#story📲♥️
.
.
به یڪ عدد
#حاج_قاسم_سلیمانی
نیازمندیـم.🙂🖤
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
نامہهای پدر موشکے ایران
بہ همسر . . .♥️💍
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#ڪربلایٺآرزوسٺ🌿🕌
.
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطره ای قصدِ نشان دادنِ دریا دارد
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#شهیـدانه🍂
خدایا نگذار دنیا دست و پای دلم رو ببنده
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#تلنگرانہ ..😷!
لطفا اگر مشکوک به گناه هستید سریعا به طب قرآنی مراجعه کنید..(:🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
مَحوِ چشمـ👀ـانِ تو گشتم
غزلم اوجـ گرفت..!
همچو دریاےِ گِرِه خورده
بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (:
#عاشقونہ_طورے🍂
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
امیـدوارم
خُدا یڪ¹ نفرو سر راهتـون بزاره
کہ همیشہ حالِ خوبتو مدیون اون بآشی😍✌️🏼
| انرژی مثبـت منے💙 |
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#رهبرانه 💫
اینجا ایران است!
اینجــا {جمهـوری اســلامــے} اسـت !
اینجـا یکــ استثنـا اَسـت !
اینجــــا ♥ سیـد علــﮯ ♥دارَد!
اینجـا ما میمیـریم بـرای امـاممـان!
اینجـا عشــق تکـرار میشوَد !
اینجـا بــه کـوری چشـم {ایـالت عیش} ، {ولایـت عشـق} است.
رهبرا !!
شاید از حـادثـــه ای بترسیم!
اما تو بــه مـا جـرات
طــوفان دادی..✌️🏿
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[من کہ از شوق وِصال حرمت لبـریزم
ظرف دلتنگےِ من گمشده و سرریزم...🌿]
#بطلبدقڪردیم
#سیدالشهداجاݩ
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
تَشنه جٰان داد نسْوزد سر گیسوی حرم
نگران بْود حرامی نَرود سوی حَرم...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#سلامارباب •°💛
" بابی انت و امی "
نـه به ولله کم است
همه ی ایل و تبارم به فدایت
"آقـــا"🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت240 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت241
#نویسنده_سیین_باقری
_عامر با خوشرویی از خواست کنار محمد مهدی قرار بگیرم
با خجالت این دست و اون دست کردم قبل از اینکه بلند شم محمد مهدی خودش بلند شد و رو به عامر گفت
_عامر جان
بعد هم عامر جا به جا شد و جا رو برای محمد مهدی باز کرد
صادق خان خواست شروع کنه به خوندن صیغه که ملیحه با بغض گفت
_بابا برم یه بار دیگه به مامان اینا بگم شاید اومدن
مهدی فورا سرشو چرخوند سمت ملیحه و با تشر گفت
_نیازی نیست
عامر با ترس و استرس پرسید
_جسارت نمیکنم ولی خانم بزرگ راضی نیستن؟
صادق خان لبخندی به لب نشوند و جواب داد
_راضی هستن جوون خیالت راحت
عامر گردن کج کرد و آروم گفت
_هرچی شما بفرمایید
ملیحه با اشاره خان بلند شد رفت بیرون
_صبرکنید بابا تا مادرت هم بیاد
محمد مهدی سر به زیر جواب داد "چشم"
یه چیزی تو دلم زیر و رو میشد و از خودم میپرسیدم مهری خانم حق داشته منو به عنوان عروس عمارتشون نپذیره؛ صادق خان چرا قبول کرده؛ محمد مهدی چرا رضایت نگرفته
با استرس انگشتامو تو هم میپیچوندم و گوشه چادر سفیدمو بین انگشتام میچلوندم
انگار محمد مهدی متوجه شد با احتیاط و رعایت فاصله دست جلو کشید و گوشه چادرمو گرفت و کشید سمت خودش تا ادامه ندم
دستام خشک شد کمی سرمو متمایل کردم سمتش زیر لب گفت
_الا بذکر الله بگو
چشمامو بستم و الا بذکر الله خوندم انقدر خوندم که حسابش از دستم در رفت و مهری خانم نرسید
محمد مهدی زیر لب نچ کرد خان واکنش نشون داد
_صبر کن بابا نتیجه صبر همیشه خوبه
محمد مهدی انگشت کشید تو موهاش و بیقرار نگاهشو دوخت به در اتاق تا بالاخره مهری خانم با چشمایی قرمز که حاصل گریه بود وارد شد و پشتش ملیحه
سهیلا خانم نیومده بود خیلی هم مهم نبود ولی چیزی در دلم انداخت که بعدها از مهدی پرسیدم جوابش خیلی خوشایند نبود
سهیلا من رو در حد خودشون نمیدید
مهری خانم بعد از وارد شدن اومد سمتم صورتمو بوسید ولی نگاهی به مهدی ننداخت و رفت کنار خان نشست
گیج شده بودم از رابطه ی سرد بینشون
بالاخره خان شروع کرد به زمزمه کردن عبارات عربی و از من قبول در خواست
مهدی رو پدرش گفت
_بابا مهریه رو خونه ی پشت باغ بخونید
پدرش قبول کرد و دوباره منتطر من موند
با صدایی که به زور شنیده میشد جواب دادم
_قبلت
مهدی هم با تحکم و اطمینان جواب داد
ملیحه کل میزد و نقل میپاشید
من در گیر محبت زیر پوستی فوران شده ی محمد مهدی بودم که انگشتمو اسیر کرده بود کف دستشو بی توجه به نگاه خیره مهری خانم نوازش میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
الــٰھآ..🌙
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•| زائر مشھدم |• - •| @STORY_HARAM |•.mp3
5.61M
°•🌱
•° زائر "مشھدم"
پابوست اومدم 🙃🕊
#مداحی🎼
#امیرکرمانشاهی 🎤
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت241 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت242
#نویسنده_سیین_باقری
مهری خانم جعبه جواهراتی رو به روم گرفت و باز کرد با اشکی که توی چشماش حلقه زده بود گفت
_مبارکت باشه مادر تو هم از امروز شبیه ملیحه ای روی چشمام جا داری
اگه دیدی دلخور هستم دلخوریم از تو نبود از محمدم بود که مادرشو محرم اصرار ندید وگرنه مهر تو که از روز اول به دلم افتاد
جعبه رو گرفت سمتم و بازش کرد
گردنبند تک نگین قرمز رنگی بود که از همون اول عاشقش شدم
باز کرد انداخت دور گردنم و روی سینه ام نگهداشت
_یادگاری مادرمه وعده اشو به ملیحه داده بودم ولی تو به دلم نشستی محمدم زودتر عروس اوورد به نیت تو از گردنم در اووردم
لبخند زدم و با خجالت خودمو تو بغلش رها کردم
دست انداخت دورم و با صدایی که از گریه میلرزید گفت
_خوشبختیتون آرزومه دخترم محمد بهترین مرد روی زمینه میدونم خوشبختت میکنه
زبونم قفل شده بود نمیتونستم حرفی بزنم
از آغوشم بیرون اومد و رو به ملیحه گفت
_بریم مادر
ملیحه انگار فهمید مهری خانم حال خوبی نداره مطیع دنبالش رفت بیرون
بعد هم خان با ارزوی خوشبختی دستی به شونه ی محمد مهدی زد و با اشاره به عامر رفتن از اتاق بیرون
تنهایی با محمد مهدی هم شیرین بود هم استرس آور
عامر که درو پشت سرش بست محمد مهدی نفس عمیقی کشید و چشماشو با انگشت مالید با صدای تحلیل رفته ای گفت
_یه لیوان آب میاری لطفا
برای فرار از اون فاصله کم جستی زدم و خودمو به طرف مخالف کرسی رسوندم
لیوانی پر کردم و از همونجا دست دراز کردم سمتش
_بفرمایید
با تعجب نگاهم کرد که خودمو کشیده بودم تا بهش برسم
طاقت نیاوورد و گفت
_بیا اینطرف
لبامو گزیدم
_بیا دختر جان
با سستی و رخوت بلند شدم رفتم بالای سرش ایستادم همچنان لیوانو از دستم نمیگرفت
_بشین
_میشه بگیرید
_خیر بشین
دوست داشتم زودتر از این حالت خارج شم نشستم و سرمو انداختم پایین
بی طاقت دستشو اورد سمت صورتم بی هوا گونه ام رو لمس کرد
_از من خجالت نکش دختر چشم آبی
نتونستم جلوی لبخند حاصل از قندهایی که تو دلم آب میشد رو بگیرم
لبخند زدم و خندیدنم جرات بیشتری پیدا کرد
چادرمو عقبتر کشید و گفت
_هرچند شما حلالی به ما ولی دیدن موی دختری که قرار بشه همسرمون رو یه نظر میتونیم ببینم پیغمبرش هم گفته حلاله
چشمکی زد و پرسید
_مگه نه؟
صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم سری تکون دادم و مچ دستش رو بین انگشتام فشردم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
||✨بِسمِاللهِالرَّحمنالرَّحیم🧿🦋||
||✨صبحتونبخیر😍✋🏻||
هر روز دعوتید به محفل #صلوات😍👇
https://EitaaBot.ir/counter/o1af
از طریق لینک؛ سهم امروز خود را ثبت کنید☝️
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت242 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت243
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
باور اینکه راضیه احسانو قال گذاشته باشه یا اینکه اصلا از کجا شروع کردن که به دروغگویی راضیه ختم شده باشه برام سخت بود
جوری شوکه بودم که تا وقتی کار ایلزاد تموم بشه تو اتاقش موندم و بعد از کارش هم ازش خواستم مستقیم منو برسونه خونه
مخالفتی نکرد و خودشم باهام وارد عمارت شد تا از داد و فریادهای احتمالی بابابزرگ جلوگیری کنه همونطور که حدس زده بود از همون لحظه ورودمون به سالن اول بابابزرگ با تحکم و صدای بلندی صدامون زد
منکه قالب تهی کرده بودم ولی ایلزاد با قدمهایی محکم و مطمئن رفت جلوتر
_تو چرا اونجا خشکت زده گفتم بیاین اینجا؟
توجام تکونی خوردم به مامان و ماهرخ خانم نگاهی انداختم که با اخم و نگرانی چشم به زمین دوخته بودن
پدربزرگ دوباره فریاد زد
_استخاره میکنی دختر؟ میگم بیا
ایلزاد با چشمهاشت میگفت برم کنارش ولی انگار دوتا وزنه ۱۰۰ کیلویی وصل بود پاهام
همیشه از صدای بلند ترس داشتم
شاید یادگاری بچگیام بود از بابا نادری که تا داد و بیدار میکرد رعشه میوفتاد به جون منو مامان
مامان فهمید ممکنه دوباره دچار لرز بشم رو به با بابابزرگ گفت
_جمشید خان بچه ترسیده آروم باشید لطفا
بابابزرگ پوزخندی زد و گفت
_بچه چیه عروس؟ الهه چند صباح دیگه میخواد ازدواج کنه بچه کدومه
مامان کم طاقت گفت
_دخترم خانووومه ولی یادگاری پدرش تو ذهنش مونده از صدای بلند میترسه
روزایی که نادرخان میومد خونه لایعقل داد و بیداد میکرد میوفتاد به جون من همدمم فقط همین الهه بود
صدای داد میشنوه قالب تهی میکنه
ایلزاد با تعجب چرخید سمتم نمیدونم تو چشمام چی دید که اومد سمتم گوشه چادرمو گرفت و لب زد
_خوبی؟
بزور جواب دادم
_نه
با فاصله دستشو گرفت پشت کمرم و گفت
_برو بالا
خواستم قدم بردارم که بابابزرگ گفت
_من اجازه رفتن ندادم شاه پسر؟
ایلزاد هم دلش به حال من سوخته بود
_پدربزرگ الهه حالش خوب نیست نمیترسید تشنج کنه؟
_گفتم اجازه رفتن ندادم
ایلزاد کلافه سرجای خودش ایستاد و سمت پدربزرگ چرخید
_بفرمایید بزرگ خاندان بفرمایید تاج سر بگین چه توبیخی در انتظارمونه؟
بابابزرگ دوری زد و اومد رو به رومون قرار گرفت
_بدون اجازه من قرار بیرون میذارید
ایلزاد چشماشو بست و سر به آسمون بلند کرد
با دیدن خشم نگاه پدربزرگ خواستم لب باز کنم حرفی بزنم که زودتر از من ایلزاد جواب داد
_کارای دانشگاهو باید انجام میدادیم نیاز به چه اجازه ای داشت جمشیدخان
عصاشو کوبید زمین و گفت
_منو به بازی گرفتی تو پسر یه بار میگی قید ارث پدریمو زدم یه بار با الهه پیدات میشه؟
طاقتم کم شد
_پدربزرگ من جایی نرفته بودم بخدا دانشگاه بودم
ایلزاد میون حرفم دوید
_ارث پدری من بی ربطه به الهه بابابزرگ
اونو بخشیدم تا از الهه به عنوان اهرم استفاده نشه صیغه ی بین ما همچنان وجود داره
پدربزرگ با تعجب زل زده بود به قد و قامت ایلزاد و انگار حرفی برای گفتن نداشت
من بی توجه به حضورشون خسته از رازی که درباره راضیه فهمیده بودم و داد و فریادهای باباببزرگ پناه بردم به اتاقم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🌷شهید حاج امینی در دستنوشتهای✍ که در #تاریخ65/10/19 نوشته است درخواستهایی را خطاب به مردم و رهروان #راه_شهدا مطرح کرده است.
#شهید_حاج_امینی نوشته است:
📝از شما خواهش میکنم و میخواهم #همیشه چند موضوع را مد نظر داشته باشید:
↵ #هرگز دروغ نگویید
↵زود قضاوت نکنید❌
↵گذشت و #ایثار داشته باشید
↵خوشرو و خوش برخورد🙂 باشید
↵و اینکه #جبهه ها را پر نگه دارید✊
⭕️خدایا ما را ببخش و بیامرز!
✿خدایا #عاقبت_بخریمان بگردان!
⭕️خدایا ما را #آنی به خودمان وا مگذار!
✿خدایا #معرفت شناخت به ما عطا کن!
⭕️خدایا #امام عزیزو بزرگوارمان راحفظ بفرما!
#آمین یا رب العالمین
بنده حقیر امیر حاج امینی
🗓تاریخ 65/10/19 #روز_جمعه
⏰ساعت 12:30
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هم خواستگاری میره 💞
خواستگاری بعضی از بندههاش ....
بندههایی که اصلاً عجیب و غریب نیستند ؛
❌فقــــط ....
#کلیپ
#استاد_شجاعی
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
"اِنَّ اللهَ قَادِرُ عَلَے أَن یُنَزِّلَ آیَةً
یقیناً خدا قادر است معجزهاے نازل ڪند.🍃"
سورهانعام،آیه۳۷📚
#هرگزناامیدنشورفیقچون...
#خداحواسشهستچےتودلتمیگذره🌸
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بدون شهادت ...
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حاجقآسم✨
تو "مراعات" نکن
نیست "نظیر" تــو کسی...
خنده ات توی غزل
لطف "جنـاسی" دارد...🍁
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
.
.
مَحوِ چشمـ👀ـانِ تو گشتم
غزلم اوجـ گرفت..!
همچو دریاےِ گِرِه خورده
بہ طوفانـ🌊 گاهے.. (:
#عاشقونہ_طورے🍂
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#حدیث ✨
امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام:
🌸دانش، بهترين همدم است
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ
📚غررالحكم حدیث 1654
#هفته_کتابخوانی😍
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🎈🦋]
.
.
به جَهاد دلٺ بَها بده
تا بشی جہادِ عماد💛🖇
.
#شهـیدجـهادمغنیہ
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
_من باید برم.
_من که نمی گم نرو، فقط یه سؤال:
دلت سُرخورده پای دلم یا نه؟
_من هنوز کوچیکم، داداشم میگه خیلی مونده تا بزرگ شم.
لبخندی روی لب های محمد نشست، بیش از این دلش راضی به آزار این دختر معصوم نبود.
سرش را با رعایت فاصله به صورتش نزدیک کرد:
_یه لقمه رو چرخوندی و چرخوندی ولی جواب سؤالمو ندادی، باشه برو خونه دیرت نشه.
من پشت سرت میام که کسی مزاحمت نشه.
ساحل با نگرانی چشم هایش را بالا کشید و به تندی زمزمه کرد:
_نه خودم میرم.
_ساحل جان از چی می ترسی؟
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
#دلآدمضعفمیرهازعاشقانههایرمان😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت243 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت244
#نویسنده_سیین_باقری
روی تخت نشستم و پاهامو جمع کردم تو شکم چونه ام رو گذاشتم روی زانوم
با پرکشیدن فکرم سمت روزهای خوب عمارت اولین قطره اشکم چکید
دلم کمی محبتهای مامان مهری و خنده های پدربزرگ خان رو خواست
دلم سر به سر گذاشتنای محمدمهدی و تشر زدمای رضا رو خواست
دلم کمی خواهرونه هام با راضیه رو خواست
دلتنگ بودم برای روزهایی که عادی میگذشت و هرروز و هر لحظه شوکی بهمون وارد نمیشد
برای عطر چای گل محمدی مامان مهری و حلیم و دارچین خاله سهیلای مهربونم که روزهای اخر عجیب نامهربون شده بود
چندبار گوشیمو برداشتم برای راضیه زنگ بزنم دوباره پشیمون شدم
هربار اسمشو اووردم روی صفحه دوباره رفتم بیرون
آروم و قرار نداشت باید میفهمیدم جریان چی بوده اینجوری روز به روز دلزده تر میشدم از ادمای دور و برم
بلند شدم رفتم اتاق احسان بدون اینکه در بزنم باز کردم
درحال باز کردن کمربندش بود
با تعحب نگاهم کرد
_تو چرا اینجوری وارد میشی؟
سرمو زیر انداختم و گفتم
_ببخشید فکر میکردم هنوز نیومدی
با مکث گفتم
_میشه بیام تو؟
خندید و لباساشو عوض کرد اومد دستمو گرفت کشوندم داخل اتاق
_تو که اومدی دیگه چرا اجازه میگیری گلپر
چند وقت بود بهم محبت نکرده بود انقدر دلم پر بود که به محض نشستنش روی تخت خودمو ولوو کردم تو بغلش
دستشو گذاشت پشت کمرم و با تشر گفت
_من انبار باروتم اشکت بیاد تا خرخره پرم جویدن خرخره اینایی که دارن اذیتت میکنن و فعلا دستم زیر ساطورشونه و نمیتونم حرفی بزنم
_احسان؟
_جان دلم عزیزم
بغضم بیشتر شد
_دلتنگم
فشار دستاش بیشتر شد
_منم
_دلتنگ عمارت بابابزرگم و مامان مهری دلم برای راضیه تنگ شده
عمدا اسم راضیه رو آووردم تا واکنششو ببینم
دستاش که روی کمرم حرکت میکرد متوقف شد، مشت شد و فشار اوورد به کمرم
با صدای خش داری تکرار کرد
_راضیه؟
_اره راضیه دلم برای شب اول ماه رمضون تنگ شده که هنوز هیییچ اتفاق بدی نیوفتاده بود
سرمو از بغلش کشوندم بیرون و کنجکاو زل زدم به چشمای به خون نشسته اش که انگار تو فضای دیگه ای سیر میکرد
_راضیه سرکارم گذاشت
دندون قروچه کرد و ادامه داد
_من دنبالش نبودم من تو فاز این حرفا نبودم خودش شروع کرد خودش تموم کرد
رگهای پیشونیش برجسته شده بود
_یه روز اومد گفت دلش میخواد اصفهان قبول شه بهش گفتم چرا اونجا جوابی نداد
بهش گفتم ازم دور نشو جوابی نداد
بهش گفتم مگه منو دوست نداشتی جوابی نداد
چشماشو بست و اخم به پیشونی نشوند
_بهش گفتم اگه رفتی احسانو نداری ها
بهش گفتم برو ولی یادت باشه خودت خراب کردی ها
شونشو بالا انداخت و ادامه داد
_رفت ولی خوشحال نبود
رفت ولی اون کار احمقانه رو انجام داد
رفت ولی ...
سرشو تکون داد و گفت
_راضیه بینمونو خراب کرد ولی نفهمیدم چرا و کی باعثش شد فقط حسرت اینو میخورم که اونقدری محرم نبودم که بهم بگه چرا منو و همه رو زیر منگنه قرار داده که حتما بره شهر غربت رفت و احسان موند و خبطی که کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
•| ڪربلایی شدن |• - •| @STORY_HARAM |•.mp3
5.43M
°•🌱
± ڪربلایۍ شدن
فقط سفر با تَن نیست 💔🕊
#مداحی🎼
#امیرکرمانشاهی 🎤
#حسینجانم♥️
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2