#۳۴۴
همین طور که چشمم رو محتویات سفره میچرخید، دستی را دیدم که به سمتم دراز شده و لقمهای رو به طرفم گرفته.
نگاهم از دستش به صورت پر از لبخندش کشیده شد. به محض این که نگاهم با نگاهش درگیر شد، چشمکی زد و با تکون لبهاش بدون صدا لب زد
_بخور
با تردید و تعلل لقمه ی نسبتاً بزرگی که دستش بود رو ازش گرفتم و نیم نگاهی به مامان که هنوز توی آشپزخونه پشت به ما مشغول ریختن چایی بود، کردم.
لقمه توی دستم را به بازی گرفته بودم که صدای غیظ دارش را شنیدم
_لقمه برای خوردنه، نه بازی کردن
چشم از لقمه ی توی دستم برداشتم و باز به صورت امیر دادم. کمی اخم کرده بود و نگاهش جدی شده بود. با همون غیظ لب زد
_بخور دیگه
همون موقع مامان با سینی چایی اومد. یه چایی جلوی من گذاشت
_ بیا مادر، از دیروز که چیزی نخوردی، لااقل صبحونت رو کامل بخورد
گاز کوچکی به لقمه ی توی دستم زدم و به زور چند باری جویدم.
چایی رو برداشتم و به زور چایی سعی کردم لقمه را قورت بدم.
ولی زیر بار نگاه های این مرد مگه از گلوم پایین می رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#345
به هر مکافاتی که بود صبحونه ام رو خوردم و بعد هم به بهانه ی کمک کردن به مامان از زیر نگاه های امیر به آشپزخونه پناه بردم.
نزدیکای ساعت هشت بود که امیر ازم خواست آماده بشم تا با هم به کلانتری بریم.
هنوز دلهره داشتم. نمیدونم از ترس اون مزاحم بود، یا به خاطر این بود که تا حالا به کلانتری نرفته بودم.
روبروش ایستاده بودم و با نگرانی و دلهره نگاهش می کردم. کمی جلوتر اومد و آروم لب زد
_الان نگران چی هستی؟ از چی میترسی؟ ما باید بریم و ازش شکایت کنیم. پلیس باید بیوفته دنبال کار این آدم وگرنه معلوم نیست دفعه ی بعدی کجا و چجوری می خواد مزاحمت بشه و واست درد سر درست کنه
حرفهاش رو قبول داشتم ولی نمی تونستم به نگرانیم غلبه کنم. سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم.
لباسهام را از کمد بیرون آوردم و آماده میشدم و به این فکر میکردم که وقتی به کلانتری برسیم باید چی بگم.
چند دقیقه بعد حاضر و آماده از اتاق بیرون رفتم. امیر دم در منتظر من بود و با مامان صحبت میکرد
_... من دیگه سعی می کنم زود به زود بهتون سر بزنم ولی شما هم لطف کنید اگه جای خواستید برید و کاری براتون پیش اومد، راحله رو تو خونه تنهام نذارید. هر وقت لازم شد به من اطلاع بدید. یا خودم پیشش میمونم یا با خودم میببرمش. فعلا تا مشخص شدن ماجرا و تا نفهمیدیم این مزاحم کی بوده و این جا چه کار داشته، اصلا به صلاح نیست راحله تنها بمونه.
امیر انگار تصمیم داشت شش دونگ حواسش رو به من بده و از این به بعد نذاره من تنها بمونم.
مامان هم حرف هاش را تایید کرد
_ آره حق با شماست، فعلا نباید تنها بمونه، من هم سعی میکنم دیگه تنهاش نذارم. اگه هرجایی خواستم برم، یا با شما یا داداش رحمت هماهنگ میکنم که تنها نمونه.
حرف مامان که تموم شد امیر نگاهش را به من داد
_ آماده ای؟
سری تکون دادم.
_بله،بریم
هر دو از مامان خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. به محض باز شدن در حیاط انگار دوباره چهره ی اون مزاحم جلوی چشمم اومد و ته دلم خالی شد.
امیر دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت کوچه هدایتم کرد.
کمی با نگرانی به اطراف چشم چرخوندم. هیچکس توی کوچه نبود. ماشین امیر هنوز کنار دیوار بود، همونجایی که دیروز گذاشته بود.
جلوتر از من رفت و ماشین رو روشن کرد . وقتی از دیوار فاصله گرفت، با اشاره سر از من خواست که سوار بشم. کاری را که میخواست انجام دادم. رفتم و کنارش نشستم. بلافاصله ماشین را به حرکت در آورد و بعد از چند دقیقه تو مسیر شهر افتاد.
من نگران بودم و گاهی که به امیر نگاه می کردم ،می دیدم که عمیق توی فکره و اخم کوچکی هم میون ابروهاش نشسته. دیگه از شوخی و شیطنت اول صبحش خبری نبود.
هر دو ساکت نشسته بودیم. من هم از این سکوت استفاده کردم و ماجرای مزاحمت های موتور سوار را از روز اول از ذهنم گذروندم و حرفام رو برای گفتن توی کلانتری آماده می کردم.
توی فکر بودم و گاهی به منظره ی بیرون هم توجه می کردم. یک لحظه نگاهم توی آینه به موتور سواری افتاد که با فاصله نسبتاً زیادی پشت سرما میومد.
از همین فاصله، لباس یشمی رنگ و شلوار لی که تنش بود رو از توی آینه تشخیص میدادم. باز دلم پر از وحشت شد. سعی کردم روی تصویر داخل آینه متمرکز باشم تا اطمینان پیدا کنم.
هر لحظه نزدیک تر میشد و نفس من هم سنگین تر می شد.
یعنی اینقدر سماجت به خرج میده که حضور امیر هم براش مهم نیست و هنوز داره دنبالم میاد؟
با چشمهای گرد شده به آینه بغل نگاه می کردم باز قلبم تند می زد. و باز نزدیک شدنش وحشتم بیشتر میشد.
اینقدر ترسیده بودم که بدون این که چشم از آینه بردارم، بی اختیار با صدای نسبتا بلندی امیر رو صدا زدم
_ نگه دارید امیرخان، نگه دارید خودشه
امیر هم که حسابی جا خورده بود، پاش را روی ترمز گذاشت و هم زمان با صدای سایش لاستیک با زمین، کمی به جلو پرت شدم.
ماشین متوقف شد و قبل از اینکه امیر حرفی بزنه، موتورسوار که شاکی شده بود از کنارمون رد شد و رو به امیر فریاد زد
_حواست کجاست؟ این چه طرز رانندگی کردنه؟
این رو گفت و بلافاصله از ما دور شد. نگاه وحشت زده ام همراه موتور سوار می رفت که صدای متعجب و معترض امیر کنار گوشم نشست
_چی شد؟ تو چرا که اینجوری کردی؟
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#346
نگاهم هنوز به موتور سوار بود و قلبم به شدت ضربان گرفته بود. دستم را روی سینه ام گذاشتم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم.
امیر رد نگاهم رو گرفت و وقتی دید با اون وحشت به موتور سوار نگاه می کنم، با حرص و عصبانیت پرسید
_نکنه این همون موتوری...
نذاشتم حرفش تموم بشه. سرم را به سمتش چرخوندم و سعی کردم آرمشم رو به دست بیارم.
با لکنت گفتم
_ نه ...نه... فقط یه لحظه... فکر کردم... همون مزاحمه.. ولی اشتباه کردم
چند لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت. پاش رو روی پدال گاز گذاشت و حرکت کرد.
ترسی که به دلم افتاده بود، هنوز از بین نرفته و دلشورم را بیشتر کرده بود.
سر به زیر انداختم و با لبه ی چادرم بازی میکردم. متوجه میشدم امیر گاهی سر می چرخونه و نیم نگاهی به من می کنه ولی حرفی نمی زذ.
حدود یک ساعت گذشت که ماشین متوقف شد و صدای امیر کنار گوشم نشست
_ رسیدیم، همینجاست
سر بلند کردم و تابلوی سبز رنگ کلانتری را دیدم.
امیر که دید قصد پیاده شدن ندارم، ماشین را دور زد و در را باز کرد
_پیاده شو دیگه
باز با نگرانی به امیر نگاه کردم و آروم پیاده شدم. پشت سرش راه افتادم و بعد از طی کردن مراحل مختلف، وارد یکی از اتاقها شدیم و اونجا امیرکلیات ماجرا را برای ماموری که پشت میز نشسته بود، تعریف کرد.
مامور هم بعد از شنیدن حرفهای امیر و چند تا سوال جواب از من، برگه ای دستم داد و خواست هر چی می دونم را بنویسم.
من هم شروع کردم و هر چه لازم بود رو نوشتم. بعد هم با یکی دو تا مامور دیگه در مورد چهره اون شخص صحبت کردیم.
حدود دو ساعتی توی کلانتری بودیم و بعد بیرون زدیم. سوار ماشین شدیم و به محض این که گوشیم رو روشن کردم زنگ خورد.
شماره برام آشنا نبود، کمی نگاهش کردم و تماس رو وصل کردم.
صدای مهدیه توی گوشم پیچید
_ الو، راحله، سلام
_سلام خوبی؟
_ ممنون، تو کجایی دختر؟ چرا کلاس نیومدی؟
_ ببخشید، نشد بیام، اصلا یادم رفت باهات تماس بگیرم و اطلاع بدم .
_نه اشکالی نداره، مامانت گفت حالت خوب نیست نگرانت شدم. شماره ت رو از مامانت گرفتم. چی شده تو که دیروز خوب بودی؟
معلوم بود مامان چیزی نگفته و از ماجرا خبر نداره
_چیزی نیست، الان خوبم
_خب خداروشکر، فقط میخواستم حالت رو بپرسم
_ لطف کردی مهدیه جان
_ کاری نداری؟
_نه خدا حافظ
خدا حافظ
تو همه ی مدت زمان مکالمه ام با مهدیه، امیر نگاهم می کرد. وقتی گوشی رو توی کیفم گذاشتم، نگاهش رو ازم گرفت و کمی جابجا شد و به روبهرو چشم دوخت.
ناراحتی رو میشد توی چهره اش دید. اخم کرده بود و داشت به چیزی فکر می کرد
چند دقیقه تو همون حال بود و بعد بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره، اسمم رو صدا زد
_راحله
_بله؟
_ می خوام خوب به حرفام گوش بدی. من نگرانتم، یه چیزی بیشتر از نگرانی، میترسم.
میترسم دیگه تنهات بزارم. من نمی دونم اون مرتیکه کی بود و چی می خواست ولی تا مشخص شدن این موضوع نمی خوام یه لحظه هم تنها باشی.
سرش را به طرفم چرخوند و خیلی جدی و تاکیدی ادامه حرفش رو زد
_ از این به بعد هم حق نداری تنهایی جایی بری. حتی تا خونه ی داییت، حتی تا مسجد، حتی تا سر کوچه.
از فردا هر روز صبح خودم میام دنبالت می برمت مسجد. کلاست که تموم شد، باز خودم میام برت می گردونم. تا من نیومدم پات رو از خونه یا کلاس بیرون نمیذاری. هرجا خواستی بری بهم زنگ میزنی.
تا جایی که برام امکان داشته باشه خودم میام میبرمت، اگه هم من نتونستم باید با مامان یا داییت بری
انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و جلوی صورتم تکون میداد و محکم تر از قبل حرف می زد
_تنهایی ...هیچ کجا ...نمی ری و هیچ دلیل هم وجود ندارد که کارهایی را که گفتم، انجام ندی متوجه شدی؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
دستش رو انداخت و باز ادامه داد
_ تو خونه هم تنها نمی مونی، به مامانت هم گفتم اگه کاری بیرون داشت و خواست جایی بره، به من اطلاع بده. یا خودم میام پیشت یا با خودم میبرم ولی تنها نمون
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#347
من فقط نگاهش می کردم و حرفهاش رو توی ذهنم حلاجی می کردم
_ راحله, من آدم سختگیری نیستم و نمی خوام محدودت کنم، ولی الان شرایط ایجاب میکنه یکم بیشتر مراقب باشیم.
قبلا بهت گفتم، الان هم میگم هیچ چیزی را از من پنهان نمی کنی. این بار خیلی ازت ناراحت شدم، ولی بار دیگه اگه بفهمم دیگه قابل بخشش نیست.
هنوز حرفش تموم نشده بود که باز گوشیم زنگ خورد. مامان بود.
نیم نگاهی به امیر انداختم و زیر لب ببخشیدی گفتم و تماس رو وصل کردم
_سلام
صدای مامان کمی مضطرب به نظر میرسید
_سلام کجایی مادر؟
_ ما تازه از کلانتری بیرون زدیم، چیزی شده؟
_ نه، فقط زنگ زدم بگم من باید برم شهر، کارم واجبه. الان دارم رضا رو میبرم پیش داییت. توهم یا برو خونه ی داییت یا با امیر باش. دوباره تنها نیای خونه ها
_خب مامان جان اگه کاری داری بگو ما برات انجام میدیم دیگه
کمی من من کرد و گفت
_نه قربونت برم، خودم باید باشم. فقط می خوام خیالم از بابت تو راحت باشه
_ نگران نباش، من تنها نمیمونم
_پس خیالم راحت باشه؟
_ آره دیگه گفتم که تنها نمی مونم
وقتی حسابی خیالش را از بابت خودم راحت کردم، خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
_ مامانت بود؟
رو به امیر کردم و پاسخ دادم
_ آره، انگار کاری براش پیش اومده، می خواست بره بیرون نگران بود که من تنهایی خونه نرم.
چیزی نگفت و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. به جاده ی روستا که رسیدیم رو به امیر گفتم
_ میشه من رو ببرید خونه ی دایی رحمت؟ رضا هم اونجاست
بدون اینکه نگاهم کنه لب زد
_ نه، وقتی من هستم که باید پیش خودم باشی
نفسم رو سنگین بیرون دادم و حرفی نزدم. یعنی از حالا دیگر نقش بادیگارد رو برای من داره؟
_ فقط من خونه کاری دارم که باید اول بریم اونجا
با شنیدن اسم خونه سریع مسیر نگاهم را به سمت صورتش تغییر دادم و پرسیدم
_خونه ی شما ؟
نیم نگاهی بهم انداخت
_ آره دیگه
دیگه بهتر از این نمی شد. تو این شرایط فقط تحمل رفتارهای فخری خانم را کم داشتم.
دنبال بهانهای برای نرفتن می گشتم
_آقا امیر، فکر کنم مامانم ...
خودش فهمید چی می خوام بگم، حرفم را قطع کرد و با لبخند گفت
_ نگران نباش، من با مامانت صحبت کردم. اجازت رو صادر کرده
این رو گفت و ماشین رو توی جاده رودخونه هدایت کرد و به سمت خونه آقا مستوفی رفتیم.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#348
یاد روزهای قبل می افتادم که این مسیر را می رفتم. یادروزی افتادم که بعد از یکی دو روز که به خونمون برگشتم، باز امیر دنبالم اومد و ازم خواست همراهش به خونشون برم .
اون روز به خاطر النگوهای مامان ناراحت بودم و امیر را مقصر ناراحتیم می دیدم. اون روز اصلا حس خوبی به این مرد داشتم، مردی که الان دو روزه که کنارش احساس آرامش و امنیت می کنم.
چند روزی بود که فخری خانم را ندیده بودم و نمیدونم بعد از اون ماجرا باید منتظر چه عکس العملی ازش باشم، ولی یادمه مامان گفته بود که اگه می خوام با امیر بمونم، باید یه ظرفیتی داشته باشم که حرف ها و رفتارهای فخری خانم را تحمل کنم و نگذارم بابت این رفتار ها روح و اعصابم به هم بریزه. پس باید خودم را برای رودررویی باهاش آماده کنم.
ماشین روبروی خونه متوقف شد. امیر نگاهی به من انداخت و بعد از کمی فکر کردن لب باز کرد
_راحله ، می دونم که از آخرین باری که اینجا بودی خاطره خوشی نداری و می دونم که الان هم اگه مجبورنبودی، اینجا نمیومدی.
کمی مکث کرد ونگاهش رو ازم گرفت و به روبه رو داد
_اینم می دونم که درست کردن رابطه ی مامان با تو، کار منه. ولی ازت می خوام یه کم بیشتر صبوری کنی. می دونم گاهی از مامان حرفهایی شنیدی و رفتارهایی دیدی که خیلی اذیتت کرده ولی ازت می خوام که دیگه رفتارهای مامان را به دل نگیری و تو درست شدن این رابطه به من کمک کنی. باور کن مامان من با تو دشمنی نداره. فقط می فهمم که از طرف خاله فرخنده خیلی تحت فشاره ولی حرفی نمیزنه.
قبلا هم بهت گفتم، خاله برای مامان حکم مادرش را داشته و همیشه سعی میکرده روی حرفش حرف نزنه.
از همون دوران بچگیِ من، حرف من و نسترن تو شوخی ها وجدی هاشون تو دهنشون بوده. اصلا خاله انتظار نداشت من برخلاف میلشون عمل کنم و با دختر دیگه ای ازدواج کنم.
کمی روی صندلی جا به جا شد و نفس عمیقی کشید و با لحنی که حسرت رو می شد ازش فهمید، ادامه داد
_کاش بزرگترها می فهمیدند بعضی حرف هایی که برای خودشون خوشاینده و گاهی صرفا برای سرگرمی و شوخی می زنند، چه تاثیری تو ذهن بچهها میزاره. کاش می فهمیدن بچه ها از توجهشون به همدیگه منظوری ندارند و از رفتارهای بچه ها برداشت بیخودی نکنند.
تنشهای الان زندگیِ من، غم و غصه ای که تو دل فرزانه است، این که خواهرم از من دوری میکنه، نتیجه ی همین حرفها و برداشت های بیجای بزرگترهاست. چه بسا نسترن هم از این حرفها ضربه دیده و اون هم الان تحت تأثیر همین حرف ها قرار گرفته
به نظرم کاملا درست میگفت. شاید اگه فخری خانوم و خواهرش از همون بچگیِ امیر و نسترن این دیدگاهها را نداشتند، الان ازدواج امیر اینقدر براشون سنگین نبود. چقدر خوبه که پدر و مادرها، دنیای بچه ها را درک کنند و با دید خودشون به دنیای پاک بچه ها نگاه نکنند.
توفکر حرفهای امیر بودم که باز صدان زد
_راحله
با نگاهم جوابش رو دادم
_یادت نره، قبلا هم بهت گفتم، اگه اینجا چیزی باعث ناراحتیت شد باید حتما بهم بگی. دیگه نمی خوام از زبون گوهر و فریده و بقیه بشنوم.
حرفی نزدم و سری تکون دادم. امیر ماشین را هدایت کرد و وارد حیاط بزرگ خونه ای شد که مدتها بود ازش دور بودم.
ماشین متوقف شد و امیر از م خواست که پیاده بشم.
پیاده شدم و پشت سرش به طرف عمارت راه افتادم. امیر از پله ها بالا می رفت و انگار می خواست قبل از ورود، اهل خونه رو از حضور من مطلع کنه و به این بهونه فریده رو صدا می زد
_فریده ،کجایی؟
دو سه باری که صداش زد ،در باز شد و فریده در حالی که تکه میوه توی دستش را گاز می زد، سرش را بیرون آورد
_ جونم داداش....
برای لحظه ای نگاهش بین من و امیر چرخید. صورتش پر از ذوق شد .
کمی ناباورانه نگاهم کرد. با لبخند سلامی به خواهر شوهر شیطون و مهربانم دادم.
دیگه با شنیدن صدای من از چیزی که دیده بود مطمئن شد. دستهاش رو باز کرد و با چند قدم بلند خودش را به من رسوند و تا من تکون بخورم من رو در آغوش کشید و با تمام هیجانش، فشار دست هاش رو بیشتر میکرد
_سلام عزیزم، خوش اومدی، وای چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دیگه واقعا استخون هام درد گرفته بود. آروم کنار گوشش لب زدم.
_ ممنون فریده جان، منم دلم تنگ شده بود. انگار این مدت که همدیگر را ندیدیم، خیلی زورت زیاد شده ها
فریده من را از خودش جدا کرد و با خنده نگاهم می کرد
_ وای ببخشید ،اینقدر غافلگیر شدم که نگو
بعد هم رو به برادرش کرد.
_ چه عجب خان داداش، بالاخره یه بار به حرف ما گوش دادی
امیر که تو کور کردن ذوق خواهر هاش تخصص زیادی داشت، بی توجه به حرف فریده همین طور که داخل خونه میرفت گفت
_ برو یه چایی برام بیار می خوام برم
فریده که با حرف برادرش وا رفت همینطور که من را به داخل خونه هدایت میکرد رو به برادرش گفت
_ نکنه می خوای راحله را هم ببری!
بعد هم پاسخ جدی از برادرش گرفت
#کپی_حرام_نویسنده_ققنوس
#349
_آره، راحله درس داره، می خواد بره سراغ درسش
گرچه اصلا امروز به درس خوندن فکر نکرده بودم، ولی از حرف امیر خوشحال شدم. این خیلی خوبه که قرار نیست که زورم اینجا طولانی بشه.
امیر جلوتر رفت و فریده جلوی در آشپزخونه ایستاد
_راحله جان ،برو بشین برات چایی بیارم
تشکری کردم. فریده رفت و من تا خواستم قدم به سمت سالن بردارم، درِ اتاق مشترک آقا مستوفی و همسرش باز شد و فخری خانم بیرون اومد. یک لحظه همونجا خشکم زد.
فخری خانم به محض خروج از اتاق، امیر رو روبروی خودش دید و با هممشغول صحبت شدند.
امیر جلوی مادرش ایستاده بود و باعث شد فخری خانم من رو نبینه و هنوز متوجه حضور من نشده بود
_سلام
_سلام پسرم، کجا بودی از دیشب؟ نگرانت شدم
_ به بابا که گفته بودم، راحله یه مقدار حالش خوب نبود، مجبور شدم پیشش بمونم
_چرا ؟چی شده ؟الان حالش خوبه؟
از سوالش تعجب کردم. یعنی الان باید باور کنم فخری خانم حال من رو پرسیده ؟یعنی حال من براش مهمه ؟
شایدم من اشتباهی کردم و به قول امیر مادرش خیلی هم مهربونه ولی هنوز نمی تونه با من ارتباط برقرار کنه.
امیر پاسخ مادرش را داد
_خدا را شکر، خوبه
برگشت و به سمت من اشاره کرد
_ الان اینجاست
بعد هم راهش را به سمت اتاقش ادامه داد.
فخری خانم که انتظار دیدن من را نداشت و معلوم بود از دیدن من جا خورده، فقط نگاهم کرد.
با تردید چند قدمی به سمتش برداشتم و سلامی دادم.
چند لحظه همونطور نگاهم کرد. نگاهی که پر از حرف بود اما سنگینی قبل را نداشت. اروم جواب سلامم رو داد و بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و به سمت آشپزخونه رفت.
ظاهراً پیشرفت بزرگی در روابط فخری خانم با من ایجاد شده بود، چون نگاهش مثل قبل سنگین نبود و جواب سلامم را بهتر از قبل داده بود.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#350
به سمت مبل رفتم و نشستم. فضای سالن را از نظر گذروندم.
چند تا کارتن و جعبه بسته بندی شده گوشه ی سالن بود. از عکسهای روی کارتون ها فهمیدم وسایل جهیزیه ی فریده اس.
کنجکاوی بود یا ذوقی بود که از دیدن جهیزیه ی عروس داشتم، نمیدونم. ولی حسابی قلقلکم می داد که به سمتم وسایل برم و ببینم.
اما هنوز تو اون خونه اینقدر راحت نبودم که بخوام این کار را بکنم.
چند دقیقه نشستم و صدای صحبت فریده و مادرش را از آشپزخانه می شنیدم. بالاخره فریده با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند به سمت من قدم برمی داشت
_ نمیدونی چقدر خوشحال شدم که اومدی. چند بار به داداش گفتم دلم برا راحله تنگ شده، هر بار ازش می خواستم تو را اینجا بیاره یه بهونه میاورد
سینی چایی را جلوم من گرفت و با محبت لب زد
_بفرمایید
لبخندی تحویلش دادم و استکان چای را برداشتم و تشکر کردم.
_ممنون
_ نوش جان، من این چایی رو برای داداش ببرم دوباره میام پیشت
_ باشه برو
فریده سینی به دست به سمت اتاق امیر رفت و من با نگاهم همراهیش میکردم.
اما این سوال تو ذهنم اومد که فریده که اینقدر اظهار دلتنگی می کنه، چرا تو این مدت از من خبری نگرفته؟
از فریبا چرا خبری نبود؟ اصلا از این دو تا خواهر با محبت بعید بود که تو اون ماجرای یک هفته ای ساکت و بی تفاوت بمونند، بخصوص فریبا.
خودم شنیده بودم که هر دوشون جلوی مادرشون از من دفاع میکردند. پس چطور تو اون موقعیت سراغی از من نگرفتند؟ چرا از گوهر خانم خبری نبود؟ از اون هم بعید بود که سراغی از من نگیره.
تو همین افکار بودم که فریده از اتاق بیرون اومد و روی مبل کنار من نشست
_خب چه خبر خانم ،ما را نمی بینی حسابی خوش میگذره ها
_اختیار دارید، این چه حرفیه، من همیشه از دیدن شما خوشحال میشم
رنگ نگاهش تغییر کرد و نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و باز نگاهش را به من داد و با لحن آروم و با کمی دلخوری لب زد
_ به خاطر همین می خواستی از امیر جدا بشی؟
اصلاً منتظر شنیدن این حرف نبودم. چند لحظه فقط نگاهش کردم.
فریده هم بعد از کمی مکث ادامه داد
_اصلا فکرش رو نمی کردم یه روز به این نتیجه برسی که از امیر جدا بشی، اون هم اینقدر زود
حرفی نزدم و نگاهم رو به شیشه ی دودی رنگ میز روبروم دادم و سرم را پایین انداختم
_تو حق داشتی از امیر و کاری که کرده بود، ناراحت باشی. من خودم یه دخترم، شاید اگر محمد هم با من اینکارو می کرد و این جوری از موقعیت خانواده اش و ارادت خانواده من نسبت به پدرش سوء استفاده می کرد، نمی تونستم ببخشمش. نمی خوام بگم تو حق نداشتی ولی می خوام بگم اون چند روز، اینجا عزا خونه بود.
مامان کارش گریه بود. بابا عصبی بود. امیر هم که...
نگاهش پر از تاسف شده بود، حرفش را قطع کرد وکمی فکر کرد و باز ادامه داد
_شاید لازم نباشه این چیزها رو بگم، ولی می خوام بدونی چند روزی که نبودی چه اتفاقاتی افتاد.
کمی روی مبل جابجا شد و با همون لحن متاسف ادامه داد
_ میدونی راحله، از وقتی که یادم میاد، بابا همیشه از امیر حمایت میکرد و همیشه میگفت شما باید احترام برادر بزرگترتون رو داشته باشید. می گفت حرف امیر حرف منه. همیشه بعد از بابا، امیر همه کاره ی خونه بود و ماهم دیگه این رو میدونستیم. حتی فریبا که دو سال از امیر بزرگتر هم از داداش حساب می بره.
بابا همیشه سعی میکرد جلوی ما جوری با امیر رفتار کنه که حرمتش نشکنه. اما روزی که بابا جریان خواستگاری را از زبون امیر شنید، اینقدر ناراحت و عصبی شد که دیگه ملاحظه ی حضور من و فرزانه رو هم نکرد و چنان کشیده ای تو گوش امیر زد که همه ی ما تا چند دقیقه ما ت و متحیر نگاهشون می کردیم
با شنیدن این حرف، چشمهام به سمت فریده برگشت و هینی کشیدم
_ تو گوش امیرخان زد?
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#351
نفسش رو آه مانند بیرون داد
_تو همه ی این چند سال هیچ وقت ندیده بودم بابا رو امیر دست بلند کنه، اگه اشتباهی هم می کرد، سعی می کرد با حرف زدن حلش کنه. حتی اگر قرار بود دعواش کنه ،تو روی ما این کار را نمی کرد. اما فقط خدا میدونه چقدر اونروز بابا عصبانی شد که این کار رو کرد.
امیر بیچاره هم هیچی نگفت. یعنی اینقدر ناراحت بود که دیگه دلش نمی خواست حرف بزنه. ولی وقتی بابا براش شرط گذاشت که اگه راحله نخواد قبولت کنه، باید صیغه رو فسخ کنی، عین اسفند رو آتیش شده بود. کلی التماس بابا رو کرد که این حرف رو تو خونه شما مطرح نکنه، میگفت راحله حسابی از دست من ناراحته و بعید نیست که موافق فسخ صیغه باشه. ولی بابا زیر بار نمیرفت.
روز بعدش با اصرار بابا هر دوشون اومدند خونه شما. ولی وقتی برگشتند، امیر داغون بود .
فریده با بغض ادامه داد
_ من هیچ وقت اشک امیر را ندیدم. ولی اون روز که از خونه ی شما برگشت بغض برادرم را دیدم. مطمئنم همون وقتی که رفت توی اتاقش و در را بست، کلی گریه کرده بود. بعد از اون، یکی دو روزی خودش را توی اتاق حبس کرد. وقتی هم از اتاق بیرون میو مد با زمین و زمان سر جنگ داشت. همون روزی که از خونه ی شما اومدند، بابا کلی با گوهر و فریبا دعوا کرد. بهشون گفت شما که می دونستید چرا چیزی به من نگفتید؟
حتی می خواست گوهر و آقا پرویز را از اینجا بیرون کنه. اما وقتی گوهر خانوم کلی التماس کرد و امیر گفت که اون هم خبر نداشته، دیگه کوتاه اومد. ولی همون روز گفت که هیچ کس حتی گوهر حق نداره با راحله تماس بگیره یا خونشون بره. میگفت شیرین خانم و دخترش یه بار تو رودربایستی ما قرار گرفتند و اینجوری شد. دیگه تو این یک هفته کسی نباید پا پیش بذاره و حرفی بزنه و باید بذارید خود راحله فکر کنه و نظر بده.
کلی هم برامون خط و نشون کشید و هر جور تماس با تو رو برامون ممنوع کرد. به خاطر همین ما نتونستیم کاری بکنیم. وگرنه من خیلی دلم می خواست بهت زنگ بزنم و باهات حرف بزنم
کمی جلو اومد و دستش رو روی دست هام گذاشت و نگاهش را به چشمهام داد
_ راحله، امیر خیلی دوست داره. من تا قبل از این ماجرا فکر نمیکردم علاقه ی امیر به تو تا این حد باشه ولی اون روزها می دیدم که داداشم چه جوری داره ذره ذره آب می شه و مستاصل شده بود. همش دنبال یه راه می گشت که تو رو ببینه و راضیت کنه
دستش رو برداشت و به پشتی مبل تکیه داد. با نگاهی سمت آشپزخونه کرد. انگار نگران حضور مادرش بود. وقتی که مطمئن شد ادامه داد
_ بعد از اون روزی که مامانت سرِزمین به امیر و بابا گفته بود که ادامه رابطه ی شما دو تا به صلاح نیست و تصمیم به جدایی گرفتی، ما دیگه تا چند روز امیر را ندیدیم. اصلا دیگه خونه نمیومد
فریده می خواست ادامه بده که صدای زنگ تلفن باعث شد حرفش را قطع کنه. از جاش بلند شد و گوشی بی سیم را برداشت
_ الو
_سلام خاله جون خوبید؟
_ ممنون
_اره هستش، تو آشپزخونه مشغوله
باشه، یه لحظه گوشی
گوشی را از گوشش فاصله داد و نگاهی به من کرد و نفسش را سنگین بیرون داد.
به سمت آشپزخونه رفت
_ مامان، خاله فرخنده است، با شما کار داره
گوشی رو به مادرش داد و به طرف من برگشت.
همینطور که به من نزدیک میشد، با حرص لب زد
_تو این مدت این خاله و دخترش چقدر جولان دادند، مامان ساده ی من همه چیز رو برای این خواهرش تعریف می کنه. نمی دونی وقتی خاله فهمید دیگه چه حرفا که نزد، چه قدر به مامان و امیر سرکوفت نزد
بعد هم لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت
_ولی خدا را شکر که همه چیز ختم به خیر شد و تو نذاشتی داداشم دشمن شاد بشه
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#پارت352
چند دقیقه ای با فریده صحبت کردیم. از همه چیز حرف می زد، از خونواده اش و اتفاقاتی که اون مدت افتاده تا برنامه ی عروسی و جهاز وهمه چیز .
اینقدر با ذوق درباره عروسی و برنامه ی خریدش می گفت که من هم سر ذوق اومد بودم.
بالاخره بعد از یکساعت امیر کیف به دست از اتاقش بیرون آمد. همینطور که یقه ی لباسش رو مرتب میکرد ،رو به من اشاره کرد
_ بریم؟
تا خواستم حرفی بزنم ،صدای معترض فریده بلند شد
_عه، داداش کجا برید ؟بعد از این همه وقت تازه راحله را آوردی حالا به این زودی میخوای بری ؟
امیر راهش را به سمت در خروجی ادامه داد
_گفتم که راحله درس داره ،الان هم باید زود بریم که به درس هاش برسه
من هم دیگه فرصت اعتراض به فریده ندادم و از جام بلند شدم
_ فریده جان من دیگه برم، خیلی از دیدنت خوشحال شدم
فریده با چهره ای آویزون نگاهم می کرد و جواب داد
_ آخه چرا اینقدر زود؟ تازه میخواستم خریدهام رو نشونت بدم
_ باشه واسه یه وقت دیگه، امروز باید برم
فریده که دید دیگه چاره ای نیست، تصمیم گرفت تا دم در همراهیم کنه کمی لبهاش رو به هم فشار داد و لب زد
_باشه ، راستی همین چند روز میخواهیم جهاز ببریم. راستش ما رسم نداریم برای روز جهاز برون، مهمانی بگیریم. یعنی بابا خوشش نمیاد. میگه من اگه چیزی خریدم برای دخترم خریدم و اصلا دلیلی نداره مردم را جمع کنم و وسایل دخترم رو بهشون نشون بدم. خلاصه اصلا اهل این برنامهها نیست. ولی قرار شده فریبا هم بیاد و با مامان و خواهر و مادر محمد بریم و وسایل را بچینین.
دلم می خواد تو هم بیای
لبخندی زدم و نیم نگاهی به امیر انداختم و رو به فریده گفتم
_انشالله به سلامتی، مبارک باشه، اگه تونستم حتما میام
اخم هاش رو در هم کرد و لبهاش را بیرون داد
_ اگه تونستم یعنی چی ؟مثلا زن داداش عروسی ها، کلی ازت توقع دارم باید بیای
با این حرفش لبخندم عمیق تر شده و نگاهش کردم. فریده رو به امیر کرد
_داداش، الان که داری میبریش، حداقل واسه روزی که جهیزیه میبریم بیارش، دوباره درسشو بهونه نکنی ها .
_ خیلی خب بابا میارمش، اینقدر غر نزن
امیر این رو گفت و بعد هم صداش رو بلند تر کرد
_مامان جان من دارم میرم، کاری نداری؟
فخری خانم بلافاصله از آشپزخونه بیرون آمد و به سمت پسرش رفت.
_ نه مادر جون، کاری ندارم ،برو به سلامت
امیر خداحافظی کرد و بیرون رفت فخری خانم هم به سمت آشپزخونه برگشت.
من هم بعد از اینکه کلی فریده ازم قول گرفت، ازش خداحافظی کردم.
وقتی به در آشپزخونه رسیدم، دیدم فخری خانم پشت به من سز ظرفشویی ایستاده و مشغوله
چند تقه به در زدم و جلوتر رفتم.
کمی مِن من کردم و آروم لب زدم
_ من... دارم میرم... خداحافظ
فخری خانم به سمت من برگشت. شیر آب رو بست و به طرفم اومد. روبروم ایستاد و با نگاهش توی صورتم چرخی زد
_چت شده بود ؟ امیر میگفت حالت خوب نبوده
این چند کلمه را خیلی جدی و با بی احساس ترین حالت ممکن گفت. چند لحظه هنگ کردم. یعنی واقعا داره حال من رو میپرسه؟ کمی دستپاچه شدم و جواب دادم
_ هیچی... فشارم ...افتاده بود.
با همون اخمش چند دقیقه ای تو چشمام خیره شد. من نمی تونستم اون چیزی که تو نگاهش بود را بفهمم.
چند لحظه نگاهم کرد و بالاخره لب باز کرد و با لحنی شبیه تحکم گفت
_ چند روز دیگه می خوایم جهاز فریده رو ببریم. خونواده ی محمد هم هستند. تو هم سعی کن بیای
کمی مکث کرد و بعد آروم و با تردید لب زد
_بالاخره ...دیگه تو را... به عنوان... عروس این خونه می شناسند... جلوی مردم خوب نیست که نباشی، نمیخوام پشت سرم حرف در بیارند که عروسشون نبود
الان این دعوت بود یا دستور؟ احترام بود یا بستن دهن مردم؟ هرچی که بود، در همین حد هم از فخری خانم بعید بود.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که صدای امیر رو از پشت سرم شنیدم
_خودم میارمش، شما نگران نباش، بالاخره راحله عروس بزرگ حاج آقا مستوفیه ،نمیشه که نباشه.
به سمت صدا برگشتم که با چهره ی خندان امیر مواجه شدم.
با این حرفش کلی دلم قنج رفت.
یه جوری حرف زد که هم حرف مامانش زمین نخوره و من نتونم مخالفتی بکنم. هم خواست احترام من را نگه داره.
فخری خانم دیگه چیزی نگفت و سر کارش برگشت.
امیر کیفش رو به سمتم گرفت
_ این را بگیرو برو تو ماشین، من یه چیزی جا گذاشتم الان میام
کیف رو ازش گرفتم. امیر رفت من هم یه بار دیگه از فخری خانم خداحافظی کردم و به همراه فریده بیرون رفتیم.
کنار ماشین ایستاده بودم که امیر اومد. بالاخره برای بار دوم از فریده هم خداحافظی کردم و از خونه ی آقا مستوفی بیرون زدیم.
چند دقیقه بعد، گوشی امیر زنگ خورد. از مکالماتش فهمیدم که یکی از کارگرهای فروشگاهه و قرار بریم اونجا.
انگار قراره همه ی اتفاقات خوب تو یک روز برای من بیوفته، بعد از فخری خانم، نوبت چشم و ابرو اوندن خانم های حاضر در فروشگاهه و باید خودم را برای اون آماده کنم
#پارت353
چند دقیقه گذشت تا به فروشگاه رسیدیم. همراه امیر وارد شدیم.
خانم ریاحی و صفاری پشت میز کنار در خروجی فروشگاه نشسته بودند. ریاحی با دیدن من از جاش بلند شد اما صفاری وانمود کرد که من را ندیده و سریع نگاهش رو به مانیتور روبروش داد. من هم با تکون دادن سرم به ریاحی سلامی دادم و به راهم ادامه دادم .
سر بلند کردم و متوجه شدم امیر با گوشه ی چشم به من و اون خانم ها نگاه می کنه و حواسش به برخوردهای ما هست.
بیخیال شدم و همراه امیر به سمت اتاقک بالای فروشگاه رفتم. به محض ورود، امیر کیفش رو روی میز گذاشت
_تو بشین تا من چایی آماده کنم
این را گفت و به سمت آشپزخونه ی کوچیک کنار اتاق رفت. روی صندلی چرمی قهوه ای رنگ کنار میز نشستم و به این فکر میکردم که چه قدر قراره اینجا بمونیم و اگه کار امیر طول بکشه من باید چه جوری خودم رو سرگرم کنم.
امیر زود از آشپزخونه بیرون اومد. رو به امیر پرسیدم
_ کار شما چقدر طول می کشه؟چقدر قراره اینجا بمونیم؟
نگاهی به ساعت توی دستش کرد و گفت
_فکر کنم کار م دو سه ساعتی طول بکشه
وای دو سه خیلی زیاده، من اصلا حوصله ی بیکاری را ندارم. حرفی نزدم و امیر پشت میزش نشست.
کاغذهای داخل کیفش را بیرون آورد و همزمان تلفن روی میز زنگ خورد.
امیر گوشی را برداشت
_بله رسول جان؟
_ الان؟
_ من نمیتونم خودت یه کاریش بکن
نمیدونم چی شنید که با کلافگی سری تکون داد و گفت
_رسول جان من امروز کلی فاکتور عقب مونده دارم که باید تکمیلش می کنم. اونها دیگه کار خودته یه کاریش بکن دیگه
_خیلی خوب باشه ،خداحافظ
با قطع تماس از جام بلند شدم و به سمت میز امیر رفتم. فکری که از ذهنم گذشته بود را به زبان آوردم.
_اگه شما کاری دارید برید به کارتون برسید. این فاکتورها را من انجام میدم
امیر کمی متعجب نگاهم کرد
_ تو
_آره دیگه من که تو این دو سه ساعت بیکارم ،اینجوری تا زمانی که کار شما تموم بشه من هم سرگرم میشم
ابرویی بالا داد وگفت
_ کی گفته تو قراره تو این مدت بیکار باشی؟
_خب پس چه کار کنم؟
_ بشین من بهت میگم.
روی صندلی نشستم. منتظر، به امیر نگاه میکردم .
دست داخل کیفش کردو کتابی را بیرون آورد و روی میز جلوی من گذاشت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#پارت354
_من نخواستم پیش فریده بمونی که وقتت تلف نشه، گفتم راحله درس داره و میخواد به درسهاش برسه، حالا هم باید به درست برسی دیگه
نگاه متحیرم را به کتاب ریاضی رو به روم دادم. امیر واقعا برای درس خوندن امروز من برنامه داشته و بیخودی به فریده نمیگفت. موندم کِی وقت می کنه اینجوری برنامه ریزی کنه
_ چیه؟ چرا تعجب کردی؟ مگه برنامه ی ما غیر از این بود که روزهای زوج ریاضی بخونی؟
سر بلند کردم و نگاهش کردند
_ نه ،ولی اصلا تو فکر درس نبودم. یعنی دیروز که اونجوری شد، اصلاً از فکر درس و کتاب خارج شدم
از جاش بلند شد و چند تا برگه آچار سفید و یک خودکار برداشت به سمت من اومد و روی صندلی روبروی من نشست.
_ پس کلی زمان از دست دادی
کمی نگاهش کردم تو که کلش پیشم بودی و شرایطم رو دیدی این چه حرفیه آخع؟
_آخه با اتفاقی که دیروز افتاد نمی تونستم درس بخونم
نفس عمیقی کشید و خم شد و برگه ها و خودکار رو روی میز شیشه ای روبروی من قرارداد
_ میتونستی بخونی. اگه از اول همه چیز را بهم گفته بودی، کار به اینجا نمیکشید و دیروز با خیال راحت کلی درس میخوندی
ای بابا حالا دیگه می خواد مدام این موضوع را به روی من بیاره. دیگه حرفی نزدم.
برگهها را با نوک انگشتش به سمت من هل داد
_ الان هم فرصت رو از دست نده. کتاب را بردار و یکم ریاضیت رو دوره کن.
دست دراز کرد و کتاب رو از روی میز برداشت و ادامه داد
_من یه نگاهی بهش انداختم. چند تا درس اولش خیلی سخت نیست، همون چند درس رو دوره کن. اگه به مشکلی برخوردی بگو کمکت کنم.
کتاب را هم جلوی من گذاشت و بلند شد. وقتی دید هنوز دارم نگاهش می کنم کمی اخم کرد و خیلی جدی لب زد
_ دیگه فرصتی برای از دست دادن نداری. حسابی از درسهات عقب افتادی. چند روز دیگه هم درگیر عروسی و این حرفها میشیم.ممکنه دیگه خیلی وقت نداشته باشی. پس الان خوب از فرصت استفاده کن.
این را گفت و دوباره پشت میزش نشست.
من هم کتاب رو برداشتم و کمی ورق زدم. امیر مشغول کارش شده بود از فاکتورها ش لیست برداری می کرد .
می خواستم درسم روشروع کنم ولی اصلا تمرکز نداشتم. کمی کتاب را زیر و رو کردم و ورق زدم. سعی کردم روی درسها متمرکز بشم.
فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره مشغول شدم.
مسئلهها و راهحلهای را روی برگه هایی که امیر به برام آورده بود می نوشتم. اولش خیلی کند پیش می رفت ولی هر چه می گذشت، خیلی چیزها یادم میومد.
گاهی نکاتی که کنار کتاب یادداشت کرده بودم را بررسی می کردم . دیگه حسابی غرق درس شده بودم و از این کار خیلی خوشحال بودم.
دوباره حس و حال اون روزها را داشتم. اینقدر غرق شدم که اصلا متوجه امیر نبودم. فقط یکی دو بار متوجه شدم از اتاق خارج شد و برگشت.
چند صفحه ای جلو رفتم و سر یه مسئله موندم . هرچی تلاش می کردم به جواب نمی رسیدم. راه حل های مختلف را امتحان می کردم و جواب نمی داد .
دیگه داشتم کلافه می شدم اما دست بردار نبودم. این قدر تلاش کردم تا اینکه حسابی خسته شدم.
خودکار را روی میز انداختم و پوفی کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
دستی به صورتم کشیدم. چشم هام خیلی خسته شده بود. با نوک انگشتام چند لحظه ای چشم هام رو مالیدم.
وقتی دستم را از روی چشم هام برداشتم چهره ی پر از لبخند امیر را رو به روم دیدم که با دو تا لیوان چایی ایستاده بود و به من نگاه می کرد .
اینقدر غرق کارم بودم که اصلا متوجه حضورش نشده بودم. چند قدمی جلو اومد و یکی از لیوان ها را جلوی من گذاشت.
_ خسته نباشی
_ممنون
_خیلی وقته می خواستم چایی بیارم، ولی انقدر حواست به درست بود که گفتم تمرکزت رو به هم نزنم. الان یه چایی بخور که خستگیت در بره.
تشکری کردم و لیوان رو برداشتم
_ دستتون درد نکنه، اتفاقاً خیلی به موقع بود
این رو گفتم و یه جرعه از چایی خوردم.
باز نگاهم رو به امیر دادم. لبخندش عمیق شده و نگاهش عمیق تر
_ نوش جان عزیزم
اینقدر این عزیزم رو عمیق و احساس گفت که حس کردم اون چند قطره چایی سنگ شد و به سختی از گلوم پایین رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
#پارت355
امیر روبروم نشست و مشغول خوردن چایی شدیم.
چای رو خوردیم و امیر اشارهای به کاغذ و کتاب روبروم کرد
_ چطور پیش میره؟
با درموندگی به کتاب ریاضی نگاه کردم. واقعا خسته شده بودم.
_تو یه مسله گیر کردم، نمیدونم باید چه کار کنم
کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و گفت
_کدوم مسئله ؟ بده کمکت کنم
_نه... شما به کارتون برسید، خودم حلش می کنم. بالاخره راهش رو پیدا می کنم
بی توجه به حرف من کتاب رو برداشت. کمی نگاهش کرد
_ کدوم مسئله اس؟
کتاب را به سمت من گرفت و من هم جایی رو که مشکل داشتم نشونش دادم
_ اینو میگم، قبلی ها رو انجام دادم ولی این رو گیر کردم
کتاب جلوش گرفت و متفکر نگاهش کرد.
من هم به این فکر می کردم که باید فردا از مهدیه کمک بگیرم. اون حتما بلده. اصلا فکر نمی کردم امیر بتونه کمکم کنه.
چند دقیقه به کتاب نگاه کرد و بعد بدون اینکه نگاهش را از کتاب برداره دستش رو به سمتم دراز کرد
_ بده خودکارت رو
خودکار را برداشتم و به دستش دادم. کتاب را روی میز گذاشت و شروع کرد اعداد و ارقام مسئله را روی کاغذ نوشت.
میز شیشه ای کوتاه بود و امیر دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و آرنجش رو روی پاهاش گذاشته بود و به سمت میز خم شده بود و اعداد را مینوشت.
بعد از اتمام کارش نیم نگاهی به من کرد و باز نگاهش را به برگه داد.
_ ببین اول باید سوال رو خوب متوجه بشی، اینجا دو تا مسئله وجود داره، اول اینکه ...
و شروع کرد. با صبر و حوصله و خیلی دقیق مسئله را حل می کرد و کامل توضیح میداد.
من هم کلاً هنگ کرده بودم. فکرش را هم نمیکردم امیر بتونه اینقدر خوب و مسلط توضیح بده.
روی میز خم شده بود و من هم مات و مبهوت صاف نشسته بودم و نگاهش می کردم.
نگاهم خیره به شونه های مردونش بود و کم کم تمرکزم رو از دست دادم و غرق افکارم شدم.
اون معادلات ریاضی را توضیح می داد و من هم خیره به امیر، درگیر معادلات ذهنم شدم.
چی شد که این مرد، بی مقدمه وارد زندگی من شد؟ مردی که باهاش احساس غریبی داشتم. مردی که حضورش رو نمی تونستم قبول کنم. مردی که بارها از من حمایت کرده بود و توی وحشتناک ترین لحظات عمرم کنارم بود و بهم آرامش میداد. بود و بودنش برای من یعنی امنیت.
مردی که سعی می کرد جلوی خانوادهاش حرمت من رو را حفظ کنه.
مردی که دغدغه اش برآورده کردن آرزوی من شده بود و حالا برای رسیدن به آرزوم داره تلاش میکنه. مردی که بارها دم از دوست داشتن زده.
مردی که با همه ی این خوبی ها، دروغ گفته بود که هنوز ته دلم مونده.
یه روزی فکر میکردم مجبورم کنارش باشم و بخاطر این اجبار ازش شاکی بودم. اون رو مقصر همه ی سختی های این مدت میدیدم.
ولی الان وقتی فکر می کنم می بینم لحظات شاد و خوبی هم در کنارش داشتم.
الان دیگه نمیتونم چشمم را روی محبت و حمایت هاش ببندم.
من با این مرد ازدواج کردم و اون حالا شوهرمنه. من باید امیر را توی این جایگاه ببینم و بپذیرم.
هنوز نگاهش می کردم. چقدر جدی پای درس خوندن من نشسته. تا الان تو این موضوع هم حمایت کرده. هنوز از حس و حال خودم سر در نمیاوردم. دیگه نمی تونم مثل قبل نسبت بهش بی تفاوت باشم. حسی دارم که اسمش رو نمی دونم.
شاید نسبت بهش احساس دِین می کنم. کاش بتونم من هم روزی محبت هاش رو جبران کنم.
توی افکار خودم بودم که با صدای برخورد چیزی روی میز یکه خوردم.
امیر توی همون حالت، بدون این که سر بلند کنه نشسته بود و خودکار را روی میز پرت کرد.
کمی متعجب نگاهش کردم. دستی توی صورتش کشید و نفسش رو سنگین برون داد. صاف و دست به سینه نشست و مستقیم نگاهم کرد
_ تو اصلا فهمیدی من چی گفتم؟ دو ساعته دارم برات توضیح میدم.
تازه به خودم اومدم
_م... من؟... بله... متوجه شدم
ابرویی بالا داد و باز کمی به جلو خم شد
_ عه؟ پس بگو ببینم این عدد از کجا اومد؟
انگشتش را روی کاغذ گذاشت و عددی را نشون داد. دستپاچه گفتم
_ این؟... خب... چیزه...
به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم. اصلا حواسم به توضیحات امیر نبود.
وقتی دید نمی تونم بگم نفسش رو صدادار بیرون داد و چشم غره ای نثارم کرد. لبهاش نمی خندید، اما احساس میکنم چشماش پر از خنده بود
باز دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و به جلو خم شد. توی چشمهام براق شد و لب زد
_وقتی کنارتم و نگاهت می کنم سرخ و سفید می شی و نگاهت رو از من می دزدی، بعدش تا ازت غافل میشم دزدکی دید میزنی؟ اونم وسط درس؟ من داشتم واسه کی این همه توضیح می دادم؟
لال شده بودم و حرفی نزدم. کمی سرش رو چرخوند و باز چشم غره ای رفت
_ حواست رو بده به درست دختر، وقت نداریا
شرایط عضویت کانال Vip #روزهایالتهاب در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖