eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
[🍃🌼] به‌رغمِ‌سربه‌هوا‌بودنم،زمین‌گیرم به‌سَر‌هوای‌تو‌دارم‌و‌از‌زمین‌سیرم -گیرم‌هوای‌پریدنم‌هست‌بال‌کو!؟🕊 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت337 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بیشتر از ده روز بود که منو مامان پروانه مونده بودیم سیاه کمر و طاقت دل کندن از عزیزانمون رو نداشتیم مامان پروانه نمیتونست از ایلزاد تازه کشف شده اش دست بکشه من دلم نمیومد مامان مهری رو تنها بذارم سر ظهر بود که بابازنگ زد تا شب میرسن سیاه کمر برای باز کردن وصیت نامه و خاتمه دادن به غائله نزدیک به ۲۲ بهمن بود و از مسجد و مدرسه کوچک ده صدای آوازهای انقلابی میومد توی حیاط عمارت قدم میزدم و خاطرات دوران دبستان و همه شور هیجان اونموقع هارو باخودم مرور میکردم صدای کوبیدن در چوبی عمارت که بلند شد نگاهی به آسمون انداختم نزدیک به غروب هم نبود که پشت در بابامحسن باشه شونه ای بالا انداختم و آروم آروم رفتم سمت در حدس میزدم عقیله بانو باشه چون روزایی که تنها بودیم میومد دیدار مامان مهری از پشت در پرسیدم کیه ولی جوابی نداد زنجیر قفل رو کشیدم و در رو باز کردم اولین نگاهم خورد به کفش مردونه و عصای چوبی و بعد از اون کفشهای زنونه نگاهمو نمیاووردم بالا هم متوجه میشم که کسی جز جمشید خان نخواهد بود _پیش دستی کردن توی سلام دادن وظیفه کوچکتراست پسر جان یادت ندادن یا یاد نگرفتی نگاه عمیقی به چهره ی پر از ارامشش انداختم و جواب دادم _مهمون ناخوانده که سلام کردن نداره ابروهاشو داد بالا و با زیرکی جواب داد _مراسم ختم رفتن خونده و ناخونده نداره پسر عقیله میگفتن پسر عقیله که طعنه بزنن به یتیم بودنم _مراسم ختم ۱۰ روز پیش بود خان روستا زن پا به سن گذاشته ی پشت سرش با مهربانی مداخله کرد _پسرم اجازه میدی ما بیایم تو؟ پسر عقیله اهل حرمت شکوندن نبود رفتم از جلوی در کنار و با دست اشاره کردم _بفرمایید اول جمشید خان و بعد زنش وارد شدن و تشکری زوری زیرلب کرد که جوابی نگرفت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
﴾💙❄️﴿ استادپناهیان‌‌میفرمودند↯ اگربیقرارِ "امام‌زمان" هستید‌این نشانھ‌یِ‌‌سلامتے‌روحے‌شماست! ( کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت338 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) زودتر وارد اندرونی شدم تا اطلاع بدم حضور مهمانهای ناخونده رو یا الله گفتم و تقه ای به در وارد کردم _عمه مهمون دارید عمه ملیحه از اشپزخونه سرک کشید خواست بپرسه کیه که قامت جمشید خان جلوی در نمایان شد _سلام عروس لرزش دستهای عمه ملیحه رو به چشم دیدم _سَ سَلام جمشیدخان ماهرخ خانم با خوش رویی آغوش باز کرد سمت عمه _خوبی عزیزدلم تسلیت میگم دخترم غم آخرتون باشه معلوم بود عمه تمایلی نداره تو آغوشش بمونه خودشو ازش جدا کرد و با بی میلی اشاره کرد بشینن با اکراه روی صندلی های قدیمی هال نشستن و منتظر موندن تا شخص جدیدی سراغشون رو بگیره که همینطور هم شد مامان مهری با ظاهری آراسته ولی سر تا پا مشکی وارد شد _سلام خوش آمدید ماهرخ خانم از جا بلند شد ولی جمشید خان ذره تکون نخورد و حتی میلیمتری سرش هم نچرخید _خوش آمد میگی زن صادق، نوه ات جور دیگه ای استقبال کرد عصبانی بودم هر لحظه حرصم نسبت به آرامش جمشید خان بیشتر میشد با حرص نشستم روی صندلی و گوشه کتمو تصنعی مرتب کردم _جوونه ناپختگی میکنه حرف مامان مهری روی سرم جا داشت حتما ناپختگی کرده بودم اومد کنارم نشست و متشخصانه پا روی پا انداخت _رفتن صادق ناگهانی بود خیلی پررو بود این مرد _سرنوشت و صلاح دید خدا همین بوده با پوزخندی رو به عمه که سینی چای رو به دست داشت و میرفت تا اولین نفر به خان تعارف کنه جواب داد _میتونست اینطور نشه اگه خبر بدی شوکه اش نمیکرد دستای عمه لرزید و استکانهای توی سینی بهمدیگه خوردن مامان مهری خانوم بود _صلاح و مصلحت خدا که همین باشه بهونه میکنه به یه خبر بد جمشید خان ابروهاشو داد بالا و مشغول نوشیدن چاییش شد طولی نکشید که مامان پروانه هم با استرس وارد جمع شد _به به سوپرایزمون میکنید امروز خانم دکتر اینجا هستن مامان پروانه با متانت جواب داد _باید کجا باشم جمشید خان با طعنه جواب داد _فرنگستون فقط برای تو جا نداشت؟ _جا داشت ولی دلیل برای پایبندی به اینجا رو داشتم ماهرخ خانم تلخ خندید و جمشید هم با تمام عظمتش کوتاه اومد مقابل حرف سنگین مامان پروانه و ترجیح داد سکوت کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
▫️"صد مُرده زنده میشود از شوقِ دیدنش آقای ما معلّم عیسی بن مریم است..." کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
«اَلّا ‌تَتَّخِذُوا‌ مِن ‌دُونِے وَكِيلًا» عآشق ‌خُدآیے ‌باش کہ ‌چہ ‌بخواے ‌چہ ‌نخواے دوست ‌دارهـ😌🦋 اسراءآیہ۲‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
آنچہ را عقل بہ یك عمر بہ دست آورده‌ست عشق ، یك لحظہ‌ے کوتاه بہ هم مے ریزد!♥️😶 فاضل نظرے کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت339 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رفتن جمشیدخان همزمان شد با رسیدن بابا محسن و دوتا عمه هایی که تهران بودن احسان هم بالاخره از عمارت وفایی دل کند و اومد اینجا منتظر بودیم تا بابا محسن وصیت نامه رو بخونه هرچند که من از مفادش آگاه بودم مهر و امضای بابابزرگ رو به جمع نشون داد و کنار مامان مهری نشست و شروع کرد به خوندن _بسم الله الرحمن الرحیم وعده ی خدا همان است که هرروزه در حال اجراست خواه یا ناخواه ما از اوییم و به سوی او بازمیگردیم هم اکنون که این سیاهه بازخوانی میشود من در بین شما نیستم و چه حیف که در جمع عزیزانم حضور ندارم و نمیتوانم از ثمره های زندگیم بهره ببرم وعده ی خدا بود و من هم لبیک گفتم بدانید و اگاه باشید که من در زندگی جز تلاش برای خوشبختی شما انجام ندادم و جز آرامش شما چیزی نخواستم اگر عجل مهلت میداد پایاپای شما مشغول فراهم کردن ارامشتان میشدم اما .. عزیزانم من برای هرکدام از شما در زمان حیاتم امکاناتی را فراهم کرده ام که در ذهن خود به عنوان سهم الارث از ان یاد کرده ام لذا تمام اموال و آنچه پس از من باقی می ماند تا زمان حیات خاتونم مهری بانو؛ سهم ایشان و پس از آن تمام دارایی ام به اسم کوچکترین نوه ام یعنی الهه وفایی ثبت شده است و ... همونطور که حدس میزدم نفس جمع حبس شده بود و همه رو شوک فرو رفته بودن به جز من و آقا محسن که از قضیه خبر داشتیم صدای پچ زدن عمه سهیلا خبر از طعنه های بعدی و حساسیت کردن ایجاد کردنهای نا به جا میداد _داداش مطمئنی وصیت نامه باباست؟ پوزخندی زد و جواب داد _از مال دنیا بی بهره نبودی که منتظر اموال اقاجون بودی سهیلا عمه سهیلا تند جواب داد _شکر خدا بی بهره بودم و نیازمند به دست دیگران نبودم رو برگردوند از جمع ولی بیچاره ملیحه خانم که چه صبری داشت در برابر حرفهای این خواهر ناتنی کسی اعتراضی نکرد و حرفی نزد هرچند که شاید توی دلشون خبرای دیگه ای بود _حالا الهه نمیخواد برگرده؟ اصلا ازش با خبری ملیحه؟ عمه ملیحه اشک از چشماش گرفت و سرشو تکون داد _سالمه جاش امنه من قصد مطرح کردن با خانواده و مخصوصا بابا رو نداشتم ولی جمشید خان ... _اون غده ی سرطانی همیشه آفت جون خانواده ما بود تَرَکه ی جمشید از اول هم نحس بودن احسان اعتراض کرد _خاله ترکه ی جمشید خان میشه من و الهه حواستون هست؟ عمه سرشو تکون داد و از سر بغضی که برای جریان راضیه داشت جواب داد _اگه از دودمان اون نبودی شک میکردم بهت کم بلایی سر دختر من نیاووردی راضیه سر به زیر انداخت و احسان با عصبانیت از جا بلند _بلند شو بریم عمارت اونوری راضیه با ترس از جا جهید و احسان رو به عمه گفت _روش من اشتباه بوده برای کشوندن دخترت به خونه ام ولی تا امروز از گل نازکتر نشنیده حیفه که اینجا بشینه مخش با حرفای بی سر و ته شما پر بشه دست راضیه رو کشید و دنبال خودش برد _صدبار بهت گفتم جلوی زبونتو بگیر زن و خب شوهر عمه شد اماج غرغر و طعنه و حرفهای سنگین عمه سهیلا 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت340 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *الهه* کم کم داشتم به وضعیتی که اینجا داشتم عادت میکردم بعد از ۲۰ روز عامرخان برگشت سرکارش و من مونده ام تو خونه اش تا روشنایی بدم به زندگیش میگفت عین دختر نداشتمی که هر لحظه از زندگیم آرزوشو داشتم منم دل خوش بودم به همین حرفای امیدوار کننده عقیله میگفت آبا از آسیاب افتاده تب و تاب فوت بابابزرگ کمرنگ تر شده و مامان مهری موندگار در سیاه کمر میگف چراغ خونه ی صبرایی روشن شده ولی خبری از خودش نیست خاطراتمو مرور میکردم و اشک میریختم بیهوده دور خودم میچرخیدم جارو میزدم ظرفا رو جا به جا میکردم غذا درست میکردم مینشستم پا میشدم کلافه بودم با اینکارا من درست نمیشدم الهه ی الان زمین تا آسمون تفاوت داشت با الهه یک ماه پیش با الهه شش ماه پیش کلافه شدم نشستم وسط هال بلند بلند اشک ریختم و به درگاه خدا گله و شکایت کردم از بخت تیره و تارم نمیدونم چند ساعت گذشته که بود شبیه هرروز صدای دینگ در ورودی اومد و عامر خان یا الله گویان وارد شد دستاش پر از پلاستیکهای میوه و تنقلات بود با خنده گفت _الهه جان بابا بیا خریدارو بردا .... هنوز جنله اش تموم نشده بود نگاهش افتاد به الهه که وسط اتاق افتاده بود و با چشمهای اشکبار نگاهش میکرد پلاستیکارو گذاشت زمین و اومد کنار نشست _چیشده خوبی؟ سرمو تکون دادم و دستی به گونه ها و بینیم کشیدم _خوبم صدام بم و گرفته شده بود جوری که خودمم باورم نمیشد _دلم برای مامانم تنگ شده عامر خان بریم سیاه کمر قول میدم ناشناس باشیم سرشو به نشانه منفی تکون داد و گفت _نمیشه اونجا هرجاش که پا بذاری جمشید خان هست با فوت صادق خدابیامرز بیخیال تو شدن صبر کن تا روزیکه مادرت بیاد اینجا الان همه خبر دارن جای تو امنه فقط نمیدونن دقیقا کجایی چند وقته عقیله میخواد بیاد اینجا و از سیاه کمر دل بکنه ولی میترسه تعقیب بشه لب باز کردم تا بگم طاقتم طاق شده و قصد برگشتن دارم ولی زنگ گوشی عامر خان اجازه نداد از جیب کتش در آوورد و بدون معطلی جواب داد _جانم عقیله جان سکوت کرد انگار شوکه بود چند ثانیه جوابی نداد و بعد گوشی رو گرفت سمتم _با تو کار داره عقیله خانم بامن چیکار داشت تا حالا باهام حرف نزده بود گوشی رو کنار گوشم قرار دادم و با صدای آرومی جواب دادم _الو؟ ریتم تند نفسهای مردونه ی پشت گوشی خبر از حضور کسی بجز عقیله میداد _سلام دختر فراری شنیدن صدای غمگین و ناراحتی که سعی میکرد شوخ بنظر برسه، دلم رو لرزوند غمم گرفت بغضم جا خوش کرد کنج گلوم _چقدر بد بودم که فرار رو ترجیح دادی؟ منکه گفته بودم درستش میکنم اولین قطره ی اشک _فرارت آبرو و اعتبار که ازم گرفت هیچ؛ آروم و قرار هم ازم گرفته اخرین نوه ی صادق خان چقدر متفاوت شده بود پسرعمویی که از بچگی محرمش بودم و چندماهه که فهمیدم با صیغه ی ایلزاد بودن راهی به ازدواج با دیگری ندارم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت341 #نویسنده_سیین_باقری
✨☝️ اعضای جدید خوش آمدید❤ از پارت اول که سنجاق شده استفاده کنید و ۳۴۰ پارت رمان انلاین رو بخونید💋 بازهم پارت داریم😌👌