان نمیومد
ولی اهمیت چندانی نداشت
امروز آش نذری داشتیم و زن دایی پروانه همه رو دعوت گرفته بود
از پونه خانم بگیر تا عقیله بانو و حتی عمه نسرین هم اومده بود
از اول صبح روز تاسوعا صدای جابجا کردن دیگ و قابلمه میومد و صدای دلنشین عقیله بانو که از نبودن دایی محسن استفاده میکرد و زیارت عاشورا رو زمزمه میکرد
با رخوت و سستی از سر جام بلند شدم دستی به سر و روم کشیدم لباس مناسبی پوشیدم و رفتم بیرون
عمه نسرین با دیدنم ذوق زده و خوشحال آغوشش رو باز کرد و گفت
_دورت بگردم عمه چقدر میخوابی تو اینقدر سر و صدا کردیم اصلاً تکون خوردی
شرمگین خندیدمو جواب سلامش را دادم
رفتم کنار زندایی پروانه و ازش پرسیدم
_ اگر کمکی از دست من برمیاد حتماً بهم بگه
با مهربانی گفت که
_فعلاً کاری ندارم تا سر ظهر
گوشه ای از حیاط که دید کافی به بقیه داشتم زیر سایه درخت های بلند نشستم
کم کم داشت فکر می رفت به سمت مامان مهری که خیلی زود منو تنها گذاشت
اون رسالتش رو توی دنیا انجام داده بود بچه های تربیت کرده بود که صالح و سالم بودم و نسل خوبی از خودشان به جا گذاشته بودند
ولی برای رها کردن من هنوز خیلی زود بود من هم چنان نیاز داشتم به کسی که سایش بالای سرم باشه و ازم حمایت کنه
هر چند این انتظار را باید از مامان ملیحه داشتنم
ولی اون الان ازدواج کرده بود و من هیچ توقعی نمی تونستم ازش داشته باشم
گهای کنار باغچه منو یاد مامان مهری میانداخت جوری که اگر بیشتر بهش فکر می کردم باید امروز را هم عزا می گرفتم
تو همین فکرا بودم که صدای یا الله گفتن دایی محسن بلند شد
هممون بجز پروانه خانم از جاش هستیمو آماده شدیم
برای رویارو شدن با دایی محسن که البته دایی محسن تنها نبود و محمدمهدی هم پشت سرش وارد امارت شد
بعد از اون برخوردی که بالای سر قبر مامان مهری با من داشت هرگز دوست نداشتم دوباره باهاش هم کلام بشم واضح به من گفته بود که علاقه ای به من نداره و حتی وصیت مامان مهری براش جایگاهی نداره
بعد از سلام علیک با دایی محسن سرمو انداختم پایین و از بین درختها رد شدم برم انتهای حیاط که عقب گرد مهدی رد دیدم پشت سرم راه افتاد و صدام زد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت629
#نویسنده_سیین_باقری
دوست نداشتم باهاش رو به رو بشم ولی جلوی چندتا چشمی که داشتن مارو نگاه میکردن کار درستی نبود که بی توجه به صدا زدن هاش پشت کنم و رد بشم
کنار درخت بلندی که می دونستم آدمای اون بیرون ما رو نمیبینن ایستادم و منتظر موندم تا بیاد حرفش رو بزنه
دست به سینه سرمو انداختم پایین و برگ های زیر پام رو نگاه کردم
محمد مهدی روبروم قرار گرفت و با صدای آروم ولی خشمگینی گفت
_ چرا هرچی صدات میزنم نمی ایستی
از لحن دستوری هیچ خوشم نیومد با اخم شدید نگاهش کردم و گفتم
_ چرا فکر می کنی وقتی حرف میزنی من باید گوش بدم
زیر لب لا اله الا الله گفت و جواب داد
_ چون به هرحال من بزرگترم و احترام به بزرگتر واجبه
ابروهام و انداختم بالا و به حالت مسخره گفتم
_ جالب شد احترام به بزرگتر واجب ولی باید کوچکتر را جلوی هر کسی تحقیر کرد درسته
اخمی کرد و کنجکاو پرسید
_منظورت رو متوجه نمیشم واضحتر بگو اگه چیزی شده
پوزخندی زدم و گفتم
_تازه میپرسی چیزی شده
انگشت اشاره و آوردم بالا و تا نزدیکی سینش بردم جلو
_اقای مهندس محمد مهدی صبرآیی شما اگر مهندسی اگر تهتغاری هستی اگر سوگلی هر کس و ناکسی هستی فقط برای خودت هستی نه برای من که به خودت جرئت میدی تا جلوی پسرعموم تحقیرم کنی
چشماشو روی هم فشرد و گفت
_ انگار دلت خیلی پره بگو ببینم منظورت چیه
_منظورم همونیه که تو متوجه نمیشی اون روز سر خاک مادر بزرگ چه دلیلی داشت بگی که مادربزرگ چه وصیتی کرده و تو تمایلی نداری به انجام این وصیت
دوباره پوزخندی زدم و ادامه دادم
_هر چند که منم خیلی وقته تمایلی ندارم
چند ثانیه شوکه نگاهم کرد و با گنگی گفت
_من .. معذرت میخوام اگه ..
ادامه نداد حرفشو
_فعلا با اجازه
وا این چرا اینجوری کرد بدون اینکه خداحافظی کنه گذاشت و رفت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت630
#نویسنده_سیین_باقری
واقعا دیوانه شده بودیم این پسر
گاهی انقدر باهام بد اخلاقی میکرد که فکر می کردم
شاید چون پدری بالای سرم نداشتم به خودش جرأت میده اینجوری باهام رفتار کنه و گاهی هم انقدر شرمنده و پشیمان بود که فکر میکردم بهتر از خودش توی دنیا وجود نداره
پوف کلاف ه ای کشیدم و من هم به جمع ملحق شدم دایی محسن و محمدمهدی سینی های حاوی حبوبات را می ریختند توی دیگه آش
زندایی پروانه هم چیزی بهشون می گفت و آنها گوش می دادند
عقیله خانم با اومدن دایی محسن حجاب گرفته بود و گوشه ای با وقار و متین ایستاده بود
حتی سنگین تر از عمه نسرین و خاله سهیلا که به تازگی به جمع اضافه شده بود
رفتم کنار عقیله خانم ایستادم و تماشاگر فعالیت های روبروم شدم
عقیله بانو از روی چادر رنگی شده دستم را گرفت و با مهربانی گفت
_ از محمدمهدی دلگیر نشو این روزا احوال خوشی نداره
برای اولین بار به جای این که لبخند بزنم و بگذرم جواب دادنم
_من اصلا علاقه ندارم باهاش هم صحبت بشم ولی هربار کاری میکنه تا من رو دلخور کنه
ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی گفت
_ مثلا چه کاری انجام داده
بدون ذرهای مکث جواب دادم
_ مثلاً اینکه دو ساعت از خاکسپاری مامان مهری نگذشته بود که در حضور ایلزاد به من گفت
«مامان مهری وصیت کرده که ما با هم ازدواج کنیم ولی محمدمهدی تمایلی نداشته»
درسته که من هم تمایلی ندارم ولی کار خوبی نبود گفتنش جلوی ایزاد
عقیله خانم دستم را فشرد و با صدای آرومتری جواب داد
_محمد مهدی کار غیرعاقلانه ای نمیکنه دخترم اگه گفته دلیلی داشته
عصبانی شدم همیشه همه باید از محمدمهدی دفاع میکردند و تو سریش را من و احسان و رضا راضیه میخوردیم
_چه دلیلی میتونه داشته باشه زن دایی و جز ناراحت کردن من به جز تحقیر کردن من
دوباره لبخندی زد و جواب داد
_ تا حالا دقت کردی ایزاد وقتی که توی جمعی محمد مهدی و تو را همزمان میبینه چه جوری رفتار میکنه؟
اخمی کردم و جواب دادم
_ چطور
_دورت بگردم دخترم ؛ ایلزاد واقعا عاشق توعه و تورو می خواد برای همین محمدمهدی رقیبه قدری برای خودش میبینه
اگر اونروز سر خاک محمدمهدی همچین حرفی زده
صرفاً برای این بوده که به ایلزاد بفهمونه جای نگرانی نیست و مهدی رقیبی برای ایلزاد نیست
با تموم شدن حرف عقیله خانوم در عمارت به صدا در اومد و صدای یا الله گفتن ایلزاد بلند شد
نگاهی به سمت محمد مهدی انداختم و سعی کردم صدای تپش های قلبم رو ساکت کنم
اگر به قول زن دایی عقیله ایلزاد واقعا عاشق من بود و هنوز هم شبیه سابق سعی در به دست آوردن من داشت
من هم باید با خودم کنار می آمدم و این حالی به حالی شدن ها را جدی می گرفتم
تا از این سردرگمی خارج بشم
نگاهی به سمت عمه نسرین انداختم و قدمی به جلو گذاشتم برای پیشواز از ایلزاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت631
#نویسنده_سیین_باقری
برعکس چیزی که فکر می کردم ایلزاد اصلا به من توجهی نکرد
یعنی فقط سلام سادهای داد و رفت سمت جمع
همان جا احساس کردم تمام حجم بدنم یخ کرد و فشارم افتاد
با کمی من کردن برگشتم سمت عقیله خانم و کنارش ایستادم نگاهم به این ایلزاد بود تا معنی رفتار خشک و بی روحش را بفهمم هرچند اون سعی می کرد نگاه نکنه
انقدر دلم گرفته بود از بختم که نفهمیدم چه جوری کارها را انجام دادیم و رسید به وقت ناهار که اش رشته دستپخت پروانه خانم خوردیم و نماز را همانجا تکتک فرادا پشت سرهم خوندیم
ولی با تمام این احوالات دلم پی ایلزاد بود که سر صلات ظهر ما را تنها گذاشت
عمه نسرین نگران نگاهم میکرد خودم میدونستم نگرانی چیه نگرانی دلی که موقع استقبال از ایلزاد شکسته بود
ولی من انقدر کم ارزش و بی بها شده بودم که اینا برام ارزشی نداشت الهه اگر سایه سر داشت هیچ وقت انقدر تحقیر نمی شد
وقت تقسیم کردن کاسههای آش نذری که رسید
من و مهدی داوطلب شدیم برای بردن سینیهای کاسههای آش به بیرون و بین جمعیت عزادار
رسم بود که روز تاسوعا و عاشورا از روستاهای اطراف جمع می شدند سیاه کمر و به عزاداری میپرداختند
اون روز هم از ساعت ۴ عصر صدای طبل و سنج دستها بلند شده بود زن دایی عجله داشت تا زودتر آش را پخش کنیم
بتونه بره مراسم زنجیرزنی و سینهزنی رو ببینه
سینی اول را برداشتم و بی اختیار رفتم به دنبال تکیه کوچکی که چند روز پیش برای شان حلوای نذری مامان مهری برده بودم
دوباره همون پسر رو دیدم با شال سبز سیدی انگار او هم من را شناخت و خیلی زود به استقبالم آمد سینی رو از دستم بر داشت و خودش ۱۰ تا کاسه آش رو ببین دوستانش
تقسیم کرد و دوباره برگشت رو به روم ایستاد با لحن آرام و مودبی گفت
_ نذرتون قبول باشه آبجی چند روز پیش که برامون حلوای نذری آوردی هیچ وقت فکر نمی کردیم چند ساعت بعدش صاحب نذر از بینمون بره باور کنید
ما چند روز براشون دعای زیارت عاشورا خوندیم و نظری دادیم انشاالله روحیشون و قلب شما در آرامش باشه
لبخندی زدم و بدون اینکه جوابی بدم رفتم گوشه ای از دیوار تکیه زدم و نشستم
دستههای عزاداری کم کم رسیدن جلوی ما نگاهمو چرخوندم بین جمعیت تا زن دایی یا خاله سهیلا را ببینم و باهاشون همراه بشم ولی چند ثانیه چهره آشنای ایلزاد را دیدم که شال مشکی عزا داره گردنشو بود و آروم آروم سینه میزد و راه می رفت هر چند با غرور و سری بالا ولی همین شال مشکی و سینه زدن هم برای من جای تعجب داشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت632
#نویسنده_سیین_باقری
ناخودآگاه خودم رو بهش نزدیک کردم و کنارش ایستادم
متوجه حضورم شد ولی نگاهش و زمین نگرفت همونطور که راه میرفتیم گفت
_هیچ وقت چه من باشم چه نباشم احساس تنهایی نکن
منظورش چی بود
_از بچگی یه چیزایی رو تو زندگیت داشتی که من هیچ وقت نداشتم مثلاً همین حسین حسین گفتن ها تازه میفهمم چقدر احساس خوبی داره هر چند که دیر متوجه شدم
آهی کشید وگفت
_از وقتی مهری خانم فوت شده با خودم درگیرم حال احوال خوشی ندارم دعا کن حالم بهتر بشه
پس رفتار امروز ش به خاطره درگیری های ذهنی خودش بود نه اینکه من رو نبینه
چادرم رو زیر گلوم سفت گرفتم و برای اینکه حرفامون ادامه پیدا کنه گفتم
_چی درگیرت کرده
برای اولین بار بود که احساس میکردم ایزاد علاقه داره با کسی صحبت کنه یا درد دل کنه متواضعانه و سخاوتمندانه جواب داد
_همین که نمیدونم وقتی مردم چه بلایی سرم میاد یعنی اینکه تو این دنیا هیچی نفهمیدم وقتی به تو نگاه می کنم که چقدر برای نماز خوندن ارزش قائل میشی یا برای دعا خوندن ارزش قائل میشی یا برای اومدن به هیئت ارزش قائل میشی دوست دارم زندگیم را از نو بنویسم فکر می کنم تا اینجای راه رو غلط رفتم
نفس تازه کرد
_نه اینکه بخوام آدم خوبی بشم نکه بخوام تسبیح دست بگیرم و برم تو مسجد روز و شبم رو بگذرونم, نه فقط دوست دارم اونقدری خط قرمز و حد و مرز بر آن وجود داشته باشه که پیش خدای خودم شرمنده نباشم
شونه ای بالا انداخت
_هرچند یادم نمیاد به حریم کسی تجاوز کرده باشد به جز مواردی که خامی بود و جوانی سی سال از زندگیم گذشته من نباید این جایی باشم که الان هستم
برگشت مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت
_حالا می فهمم چرا از من فراری بودی حالا می فهمم چرا اون جذابیتی که باید برای دختری شبیه تو میداشتم ندارم شاید الان باشه که بهت حق میدم از من فرار کنی به کسی رو بیاری که شبیه خودته
ایلزاد داشت آدمی شبیه من میشد شبیه من که نه شبیه آدم های خوب ولی یه چیزی بین حرفاش آزارم میداد این که به من حق داد که ازش فراری باشم و به درخواستش جواب مثبت نداده باشم داشت منو میچسبوند به کسی شبیه محمد مهدی که تو زندگی من نبود
چشمام سوسو می زد با این نگاه دگرگون شده کاش از التهاب چشم های قهوه ای رنگ می فهمید که ایلزاد تمام قد میتونست انتخاب من باشه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت633
#نویسنده_سیین_باقری
اجازه دادم تا در خلوت و سکوت خودش به عزاداری بپردازد تا بلکه کمی از بار دلش کم بشه و احساس مفید بودن داشته باشه
هر چند که این کارهای ظاهری نمیشد گفت احساس خوب بودن ولی برای این ایلزاد که تمام عمرش رو بدون ذرهای از محبت اهل بیت و خدا گذرونده بود حتماً راه خوبی بود و احساس شیرینی داشت
قدم به قدم باهاش راه رفتم و تمام مدت سینه زدن هاش رو شمردم
چقدر احساس خوبی بود که در کنارش بودم
هرچند باید حریم خودم را رعایت میکردم تا مبادا دچار شکست جبران ناپذیر بشم
کم کم دستههای عزاداری رسیدن به مسجد محل و کمکم هوا تاریک شده بود و نزدیک به اذان بود آقایی که داشت مداحی می کرد میکروفون را برداشت و با صدای بلند اعلام کرد
_اعطم الله اجورکم انشاالله خدمت تمام برادران و خواهران عزادار حسینی میرسانیم که امشب در مسجد غدیر سیاه کمر به صرف شام در خدمت شما هستیم تا انشاالله بعد از ساعت ۸ به عزاداری شب عاشورا بپردازیم
از این خبر خوشحال بودند دیگه نیازی نبود برگردم خونه تمام مدت را می تونستم همین جا بمونم و حال دلم را خوب کنم برای سال آینده
مردم کم کم داشتن می رفتن به سمت مسجد تا نماز بخونن این پا اون پا کردم تا ایلزاد حرفی بزنه بلکه بدونم میخواد ادامه برنامه رو بمونه یا برگرده عمارت
هر چند اگر برمیگشتم کار خوبی می کرد شاید ظرفیت این همه مدت موندن توی عزاداری رو نداشته باشه
سرش پایین بود و نگاهش به زمین انگار داشت چیزی رو با خودش حل میکرد
با صدای آرومی صداش زدم
_ ایلزاد
اصلا صدای من رو نشنیدم دستم را جلوی صورتش چندبار تکون دادم تا بلاخره پلک زمین گرفت و با صدای گرفته ای جواب داد
_جان
سرمو انداختم پایین و پرسیدم
_ شنیدی چی اعلام شد
با گیجی گفت
_ نه چطور
لبخندی زدم و جواب دادم
_اعلام کردند که شام نذری دارند بعد از نماز شام میدن و بعد از اون انشالله مراسم شب عاشوراست اینجا میمونی یا برمیگردی عمارت
شتابزده و دستپاچه گفت
_ نه میمونم دوست دارم امشب رو بمونم ببینم چه خبره
از ته دل لبخندی زدم و بهش گفتم
_ پس منم میرم نماز میخونم بعد از نماز اینجا پیدات می کنم
سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد
_باشه
چند قدم ازش دور شدم که صدام زد
_ الهه
برگشتم نگاش کردم سرمو تکون دادم و پرسیدم
_چیه
غمگین و آروم گفت
_ برای منم دعا کن
بدون اینکه معطل بمونه تا جوابم رو بشنوه قدم تند کرد و رفت سمت آبخوری مسجد
میدونستم نمیره نماز بخونه ولی همین که اینجا حضور داشت خودش جای امیدواری داشت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت634
#نویسنده_سیین_باقری
نماز را با شوق فراوانی برای به اتمام رساندن و رفتن پیش ایلزاد خوندم
دیگه نگاه من نمیچرخید سمت پیدا کردن زندایی و حتی عمه نسرین و هر کسی دیگه
من فقط دوست داشتم در کنار ایلزاد بمونم تا رشد کردن و بزرگ شدنش رو با چشمای خودم ببینم
هرچند اگر اون من رو نمیدید اهمیتی نداشت
من فقط دوست داشتم دگرگون شدن احوالات کسی را ببینم که به قول خودش ۳۰ سال توی بی خبری بوده
نمازم رو که تموم کردم خم شدم روی تربت کربلا چند بار بوسیدم به چشمام کشیدم از ته دل از سیدالشهدا خواستم تا کاری کنه که هم ایلزاد دلش آروم بگیره و هم من به جاهای خوب زندگی برسم مهرم رو برداشتم و چادرم رو جمع کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
داخل حیاط مسجد سفره کشیده بودند و هر کسی علاقه داشت زودتر شام بخوره مینشست پای سفره سرگرم میشد تا نهایتاً ساعت هشت باید تمام این بساط جمع می شد
و دوباره طبل و سنج و زنجیرزنی و سینه زنی
کنار آبخوری مسجد ایستاده و نگاهم را بین جمعیت گردوندم برای پیدا کردن الیزاد
چند بار چرخیدم پیداش نکردم نمیدیدمش نمیدونستم کجاست رفتم چندتا لیوان آب خوردم ظرف غذایی برداشتم و دوباره توی تاریکی های گوشه های کوچه کنار مسجد دنبالش گشتم ولی نبود می خواستم برگردم توی مسجد تا همون جا بشینم و غذا بخورم که صدای مهدی منو سر جا متوقف کرد
_ دنبال کسی می گردی
عقب گرد کردم و برگشتم سمتش
_ نه چطور
ابروهاش را داد بالا مستقیم زل زد توی چشمام
_دروغ اونم شب عاشورا
پوفی کردم و گفتم
_تو که میدونی دنبال کسی میگردم به جای این سوال جواب بگو از اون شخص خبر داری یا برم باز دنبالش بگردم؟
پوزخندی زد که نمیدونم چرا ولی احساس کردم طعنه به دله الهه هست که تا حالا اینجور حیرون و سرگردون نبوده
_ اونی که دنبالش میگردی چند دقیقه پیش برگشت عمارت جمشید خان
تعجب کردم ولی تعجبم رو نشون ندادم که فکر نکنه من جا خوردم پشت کردم بهش بدون جوابی تا برگردم توی مسجد دوباره صدام زد
_ فکر نمی کنی داری زیاده روی می کنی؟؟
تعجب کردم از محمدمهدی چنین فضولی هایی بعید بود برگشتم سمتش و فاصله بینمون رو کم کردم با صدای آروم ولی خشمگین گفتم
_چرا فکر می کنی من باید به تو جواب پس بدم چرا دوباره خودتو آقا بالا سر میبینی
شونه ای بالا انداخت و گفت
_ خودم را آقابالاسر نمیبینم ولی از تو عاقل ترم هیچ علاقه ندارم دوباره عمه ملیحه زنگ بزنه و بگه مواظب الهه باش کار دست خودش نده
چنان از مامان عصبانی بودند که این عصبانیت را فقط میدونستم سر محمدمهدی خالی کنم که آورنده این خبر بود با دندانهای روی هم چفت شده جواب دادم
_لطفاً مواظبت کردنات رو بزار برای اشخاص دیگه من نیازی به پاییدن تو ندارم
این بار دیگه واقعا بهش فحش کرده و تندی رفتم توی مسجد گوشه ای نزدیک به دیوارهای مسجد نشستمو ظرف غذا رو گذاشتم جلو ولی دیگه تمایلی به خوردن نداشتم فقط سرمو انداختم پایین و از مادری کردن مامان ملیحه لبریز شدم اشکام رو پشت سر هم خالی کردم چه بخت شومی داشتم من که نه برادر داشتم و مادر داشتم ولی تکیه گاهم نبودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت635
#نویسنده_سیین_باقری
از اون شب که طعنه ی مهدی رو به دلم شنیده بودم دیگه سراغ ایلزاد نرفتم و اجازه دادم هرموقع حال دلش خوب بود بیاد و من را در جریان بذاره
از فردای روز عاشورا کلاس و درس و دانشگاه شروع شده بود طبق روال دو هفته قبلش با راننده جمشیدخان رفتم و اومدم
یک هفته این جریان ادامه داشت تو این یک هفته نه من ایلزاد رو دیده بودم و نه کلاساش برگزار شده بود
اصلاً دوست نداشتم دوباره دربارش کنجکاوی کنم تا یکی مثل مهدی پیدا بشه و به رابطه ما دقت کنه و طعنه بزنه به دلم
هر چند که هرجا حرف از عمارت جمشید بود گوش می دادم تا بفهمم ایلزاد در چه حاله ولی خبری نمی شد
تا اینکه اون روز که از دانشگاه برمیگشتم جلوی در خونه احسان را شلوغ دیدم از راننده خواستم پیادم کنه
وقتی رفتم جلوتر متوجه شدم دیدم که راضیه با آه و ناله داره سوار ماشین احسان میشه تا به درمانگاه برسوننش
خاله سهیلا با دیدنم انگار جون تازه ای گرفت رنگ پریده و ناخوش احوال بود ولی بیشتر از همه نگران راضیه دستاشو باز کرد و اومد به استقبالم با التماس گفت
:خاله توروخدا باهاش برو باید بره بیمارستان وقتشه که بچش به دنیا بیاد
هرچند که دل خوشی از احسان و راضیه نداشتم ولی دلم نمیومد تو این موقعیت حساس تنهاشون بزارم
راضیه عقب ماشین دراز کشید منو احسان جلو نشستیم بدون بزرگتری رفتیم سمت کرمانشاه
حدوداً ۲ ساعت بعد بود که راضیه زایمان کرد و پرستاری از اتاق درد اومد بیرون و بچه رو با قنداقه سفید گذاشت بغل احسان
احسان انقدر هیجانی و احساس شده بود که با دیدن صورت بچه شروع کرد به اشک ریختن
بعد از دیدن اون صحنه بقدری خوشحال شدم که منم پا به پای برادرم اشک می ریختم و خدا رو شکر می کردم بابت نعمت زیبایی که در دامنش گذاشته بود
دختری سفید رو با موهای مشکی و چهره ای تقریباً مشابه با خود سان چشماش که باز کرد با نگاه قهوه ای دلمون رو با خودش برد هرچند که پرستار اومد و خیلی زود ازمون جداش کرد ولی توی همون چند ثانیه عاشقش شده بودیم
احسان که صورتش رو پاک کرد و دست انداخت دور گردنم صورتم را به سینش فشرد و گفت
_الهه چجوری از خدا تشکر کنم که کم کاری نکرده باشم
لبخندی زدم و گفتم
_ انشالله همیشه و خوشحال باشی داداشی
لبخندی زد و سرشو تکون داد و رفت تو اتاق که راضیه توش بود
وقت ت اذان مغرب بود که با خودم گفتم برم نماز بخونم بعد برگردم داشتم از سالن خارج میشدم که گوشیم توی کیفم لرزید هرچند که سایلنتش کرده بودم تا از زنگ زدن های مدام خاله سهیلا و مامانم دیگه راحت باشم ولی صدای لرزشش رو میشنیدم
این بار آوردم بیرون و نگاهی به صفحه اش کردم
با دیدن شماره عجیب و غریبی که روی صفحه افتاده بود تعجب کردم با احتیاط جواب دادم صدای همهمه و شلوغی خیلی زیادی از اونور خط شنیده می شد چند بار پرسیدم
_بفرمایید بفرمایید
ولی خبری نشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞