eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
[💚🍊] من‌قفزات‌اللون‌و‌من‌دقات‌القلب‌ عاشق‌المسکین‌مخزی‌أینما‌کان! ازپریدن‌های‌رنگ‌و‌از‌تپیدن‌های‌دل، عاشق‌بیچاره‌هرجا‌هست‌رسوا‌میشود! 🌿 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
『♥️͜͡🌿』 یعني‌میشھ اون‌روز توے‌تنگنای‌قبر شونھ‌هاموبگیری... تکون‌بدی بگی⇩ +"إسمع،إفهم،أناحسین‌بن‌علے! + أناابن‌أبی‌طالب" نترس؛سروکارت‌‌بامنھ(:💔 ــــــــــــــــــــــــــــ❁ـ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‹💛💰› متاسفانه آدما این روزا قیمت همه چیو میدونن ولی ارزش هیچی رو نمیدونن ، بیاید ما اینجوری نباشیم . . کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت329 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* چندساعتی بود جنازه روی زمین مونده بود ولی همچنان کسی از تصمیم بابابزرگ مبنی بر اینکه کجا باید دفن میشده با خبر نبود _بخدا من نمیدونم محسن اصلا وقت نشده بوده که بهم بگه این موضوع رو دوباره بابا عصبانی شده بود و با تشر حرف میزد حق داشت نباید جنازه میموند روی زمین مامان مهری اصرار داشت وصیت نامه باز بشه عمه سهیلا با داد و بیداد میگفت نه بعد از دفن میت بابا محسن اومد نزدیک مامان مهری ردی زمین کنارش زانو زد _میدونید وصیت نامه کجاست؟ دوباره اشکاش جاری شد پیرزن بیچاره تو این چند ساعته اندازه ده سال خمیده تر شده بود سرشو تکون داد و با اشاره دست گفت _گاوصندوق اتاق خواب مهدی بلده بازش کنه بابا نگاهم کرد با چشمام بهش اطمینان دادم که میتونم باز کنم از جا بلند شد و اشاره کرد دنبالش برم که دوباره صدای جیغ عمه بلند شد _بابام رو زمینه میخواین وصیت نامه اش رو باز کنید شما رحم به دلتون نیست ها؟ بابا محسن عصبی برگشت سمتش _سهیلا دهنتو میبندی یا بیرونت کنم؟ خواست دوباره داد و بیداد کنه که شوهرش با تشر گفت _سهیلا بس کن زن بیچاره رضا و راضیه که با حرفای مادرشون شرمنده تر میشدن عمه لیلا باوقار نشسته بود گاهی سرشو با تاسف تکون میداد بیچاره عمه ملیحه که سپر طعنه و کنایه های عمه سهیلا بود _برید باز کنید برید بعضیا خوب دندون تیز کردن بابا طاقت نیاوورد رفت سمتش همزمان رضا از جا بلند شد و خودشو انداخت بین مادرشو بابا _دایی تورو خدا به من ببخشید بابا محسن مصنوعی تف انداخا و گفت _حیف اسم خواهر که گذاشتن روی تو صدای گریه های عمه بلند شد و منو بابا روونه ی اتاق مشترک صادق خان و مامان مهری شدیم در کمد دیواریو باز کردم رگال گاو صندوق رو کشیدم با ترفندی که بابابزرگ یادم داده بود بازش کردم _بابا من میدونم بابابزرگ چی وصیت کرده خواست داد و بیداد کنه _نگفتم که یکی مثل عمه بعدا حرف در نیاره نگه دندون تیز کرده یا هرچیزی آرومتر شد _خب نگفته کجا میخواد دفن بشه؟ سر به زیر انداختم _سیاه کمر از جا بلند شدم _تمام اموالشم زده به اسم الهه هیچ ارثی برای شما و بقیه بچهاش نذاشته پوشه زرد رنگ رو خارج کردم و دادم دستش و زودتر از خودش از اتاق رفتم بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
اگر رعایت کنید دل امام زمان نلرزه از شهدا جلوترید❕ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💚🌱•• •°|شاھ‌مردان‌امام‌حسن|•° •هرکه‌پرسید‌چه‌دارم‌من‌از‌دار‌جهان• •بنویسید‌همه‌دارو‌ندارم‌حسن‌است• امام‌حسنی‌ام‌به‌عشق‌امام‌حسین‌‌♥☘ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت330 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه سهیلا ناخن میجوید و منتظر نگاهشو دوخته بود به در اتاق پوزخندی زدم و کنار عمه ملیحه نشستم بابامحسن با چند ثانیه تاخیر خارج شد و درحالیکه موشه رو زیر و رو میکرد رو به مانان مهری گفت _وصیت کرده سیاه کمر باشه صدای گریه مامان مهری بلند شد زیر لب نالید _من چجوری تنها برگردم تهران احسان دخالت کرد _مامان مهری برای بعدا، بعدا تصمیم بگیرید الان نباید پیکرش زمین بمونه با غیض رو برگردوندم _بهتره زودتر راه بیوفتیم رضا با تایید حرف من از جا بلند شد _آمبولانس میره فرودگاه بلیط میگیرم برای همه فقط اماده باشید تا ۴ بعد از ظهر آهی کشیدم و از جا بلند شدم رو به عمه ملیحه پرسیدم _صابر کجاست باهاتون بود که با دستمال اشک از چشمش گرفت و جواب داد _نمیدونم احسان خبر داره ازش دوباره پرسیدم _برای شما هم بلیط بگیریم یا اجازه نمیده؟ چونه اش لرزید _عمه جون من اختیارم دست خودم نیست که از احسان بپرس بقدری از احسان عصبی بودم که حالم بد میشد از دیدنش بدون توجه به جمع پشت سر رضا راه افتادم و خودمو بهش رسوندم _میام باهات قدمهاشو تند تر کرد _خودم میرفتم نوچی کردم و سرمو تکون دادم _میام حوصله ندارم بمونم دست برد توی جیبش و ریموت ماشینو در آوورد _الهه کجاست مهدی؟ دلم نمیخواست دروغ بگم خوشم هم نیومد از اینکه آمار زن شوهر دار رو از من بگیره با اخم جواب دادم _چرا من باید ازش خبر داشته باشم؟ خوددار تر این حرفا بود _شاید عمه بهت گفته باشه نشستیم توی ماشین کمربندمو بستم با جدیت جواب دادم _امار الهه رو تا وقتی داشتم که فکر میکردم سهم منه نه اینکه همسر کسی دیگه باشه خواست حرفی بزنه که دستامو آووردم بالا _هرچند اون مرد رو به عنوان همسرش نپذیره بهرحال محرمشه و به مردای دیگه تا ایلزاد نخواد حرامه جوابی نداد و راه افتاد سمت آژانس برلی تهییه ی بلیط به مقصد کرمانشاه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
✦⇠هیچ تیرے برپیڪرشهید اصابت نمے ڪند مگر آنکہ اول ازقلب مادرش گذشتہ باشد یعنے : اول مادرِشهیـد می شود کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
"اللهُمَ‌ ارح‌‌ قلبہِ فهُو‌ قلبہ‌ فے‌ قلبے" خدایا‌ قلـبش‌ را‌ آرام‌ کن چرا کہ‌ او‌هم‌ قلـبش درون‌ قلـبم هست♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2