eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه چند روزی میشد که اوضاع بین منو ایلزاد بهتر بود خدارو شکر حمله های عصبیش کمتر شده بود و خبری از تنش های ناگهانی نبود عمه نسرین گفته بود صداش بزنم بیاد پایین شام بخوره امشب اخرین شب بود که عمو ناصر وقت اقامت داشت برای همین دوست داشتیم کنار همدیگه باشیم از پله ها رفتم بالا جلوی در اتاقش دستی به تونیک گلبهی رنگم کشیدم و روسریمو که لبنانی بسته بودم رو مرتب تر کردم و چندتا تقه به در اتاق زدم برای اولین بار بدون اینکه منتظر اجازه بمونم وارد اتاقش شدم رو به روی میز کارش نشسته بود از طریق صفحه ی لب تاب داشت با هورا حرف میزد با دیدنم لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد تا کنارش قرار بگیرم و من هم با خواهرش حرف بزنم با خجالت و کمی شرم رفتم نزدیکش ایستادم و سلام کردم به هورای تازه از حموم در اومده که حوله هنوز روی سرش بود به سختی و با لهجه گفت _سلام عشق من خوبی؟ مهربون بود هورا هم ولی نه اندازه ی ایلزاد _سلام عزیزم خوبم هورا نگاهشو چرخوند روی صورت ایلزاد و گفت _داداشی با الهه ی ناز چیکار کردی لاغر شده؟ ایلزاد نگاهم کرد جوری که تا عمق وجودم رو سوزوند دستشو انداخت دور پهلوم و گفت _لیاقتم کمه هورا جان لبخندش به قدری مظلوم بود که لبخند رو روی لب هورا خشکوند بعد از یه خداحافظی مختصر از هورا با هم روانه ی هال شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب به خیمه نرسید فدای سرت 🖤 🌹
• . محبت و عزاداری برای امام حسین؏ انسان را زود به مقصد می رساند. - حاج‌اسماعیل‌دولابـے !'
༻﷽༺ طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها یک روز می شود خودش از کریم ها عبدالله حسین شدم از قدیم ها دل میدهند دست عموها یتیم ها ♥️ ✨ ❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯ ˹ ˼𖥸 ჻
‌•﷽•‌ "چیزی نمانده از بدن او حیا کنید دست مرا به جای سر او جدا کنید..🖤" (ع)🍃 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ایلزاد ناراحت بودم حق نداشت به جای من جواب بده و خودشو ناراحت کنه کنارش نشسته بودم و حواسم در پی حرفهای عمو ناصر و نصیحتهاش نبود فکر و ذهنم به سمت ایلزاد بود باید میدونستم چی ارومش میکنه تا بتونم همون کارو انجام بدم نباید اجازه میدادم وضعیت به همین شکل پیش بره و باعث آزار هردمون بشه _الهه جان با شما هستم با صدای عمو ناصر از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون و نگاهش کردم مردی باموهای رنگ شده ی مشکی که صورتش اصلا گرد پیری و میانسالی روش ننشسته بود بسیار زیبا و بی چین و چروک نگاهی که هیچ تفاوتی با ایلزاد دوست داشتنی من نداشت شاید تنها دلیلی که باعث شد انقدر زود به عمو ناصر اعتماد کنم همین پاکی نگاه بود که برعکس صابر هیچ مرموز بودنی توش نبود و به راحتی میشد همانند ایلزاد دوستش داشت _جانم عمو _انگار حواست اینجا نیست ایلزاد مشکوک نگاهم کرد همیشه در پی این بود که اتویی از من بگیره تا خودش رو ناراحت کنه _نه عمو جان میشنوم لبخندی زد و گفت _گفتم عروسیتونو تا بازگشت من برگزار نکنید پوز خندی زدم و گفتم _تا نظر بزرگترها چی باشه ایلزاد با اخم گفت _نه عمو فعلا قصد مراسم نداریم عمه نسرین خیلی زنونه گفت _وا یعنی چی مگه چیتون کمه؟ ایلزاد جوابش رو داد _شرایط روحی من مهیا نیست عمه نسرین رو به من پرسید _مگه مشکلی دارید عزیزم؟ نمیدونم چرا شدم انبار باروت و هوار شدم سر جمع و با صدایی که مشخص بود بغض داره جواب دادم _نه‌ عمه جون ایلزاد خان اندازه یرسر سوزنی هم به من اعتماد نداره فورا بلند شدم و جمع رو ترک کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•••💔••• پلکی بهم بزن که هِدایَت شود زَمین... حُرّ با نِگاه تو سپرش را زمین گذاشت...! ♡ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که ایلزاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد سرمو بیشتر خم کردم روی دفترم و بی هدف جملاتی رو نوشتم و اصلا هم حواسم به نوشته هام نبود ایلزاد اومد کنارم دست به سینه ایستاد چند بار نفس عمیق کشید اخرم طاقت نیاورد و گفت _عمو میخواد بره خوب نیست بی خداحافظی اومدی تو اتاق ابرومو بالا دادم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نامرد پس اومده بود تا به این بهانه منو بکشونه پایین نه اینکه خودش قصد آشتی داشته باشه _میام خداحافظی می‌کنم چند ثانیه مجدد این پا و اون پا کرد دوباره گفت _مشق داری مگه؟ شونه ای بالا انداختم و جوابی ندادم دوباره گفت _سرخطت اسم من بوده که انقدر تکرارش کردی؟ تعجب کردم چی میگفت این بشر نگاهی به نوشته هام کردم این بار با دقت نه واقعا اسم ایلزاد رو چند بار بین خط خطی هام نوشته بودم _خب که چی وقتی ناراحتم از تو ممکنه اسم تو هم بیاد تو ذهنم ابروهاشو داد بالا و گفت _اره فکر کنم همینطوره حالا بلند شو بریم پایین با اخم نگاهش کردم و جواب دادم _کی گفته من با تو میام پایین؟ اخم هاش داشت غلیظ تر میشد میترسیدم حالش بد بشه از جا بلند شدم و گفتم _باشه بریم در یک لحظه رنگ نگاهش عوض شد لبخند زد و گفت _قصد اذیت کردنتو نداشتم اگه قبول نمیکردی میرفتم پایین خودم تا عصبی نشم گردنمو کج کردم و گفتم _توضیحی نمیدی؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤 سلام🌿 روزٺون حسینۍ ⛅️ ششمین روز از ماھِ 1443 ھ.ق💔🏴 ♥️ 💚✨
❲🌱📼❳ - - به‌امید‌روزۍکہ‌دراین‌فاصله‌از حرمت‌بہ‌گنبد‌طلآیی‌ات‌‌بنگرم🖐🏽 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا