•••💔•••
پلکی بهم بزن که هِدایَت شود زَمین...
حُرّ با نِگاه تو سپرش را زمین گذاشت...!
#حرپشیمانتوام♡
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت716
#نویسنده_سیین_باقری
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که ایلزاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد
سرمو بیشتر خم کردم روی دفترم و بی هدف جملاتی رو نوشتم و اصلا هم حواسم به نوشته هام نبود
ایلزاد اومد کنارم دست به سینه ایستاد چند بار نفس عمیق کشید اخرم طاقت نیاورد و گفت
_عمو میخواد بره خوب نیست بی خداحافظی اومدی تو اتاق
ابرومو بالا دادم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نامرد پس اومده بود تا به این بهانه منو بکشونه پایین نه اینکه خودش قصد آشتی داشته باشه
_میام خداحافظی میکنم
چند ثانیه مجدد این پا و اون پا کرد دوباره گفت
_مشق داری مگه؟
شونه ای بالا انداختم و جوابی ندادم دوباره گفت
_سرخطت اسم من بوده که انقدر تکرارش کردی؟
تعجب کردم چی میگفت این بشر نگاهی به نوشته هام کردم این بار با دقت نه واقعا اسم ایلزاد رو چند بار بین خط خطی هام نوشته بودم
_خب که چی وقتی ناراحتم از تو ممکنه اسم تو هم بیاد تو ذهنم
ابروهاشو داد بالا و گفت
_اره فکر کنم همینطوره حالا بلند شو بریم پایین
با اخم نگاهش کردم و جواب دادم
_کی گفته من با تو میام پایین؟
اخم هاش داشت غلیظ تر میشد میترسیدم حالش بد بشه از جا بلند شدم و گفتم
_باشه بریم
در یک لحظه رنگ نگاهش عوض شد لبخند زد و گفت
_قصد اذیت کردنتو نداشتم اگه قبول نمیکردی میرفتم پایین خودم تا عصبی نشم
گردنمو کج کردم و گفتم
_توضیحی نمیدی؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤
سلام🌿
روزٺون حسینۍ ⛅️
ششمین روز از ماھِ #محرمالحرام 1443 ھ.ق💔🏴
#حسینجانم♥️
#نثارطفلانامامحسینعلیهالسلامصلوات💚✨
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت717
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهم کرد و گفت
_چه توضیحی؟
ایلزاد بعد از اینکه از کما برگشته بود خیلی گیج میزد و احوال خوبی هم نداشت نمیشد زیاد پاپیچش شد برای یه مسیله ی خاص
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_بیخیال بریم پایین
سرشو تکون داد و پشت سرم راهی پله هاشد ولی قبل از اینکه برسیم پایین از پشت سر بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش
_معذرت میخوام
شاید اگه به جای ایلزاد و موقعیت ایلزاد کسی دیگری بود حتما باید ناز میکردم و جواب نمیدادم و به روی خودم نمیاووردم که منظورش رو فهمیدم ولی من الهه بودم و طرف مقابلم پسری که بعد از تصادف بسیار حساس شده بود من باید تحملم رو بالاتر از این میبردم
لبخندی زدم و گفتم
_درست میشه
مردونه و مغرور سرشو تکون داد و دوباره راه افتادیم سمت هال
عمو ناصر قیام کرده بود چشمش به پله ها بپد با دیدنم اومد سمتم و گفت
_دختر لوس
_نگین عمو جون
دست گذاشت روی چشمش و گفت
_چشم من دیگه باید برم مراقب خودتون باشین باز نزنید همدیگه رو ناکار نکنید
میون خنده های بلند ایلناز عمه نسرین رفت سمت گوشیش که مدام در حال زنگ زدن بود
ماهم بی توجه به غیبت ناگهانیاش رفتیم به بدرقه ی عمو ناصر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
بفرمایید گروه❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت718
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد ماشینشو روشن کرد تا عمو ناصر رو برسونه فرودگاه هرچند که مخالف بود که این موقع از شب به ایلزاد زحمت بده ولی با اصرار ما قبول کرد
_داداشی منو الهه هم میایم پس
ایلزاد نگاهم کرد
_میای؟
منم برگشتم نگاهی به ایلناز انداختم که مظلوم گردنشو کج کرده بود که قبول کنم لبخندی زدم و گفتم
_چادرمو بردارم میام
ایلناز با خوشحالی جیغ زد و پرید تو هوا دختره ی دیوونه انگار شش سالش بود
عقب گرد کردم رفتم سمت هال عمه نسرین هنوز داشت با تلفن حرف میزد
_بابا گوش کن ناصر پرواز داره؛ داره میره چرا درک نمیکنید
کنجکاو شدم هرچی بود به عمو ناصر مربوط میشد ایستادم و نگاهش کردم
_من چجوری بهش بگم نرو اخه وقتش تموم شده
عمه نسرین چرخی زد و ایستاد رو به روم دستشو گذاشت روی دهنی گوشی و گفت
_رفتن؟
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم
_نه هنوز مشکلی پیش اومده؟
چشمامو به معنی تایید باز و بسته کرد و گفت
_بریم بهت میگم
دوباره با جمشید خان مشغول حرف زدن شد و همزمان دست منو گرفت و پشت سر خودش کشوند
_باشه بابا بهش میگم نره و بیاد اونوری فعلا من برم باهاش حرف بزنم خدانگهدار
عمه نسرین توی کمترین زمان ممکن رسید پایین و رو به روی ایلزاد گفت
_خاموش کن نمیخواد برید
عمو ناصر با شوخ طبعی گفت
_دلت تنگ شد به این زودی؟
_نه ناصر جان بابا زنگ زده میگه کارت داره و باید بمونی ایران
صورت عمو ناصر ناگهانی باز شد
_یعنی چی؟
عمه شونه هاشو بالا انداخت و گفت
_نمیدونم دو ساعته دارم بهش میگم نمیتونه
_متوجه نشدی قضیه چیه؟
_چرا متوجه شدم
عمو پاشو زمین کوبید و گفت
_د بگو دیگه جون به لبم کردی
عمه همونطور که سرش پایین بود گفت
_دسته گلی که تو جوونیت آب دادی اعتراف کرده که و لوت داده حالا باید دید کی اجیرش کرده تا تورو عذاب بده
عمو ناصر با احتیاط پرسید
_عاطفه؟
عمه نسرین سرشو تکون داد و گفت
_متاسفانه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
[💚🌾]
•
•
اَینَ الطّٰالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکَربَلآ
کجاست آن که از خون جدّ بزرگوارش
شهید کربلا انتقام خواهد کشید 🥺🖤
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیأرضه🌱
-رفاقتتاشهادت
•
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
4327753986.mp3
9.86M
دنیا به چه دردی میخوره
وقتی جدایی بینمون تموم نمیشه؟💔
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"🖤
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤
سلام🌿
روزٺون حسینۍ ⛅️
#حسینجانم♥️
#نثارطفلانامامحسینعلیهالسلامصلوات💚✨
- #پروفایل🖇
- #امام_حسینی💛
السَّلآمُ عَلَٻڪَ..
ٻآ اَبآ عَبدالله "علیهالسلام"ッ
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت719
#نویسنده_سیین_باقری
عمو ناصر پوفف کلافه ای کرد و یه دور دور خودش چرخید و برگشت سمت عمه نسرین
_نگفت کی رفته پیشش دوباره نبش قبر؟
عمه شونه هاشو بالا انداخت
_نه فقط گفت بگو ناصر بیاد اینجا
عموناصر دستی به پشت موهاش کشید و گفت
_میخوان به چی برسن با اینکارا آخه هرکسی داره زندگیشو میکنه دیگه حالا کی در گذشته چه غلطی کرده تاثیری تو اینده داره؟
ایلزاد رو کرد سمت عمو و گفت
_بنظر من ماهرخ خانم قصد نگه داشتنتو داره
بعد هم صداشو آوورد پایین تر و به سمت چپ چرخید
_از صابر که خیری ندیده حداقل تو براشون بمونی عمو
ایلناز خندید و با بیخیالی گفت
_مگه بده عمو تو هوا دختر دار میشی
عمه نسرین چشم غره ای رفت و گفت
_بسه دیگه خیالبافی بریم سیاه کمر به نفع هممونه
ایلزاد نگران نگاهم کرد و گفت
_الهه کلاس داره
ایلناز جوابشو داد
_خب نیاد
ایلزاد اخم کرد
_تنها بمونه باهوش؟
_نه خب بابا میاد دیگه
ایلزاد بیخیال جواب دادن به ایلناز شد و اومد سمتم بی توجه به جمعی که تلاش میکردن برن اماده بشن برای رفتن به سیاه کمر، دستمو گرفت و کشوند زیر درختها
_من میمونم ولی بنظرم بریم سیاه کمر ممکنه خیلی چیزا رو متوجه بشیم
_مثلا چی؟
_مثلا ذات کثیف صابر رو رو کنم
خندیدم و به شوخی گفتم
_از کی تاحالا تو انقدر بدجنس شدی
دستی به پشت موهاش کشید و جواب داد
_از وقتی که سعی کرد تورو از من دور کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
#صݪۍالݪہعلیڪیاأباعبدالݪہالحسیݧ_عღ
حرم شد خانهام وقتۍ سلامت ڪردم و دیدم
زیارتهایِ ما حتۍ میانِ خانه میچسبد💔
#هرخآنہیڪحسینیہ🖤
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت720
#نویسنده_سیین_باقری
به هر شکلی بود همونطور شبانه به همراه ایلزاد و عمو ناصر و ایلناز راه افتادیم سمت سیاه کمر
عمه نسرین میخواست صبر کنه تا اقا سهراب از شیفت برگرده و بعد باهم بیان برای همین همراه با ما راهی نشد
چند دقیقه ای میشد راه افتاده بودیم که ایلناز خم شد و سرشو گذاشت روی پام چشمکی زد و گفت
_شب بخیر
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ایلزاد از اینه ی جلو به عقب نگاه کرد و گفت
_ایلناز خانم اگه خوابت میاد از صندلی استفاده نه پای الهه
ایلناز محلش نداد خوشم میومد در لحظه شخصیت طرف مقابلش رو پودر میکرد
عمو ناصر خندید و دستی به شونه ی ایلزاد کشید
_ولش کن این دختر به قدری پررو هست که تو حریفش نشی
ایلناز این بار جواب داد
_دارم برات دایی
عمو ناصر باز هم خندید ولی این بار با استرس دستشو گذاشت گوشه ی شیشه ی ماشین و زیر لب گفت
_بنظرتون کی دختر بزرگ عاطفه رو کشونده وسط میدون؟
ایلزاد دوباره نگاهم کرد و جواب داد
_یه حدس بیشتر ندارم
ناصر با اطمینان گفت
_صابر؟
ایلزاد سرشو تکون داد و متفکر گفت
_جز اون کی به من و شما حسادت میکنه
عمو ناصر ناباور شونه هاشو تکون داد و گفت
_چطور باید قبول کنم برای هزار و دو هزار بخواد آبروی منو ببره؟ خب اگه ثابت بشه دختر عاطفه دختر منه جمشید سهم الارث براش میذاره
_صابر عزیز کردن خودش براش مهمتره هرچند بهتره که زود قضاوت نکنیم ولی اگر رو بشه که قصد ضربه به شما رو داشته دیگه سکوت نمیکنم
عمو ناصر با مشب زد رو بازوی ایلزاد
_هی پسر اون بزرگترته
ایلزاد با بیخیالی جواب داد
_همچینم بزرگتر نیست که اگه باشه همین بزرگتر حداقل پنج بار الهه رو از من دور کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
بفرمایید گروه❤️