[💚🍊]
منقفزاتاللونومندقاتالقلب
عاشقالمسکینمخزیأینماکان!
ازپریدنهایرنگوازتپیدنهایدل،
عاشقبیچارههرجاهسترسوامیشود!
#لسانالعرب🌿
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
『♥️͜͡🌿』
یعنيمیشھ
اونروز
توےتنگنایقبر
شونھهاموبگیری...
تکونبدی
بگی⇩
+"إسمع،إفهم،أناحسینبنعلے!
+ أناابنأبیطالب"
نترس؛سروکارتبامنھ(:💔
ــــــــــــــــــــــــــــ❁ـ
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‹💛💰›
متاسفانه آدما این روزا قیمت همه چیو میدونن ولی ارزش هیچی رو نمیدونن ، بیاید ما اینجوری نباشیم . .
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت329 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت330
#نویسنده_سیین_باقری
*محمد مهدی*
چندساعتی بود جنازه روی زمین مونده بود ولی همچنان کسی از تصمیم بابابزرگ مبنی بر اینکه کجا باید دفن میشده با خبر نبود
_بخدا من نمیدونم محسن اصلا وقت نشده بوده که بهم بگه این موضوع رو
دوباره بابا عصبانی شده بود و با تشر حرف میزد
حق داشت نباید جنازه میموند روی زمین مامان مهری اصرار داشت وصیت نامه باز بشه عمه سهیلا با داد و بیداد میگفت نه بعد از دفن میت
بابا محسن اومد نزدیک مامان مهری ردی زمین کنارش زانو زد
_میدونید وصیت نامه کجاست؟
دوباره اشکاش جاری شد پیرزن بیچاره تو این چند ساعته اندازه ده سال خمیده تر شده بود
سرشو تکون داد و با اشاره دست گفت
_گاوصندوق اتاق خواب مهدی بلده بازش کنه
بابا نگاهم کرد با چشمام بهش اطمینان دادم که میتونم باز کنم از جا بلند شد و اشاره کرد دنبالش برم که دوباره صدای جیغ عمه بلند شد
_بابام رو زمینه میخواین وصیت نامه اش رو باز کنید شما رحم به دلتون نیست ها؟
بابا محسن عصبی برگشت سمتش
_سهیلا دهنتو میبندی یا بیرونت کنم؟
خواست دوباره داد و بیداد کنه که شوهرش با تشر گفت
_سهیلا بس کن زن
بیچاره رضا و راضیه که با حرفای مادرشون شرمنده تر میشدن
عمه لیلا باوقار نشسته بود گاهی سرشو با تاسف تکون میداد بیچاره عمه ملیحه که سپر طعنه و کنایه های عمه سهیلا بود
_برید باز کنید برید بعضیا خوب دندون تیز کردن
بابا طاقت نیاوورد رفت سمتش همزمان رضا از جا بلند شد و خودشو انداخت بین مادرشو بابا
_دایی تورو خدا به من ببخشید
بابا محسن مصنوعی تف انداخا و گفت
_حیف اسم خواهر که گذاشتن روی تو
صدای گریه های عمه بلند شد و منو بابا روونه ی اتاق مشترک صادق خان و مامان مهری شدیم
در کمد دیواریو باز کردم رگال گاو صندوق رو کشیدم با ترفندی که بابابزرگ یادم داده بود بازش کردم
_بابا من میدونم بابابزرگ چی وصیت کرده
خواست داد و بیداد کنه
_نگفتم که یکی مثل عمه بعدا حرف در نیاره نگه دندون تیز کرده یا هرچیزی
آرومتر شد
_خب نگفته کجا میخواد دفن بشه؟
سر به زیر انداختم
_سیاه کمر
از جا بلند شدم
_تمام اموالشم زده به اسم الهه هیچ ارثی برای شما و بقیه بچهاش نذاشته
پوشه زرد رنگ رو خارج کردم و دادم دستش و زودتر از خودش از اتاق رفتم بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
اگر رعایت کنید دل امام زمان نلرزه از شهدا جلوترید❕
#حاج_حسین_یکتا
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💚🌱••
•°|شاھمردانامامحسن|•°
•هرکهپرسیدچهدارممنازدارجهان•
•بنویسیدهمهداروندارمحسناست•
امامحسنیامبهعشقامامحسین♥☘
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت330 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت331
#نویسنده_سیین_باقری
عمه سهیلا ناخن میجوید و منتظر نگاهشو دوخته بود به در اتاق پوزخندی زدم و کنار عمه ملیحه نشستم
بابامحسن با چند ثانیه تاخیر خارج شد و درحالیکه موشه رو زیر و رو میکرد رو به مانان مهری گفت
_وصیت کرده سیاه کمر باشه
صدای گریه مامان مهری بلند شد زیر لب نالید
_من چجوری تنها برگردم تهران
احسان دخالت کرد
_مامان مهری برای بعدا، بعدا تصمیم بگیرید الان نباید پیکرش زمین بمونه
با غیض رو برگردوندم
_بهتره زودتر راه بیوفتیم
رضا با تایید حرف من از جا بلند شد
_آمبولانس میره فرودگاه بلیط میگیرم برای همه فقط اماده باشید تا ۴ بعد از ظهر
آهی کشیدم و از جا بلند شدم رو به عمه ملیحه پرسیدم
_صابر کجاست باهاتون بود که
با دستمال اشک از چشمش گرفت و جواب داد
_نمیدونم احسان خبر داره ازش
دوباره پرسیدم
_برای شما هم بلیط بگیریم یا اجازه نمیده؟
چونه اش لرزید
_عمه جون من اختیارم دست خودم نیست که از احسان بپرس
بقدری از احسان عصبی بودم که حالم بد میشد از دیدنش بدون توجه به جمع پشت سر رضا راه افتادم و خودمو بهش رسوندم
_میام باهات
قدمهاشو تند تر کرد
_خودم میرفتم
نوچی کردم و سرمو تکون دادم
_میام حوصله ندارم بمونم
دست برد توی جیبش و ریموت ماشینو در آوورد
_الهه کجاست مهدی؟
دلم نمیخواست دروغ بگم خوشم هم نیومد از اینکه آمار زن شوهر دار رو از من بگیره با اخم جواب دادم
_چرا من باید ازش خبر داشته باشم؟
خوددار تر این حرفا بود
_شاید عمه بهت گفته باشه
نشستیم توی ماشین کمربندمو بستم با جدیت جواب دادم
_امار الهه رو تا وقتی داشتم که فکر میکردم سهم منه نه اینکه همسر کسی دیگه باشه
خواست حرفی بزنه که دستامو آووردم بالا
_هرچند اون مرد رو به عنوان همسرش نپذیره بهرحال محرمشه و به مردای دیگه تا ایلزاد نخواد حرامه
جوابی نداد و راه افتاد سمت آژانس برلی تهییه ی بلیط به مقصد کرمانشاه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
✦⇠هیچ تیرے برپیڪرشهید اصابت نمے ڪند
مگر آنکہ اول ازقلب مادرش
گذشتہ باشد
یعنے : اول #قلبـــــِ مادرِشهیـد
#شهیـــــد می شود
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
"اللهُمَ ارح قلبہِ فهُو قلبہ فے قلبے"
خدایا قلـبش را آرام کن
چرا کہ اوهم قلـبش
درون قلـبم هست♥️
#عربے_طور
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2