🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت653
#نویسنده_سیین_باقری
با احوالی خوش هممون اتاق رو ترک کردیم و وارد حیاط بیمارستان شدیم
در دل پاییز انگار هوا بهاری شده بود دیگه سوز و سرمای آبان ماه را احساس نمی کردم
دلم پرواز میخواست دلم کمی شادی و جیغ زدن میخواست
دوست داشتم انقدر بدوم که نفس تنگی بگیرم و زیر درختی بنشینم و هوای تازه را تماشا کنم
وسط حیاط بیمارستان دستام رو از هم باز کردم و رو به آسمون نگاهی به سمت خدا انداختم و شروع کردم به سپاسگزاری
شاید از بهترین معجزات خداوند بود که در اون لحظه نادر ناگهانی بارون بارید و زیر قطره های بارون تا تونستم تاب خوردم و تاب خوردم و تاب خوردم
انقدر چرخیدم تا صدای اعتراض عمو ناصر بلند شد خودش رو بهم رسوند دستامو گرفت و با لحنی مهربان ولی لهجه آمیخته با ایرانی کردی و آلمانی گفت
_چه خبره دختر جان تا کی میخوای خوشحالی کنی
لبخند دندون نمایی زدم و تمام ردیف دندان های بالایم را به نمایش گذاشتم تا بلکه عمق شادی ام را از ته دلم احساس کند
با صدایی که کمی بلندتر بود جواب دادم
_خوشحالم خوشحالم
تا وقتی خوشحالی میکنم که چشمای اون پسر رو باز ببینم و بهم بگه ببین من سالمم عموجون بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنید خوشحالم انگار خدا دوباره بهم نفس داده بهم زندگی داده
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین و با مهربانی گفت
_همیشه بخندی عزیز دلم هیچ وقت فکر نمیکردم ایلزادی که مادرش تعریف میکرد یه پسر تخس اخلاقه اینچنین بتونه تو رو عاشق کنه و از پا در بیاره
خودمو پرت کردم تو آغوشش و عطر پیراهنش رو پشت سرهم بو کشیدم و جواب دادم
_ایلزاد فقط برای بقیه تخس بود عمو برای من بهترین آدم دورو برم بود
عمو ناصر خندید و گفت
_ باشه دختر جان تا خودتو به کشتن ندادی بیا بریم امشب قراره با خیال راحت بریم خونه بخوابیم
ترس برم داشت دوست نداشتم ایلزاد رو تنها بزارم
دستپاچه گفتم
_نه اما اگه اجازه بدین من همینجا میمونم
با خنده جواب داد
_بیا برو دختر جون برو یکم به خودت برس شدی عین مرده متحرک این پسر اگه به هوش بیاد هم دیگه تورو انتخاب نمیکنه
با جدیت گفتم
_ غلط میکنه
بلند بلند خندید و دستم رو گرفت و مجبورم کرد که امشب رو برای استراحت برم خونه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
شبتان نیک🌸🍃
⚘عیـد قـربـان⚘
جشـن رهـایی از اسـارت نفـس و شکـوفایی ایمـان و یقیـن،عیـد سر سپردگی و بنـدگی،عیـد نزدیـک شـدن دلها به قـرب الهـی،عیـد ایمـان و امتحـان،عید ایثـار و احسـان،عیـد قـربت و قـربـان،عیـد خلیـل رحمـان
عیـد شکسـت شیـطان.
بر همهٔ شما خوبان مبارک باد🌸🍃
سـلام به ابـراهیـم
سـلام به اسمـاعیـل
سـلام به عشـق و ایمـان
سـلام به عیـد
سـلام به روز قـربـان
سـلام به احسـان
سـلام به حاجـت
سـلام به نـذر و نیـاز
سـلام به روز و زنـدگی
سـلام به دلهای پـاک
سـلام به چهـرههای خنـدان
امـروزتان پراز لبخنـد شیـرین
🎉🎊عیـدتـون مبـااااارک🎊🎉
#عید_قربان
🌸🌱🍁🍂🍃🎋🌾🌷🌷🌼🌸🌺🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت654
#نویسنده_سیین_باقری
چند ساعتی میشد که اومده بودیم خونه بالاخره بعد از مدتها تونستم یه حموم درست و حسابی برم بقول عمو ناصر باید یکم به خودم میرسیدم که ایلزاد با دیدنم خوف نکنه
از فکر اینکه ایلزاد چشمهاش رو باز کنه لبخندی اومد روی لبم که از نگاه ایلناز دور نموند با شیطنت گفت
_کبکت خروس میخونه الهه ناز
کرم مرطوب کننده رو بیشتر روی پاهام کشیدم و جواب دادم
_تو خوشحال نیستی؟
کمی در فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه گفت
_انگار خدا دوباره بهم زندگی داده الهه شاید فکر کنی ایلزاد داداش خونی من نبوده ولی بیشتر از پدرم هوای منو داشته تمام زندگیم روی حمایتهای ایلزاد چرخیده
کمی چرخید سمتم
_دیدی هورا چجوری برای ایلزاد اشک میریخت؟ اون فقط چند ساله که فهمیده یه داداش داره و اینجوری بی تابش بود منکه یه عمره کنارمه و محبت هاش رو دیدم
مکثی کرد و ادامه داد
_شاید در نظر دیگران ایلزاد خیلی خشک و جدی بنظر بیاد ولی حرمت خانوما رو جور دیگه نگه میداشت حتی اونایی که خودشون میرفتن سمتش حالا فکر کن برای من دیگه خدا بوده
لبخندی زدم سر کرم پمپی رو بستم میخواستم موهام رو شونه کنم که عمو ناصر سراسیمه اومد داخل اتاق
ایلناز که با شکم روی تخت خوابیده بود از جا جهید و گفت
_بسم الله دایی چخبره
عمو ناصر توجهی بهش نکرد و رو به من گفت
_آماده شو بریم بیمارستان زود باش فقط
منتظر نموند بپرسم چه اتفاقی افتاده رفت پایین ایلناز هم پشت سرش دوید بیرون دلم طاقت نمیاوورد اماده بشم بعد بپرسم چیشده میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه شال بلندی انداختم دور موهام و رفتم از پله ها پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیم نگاهتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
روزتان نیک🌸🍃
کانال شخصی نویسنده رمان راه اندازی شد :)👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
قرار اتفاقات خوبی بیوفته❤️🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت655
#نویسنده_سیین_باقری
با دیدن عمه نسرین و آقا سهراب که تند تند داشتن با هم دیگه صحبت می کردند دلهره به دلم افتاد میترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه
پله ها رو یکی دو تا طی کردم و خودم رو بهشون رسوندم عمو ناصر با دیدنم تو اون وضعیت گفت
_ مگه نگفتم آماده شو چرا آماده نیستی؟
دستشو گرفتم و رو به عمه نسرین پرسیدم
_چی شده عمه اتفاقی افتاده که انقدر با عجله دارید میرید بیمارستان؟
قبل از اینکه عمه نسرین جوابی بده عمو ناصر دستم را فشرد و گفت
_ وقتی بهت میگم آماده شو فقط آماده شو اگه قرار بود حرفی بهت بزنم خودم بهت میگفتم اگه اتفاقی افتاده بودم من منتظر نمیموندم تا تو آماده بشی ایلزاد به هوش اومده سراغت رو گرفته وقتی سراغ تو را گرفته یعنی باید تو خودتو زودتر برسونی به اونجا وقتی بهت میگم آماده شد یعنی فقط آماده شو چرا حرف بزرگتر تو گوش نمیدی؟؟
انگار شوکه بزرگی بهم وارد شد سر جای خودم سنگ کوب شدم و توان حرکت ازم سلب شد
دستام توی دست عمو ناصر خشک شده بود و نمی دونستم چیکار کنم فکر میکردند من هنوز متوجه حرفهاشون نشدم برای همین عمو ناصر همچنان داشت بهم تشر میزد ولی من شوکه شده بودم میترسیدم حالم خوب نبود نمیدونم چرا از شنیدن یهویی این خبر بدنم این چنین واکنش نشان داد و زبونم بند اومد
جوری زبونم بند اومد که نتونستم حتی با ایما و اشاره هم بهشون بگم حالم خوب نیست عمو ناصر که انگار زودتر از بقیه متوجه شده بود که توان حرکت ندارم تکونم داد و تند تند اسمم رو صدا میزد
ولی من همچنان نگاهش می کردم و حس می کردم چشمانم از حدقه زده بیرون و هیچ کاری از من ساخته نیست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞