[💚🌾]
•
•
اَینَ الطّٰالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکَربَلآ
کجاست آن که از خون جدّ بزرگوارش
شهید کربلا انتقام خواهد کشید 🥺🖤
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیأرضه🌱
-رفاقتتاشهادت
•
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
4327753986.mp3
9.86M
دنیا به چه دردی میخوره
وقتی جدایی بینمون تموم نمیشه؟💔
"صلی الله علیک یا اباعبدالله"🖤
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤
سلام🌿
روزٺون حسینۍ ⛅️
#حسینجانم♥️
#نثارطفلانامامحسینعلیهالسلامصلوات💚✨
- #پروفایل🖇
- #امام_حسینی💛
السَّلآمُ عَلَٻڪَ..
ٻآ اَبآ عَبدالله "علیهالسلام"ッ
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت719
#نویسنده_سیین_باقری
عمو ناصر پوفف کلافه ای کرد و یه دور دور خودش چرخید و برگشت سمت عمه نسرین
_نگفت کی رفته پیشش دوباره نبش قبر؟
عمه شونه هاشو بالا انداخت
_نه فقط گفت بگو ناصر بیاد اینجا
عموناصر دستی به پشت موهاش کشید و گفت
_میخوان به چی برسن با اینکارا آخه هرکسی داره زندگیشو میکنه دیگه حالا کی در گذشته چه غلطی کرده تاثیری تو اینده داره؟
ایلزاد رو کرد سمت عمو و گفت
_بنظر من ماهرخ خانم قصد نگه داشتنتو داره
بعد هم صداشو آوورد پایین تر و به سمت چپ چرخید
_از صابر که خیری ندیده حداقل تو براشون بمونی عمو
ایلناز خندید و با بیخیالی گفت
_مگه بده عمو تو هوا دختر دار میشی
عمه نسرین چشم غره ای رفت و گفت
_بسه دیگه خیالبافی بریم سیاه کمر به نفع هممونه
ایلزاد نگران نگاهم کرد و گفت
_الهه کلاس داره
ایلناز جوابشو داد
_خب نیاد
ایلزاد اخم کرد
_تنها بمونه باهوش؟
_نه خب بابا میاد دیگه
ایلزاد بیخیال جواب دادن به ایلناز شد و اومد سمتم بی توجه به جمعی که تلاش میکردن برن اماده بشن برای رفتن به سیاه کمر، دستمو گرفت و کشوند زیر درختها
_من میمونم ولی بنظرم بریم سیاه کمر ممکنه خیلی چیزا رو متوجه بشیم
_مثلا چی؟
_مثلا ذات کثیف صابر رو رو کنم
خندیدم و به شوخی گفتم
_از کی تاحالا تو انقدر بدجنس شدی
دستی به پشت موهاش کشید و جواب داد
_از وقتی که سعی کرد تورو از من دور کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
#صݪۍالݪہعلیڪیاأباعبدالݪہالحسیݧ_عღ
حرم شد خانهام وقتۍ سلامت ڪردم و دیدم
زیارتهایِ ما حتۍ میانِ خانه میچسبد💔
#هرخآنہیڪحسینیہ🖤
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت720
#نویسنده_سیین_باقری
به هر شکلی بود همونطور شبانه به همراه ایلزاد و عمو ناصر و ایلناز راه افتادیم سمت سیاه کمر
عمه نسرین میخواست صبر کنه تا اقا سهراب از شیفت برگرده و بعد باهم بیان برای همین همراه با ما راهی نشد
چند دقیقه ای میشد راه افتاده بودیم که ایلناز خم شد و سرشو گذاشت روی پام چشمکی زد و گفت
_شب بخیر
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ایلزاد از اینه ی جلو به عقب نگاه کرد و گفت
_ایلناز خانم اگه خوابت میاد از صندلی استفاده نه پای الهه
ایلناز محلش نداد خوشم میومد در لحظه شخصیت طرف مقابلش رو پودر میکرد
عمو ناصر خندید و دستی به شونه ی ایلزاد کشید
_ولش کن این دختر به قدری پررو هست که تو حریفش نشی
ایلناز این بار جواب داد
_دارم برات دایی
عمو ناصر باز هم خندید ولی این بار با استرس دستشو گذاشت گوشه ی شیشه ی ماشین و زیر لب گفت
_بنظرتون کی دختر بزرگ عاطفه رو کشونده وسط میدون؟
ایلزاد دوباره نگاهم کرد و جواب داد
_یه حدس بیشتر ندارم
ناصر با اطمینان گفت
_صابر؟
ایلزاد سرشو تکون داد و متفکر گفت
_جز اون کی به من و شما حسادت میکنه
عمو ناصر ناباور شونه هاشو تکون داد و گفت
_چطور باید قبول کنم برای هزار و دو هزار بخواد آبروی منو ببره؟ خب اگه ثابت بشه دختر عاطفه دختر منه جمشید سهم الارث براش میذاره
_صابر عزیز کردن خودش براش مهمتره هرچند بهتره که زود قضاوت نکنیم ولی اگر رو بشه که قصد ضربه به شما رو داشته دیگه سکوت نمیکنم
عمو ناصر با مشب زد رو بازوی ایلزاد
_هی پسر اون بزرگترته
ایلزاد با بیخیالی جواب داد
_همچینم بزرگتر نیست که اگه باشه همین بزرگتر حداقل پنج بار الهه رو از من دور کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced
بفرمایید گروه❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت721
#نویسنده_سیین_باقری
بالاخره بعد از چند دقیقه ساعت نزدیک به یازده شب بود که رسیدیم پشت در عمارت جمشید خان
ایلزاد ماشین رو تو کوچه نگهداشت و رو به عمو گفت
_بعدا میارم داخل تا این کارگره بیاد طول میکشه
عمو ناصر زودتر از ما پیاده شد ایلناز خواب بود و سرش روی پام سنگینی میکرد باید صداش میزدم آروم آروم بازوش رو نوازش کردم ولی بیدار نمیشد
خیلی ناگهانی و بدون هیچ پیش زمینه ای ایلزاد با صدای بلند گفت
_ایلناز پاشو رسیدیم
ترسیده و وحشتزده نگاهش کردم دلم لرزید که نکنه دوباره اون حالتها اومده باشه سراغش ولی خنده ی روی لبش میگفت اینطور نیست و محض ترسوندن ایلناز این کارو کرده
ایلناز بلند شد با بد اخلاقی رفت پایین
_چیکارش داشتی اخه؟
خندید و پیاده شد
_ولش کن اون حقشه
در ماشینو برام باز کرد دستمو گرفت پیاده بشم سرمو که اووردم بالا با دیدن عمارت پدربزرگ خان کمی دلم زیر و رو شد
دلم برای مامان مهری قد دنیا تنگ شده بود چقدر ناگهانی تنهام گذاشت
_خودتو ناراحت نکن
ایلزاد فهمیده بود تو ذهنم چی میگذره لبخندی زدم و با آه غلیظی جواب دادم
_مامان مهری خیلی بدتر از بقیه تنهام گذاشت
دستمو کشید و پا به پای همدیگه وارد عمارت جمشید خان شدیم نرسیده به هال صدای فریاد جمشید خان بلند شد
_تو غلط کردی اینهمه سال بی غیرت بازی در اووردی و به روی خودت نیاووردی
ایلزاد با هیجان گفت
_یعنی با عمو ناصره؟
خندیدم و شونه هامو بالا انداختم درو که باز کردیم صابر با لبخندهای مرموز همیشگیش از هال خارج شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت722
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از رفتنش ایلزاد با صدای آرومی زیر گوشم گفت
_غلط نکنم کار خودشو کرده که انقدر خوشحال بود و میرفت
لبامو کج کردم و با استرس اینکه جمشید خان بلایی سر عمو ناصر نیاره ایلزاد رو بی جواب گذاشتم و وارد هال شدم
از دیدن صحنه ی رو به روم خشکم زد
جمشید خان مقابل عمو ناصر ایستاده بود با خشم نفس میکشید عمو ناصر هم دستش به گوشش بود و سمت مخالف رو نگاه میکرد
بی شک تو گوشی خورده بود بمیرم برای متانتش که سکوت کرده بود و ایستاده بود
ماهرخ خانم گلوله گلوله اشک میریخت و دل من در پی نگاهش بود که میچرخید روی دستهای جمشید خان
انگار ایلزاد رسیده بود پشت سرم که جمشید خان با پوزخند گفت
_چیه اومدین معرکه ی عموتون رو نگاه کنید؟
ایلزاد درست پشت گوشم غرید
_معرکه گر اونه که بعد از سالها نبش قبر کرده
جمشید خان با عصبانیت اومد سمت ایلزاد و با ته عصا کوبید تو سینش و گفت
_منظورت به کیه؟
ایلزاد ذره ای جا به جا نشد پوزخند زد و جواب داد
_شازده پسرتون
عمو ناصر با تشر برگشت سمت ایلزاد و گفت
_بیخیال شو ایلزاد
جمشید نیم نگاهی به من کرد و گفت
_بذار بگه بدونم اختیارم دست کی بوده خبر نداشتم
ایلزاد دستی تو موهاش کشید
_چرا انقدر به صابر گوش میدین؟
جمشید چشماشو ریز کرد و گفت
_منظورت به چیه؟
ایلزاد شده بود کوه آتشفشانی که قصد فوران شدن داشت
_منظورم به همه چیه پدربزرگ منظورم به همین یک سال و اندیِ که زندگی چند نفر تباه شد سر نقشه های صد من یه غاز صابر
دست منو گرفت و کشید سمت خودش
_منظورم به همین دختر بی پناهه که سر بدجنسی صابر اینجوری اواره و بی کس شد
دستی به سر تا پام دراز کرد و گفت
_از الهه ای که سال پیش با نقشه کشوندینش اینجا چی مونده پدربزرگ؟
نفسی گرفت و ادامه داد
_مادرش رفته پدربزرگ خانش رفت مهری بانو رفت اون همه پشت و پناه رو یک جا از دست داد بس نیست که حالا زوم شدین رو عمو ناصر که یک عمره منزوی شده و تو کشور غریب؟
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت723
#نویسنده_سیین_باقری
نگران احوالات ایلزاد بودم احساس می کردم همین ثانیه هاست که دوباره عصبی بشه و اون موجهای نابهنجار بیاد سمتش و دوباره بزن همه چیو بشکنه
دستش رو گرفتم و توی مشتم فشار دادم
دلم نمیخواست اینقدر عصبانی بشه دوست نداشتم سر هر چیزی حرص بخوره آدم ریلکسی نبود ولی خیلی کم پیش می اومد که عصبانی بشه
حالا از اون وقتایی بود که واقعاً اعصابش به هم ریخته بود و دوست داشت که حرفش رو ثابت کنه
انگشتاشو توی مشتم فشار دادم و با چشمام ازش خواهش کردم که ادامه نده و سکوت کنه پدربزرگ ولی انگار دلش میل کرده بود به سمت آشوب دوست داشت که عصبانی کنه بقیه رو رو به من کرد و گفت
_ تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن دختر بزار حرفشو بزنه می خوام بدونم تا چه دستم بی نمک بوده که هر کدوم از بچه ها را بزرگ کردم اینجوری نمکدون شکستن
ایلزاد دستشو از دستم کشید بیرون و با ناراحتی گفت
_قصدم نمکدون شکستن نیست پدربزرگ برای من اونقدر زحمت کشیدین که هم جای پدرم باشین هم جای مادرم
حرف من سر نا اهلی صابره
صابر اونقدری خوب و خیرخواه نیست که شما بخواین حرفاش رو قبول کنید
اولینش همین آوردن الهه ب سیاه کمر بود چی نصیبمون شد
شما از کاری که کردیم پشیمون نیستین؟
دستاشو از هم باز کرد و با پوزخندی گفت
_ من که پشیمونم برای آزار دادن یک ساله این دختر جوری پشیمونم که فکر می کنم هر چقدر محبت به پاش بریزم قطعاً جبران نمیشه روزهای خوبی که میتونست کنار پدر و مادرش داشته باشه و روزهای خوبی که میتونست از جدیدالورود بودن به دانشگاه لذت ببره
این دختر پزشکی قبول شد اندازه یک دانشجوی پزشکی از قبولی توی کنکور لذت نبرد که ما کشوندیمش اینجا
درد من درد آدم هاییه که دلشون و سوزوندیم تا به خودخواهی خودمون برسیم
اینا گذشته ما نتونستیم جلوش رو بگیریم ولی حداقل عمو ناصر رو نکنید گوشت قربونی بسمونه هرچی کشته و زخمی دادیم توی این راه کافیمونه پدربزرگ
کی میخوایم به این جنگ و جدل ها و برنامههای هر روز ادامه بدیم
اگر دستم می رسید برمیگشتم به سال پیش و دست الهه رو میذاشتم تو دست مادرش شاید الان میتونستم خنده ای روی لبش ببینم
انقدری که از درد مشکلات این دختر سوختم از درد و مشکلات خودم خبر ندارم پدربزرگ
من قصدم نمکدون شکستن نیست قصدم اینه که بتونم بگم بیا این آخر عمری کنار هم خوب زندگی کنیم
حالا هرکی هرکاری تو گذشته کرده
انقدر این گذشته رو هم زدیم که گندش جوری بلند شد که هرکاری میکنیم جمع نمیشه به نظر من که بسمون پدربزرگ بیاین یکم با آرامش زندگی کنیم
انگار از حرف زدن خسته شد که بی هوا رفت روی مبل نشست و پدربزرگ رو جای خودش خوشکوند
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت724
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد حرفهای زیبایی زده بود ولی این بین دل منم آزرده بود
چرا گفته پشیمونه از اینکه من رو اینجا نگهداشته نکنه حالا که من بهش دل داده بودم و دل گرفته بودم بخواد قیدم رو بزنه
چرا فکرم کار نمیکرد چرا داشتم حساس میشدم و قلبم رو می آزردم چقدر بچه شده بودم
کمی تعلل کردم و بدون حرفی از روی مبل بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا تو اتاقی که مختص به ایلزاد بود خودمو پرت کردم روی تخت
سرمو تو بالش پنهون کردم و بازهم ذهنم رو بردم سمت حرفهای ایلزاد و بیش از پیش از صابر متنفر شدم
باعث تمام آوارگی ها و از هم پاشیدگی های خانواده ی پدربزرگ خان همین صابر بی چشم و رو بود که صاف صاف تو چشمامون زل میزد و خجالت نمیکشید
ایلزاد راست میگفت اگر سیاهی قلب صابر باعث نشده بود که اینکارها رو بکنه شاید من هنوز تو خونه پدربزگ خان در حال جوونی کردن بودم و تمام اعصاب خردیم میشد کل کلهای محمد مهدی
شاید اگر این اتفاق های نیفتاد بود رابطه های ماهم خراب نشده بود و هزار تا شاید دیگه
چقدر بد بود که آدمی مثل صابر تونست اون همه صمیمیت و زیبایی رو از خونه ی پدربزرگ خان پر بده و جاش کینه و نفرت بکاره
بیچاره الهه که تنها قربونی این ماجرا بود و مامان مهری و پدربزرگ خانی که سکته زدند از این بابت
چند دقیقه ای میشد که به همون حالت دراز کشیده بودم و فکر میکردم که در اتاق باز شد و از بوی عطری که پیچید فهمیدم ایلزاد وارد شده
تکونی خوردم و بلند شدم همونجا جلوی در ایستاده بود نگاهم میکرد
مطمین بودم متوجه ناراحتیم میشه اومد کنارم نشست و با لحن آرامش دهنده ای گفت
_ولی از این پشیمون نیستم که تورو برای خودم نگهداشتم هرچند که خودخواه بنظر بیام
چند ثانیه مات نگاهش کردم این بشر چرا آدم رو میبرد عرش و در لحظه ای پرت میکرد پایین و بالعکس چرا قدرت داشت تا من رو چنین به دست بگیره و دلیل حال خوب و بدم باشه
نگاهی به چهره اش انداختم و زیر لب گفتم
_چرا من تا حالا کسی رو به این حد دوست نداشتم
چشماش گرد و گشاد شد و خندید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞