eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت212 #نویسنده_سیین_باقری عامر که متوجه حضورم شد دست
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 زود تر از من نگاهشو گرفت و گفت _شرمنده قربانعلی نمیدونستم مهمون داری قربانعلی جلدی بلند شد دست اقا رو گرفت خواست ببوسه که مانع شد چشمام از اینهمه تواضع گرد شده بود پسر خان و اینهمه افتادگی قربانعلی زیرلب تشر زد _پسرخان هستن چرا بلند نمیشی دخترجان فورا از جا بلند شدم و سرمو انداختم پایین ولی صداشو شنیدم که گفت _قربانعلی میدونی از این تشریفات خوشم نمیاد بعد هم انگار رو کرد به من چون پرسید _ملیحه رفته بود گردش یادم رفت بهتون بگم لبامو گاز گرفتم در دل گفتم "خاک تو سرت عقیله دروغت فاش شد" دیگه نای موندن نداشتم با اجازه گفتم که از اتاق برم بیرون که دوباره پسر خان گفت _خوف نکن از من دختر چشم آبی قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اکسیژن هوا برام کم بود پا تند کردم سمت بیرون باید از جلوش رد میشدم درگاه در کوچک بود و حتما پر دامنم میخورد به هیکلش ولی فهمید و خودشو کشید کنار تندی رد شدم لحظه اخر پام پیچ خورد سکندری خوردم قبل از اینکه بخورم به چارچوب در دست انداخت تا پهلومو بگیره که از خوب روزگار تعادلم حفظ شد تونستم خودمو جمع و جور کنم _چخبرته دختر یواشتر مگه گرگ کرده دنبالت وای کاش قربانعلی به روم نمیاوورد این دستپاچگی رو _ببخشید شبتون بخیر چند قدم راه رفتم تا از تیررس نگاه شکلاتی رنگ پسرخان دور شم وقتی مطمئن شدم من نمیبینه دویدم اونقدر دویدم تا از التهاب درونیم کاسته بشه عامر تو اتاق نشسته بود سفره جلوش پهن بود ولی شروع نکرده بود _اومدی ابجی بیا بشین منتظرت بودم _عامر پسر خان اینجا چیکار میکرد عامر مشکوک نگاهم کرد و جواب داد _چطور؟ شونه ای بالا انداختم و نشستم پای سفره _همینطوری _آها اومده بود درباره فردا صحبت میکرد میگفت تو دست و پای خان وفایی نیاید _چرا نداره ممکنه بهمون گیر بده لقمه ای گرفتم و حرفشو بی پاسخ گذاشتم نگاهی انداختم به دایی و با شیطنت پرسیدم _حالا دایی واقعا بابام همینو گفته بود؟ دایی خندید و مصنوعی موهوشو خاروند _همینه همین که نه ولی همینو گفته بود مامان خندید و گفت _من اگه دلم بهم خبر نداده بود که اسمش عشق نبود دیگه داداش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری زود تر از من نگاهشو گرفت و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 از وقتی با سر و صدای خدمه ی عمارت از خوب بیدار شدم همینجور دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیدونم چیکار کنم نیم ساعته که طول و عرض اتاق رو طی میکنم زیرلبی با خودم حرف میزنم _امروز اگه نامزدی من با ایلزاد اعلام بشه دیگه راه فراری از این مهلکه نخواهم داشت هرچند که ایلزاد همسر صیغه ای و شرعی من بود ترسی که افتاد ته دلم باعث شد به مامان پناه ببرم رفتم پشت در اتاقش آروم در زدم جواب نداد دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم روی زمین دراز کشیده بود دستمالی بسته بود به چشمش بمیرم برای مامان تیره بختم که میگرن این روزهاش حاصل دردسراییه که پدر ناعقلم؛ تو روزهای جوونیش براش به وجود اوورد رفتم کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم با اولین تکونی که خورد بیدار شد و دستمال رو از چشمش پایین کشید نگران نگاهم کرد و پرسید _خوبی الهه؟ لبخندی زدم و جواب دادم _خوبم مامانی ببخشید بیدارتون کردم _نه مادر چه خوابی منکه خواب نبودم فقط چشمام روی هم بود شیطون خندیدم _اره چندبار در زدم جواب ندادین سرمو انداختم پایین صداش زدم _مامان؟ دستمو فشرد جواب داد _جان مامان؟ _بابابزرگ به چه حقی میتونه شمارو اینجا نگهداره؟ _چرا میپرسی؟ _مامان؟ صدام لرزید مهربونتر گفت _جان مامان _مامان من دیر فهمیدم شیر پسر برادرتون بهترین و تنها انتخاب من میتونه باشه مامان من خیلی دیر فهمیدم محمدمهدی طلای نابه محمد مهدی مثل نسیمی بود که یه مدت کوتاه اومد روحمو نوازش کرد و رفت مامان چرا دنیا برام خوشی نخواست؟ به گریه افتادم و التماس _مامان کاش بابابزرگ نمیتونست تورو اینجا نگهداره کاش سرنوشت تو انقدر تاریک نبود مامان من نمیتونم خودخواه باشم دلم نمیاد تو تک و تنها بمونی چرا بابابزرگ میتونه تورو نگهداره اینجا؟ دستی به صورتم کشید و غمگین جواب داد _ببخشید که تیرگی بخت من گره خورد به جوونیت دخترم ببخشید که نتونستم مامان خوبی باشم و برات آینده ی طلا بسازم انگشت گذاشتم روی لبش و با پاک کردن اشک چشمم جوابشو دادم _تو بهترین مامان دنیایی من از تو گله ندارم مامانی تلخ خندید و گفت _دیدی روسریم اومد سرت و شوربخت شدی _مامان بهم نمیگی؟ _جمشید خان از پدربزرگ خان امضا داره مادر سند داره نمیتونه بزنه زیرش کنجکاو گفتم _چه سندی مامان؟ سرمو تو بغل گرفت و گفت _تا وقتی ملیحه عروس این عمارته؛ تحت اختیار کامل خان وفایی هست به محض مخالفت با اوامر خان؛ تمام زمین های زراعی و املاک شخصی روستاییا که خان صبرایی باعث ازاد شدنشون از چنگ وفایی شد؛ دوباره از اختیار رعیت خارج میشه به خودش میرسه سه چهارم این آبادی سندش به نام جمیشد خانه مادر _یعنی شما هم از خودگذشتگی کردین؟ پوزخندی زد و گفت _من اهل از خودگذشتگی برای مردم نبودم؛ ولی اهل زمین نزدن محبوبیت پدرم بودم بخاطر اعتبار پدربزرگ خان زیر بار این خفت بزرگ رفتم _خفت بزرگ یعنی بابام؟ مطمئن سر تکون داد _یعنی بابات 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
°•🦋 آیت الله بهجت : دربین تمام مستحبات ، دو عمل است ڪه بے نظیر مے باشد و هیچ عملے به آنها نمے رسد. ۱- نماز شب ۲- گریه بر امام حسین علیه السلام 😭💔 ♥️ 📿 | 📸 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ بنده‌ے‌ من؟!‌ غمگینے؟ ‌ احساس دلتنگے میکنے؟!..‌ من فقط بہ اندازه یہ دعا باهات فاصلہ دارما..‌ من میدونم تو دلت چےمیگذره...‌ فقط کافیہ باهام حرف بزنے بنده‌ے من💔 ‌ ؟ ..🥺 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
گفت‌:‌بدون‌امـٰام‌زمـان(عج) چہ‌مےڪنیـد؟! گفتم‌:‌مُردِگـے! بیـا‌و‌زنده‌ڪن‌مارا🌻 (:" کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حسین‌جان{♥️}°• اول صبح سلامی✋🏻 به ضریحت دادم زندگی کردنِ امروز چه زیبا شده است... 🌱°• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
رفیق اونیه ڪه همه‌جوره مواظبته مواظبه راه رو اشتباه نری مواظبه سقوط نکنی مواظبه نݪرزی.. رفیق اونیه ڪه هر کاری میکنه تا تو از خدا دور نشی.. 🌿🕊 🌷 💫🥀سالگرد شهادتت مبارک حاج عمار🥀💫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
📚| امام رضا (ع) : « آنکه از خدا موفقیت بخواهد ، اما تلاش نکند خود را مسخره کرده است.📓 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| بکوشید تا عاشقــ♥️ شوید چرا که مسیر عشقــ♥️ بی انتهاست. مبدأش کربلا مقصدش تا خداست.♥️💫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . تسلّے میدهے خود را کہ شاید قسمتت ‌دوریسٺ ولے گرماےِ تبش ‌هرگز نمےمیرد :)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری از وقتی با سر و صدای خدمه
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 بی انگیزه تر از چند لحظه ی قبلش از کنار مامان بلند شوم با شونه های افتاده رفتم سمت اتاقم بین راه ایلناز رو دیدم که از اتاق احسان خارج میشد با دیدنم مصنوعی خندید و اومد سمتم _عزیزم تو چرا اماده نشدی؟ تند اخلاقی کردم _تو اتاق احسان چیکار میکردی؟ چشماش چند لحظه غمگین شد _الهه درباره من چی فکر کردی؟ شوکه شدم _فکری نکردم سوال پرسیدم انگار دلش پر بود با تن صدایی که هرلحظه بالاتر میرفت جواب داد _نخیر تو فکر میکنی من با داداشت سر و سری دارم نه الان چند وقته اینجوری فکر میکنی ببین الهه تو دختر دایی منی زن داداشمی عزیزی احترامت واجبه ولی از من و احسان کوچکتری؛ حق نداری بی احترامی کنی و مشکوک باشه به رفت و امد من با احسان که غریبه هم نیست شاید ظاهرم غلط باشه ولی از خودم مطمینم که باطنم از تو هم پاکتره چونه ام از زور این حرفا میلرزید و هر ان‌ ممکن بود اشکم بریزه حق با ایلناز بود ولی حق داد و بیداد نداشت هرچند مطمئن بودم دلش از جایی پره احسان که سر و صدا شنیده بود از اتاق خارج شد و سراسیمه اومد سمتمون _چتونه شما دوتا صداتون کل عمارت رو برداشته قبل از اینکه حرفی بزنم ایلناز با حرص گفت _از الهه بپرس نمیدونم چه پدرکشتگی بامن داره هر لحظه مشکوک‌ نگاهم میکنه بهش بگو من با تو رابطه ای ندارم و هرچی قرار تو میذاری برای ... احسان انگار ترسید که دستپاچه دستاشو اوورد گفت _باشه باشه اجازه بده ایلناز کوتاه نیومد _شما دوتا برای من هیچ اهمیتی ندارید اقا احسان تا اینجا هم اگه باهات بودم به احترام داییم بودم بعد از اینش نیستم یا هم برای خواهرت روشن میکنی چیکارم داشتی که دائم دنبالم بود با اخم تندی پشت کرد بهمون و رفت دیگه نتونستم تحمل کنم فشار حرفای ایلناز و غمی که قبل از اون تو دلم مونده بود اشکام پشت سر هم ریخت تو صورتم احسان تند تند نفس میزد و دست تو موهاش میکشید _چی بگم بهت مگه من بچم که .. نذاشتم ادامه بده _بچه نیستی ولی خیلی نامردی به ظاهر داداش معطل واکنشی ازش نموندم دویدم سمت اتاق درو پشت سرم قفل کردم و خودمو پرت کردم روی تخت های های گریه سر دادم چند دقیقه ای گذشت که گوشیم زنگ خورد حوصله جواب دادن نداشتم دوباره زنگ خورد سه باره و بعد و بعد بالاخره بلند شدم به صفحه اش نگاه کردم ایلزاد بود که پشت سرهم زنگ میزد اونکه تقصیری نداشت و از همه جا بیخبر بود هرچند دوست داشتم سر به تنش نباشه اما جواب دادم _بله پوفی کرد و جواب داد _کجایی هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟ _حالم خوب نبوده _مشخصه چرا گریه کردی؟ _به تو چه ربطی داره؟ _الهه خانم از شما بعیده داد زدم _چرا همیشه از الهه بعیده چرا همه میتونن هرطور خواستن رفتار کنن فقط الهه نمیتونه چرا من نمیتونم حقمو بگیرم ولی ایلناز و راضیه میتونن چرا از الهه بعیده؟ قطع کردم و اشک ریختم به روزگار سیاهم زیر یک دقیقه بعد در اتاقو زدن تند تند و پشت سرهم ترسیدم بلند شدم _باز کن الهه ایلزادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
گفتند:قیافه‌اش به ریاست جمهوري نمي‌خورد! خندید گفت:بله،به ریاست شاید نخورد ولي به نوکريِ مردم که مي‌خورد.. | شهیدمحمدعلی‌رجایی | کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
حاج اسماعیل دولابے دعا بڪن ؛ ولے اگر اجابت نشد ، با خدا دعوا نڪن ؛ میانہ ات با خدا بہ هم نخورد ؛ چون تو جاهلے و او عالم و خبیر ... 👇♥️ 🦋 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•|🎼🍃|• همه‌ے‌شَـرمَـم‌ایݩـہ‌ٺــو را‌میـبـیݩـۍ..💔 «یـارݕ‌ذُنـوُبُـنـا بَـيْـنَ يـَدَيْڪَ» کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
پدربزرگم سواد نداشت.. هروقت مےخواست بہ مادربزرگم ابراز احساس کند🍃 فقط مےگفت: چہ خبر حاج خانم؟! و من پس از سالها فهمیدم این یعنے: «دوستـ ـت دارم♥️» کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . تسلّے میدهے خود را کہ شاید قسمتت ‌دوریسٺ ولے گرماےِ تبش ‌هرگز نمےمیرد :)♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
یادت باشہ↓ همیشہ گریہ ڪردن سرآغاز بدترین روزها نیستـ| با طراوت ترینـ روزها بعد از گریستن ابرهاست کہ بہ وجود میاد‌..🙂💙 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
هرشب بالاے تمام عڪس هایت صدقھ مےچرخانم چشم است دیگر شور مےشود گاهی...:)🧿♥️
•توّلُد دست‌خودت‌نَبوده؛ امّاتَحول‌دَست‌خودته! زِندگيتو بِساز.💕👌🏽•
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت214 #نویسنده_سیین_باقری بی انگیزه تر از چند لحظه ی
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 رفتم سمت در به آرومی کلیدو چرخوندم بدون توجه به وضعیتم برگشتم روی تخت نشستم سلام کرد جوابی بهش ندادم اومد نزدیک کنار پام زانو زد نشست _چرا ناراحته دختر شاه پریون خودشم از واژه ای که به کار برد خنده اش گرفت در دل پوزخند زدم من اگه دختر شاه پریون بودم جام اون بالا بالاها بود نه وسط سیاهی خودخواهی پدرم _نمیخوای اماده بشی الان ناهاره پدربزرگ صدات میزنه چشمام گرد شد لبخند زد و مهربون گفت _اره تا اون صدات نزده نمیتونی بیای تو مجلس _استرس دارم _چرا؟ _خجالت میکشم جلوی اونهمه ادم تنهایی بیام خندید و با شیطنت گفت _میخوای باهات بیام ترسیده جواب دادم _نه اصلا بلند شد رو به روم ایستاد دست به جیب گفت _دلت میاد پسر به این اقایی خوشتیپی هزارتا کشته مرده هم دارم دهن کجی کردم و جواب دادم _حتما آذین خانم بلند بلند خندید اونقدر که اشک از چشمش در اومد _نه خوشم اومد کنجکاو پرسیدم _از چی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت _هیچی فقط اون گوشیت خودشو کشت زنگ میخوره نگاهی به صفحه گوشیم انداختم راضیه بود دستپاچه جواب دادم _جانم انقدر صداش بلند بود که گوشیو از گوشم دور کردم حرفاش که تموم شد دوباره گرفتم کنار گوشم _دوباره بگو _الاغ میگم امروز اربعینه قرار هرسالمون یادت نره خدافظ بعد هم قطع کرد ایلزاد با چشمهایی گشاد و تعجب زیادی پرسید _چی گفت؟ خندیدم _راضیه بود دختر خاله م سری تکون داد و گفت _فهمیدم یه تای ابروم رفت بالا _میشناسیش؟ _کاملا _از کجا؟ شونه ای بالا انداخت و کشدار گفت _بماااااند بلند شد رو به روش قد علم کردم _بگین لطفا _شرط داره چشمام گرد شد _چه شرطی؟ _پاشی بلند شی دستی به سر و روت بکشی اماده شی بعد بهت میگم _یه مقدار کار دارم _چه کاری دیگه؟ _میخوام زیارت اربعین بخونم هومی کرد و جواب داد _من میرم بیرون پس مزاحمت نمیشم بدون حرف دیگه ای رفت بیرون بلند شدم وضو گرفتم شلوار و مانتو مشکی پوشیدم با روسری بلند سورمه ای کمی کرم پودر و برق لب زدم تا از این رنگ پریدگی خارج بشه صورتم جانمازمو پهن کردم رو به کربلا نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
هدایت شده از ارشیو خاطرات و خاطره هامون
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨صبحتون‌بخیر😍✋🏻|| هر روز دعوتید به محفل 😍👇 https://EitaaBot.ir/counter/o1af از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت215 #نویسنده_سیین_باقری رفتم سمت در به آرومی کلیدو
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 بعد از خوندن زیارت اربعین که قرار هرساله ی من و راضیه بود که بخونیم و برای همدیگه دعا کنیم، بلند شدم چادر مجلسی مشکی رنگمو پوشیدم رفتم بیرون سری به اتاق مامان و احسان زدم خبری ازشون نبود دلو زدم به دریا و رفتم سمت پله های طبقه دوم صدای شلوغی میومد اما نزدیک نبود و معلوم میشد طبقه ی اول مجلس گرفتن بین راه ماهرخ خانم جلوم ظاهر شد که با عجله قصد طبقه بالا رو داشت با دیدنم گل از گلش شکفت چقدر با نمک بود توی لباس و شال بلند مشکی پیرزن پا به سن گذاشته ی ریزه میزه با لبخند و مهربانی بهم نزدیک شد و بازومو تو دست گرفت _اومدی عزیزم، خان منتظرته دستی به چادرم کشید _زیبا شدی اما ... حرفشو ادامه نداد _بیا بریم وقت ناهاره دستمو گرفت با خودش کشوند عین جوجه اردک پشت سرش روانه شدم چادرمو سفت گرفته بودم تا از روی سرم سُر نخوره با ورود به طبقه اول و دیدن جمعیت بیش از ۵۰ نفر از مرد و زن با سن های متفاوت؛ نفسم توی سینه حبس شد و دست ماهرخ رو فشردم برگشت سمتم نگاهم کرد _استرس داری _کمی _نترس اینا هیچکدوم بالاتر از تو نیستن تو نفر اول این عمارتی شک نکن از همه ی این دخترایی که ممکنه نگاهت کنن و بهت طعنه ای بزنن بهتری کمی دلم آروم گرفت با قرار گرفتن کنار پدربزرگ که کت شلوار تمام مشکی پوشیده بود با پیراهن سرمه ای اعتماد به نفس بیشتری گرفتم تقریبا همه ی نگاه ها برگشته بود سمت من دنبال مامان گشتم طبق معمول کنار عمه نسرین دیدمش که با لبخند غمگینی براندازم میکرد عمه نسرین دم گوشش چیزی گفت مامان اهی کشید و سر تکون داد بازهم خانم آذر نفر اولی بود که نطق کرد _عموجان نمیخواین بگین حضور واج امروز ما در عمارت به چه معنی بوده؟ سالهای قبل اختیاری بود پدربزرگ لبخند مطمئنی زد و جواب داد _عجله داری آذرجان قری به گردن کوتاهش داد و موهاشو که از زیر شال مشکی ریخته بود بیرون به عقب داد و گفت _چرا که نه شما همیشه غافلگیرمون کردین دخترش از خودش فضول تر پرید وسط بحث و گفت _عمو بزرگ مشتاقانه منتظر سخنرانی شما هستیم بعد هم نگاه خصمانه ای حواله ی من کرد که محو آرایش مات دور چشمش بودم نمیفهمیدم چرا مجلس عزاداری رو با عروسی اشتباه گرفته بودن مادر و دختری هرچند بقیه فامیل هم دست کمی از اونا نداشتن ولی با ولتاژ کمتر پدربزرگ صندلی سلطنتی پشت میز بزرگ ناهار خوری رو عقب کشید و با طمانینه نشست _عجله نکنید بانوان زیبا پدربزرگ اشاره کرد کنارش بشینم سمت راستش من نشستم و رو به روم ماهرخ خانم کنارم احسان و روبه روش ایلناز که با ژست غیر دوستانه ای نگاهم میکرد و نگاه میدزدید کنار احسان ایلزاد بود و رو به روش آذین خودشو جا داد تا ظرفیت ۳۰ نفره ی میز و باقی افراد هم رفتن سالن بغلی برای صرف ناهار آذر خانم هم کنار دخترش قرار گرفت لحظه اخر قبل از نشستن رو کرد به من و با لحنی که سعی میکرد دوستانه باشه گفت _عزیزم مگه اینجا غریبه داریم که خودتو پیچوندی راحت باش همه از خانوادتن هرچند بعید میدونم مامانت از ما حرفی زده باشه پوزخند زد و مشغول کشید چلومرغ شد نگاهی به بابابزرگ انداختم که یه تای ابروش بالا بود ماهرخ خانم که ناراحت نگاهم میکرد دلم نمیخواست جلوی این مادر و دختر که از روز اول شمشیر رو از رو بسته بودن کم بیارم _نه الحمدلله همه اعضای خانواده ام هستن اما امروز اربعینه و مجلس، مجلس نذری امام حسین پس ترجیه دادم حرمت بذارم و خودمو در معرض دید قرار ندم ایلناز پقی کرد و جلوی دهانشو گرفت آذر حرص خورد جوابی نداد من هم پیروزمندانه چشمکی حواله ی مامان مظلومم کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
و چقـ🌷ـدر ارزش دارد💚 اسیر چهـ🌹ـره‌ۍ‌ پاڪِ تو شـدن🥀 در میانِ اسارات‌ دنیایـے🕊 ↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . خواهر یعنے : یہ لبخند همیشگی گوشہ لبت کہ چهرھ تو دلربـآتر میکنہ..🐣💙 | همیشگے باشیمـ💌 | . . || کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🧡🍂] . انقدر سـینه مـیزد بهش گفـتن ڪم خودتُ اذیت ڪن ‌گـفت: این سینـه نمۍ‌سـوزه.. موقع شهادٺ هـمه‌جاش ٺرڪش بود جز سـینه‌اش... :)✌️🏻 .
«ضاحِکَةُ مُسْتَبْشِرَةُ»؟ لبخـ🌷ـندتان بشـ🕊ـارت‌ مےدهد از آیَنـ🌹ـده‌اۍ روشن... تا قـ🇮🇷ـدس راهے نمانده ↬یقیناً ڪُلُه خَیر⇜ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2