eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
. . - چطورے میتونے ادامه بدے؟ + من هر دفعه نشستم شهدا تا کمر خم شدن دست دراز کردن برام بلندم کنن تو بودی دستتو نمیدادی بهشون؟ :) +وَلله که نامردیه ..:) . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🌿🎈] اگر‌زمین‌جاذبه‌دارد پس‌چرا‌فکرِتواز‌سرم‌نمی‌افتد!؟ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت210 #نویسنده_سیین_باقری به لکنت افتادم مثل ماهی لب
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با نشستنم کنار دایی عامر مامان پرسید _حالشون چطور بود؟ لبخند زدم و جواب دادم _دلنگرون غصه دار گفت _حق داره مادره درد اولاد دید غصه خورده و تا این سن دم نزده نه اینکه بیخیال باشه نیست مهری خیلی زن صبوریه از همون اول هم صبور بود که درد رو درد اومد سراغشو خان لباشو دوخت؛ دوخت به وعده ی اجر صبوری آهی بلند کشید و ادامه داد _مهری هم دووم آوورد و سر پا ایستاده پشتش گرمه به خان که اگه خان نبود چیزی از مهری نمونده بود لبخند مطمیمی زد و گفت _صادق خان خیلی مرده زمانیکه محسن با خودخواهی تورو از من گرفت؛ خان اومد گفت روسیاهم و دستم خالیه؛ ببخش دختر مظلوم اشک ریختم و از ته دل بخشیدمش دایی عامر لبخندی زد و رو به مریم گفت _دایی دعوتمون میکنی به دوتا چایی؟ امشب دل من شوریده و قصد خواب نداره میخواد تا صبح قصه گوش بده مریم چشمی گفت و بزور تنشو از زمین کند و بلند شد مامان نگاهم کرد و گفت _تو خسته نیستی؟ با لطافت جواب دادم _نه عزیزم شما برامون تعریف کن صدات لالاییه خندید و شروع کرد _اون روز تمایلی به بیرون رفتن از اتاق ملیحه نداشتم هرچی تیچر نگاهم میکرد که بابا برو بیرون مزاحمی من بست نشسته بودم و گوش میدادم به حرفاش و دلم میخواست به ذهن بسپارم و منم شبیه ملیحه باسواد بشم برای اینکه سرگرمشون کنم جارویی به دست گرفتم و بیکار نشستم تمام حواسمو دادم به درس جدیدی که داشت برای ملیحه توضیح میداد انقدر این حرکتو تکرار کردم که یه روز مهری خانم صدام زد منو کشوند کناری _دوست داری تو هم با ملیحه درس یاد بگیری؟ اونقدر هیجان زده شده بودم که بی هوا پریدم گونه اش رو بوسیدم وقتی فهمیدم چیکار کردم با دست کوبیدم تو صورتم و چشمام به اشک نشسته بود تند تند عذرخواهی میکردم مهری خانم مهربونتر از این حرفا بود خندید و مچ دستمو گرفت _عیبی نداره عزیزم تو هم عین ملیحه ای برام از روز اول که دیدمت مهرت افتاد به دلم مخصوصا با چشمایی که به رنگ دریاست از فردای اون روز ساعت کوک کردم گذاشتم بالای سرم ساعت هفت بیدار میشدم لباس پوشیده و نپوشیده میرفتم اتاق ملیحه با ناز و نوازش بیدارش میکردم اماده میشد و منتطر اومدن تیچر می‌موندیم یک ماهی میشد که از اقامتمون توی عمارت خان صبرایی میگذشت که یک شب خان بعد از نماز اعلام کرد که _فردا عمارت مهمانی هست مهمان داریم از عمارت وفایی؛ خان و خدمه میان‌ اینجا نمیخوام خودتون رو اذیت کنید و بریز بپاش کنید اما میخوام حواستون به تک تک مهمونها باشه فردا میخوایم قرداد ببندیم تا زمین رعیت بیوفته توی دستش خودش پس ازتون میخوام باهام همکاری کنید که برنده ی این مذاکره باشیم کارگرا خوشحال از این اتفاق صلواتی فرستادن و هرکس در تدارکی؛ از نمازخونه خارج شد من هم با دلی ترسیده رفتم اتاقک تا عامر رو در جریان قرار بدم اونشب عامر نرسیده بود به نماز و طبق معمول خواب مونده بود جلوی پاشنه ی در اتاق دو جفت کفش ناشناس افتاده بود که نه برای من بود و نه برای عامر و قربانعلی کنجکاو در رو باز کردم مرد خوش قد و قامت اشنایی پشت به در و رو به روی عامر زیر کرسی نشسته بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍫🤎 ‌ ‌ انسانی باش كه : -دوست داشتنش آسونه ! -شكستنش سخته ! -فراموش كردنش غيرممكنه ! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
استاد پناهیان‌ : امام‌ زمان(عج) هرروز به عشق شما چشم باز میکنه این عشق فهمیدنی‌ نیست... 🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🍯🌸] هرکه‌بجزخیالِ‌او،قصدِحریمِ‌دل‌کند درنگشایمش‌به‌رو،ازدرِدل‌برانمش♡ 💍 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
می‌‌گفت: من‌ اگه نماز شبم ‌قضا ‌بشه بچه‌هایی ‌که تو بسیج ‌کار میکنن نماز صبحشون‌ قضا‌ میشه..:) 💗🍃🌸 |.🌿.| کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[میتـرسم روزِ وصلَت به منِ بی سر و سـامان نرسد ..🌿] .•°✨| کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
● سَربازانِ (عج) اَز هیچ چیز، جُز گُناهانِ خویش نِمی هَراسَند...! 🥀 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مَنِ عزیزم: بهت قول میدم باعث شم به خودت افتخار کنی. کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
تقدیر چنین میخواست، آرامشِ من باشے... :)♥️😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت211 #نویسنده_سیین_باقری با نشستنم کنار دایی عامر م
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 عامر که متوجه حضورم شد دستپاچه گفت _سلام ابجی نماز تموم شد؟ مرد برگشت سمتم خودشو جمع و جور کرد و با لحن ارومی سلام داد استرس افتاد به جونم از لحن گرم و گیرایی که داشت دستپاچه شدم از حضور نزدیکش توی اتاقکی که چند ساعت پیش دقیقا همونجایی که نشسنه بود من خوابیده بودم دلم رفته بود برای دوتا نگاه قهوه ای فقط جرات اقرار نداشتم چادر نمازمو بین انگشت فشردم با گزیدن لب پایینم سلام دادم و رو به عامر گفتم _بله همین الان تموم شد بعد هم برای گریز از معرکه گفتم _اگه اجازه بدین من برم با خانم کوچیک درس بخونم خیلی زود دفتر کتابمو برداشتم و از اتاقک فرار کردم میدونستم خانم کوچیک خونه نیست و رفته گردش اما راه چاره ای نداشتم برای فرار از گرمای وحشتناک اتاق که داشت تمام تنمو میسوزوند هوا سرد بود و من تحمل سرما رو نداشتم جایی هم نداشتم که بخوام بهش پناه ببرم پس رفتم سمت الونک قربانعلی تق تق در زدم خیلی زود صدای گرم و دلنشینش بلند شد _بله بابا بیا تو هرکی هستی لبخندی زدم دمپاییمو از پام خارج کردم وارد اتاقش شدم سفره شامش پهن بود لقمه توی دهانش بود _ای وای بد موقع مزاحم شدم لقمه اش رو قورت داد گفت _اتفاقا خوب موقع ای اومدی بابا بیا بشین سر سفره که پهنه مطمینم شام نخوردی _نه شما راحت باشین اصلا من میرم _دخترم اگه بری ناراحت میشما بیا باباجان بیا خندیدم و اروم گام برداشتم رفتم سفره ی کوچک پارچه ایش که روش پر از نون خشک خورد شده بود و تخم مرغ و سیب زمینی ابپز _خب بابا نگفتی چرا سری به ما زدی؟ درحالیکه تیکه نونی میذاشتم توی دهنم جواب دادم _اومدم توی باغ قدم بزنم گفتم سری هم به شما بزنم _توی باغ؟ تو این سرما؟ خندیدم و گفتم _خانم کوچیک نیست؛ سرگردون شدم هرشب باهم درس میخوندیم _آها ملیحه بانو هم رفته گردش امروز عمیقا غرق فکر کردن به حضور پسرخان تو اتاقک بودم و جوابی به قربانعلی ندادم _اره بابا داشتم میگفتم ان شالله که فردا توی مجلسی که میخواد برگزار بشه؛ خان وفایی بزرگی کنه و دندون طمعش رو بکشه؛ شاید این رعیت بیچاره هم به نون و نوایی رسیدن گیج پرسیدم _یعنی چی قربانعلی؟ _هیچی بابا این‌ جمشید از قدیم الایام زورگو بود و مال رعیت خور پارسال که دست مردم به خریدن بذر نرسید؛ این بز خری کرد و تمام زمینا رو مفت از چنگ مردم در اوورد اولش به اسم اجاره بعد هم گفت که مال خودمه و شما حقی ندارید خب مردم بیچاره چی میگفتن؛ اگه اعتراض میکردن حتی کشاورزی روی زمینای خودشونم ازشون میگرفت چه برسه به اینکه صاحب بشن صادقانه گفتم _خان وفایی رو دوست ندارم آهی کشید و گفت _هیچکی دوست نداره بابا انقدر ظلم کرده به مردم بیچاره که راهی برای محبت نذاشته فقط حیف از اون فرشته ای که زنشه _اره گلرخ خانم مهربونه نسرین هم مهربونه ولی نادر خان؛ نادر خان اصلا خوب نیست در همین حین در اتاق قربانعلی باز شد و دوباره با پسر خان چشم در چشم شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
[ ‏اَلّلهُمّ لا تُنْسِنا ذِكْرَهُ،وَانْتِظارَهُ وَالاْيمانَ بِهِ...] خدایا یاد مهدیُ انتظارش ، و ایمان به او را از خاطرمان مبر ...:)🌸✨ [ 💌🌱 ] کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اِستسلَم ‌بك کُل مآ عندے ‌مِن ‌سلـآح! -باهمہ‌ اسلَحہ ‌ام تسلیمِ ‌طُ اَم.. :))♥️ ౾ ౾ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
❲ به عادی بودن قانع نیستم... میجنگم واسه بی نظیر بودن🚴🏻‍♀🏅🐾 ❳ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••☀️☘•• فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ... مگَر جُز تُ پناھِ دیگري هَم دارم ڪھ بھ ‌سویش بگریزم؛ حضرتِ صاحب‌ِ دلم...؟!:)🕊♡ ✋🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌸 ♥️ 🦦❤️ . . . 🪁 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
. . اَلا یاایُها الحاجے چِها کردے تو با دلهـآ؟ کہ در لبخـندِ تو گیجند توضیحُ المسائلها♥️🙃 ✌️🏼 . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌•﷽• لڪنت زبان گرفتہ‌ام از رقص پرچمت.. یڪ ڪربلا مرا بطلب جاݩ مادرت..🍃‌ ‌ ‌ 💔 ‌ |🕊🥺 ‌ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
ازش دلگیر بودم اسمشو سیو کردم خار مغیلان رفتم فال حافظ بگیرم اومد در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم، سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور... :) کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت212 #نویسنده_سیین_باقری عامر که متوجه حضورم شد دست
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 زود تر از من نگاهشو گرفت و گفت _شرمنده قربانعلی نمیدونستم مهمون داری قربانعلی جلدی بلند شد دست اقا رو گرفت خواست ببوسه که مانع شد چشمام از اینهمه تواضع گرد شده بود پسر خان و اینهمه افتادگی قربانعلی زیرلب تشر زد _پسرخان هستن چرا بلند نمیشی دخترجان فورا از جا بلند شدم و سرمو انداختم پایین ولی صداشو شنیدم که گفت _قربانعلی میدونی از این تشریفات خوشم نمیاد بعد هم انگار رو کرد به من چون پرسید _ملیحه رفته بود گردش یادم رفت بهتون بگم لبامو گاز گرفتم در دل گفتم "خاک تو سرت عقیله دروغت فاش شد" دیگه نای موندن نداشتم با اجازه گفتم که از اتاق برم بیرون که دوباره پسر خان گفت _خوف نکن از من دختر چشم آبی قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون اکسیژن هوا برام کم بود پا تند کردم سمت بیرون باید از جلوش رد میشدم درگاه در کوچک بود و حتما پر دامنم میخورد به هیکلش ولی فهمید و خودشو کشید کنار تندی رد شدم لحظه اخر پام پیچ خورد سکندری خوردم قبل از اینکه بخورم به چارچوب در دست انداخت تا پهلومو بگیره که از خوب روزگار تعادلم حفظ شد تونستم خودمو جمع و جور کنم _چخبرته دختر یواشتر مگه گرگ کرده دنبالت وای کاش قربانعلی به روم نمیاوورد این دستپاچگی رو _ببخشید شبتون بخیر چند قدم راه رفتم تا از تیررس نگاه شکلاتی رنگ پسرخان دور شم وقتی مطمئن شدم من نمیبینه دویدم اونقدر دویدم تا از التهاب درونیم کاسته بشه عامر تو اتاق نشسته بود سفره جلوش پهن بود ولی شروع نکرده بود _اومدی ابجی بیا بشین منتظرت بودم _عامر پسر خان اینجا چیکار میکرد عامر مشکوک نگاهم کرد و جواب داد _چطور؟ شونه ای بالا انداختم و نشستم پای سفره _همینطوری _آها اومده بود درباره فردا صحبت میکرد میگفت تو دست و پای خان وفایی نیاید _چرا نداره ممکنه بهمون گیر بده لقمه ای گرفتم و حرفشو بی پاسخ گذاشتم نگاهی انداختم به دایی و با شیطنت پرسیدم _حالا دایی واقعا بابام همینو گفته بود؟ دایی خندید و مصنوعی موهوشو خاروند _همینه همین که نه ولی همینو گفته بود مامان خندید و گفت _من اگه دلم بهم خبر نداده بود که اسمش عشق نبود دیگه داداش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت213 #نویسنده_سیین_باقری زود تر از من نگاهشو گرفت و
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 از وقتی با سر و صدای خدمه ی عمارت از خوب بیدار شدم همینجور دلم مثل سیر و سرکه میجوشه نمیدونم چیکار کنم نیم ساعته که طول و عرض اتاق رو طی میکنم زیرلبی با خودم حرف میزنم _امروز اگه نامزدی من با ایلزاد اعلام بشه دیگه راه فراری از این مهلکه نخواهم داشت هرچند که ایلزاد همسر صیغه ای و شرعی من بود ترسی که افتاد ته دلم باعث شد به مامان پناه ببرم رفتم پشت در اتاقش آروم در زدم جواب نداد دستگیره رو کشیدم پایین و وارد شدم روی زمین دراز کشیده بود دستمالی بسته بود به چشمش بمیرم برای مامان تیره بختم که میگرن این روزهاش حاصل دردسراییه که پدر ناعقلم؛ تو روزهای جوونیش براش به وجود اوورد رفتم کنارش نشستم دستشو تو دستم گرفتم با اولین تکونی که خورد بیدار شد و دستمال رو از چشمش پایین کشید نگران نگاهم کرد و پرسید _خوبی الهه؟ لبخندی زدم و جواب دادم _خوبم مامانی ببخشید بیدارتون کردم _نه مادر چه خوابی منکه خواب نبودم فقط چشمام روی هم بود شیطون خندیدم _اره چندبار در زدم جواب ندادین سرمو انداختم پایین صداش زدم _مامان؟ دستمو فشرد جواب داد _جان مامان؟ _بابابزرگ به چه حقی میتونه شمارو اینجا نگهداره؟ _چرا میپرسی؟ _مامان؟ صدام لرزید مهربونتر گفت _جان مامان _مامان من دیر فهمیدم شیر پسر برادرتون بهترین و تنها انتخاب من میتونه باشه مامان من خیلی دیر فهمیدم محمدمهدی طلای نابه محمد مهدی مثل نسیمی بود که یه مدت کوتاه اومد روحمو نوازش کرد و رفت مامان چرا دنیا برام خوشی نخواست؟ به گریه افتادم و التماس _مامان کاش بابابزرگ نمیتونست تورو اینجا نگهداره کاش سرنوشت تو انقدر تاریک نبود مامان من نمیتونم خودخواه باشم دلم نمیاد تو تک و تنها بمونی چرا بابابزرگ میتونه تورو نگهداره اینجا؟ دستی به صورتم کشید و غمگین جواب داد _ببخشید که تیرگی بخت من گره خورد به جوونیت دخترم ببخشید که نتونستم مامان خوبی باشم و برات آینده ی طلا بسازم انگشت گذاشتم روی لبش و با پاک کردن اشک چشمم جوابشو دادم _تو بهترین مامان دنیایی من از تو گله ندارم مامانی تلخ خندید و گفت _دیدی روسریم اومد سرت و شوربخت شدی _مامان بهم نمیگی؟ _جمشید خان از پدربزرگ خان امضا داره مادر سند داره نمیتونه بزنه زیرش کنجکاو گفتم _چه سندی مامان؟ سرمو تو بغل گرفت و گفت _تا وقتی ملیحه عروس این عمارته؛ تحت اختیار کامل خان وفایی هست به محض مخالفت با اوامر خان؛ تمام زمین های زراعی و املاک شخصی روستاییا که خان صبرایی باعث ازاد شدنشون از چنگ وفایی شد؛ دوباره از اختیار رعیت خارج میشه به خودش میرسه سه چهارم این آبادی سندش به نام جمیشد خانه مادر _یعنی شما هم از خودگذشتگی کردین؟ پوزخندی زد و گفت _من اهل از خودگذشتگی برای مردم نبودم؛ ولی اهل زمین نزدن محبوبیت پدرم بودم بخاطر اعتبار پدربزرگ خان زیر بار این خفت بزرگ رفتم _خفت بزرگ یعنی بابام؟ مطمئن سر تکون داد _یعنی بابات 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞