eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت323 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) پرستارا یکی یکی با سری که از تاسف تکون میخورد از اتاق میومدن بیرون و رو به بابا محسن تسلیت میگفتن هی بغض فرو میخوردم و هی خودم رو دلداری میدادم دلم نمیخواست این صحنه ها رو باور کنم غربت بی پدری رو تازه داشتم درک میکردم و از ته قلب میسوختم برای چشمای زیبای صادق خان که دیگه بی فروغ شده بود برانکاردی که روش پارچه ی سفید کشیده بود و زیر اون پدربزرگ مهربانم لاجون افتاده بود از اتاق اومد بیرون و صدای جیغ عمه سهیلا بالاتر رفت _بابام بابای مهربونم بابای داغ دیده ام بابا کجا میری تنهامون میذاری هرکدوم سمتی از تخت رو گرفته بودن و برای خودشون ناله میزدن عمه لیلا مرثیه خونیش جوری بود که دل سنگو آب میکرد _داداش بابا رو کجا میبرن بابا که چیزیش نبود همین شب قبلش باهاش حرف زدم گفت خوبه رو کرد سمتم _مهدی عمه تو که خونه بودی بابا جاییش درد میکرد چیزی گفت؟ اشکاش بی مهابا میریخت توصورتش _بابا تو که میدونی دختر هرچقدرم بزرگ بشه نیاز داره باباش خودت گفتی تا همیشه پشتمونی چرا رفتی پس چرا تنهامون میذاری بچهای خوبی نبودیم بابا؟ اشاره کرد به مامان مهری _چرا مهریتو تنها گذاشتی مامان مهری بدون تو دووم نمیاره بابا قلبم پاره پاره میشد از گریه های مامان مهری با دستای لرزون ملافه ی سفید رنگ رو از صورت بابابزرگ کشید پایینتر صورتش یک دست سفید و بلوری شده بود لبهایی که به سیاهی میرفت مامان مهری بیصدا اشک میریخت و با کف دست صورت مردی که چندین سال باهاش زندگی کرده بود رو لمس میکرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
♥🥳•• •[اگر زینب نمی آمد چه میشد بهار کربلا کامل نمی شد اگر بلبل هوای گل نمی کرد گل از بی حرمتی پژمرده می شد محبت در کجا ابراز می گشت پرستاری پرستاری نمی شد]•❤️ میلاد سمبل کمال عقل و بردباری‌حضرت زینب (س) مبارڪ باد 🌸🎊🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌱 یکے از دلایلے که‌ شهید‌ نمی‌شیم‌ اینه: تو هر کاری‌ واڪنش‌‌‌ همه‌ رو‌ در نظر‌ میگیریم‌ اِلا‌ واڪنش‌ خدا..💔:) کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
••°|😌🍉' 🌙|ـیلداتــون‌بہ ✨|ـقشنگــیہ 💫|ـعَــکس‌ِبالا":)🌱 تون‌مبروڪ🌼"! کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت324 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با سوز دل گفت _خداحافظ صادق خان خداحافظ سایه ی سر پدربزرگ خان اگه سایه ی سر نبود چی بود اگه پناه خانواده نبود چی بود صادق خان ستون این طایفه بود و بس صادق خان تمام هوش و گوش و حواس مایی بود که متوجه نشدیم کی پیر شد کی کمر شکست و زیر بار این مصیبتها طاقت نیاوورد و بیصدا از جمعمون کم شد چیزی روی قلبم سنگینی میکرد توان نگهداشتن اشکمو نداشتم خوشبحال رضا خوشبحال احسان و خوشبحال بابا محسن که اشک میریختن و راحت خودشونو خالی میکرد دوای من اشک نبود دوای من سایه ی پدری بود که خدا برای بار دوم ازم گرفته بود آقا محسن بازوی مامان مهری رو گرفت و از پدربزرگ خان دورش کرد _ببخش مامان ببخش که نتونستم کاری کنم پرستارا از فرصت استفاده کردن و برانکارد چرخی رو با خودشون کشوند میدونستم این آخرین باری بود که بابابزرگ رو میدیدم همه ی تن چشم شدم و پستوی ذهنم ثبتش کردم که مبادا یادم بره سی سال کی زیر بال و پرمو گرفته عمه ملیحه گم و کلافه تر از بقیه بود نگاهی به احسان کردم که عین بچه دبستانیا اشک میریخت حالم داشت بد میشد از این حجم از بی حیاییش رفتم سمت عمه ملیحه بازوشو گرفتم چادرشو روی سرش مرتب کردم با نگاه اشکی صورتمو کاوید چونه ام که لرزید دونه های درشت اشک از گونه اش لغزید _گریه کن عمه حواسش بهم بود _نریز تو خودت عمه نگاهش دنبال اشکای نریخته ی من بود _دوباره سایه ی سرت رفت قلبم شکست عمه فهمیده بود این مدت به چی فکر میکردم قلبم که تکون خورد اشکم غلطید روی صورتم و زانوهام سست شد دوست داشتم بشینم و اندازه ی این سی سال بی پدری رو زار بزنم توی دامن عمه ملیحه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
|✨| سلام دوستانی که تمایل دارند توی گروه نقد و بررسی رمان الهه شرکت کنن لطفا تشریف بیارن گروه♥️👇 https://eitaa.com/joinchat/606077003Cf3d23606de اگه جایی از رمان براتون ابهام داره مطرح کنید✅ |✨|
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت325 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) با همکاری پرستارا و کادر درمانی بیمارستانی که خیِّر اصلیش بابابزرگ بود و به احترام بابامحسن که رییس بیمارستان بود کارهای انتقال پیکر پدربزرگ با شکوه انجام شد و با دلی شکسته و غرق غصه خواهان شدم تا مامان مهری رو خودم برسونم خونه و قرار شد جنازه در سرد خونه بمونه تا تصمیم نهایی برای خاکسپاری گرفته بشه دستام میلرزید و رانندگی برام سخت شده بود با دیدن اشکهای مامان مهری قلبم تکون میخورد و ناخوداگاه اشک از گونه هام میغلطید _با بی پناهی بعد از صادق چه کنم تند تند بغضمو قورت میدادم تا مبادا ضعف منو ببینه و احساس ناتوانیش بیشتر بشه _بی پناه نیستی عزیزدلم خودمم حرفمو باورم نمیشد چه برسه به مامان مهری که تاب و توانش بابابزرگ بود و جونش بسته به جون اون بود _با تنهایی بعد از صادق چه کنم اشک صورتشو گرفت _با بی کسیم بعد از صادق چه کنم مادر سرعتمو زیاد کردم _بی کس نیستی دورت بگردم صدام بغض داشت صدام میلرزید _پس چرا بغض داری؟ دل زدم به دریا _چون منم نمیدونم با بی پناهیم بعد از صادق خان چیکار کنم همین جمله براش کافی بود تا عین ابر بهار بباره و من هم بی ترس از مرد بودنم اشک بریزم به حال خودم و مادربزرگ مهربونم که حالا دومین داغ رو دیده بود و از این به بعد باید میشد ستون خانواده ماشین بابا زودتر از بقیه رسیده بود به باغستون نفر بعدی من بودم که از ماشین پیاده شدم و در رو برای مامان مهری باز کردم از همونجا که اولین نگاهش افتاد به باغستون پشت سرهم تکرار کرد _با بی کسیم بعد از صادق چیکار کنم و با این جمله قلب بقیه رو از جا کند و دوباره شیون و زاری عمه ها شروع شد عمه ملیحه از ماشین احسان پیاده شد بیحال و کلافه دور تر از همه راه افتاد سمت عمارت خودمو بهش رسوندم دست انداختم دورش بغلش کردم _دورتون بگردم زیرلب آروم گفت _خدانکنه نگاهی به اطراف کرد تا مطمین بشه کسی صداش رو نمیشنوه _چجوری به الهه بگم؟ عمه از کجا میدونست من خبر دارم که انقدر راحت از من میپرسید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
هم تو ناراحتیات همراهت بوده هم خوشحالیات؛ هیچوقت هم تنهات نذاشته و نمی‌ذاره ! فراموشش نکنى یوقت !❤️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2