🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت644
#نویسنده_سیین_باقری
عمه نسرین با صدای بلند پرسید
_کیه عزیزم جواب بده بگو این جایی از نگران دربیان هر چند مامانت زنگ زد و بهش گفتم
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و گفتم
_ نه محمد مهدیه جوابشو میدم میام تو شما بفرمایید داخل
عمه نسرین هم خیلی دوست نداشت که من با محمدمهدی در ارتباط باشم برای همین شونه ای بالا انداخت و رفت داخل ولی ایلزاد همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد
ازش دور نشدم همونجا دکمه اتصال گوشی را زدم و جواب دادم
_سلام بفرمایید
محمد مهدی نفسش رو آزاد کرد و انگار هنوز توی جاده بود جواب داد
_سلام خوبی کجایی
ابروهامو دادم بالا و گفتم
_ خونه عمه نسرین چطور مگه
همزمان اخمای ایلزاد بیشتر میشد محمد مهدی جواب داد
_مگه قرار نبود بیای وسایلتو جمع کنی بری خوابگاه
سرمو تکون دادم و گفتم
_ آره ولی من امشب نتونستم بیام سیاه کمر عمه دعوت کرده و باید میومدم اینجا البته شاید نظرم عوض بشه دیگه نرم خوابگاه
اینو که گفتم انگار از سرعت ماشین کم کرد و یا زد روی ترمز با تعجب گفت
_ چرا نری خوابگاه مگه تو نگفتی بریم صحبت کنیم بلکه خوابگاه جور بشه بمونی چطور یهو نظرت عوض شد؟؟
ایلزاد ابروهاش رو تا به تا داد بالا و کلافه پاهاش رو به زمین کوبید میدونستم دوست نداره این همه توضیح بدم خودم هم علاقه ای نداشتم ولی به هر حال احترامی بود که باید قائل می شدنم
_ببخشید دیگه ناگهانی شد نتونستم بهتون اطلاع بدم احتمالاً این ترم خونه عمه نسرین بمونم تا تکلیفم مشخص بشه مامان ملیحه که در جریان هست عجیب که بهت خبر نداده
با طعنه بود حرفم و با طعنه هم جوابم رو داد
_مگه عمه همه برنامه هاشو با من جور میکنه که این یکی منو در جریان قرار گذاشته باشه
جوابی بهش ندادم آب دهانش را قورت داد و گفت
_خیلی خوب کار نداری
دستامو از هم باز کردم و گفتم
_ نه ممنون که به فکر بودی
صدای پوزخنده شو از پشت خطوط آنتن تلفن هم احساس میگردم تماس رو قطع کرد اییلزاد با دلی پر گفت
_ چه عجب بالاخره ایشون دل کند
لبخندی زدم و گفتم
_خوبه که شنیدی چی میگفت وگرنه معلوم نبود چه جوری بخوای زخم زبون بزنی
با شیطنت ابروشو داد بالا و پرسید
_زخم زبون اصلا بهم میاد اینجوری باشم
بدون اینکه بهش رو بدم و لبخندی بزنم جواب دادم
_بله زبون بسیار تندی داری
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت645
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی با این شدت شنید که ازش انتقاد کردم کمی متعجب شد و سرشو تا سینه خم کرد و با لحن نادمی گفت
_ آیم ساری مادام
نتونستم جلوی خندمو بگیرم و ایلزاد هم صدای خندم رو شنید سرش را بلند کرد و گفت
_اجازه هست راحت باشم یا هنوز دلخوری؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ مگه دلخوری من مهمه اگه مهم بود اینقدر به من طعنه کنایه نمی زدی
دستشو دوباره برد توی جیبش با جدیت گفت
من به تو کنایه نمیزنم یعنی دلیلی نداره بهت کنایه بزنم ولی ...
اشاره کرد به سمت قلبش و گفت
_ ولی این لامصب آروم نمیگیره که همه چیو ببینه و بشنوه و سکوت کنه نمیتونه سکوت کنه دست خودش نیست
به حدی دمای بدنم بالا رفت که از ترس غش کردن تو این هوای سرد خودمو پرت کردم تو هاله خونه عمه نسرین
اینقدر حرکت ناگهانی بود که متوجه نشدم ایلناز در حال بیرون امدنه پرت شدم توی بغلش با خنده گفت
_ چه خبره الهه اگه می دونستم انقدر دلتنگی برام زودتر خودمو نشون میدادم
دستی به گونم کشیدم و سعی کردم بخندم
_دلتنگت که بودم ولی ببخشید سکندری خوردم
نگاهی به پشت سرم انداخت و با دیدن ایلزاد با شیطنت گفت
_ چی کار می کردین که اینقدر عجله داشتی بیای تو
تمام بدنم گر گرفت از خجالت نمی دونستم چیکار کنم
ایلزاد با خشم ساختگی زد پس کله ی ایلناز و گفت
_ببند دهنتو ایلناز خجالتم خوب چیزیه
ایلناز دهن کجی کرد و گفت
_خعل خب بابا انگار چی گفتما الان نه دو ماه دیگه همشو عملی میبینم ازتون والا از چشم هردو تون عووووقش میباره
بعد هم نمایشی تو استین لباسش عوقی زد و برگشت رفت
نمیتونستم برگردم به ایلزاد نگاه کنم قدم برداشتم برم سمت راهرویی که فکر میکردم ختم بشه به نشینمن که ایلزاد صدام زد
_الهه خانم؟
برگشتم سمتش در حالیکه سرم پایین بود جواب دادم
_بله؟
هوفی کرد و گفت
_احساس غرورمی وقتی کنارم قدم برمیداری خانوم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت646
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از اینکه جریان بخشیده شدن صیغه توسط ایلزاد مطرح شد
دیگه هیچ وقت چنین بی پروا و مهربان باهام صحبت نکرده بود
انتظار این مدلی صحبت کردن واقعا نداشتم برای همین دست و پام رو گم کردم
ولی با هدایت خود ایلزاد و اینکه با دیدن عمه نسرین چهره اش را جدی گرفت تونستم کمی خودم رو جمع کنم
و وارد فضایی بشم که برای نشستن مهیا کرده بودند
عمه نسرین ظرفمیوه توی دستش بود و از آشپزخونه خارج شد با مهربانی گفت
_ بیآین یه چیزی بخورید که میدونم خسته این صبح تا حالا
نگاهی به من کرد
_دورت بگردم عمه کاش از اول اومده بودی اینجا اینهمه رفت و امد رو تحمل نکرده بودی
دستپاچه لبخندی زدم و رفتم روی اولین مبل خالی نشستم
ایلناز در حالی که سیبی رو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون با خنده گفت
_ الهه فکر کنم جای بدی نشستی
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی
_ یعنی اینکه عجیبه که ایلزاد خان بهت نمیگه بلند شو جای منه
حالا اگه من نشسته بودم الان کلی دعوا بود
هم از طرف خودش هم از طرف مامانش
عمه نسرین چاقوی میوه خوری را با شوخی به سمتش گرفت و گفت
_این چه حرفیه میزنی به کسی که تازه بار اولشه اومده توی خونه
خندیدم و خواستم از جام بلند شدم که ایلزاد اخمی کرد و گفت
_ این یه چیزی میگه تو چرا جدی میگیری بشین سر جات
برای اینکه کم نیارم خندیدم و جواب دادم
_ بازم جا هست میشینم جای دیگه خب
ایلزاد روبه ایلناز عصبانیت گفت
_ الهه هر کسی نیست که من بخوام بلندش کنم از این به بعد ابراز قوانین رو بذار برای بقیه
با خنده و شوخی و مسخره چند ساعتی گذشت نزدیک به اومدن آقا سهراب بود که عمه رو به ایلناز گفت
_بلند شو شام درست کنیم
اصلا تصورش هم برام سخت بود ایلناز با اون لباس های لش و تیپ پسرونه بخواد پای گاز بایسته و شام درست کنه از روی مبل بلند شد و گفت
_هیچم که من شام نمیپزم خان داداشم به یمن قدوم الهه خانم قراره دعوتمون کنه بیرون شام
همین بحثها بود که رو به عمه نسرین گفتم
_عمه جان من رو راهنمایی می کنید بتونم نمازم رو بخونم
عمه نسرین دستپاچه بلند شد و گفت
_ آره عزیزم بیا بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
اصلاً متوجه نشده بودم که وقت نماز و اذان گذشته بود برای همین عذاب وجدان گرفتم و با عجله پشت سر عمه نسرین راه افتادم و از پلههای طبقه اول بالا رفتن توی راهرو طبقه دوم
۴ تا اتاق که از همون ابتدا به من معرفی کرد
که هر اتاق برای چه کسیه
اتاق اول و دوم برای ایلزاد و ایلناز بود و دو تا اتاق رو به روش برای مهمان که یکی از اتاق ها رو مرتب کرده بود برای من در اتاق رو باز کرد و با خوش لحنی گفت
_ امیدوارم همه چی برات محیا باشه عزیزم چیزی کم داری بهم بگو تا برات حاضر کنم ولی تا جایی که می تونستم همه چیز را فراهم کردم اگه فراموشم شده باشه خودت بهم بگو
چشمکی زد و گفت
_ من میرم تا اینجا راحت باشی
لبخند زدم و بعد از رفتنش در اتاق رو بستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت647
#نویسنده_سیین_باقری
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و با فراغ خیال
چادرم را از سرم درآوردم و رفتم سمت دری که حدس میزدم دستشویی کوچک اتاق باشه برای کارهای ضروری
همینطور هم بود شیر آب کوچکی داشت که تونستم باهاش وضو بگیرم و برگردم به اتاق
انگار عمه نسرین می دونست که باید برای من سجاده و چادر نماز آماده کنه دقیقاً روی تختی که با کاور صورتی پوشیده شده بود کیف سجاده ای گذاشته بود
برداشتم زیپش رو باز کردم سجاده کوچک صورتی رنگی بود با چادر نماز سبز یشمی که گلهای ریزی توش داشت
انداختم روی سرم و با کمی فکر کردن جهت قبله را پیدا کردم
به نماز ایستادنم
وسط نماز دومی بودم که تقه ای به در اتاق وارد شد و بعد از اون بدون اینکه صدایی از طرف من به پشت در بره ایلزاد وارد اتاق شد
نیم نگاهی به سمت ایلزاد داشتم و نیم نگاهی به سمت تربت کربلا که روبرو گذاشته بود سلام نماز را دادم و زیر لب صلوات فرستادم لبخندی زدم به سمت ایزاد که تکیه داده بود به چارچوب در و از نیمرخ نگاهم می کرد با دیدن لبخندم اومد روبروی سجادم نشست و گفت
_چقدر آرامش داری خانم
ایلزاد قصد کرده بود همین جا منو نابود کنه وگرنه این حجم از محبت توی چند ساعت گذشته از پسر غد و مغروری که بعد از بخشیده شدن صیغه دیده بودم بعید بود
نمیدونستم چی جوابش رو بدم تسبیح روی جانماز را برداشتم و گفتم
_ زشت نیست اومدی اینجا
گوشه چادر نمازم را روی سرم گرفت و کشید روی صورتم با خنده گفت
_ من دیگه مسخره بازی ازم گذشته جوجه کسی بهم شک نمیکنه
راست میگفت دیگه مرد گنده با اونو ابهت و دک و پوز استادی کی میتونست بهش شک کنه که اومده تو اتاق یه دختر تنها
_کیفتو پایین جا گذاشتی چند بار زنگ خورد قصد نداشتم نگاه کنم ولی فکر کردم شاید مامانت باشه و نگران بشه برای همین دست بردم توی کیفت ببخش
لبخند زدم و پرسیدم
_ کی بود حالا عیب نداره
دهانشو کج کرد و گفت
_ شماره که ناشناس بود ولی وقتی جواب دادم و پرسیدم شما که بهت بگم؛ گفت که کرمپورم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت648
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی به این فکر می کردم که ایلزاد جواب گوشیم رو داده و صدای مردونه پشت خط با من کار داشته؛ کمی خجالت می کشیدم از روش ولی من که میدونستم اتفاقی نیفتاده
نباید خودمو می باختم و مقصر جلوه می دادنم
لبخندی زدم و کیفمو از دستش برداشتم گوشی رو در آوردم
دوست داشتم جلوی خودش زنگ بزنم به کرمپور و بشنوه که من چقدر عادی باهاش صحبت می کنم در حدی که باهام آشنا بوده و باهاش هم دانشگاهی بودم
آخرین شماره ای رو که روی گوشیم تماس گرفته بود مجدد گرفتم بعد از چند ثانیه بوق خوردن اتصالش برقرار شد و کرم پور از پشت خط گفت
_سلام خانم وفایی شرمنده من مزاحمتون شدم قصد دلخوریتونو نداشتم فقط دوست داشتم بدونم رسیدین به جایی که میخواستین یا ...
چون صداش روی آیفون بود و ایلزاد می شنوید حرفهایش را قطع کردم و جواب دادم
_ممنونم از شما آقای کرمپور بله به جایی که میخواستم رسیدم و خدا رو شاکرم که منو رسوند به این جان
نمیدونستم لبخند میزند یا خوشحال بود یا هم ناراحت ولی به روی خودش نیاورد و جواب داد
_الهی شکر همونجوری که براتون گفتم شک نکنید من همیشه در بارگاه احمد بن موسی دعا گوی شما خواهم بود الهی حال دلتون خوب باشه اگر با من نیست خداحافظی کنم
چشمامو بستم و جواب دادم
_ خدا پشت و پناهتون باشه
و خیلی زود گوشی را قطع کردم چشمامو که باز کردم این ایلزاد مستقیم زل زده بود به من نگاه میکرد
لبخندی زدم و گفتم
_آقای کرمپور از دانش هم دانشگاهی هام هستند که از روی مسائل فرهنگی سرآمد دانشگاه بودند برای همین از خیلی از بچهها باخبر بودند
سرشو تکون داد و با کمک دست هاش از روی زمین خودش را بلند کرد
پشت کرده تا از در خارج بشه نگاهم به پشت سرش بودم میدونستم یه حرفی میزنه همینطور هم شد حساب کرد و گفت
_الهه خانم هیچ مردی محض رضای خدا دعاگوی هیچ دختری نیست انشالله خدا عاقبت ایشون را هم ختم به خیر کنه همین که تو خوشحالی برای من بلند ترین جایگاه را داره
خیلی تند قدم برداشت از اتاق خارج شد یعنی ایلزاد فهمیده بود که تمام ماجرا رو براش نگفتم فقط درباره کرم پرو همین رو گفتم که هم دانشگاهی بوده و با هم کار میکردیم
ولی همین که متوجه شده بودم در کنار اون حالمو خوب میکنه برام بس بود
مهرم را بوسیدم و بلند شدم تا برگردم به جمعی که دوست داشتنی ترین جمع دنیا بودند برای من
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت649
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی رفتم پایین که آقا سهراب از سر کار اومده بود و کتاب و خودکاری توی دستش بود و داشت با عمه نسرین صحبت می کرد
چادرم را روی سرم مرتب کردم و از فاصله کمی دورتر رو به آقا سهراب سلام کردم با متانت و ادب خاصی از جا بلند شد و جوابم را داد
_خوش اومدی دختر زیبا
انقدر لفظش به دلم نشست که ناخودآگاه از ذوق لبخنده ملیحی روی لب هام نشست عمه نسرین تعارف کرد که کنارش بشینم بعد از نشستن من ایلزاد سینی نسکافه ای به دست داشت و اومد روی میز گذاشت و خودش هم کنار من نشست
آقا سهراب با صمیمیت گفت
_ چه خبر از درس دانشگاه الهه خانم انشالله قراره بشی همکار ما
لبخندی زدم و گفتم
_خیلی که مونده من بشم همکار شما ولی انشالله سعادتش رو داشته باشم و بتونم بالاخره این ترم رو بگذرونم شاید برسم به درس های اصلی
اقا سهراب است ابرویی بالا انداخت و جواب داد
_پس خیلی مشتاقی که درسهای پزشکی را بخونی
با سر تایید کردم و گفتم
_ اگه سرنوشت اجازه بده بله
ایلزاد همونطور که نسکافه را مزه مزه می کرد گفت
_سرنوشت چرا نخواد شما درستو بخونی کی میتونه ازت بگیره
انگشتای دستم رو توی هم پیچوندم و جواب دادم
_ترم ۱ که خراب شد و من نتونستم بخونم میترسم باز هم همون اتفاقها تکرار بشه
دوباره با جدیت
_گفت از این فکرها نکن چون قرار نیست چنین اتفاقی بیفته و تو باید تا پایان همین جا توی همین کرمانشاه درست رو تموم کنی و فارغ التحصیل بشی
آقا سهراب گفت
_ چه اجباری می کنی آقای ایلزاد شاید بخواد بره شیراز و کنار پدر و مادرش درسش رو تموم کنه
هر چند که بی میل به کنار مامان ملیحه نبودم ولی ماندن کرمانشاه و رفتن سر کلاس های ایلزاد برام جذابیت داشت
البته ایلزاد هم جواب داد
_ آقا سهراب از این خبرا نیست الهه خانم هم اینجا میمونه هم اینجا خانم دکتر میشه
بعد هم لبخنده کوچکی رو چاشنی صورتش کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت450
#نویسنده_سیین_باقری
با مخالفتهای شدید احسان و نارضایتی مامان ملیحه بالاخره عمه نسرین موفق شد تا من رو خونشون نگه داره
خدا رو شکر مشکلی نداشتم صبح ها با تاکسی و گاهی با ایلزاد به دانشگاه می رفتم و بعد از اتمام کلاس به همون شکل برمیگشتم خونه
همین که وقت برگشتن چیزی برای خوردن داشتم و قرار نبود گشنه بمونم از همه چیز برام بهتر بود و در کنار خانواده ای که صمیمی تر از خانواده خودم بودند
بودن در کنار عمه نسرین تجربه های بزرگی برای من به همراه داشت که این تجربه ها را در کنار مامان ملیحه وقت نکرده بودم آموزش ببینم
من دیگه از الهه ی خام و بی سر و زبون فاصله گرفته بودم و کم کم داشتم مستقل بار می اومدم
به قدری مستقل که نیازی به حمایت و دلگرمی دیگران نداشتم و چشم امیدم به دست کسی نبود
تا من را از مهلکه نجات بده
درسم را با جدیت میخواندم و امید داشتم به این که بالاخره موفق خواهم شد و جای تموم کمبود هایم را پر خواهم کرد
آخرین کلاس عصر بود که با استاد وفائی برگزار می شد
اواخر کلاس بود که تنفس اعلام کرد و گفت
تا پایان تایم کلاس میتونیم آزاد باشیم و خودش نشست پشت میزش همونطور که سرم پایین بود و در حال نوشتن آخرین جمله های درس بودن گوشیم که روی برگه های دفترم گذاشته بودنم به لرزش در آمد
پیام از طرف ایلزادبود نوشته بود
« بعد از کلاس منتظرمه تا بریم باهم رانندگی را تمرین کنیم »
بی هوا نگاهم رو بردم سمتش سرش پایین بود با جابجا شدن زاویه دیدم سرش را بلند کرد و کمی لبخند به لب نشوند
یکی از بچه های کلاس با صدای آرومی گفت
_استاد ما بالاخره تو کشف رابطه شما بعضی از بچه های کلاس پیروز میشیم ولی بهتره که خودتون بگین
بقیه هم باهاش موافقت کردم و شروع کردند به کف و سوت زدن
برخلاف تصورم این زادن عصبانی شد و خشمگین بلند شد قدم به قدم اومد سمت صندلی و با افتخار گفت
_خانم وفایی دختر عموی بنده هستند و البته مایه افتخار من در این جمع
با خجالت سرمو انداختم پایین و در دل خدا را شکر کردم که بیش از این چیزی نگفت کلاس چند ثانیه ساکت شد و بعد از اون دوباره صدای کف زدن بچه ها بلند شد هر کسی به سهم خودش حرف می زد ولی صدای یکی از پسرهای جمع برایم جالب بود که گفت
_مبارکتون باشه استاد باید همه افتخار کنید
نگاهی به طرفش انداختم و با شک از خودم پرسیدم
مگه من چی دارم که بقیه ندارن و باید بهم افتخار بشه
تنها تفاوتم با دیگر بچه ها یک کلاس حجابی بود که به صورت چادر داشتم و دیگران نداشتند
شاید چادرم از من این تصور را ساخته بود که چقدر آدم خوبی هستنم
هرچند پیش خودم از خودم راضی نبودم
لبخندی زدم و دوباره سرمو انداختم پایین ایلزاد هم برگشت سر جاش و اعلام کرد که همه میتونم از کلاس خارج بشن
کتابامو جمع کردم و زودتر از استاد از کلاس خارج شدم
زیر یکی از درخت های سرو ایستادم و منتظرش موندم
میدونستم میره پارکینگ و بعد از پارکینگ از باید از اینجا رد بشه
برای همین و نرفتم توی پارکینگ تا موقعی که میخواد رد بشه سوار ماشینش بشم
اونجا ایستاده بودم که زودتر از ایلزاد محمدمهدی از پارکینگ خارج شد با دیدنم ترمز گرفت و متوقف شد سرشو از شیشه گرفت بیرون و گفت
_سلام با معرفت
سعی کردم لبخند بزنم دوست نداشتم از من ذهنیت بدی پیدا کنه
_سلام پسر دایی
سرشو تکون داد و گفت
_ خیلی وقتی رفتی حاجی حاجی مکه حداقل یه سری به ما می زدی سر که نه ما به یک پیام دادن راضی بودیم
رومو برگردوندم پشت سرم دیدم اون دختری که آمار محمدمهدی را از من گرفته بود در حال دید زدن ماست
برای همین اشاره به محمد مهدی کردم و گفتم
_ استاد شاگرداتون ما را زیر نظر دادن دارن
لبخندی زد و گفت
_ خیره انشالله نگران نباش اتفاقی نمیافته نمیای سیاه کمر؟
سرمو به معنای منفی تکون دادم و گفتم
_انشالله هر کسی اونجا هست سالم باشه من درگیر درسم و بهتره که فعلا همین جا بمونم
لبخندی زد و گفت
_ انشالله که درگیر درس باشی
با تک بوقی از کنارم گذشت خیلی زود ماشینی ایلزاد کنار پام متوقف شد
و بدون اینکه بهم تعارف کنه رفتم و سوار شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت649
#نویسنده_سیین_باقری
تا چند ثانیه ی اول که حرفی نزد و چیزی هم نپرسید بعد از اون با کنایه گفت
_ظاهرا سلما رو هم میشناسی؟
کمی صورتمو در هم کشیدم و جواب دادم
_سلما؟
سرشو تکون داد و همراه با پایین بردن اب گلوش گفت
_همین دختری که مشکوک نگاهت میکرد
کیفمو روی پام مرتب کردم
_چند روز پیش باهام حرف زد
_حتما میخواست رابطه ی تو و مهدی رو کشف کنه
_نه اونو میدوست میخواست مطمین بشه
ابروهاشو داد بالا و گفت
_شد؟
سعی کردم نخندم
_بله شد
سرشو تکون داد و زیر لب زمزمه کرد «خوبه»
چقدر حسادتش اشکار بود این پسر هرچند به هیکلش نمیومد
کنار جاده ی خلوتی نگهداشت و دستشو گرفت به فرمون به صورتم نگاهی کرد و گفت
_خب پاشو بیا سر جای من
کمی استرس گرفتم با هیجان گفتم
_وای میترسم
خیلی جدی ادامو در اوورد و گفت
_وای نترس
شوکه نگاهش کردم خندید و گفت
_پیاده شو دیگه
خودش زودتر پیاده شد و من هم پشت سرش روانه شدم سمت مخالف ماشین
وقتی جلوی ماشین به همدیگه رسیدیم دستشو اوورد بالا و مانع حرکتم شد
_الهه
گیج نگاهش کردم
_تو سهم کسی دیگه نمیشی حتی به اصرار
صورتم گر گرفت از حرفی که زده بود خودش زودتر قدم برداشت و رفت سوار ماشین شد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دانشجویی/دخترمذهبی و پسر لاکچری #پیشنهاد_جدید
https://eitaa.com/joinchat/50397300C396b6861f9
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞